بیمقدمه تا دکمهی ضبط را فشار دادیم، عنان گفتوگو را ربود و شروع کرد: «من مرتضی احمدی هستم. دهم آبانماه ۱۳۰۳ در جنوبیترین نقطهی تهران بهدنیا آمدم، در محلهای به نام سبزیکاری امینالملک. این اسم قدیمی این منطقه بوده؛ البته هنوز هم بچههای قدیمی آنجا همین اسم را بهکار میبرند. بعدها این محله یواشیواش آباد شد. حدود ده پانزده یا بیست خانوار بیشتر در این محله زندگی نمیکردند که همگی در یک نقطه دورهم بودند. اطراف این محل پر بود از باغ و باغات؛ مثل باغ ملاحسین و باغ سرهنگ. من در همین محل بزرگ شدم و قاطی همان مردم و با همان فرهنگ قد کشیدم و استخوان ترکاندم تا یواشیواش به سنی رسیدم که میبایست به مکتب میرفتم. بعد از مکتب به دبستان رفتم و از دبستان به دبیرستان، همهی این مراحل را هم در همین محله و میان بروبچههای خوب تهران گذراندم. درِ تمام خانهها باز بود و اصلاً بسته نمیشد. آنموقع نه هتلی بود و نه مسافرخانهای؛ اما اگر غریبهای وارد تهران میشد، بیجا و مکان نمیماند و در یکی از این خانهها جای میگرفت. مردم مهماندوست و بامحبت تهران با سفرهی باز از اینها پذیرایی میکردند. متأسفانه یواشیواش سنها رفت بالا و بزرگترها فوت کردند و جوانترها، که بیشترشان الان به سن من هستند، دیگر در این محل نماندند و خیلی از آنها از تهران رفتند بیرون و در شهرستانها زندگی میکنند؛ آنهایی هم که ماندند تقریباً در حال انزوا هستند و دیگر تهرانشان آن تهران سابق نیست؛ ما میگوییم اینجا دیگر تهران ما نیست. دروازهی تهران باز شد، بهقول قدیمیها دروازهای که خوابش برده بود باز شد، و هر که از راه رسید وارد تهران شد. برای همین دیگر نمیتوانیم به این چیزی که الان میبینید تهران بگوییم، باید به آن بگوییم هیولا…»
میبینید! او هزار خاطرهی گفته و نگفته از تهران قدیم دارد اما از اکنونِ شهرش دلخور است. گفتوگو را خودش شروع کرد و ما نیز با ساز او در طهرون قدیم و صداهایش رقصیدیم…
محدودهی محل قدیمیتان الان در کجای تهران قرار گرفته است؟
گمرگ امیریه کجاست؟ محلهی ما از خود گمرک شروع میشد تا ایستگاه راهآهن. سبزیکاری امینالملک هم از صد متر جلوتر از گمرک شروع میشد و تا انتها همهاش سبزیکاری بود؛ محلهی خیلی زیبایی بود.
تهران، مشخصاً قبل از دههی بیست، از لحاظ دروازهها و موقعیت شمالی ـ جنوبی چه وضعیتی داشت؟
در گذشته در تهران کاری شده بود که خیلی قشنگ بود. آنموقع کسی نمیتوانست از تهران برود بیرون و در جایی بماند یا اینکه از جایی بیاید و بتواند در تهران بماند. شما هر جایی که میخواستید بروید؛ مثلاً رشت یا اهواز، اول باید بزرگ خانواده میرفت کلانتری و میگفت مثلاً ده نفر میخواهیم برویم رشت؛ از او میپرسیدند چند روز میخواهید آنجا بمانید؛ مثلاً میگفت ده روز. پروانهای به او میدادند که آقای فلانی به همراه نه نفر دیگر و جمعاً ده نفر تا به این تاریخ مسافر رشت هستند. اینها ده روز میتوانستند در رشت بمانند و اگر بیشتر میماندند شهربانی فوراً اخراجشان میکرد. شهرستانی هم اگر میخواست بیاید تهران همینطور بود و باید جواز میداشت. همین باعث میشد که یک نفر به جمعیت تهران اضافه نشود. تهران آنموقع شهر ساکتی بود. سرتاسر شهر باغ و باغات بود. شما نمیدانید صبح تا غروب پرندهها چه کار میکردند. روحمان تازه میشد؛ مثل اینکه داشتند با ما حرف میزدند. واقعاً لذت میبردیم. متفقین که حمله کردند دروازههای تهران باز شد و همه ریختند تهران؛ هنوز هم دارند میآیند. الان جمعیت تهران شده سیزده چهارده میلیون. تمام آثاری که آن زمان در تهران وجود داشت، همه را از بین بردند. میدانید که نام چهارراه حسنآباد هشت گنبذ بود. بچههای تهران میگفتند گنبذ؛ تهرانی گنبد نمیگوید. بانک ملی آنجا را خراب کرد. دقیقاً در عرض سه چهار روز تمام دروازههای تهران را کوبیدند و داغان کردند و از بین بردند. تهران کلی باغ داشت. چون نمیتوانستند باغها را به همان شکل بفروشند و باید آنها را مسکونی میکردند، آنقدر به باغها آب ندادند که همه خشک شد و ازبین رفت. من اسم تمام باغها و ریشهی آنها را میدانم. تهران ده بیست باغ بزرگ داشت؛ باغ مهران، باغ اتابک و …
یعنی میگویید که از شهریور ۱۳۲۰ به بعد این اتفاقات افتاد؟
نه، دروازههای تهران را قبل از آن، در زمان رضاشاه، ازبین برده بودند. شهردار تهران، کریمآقا بوذرجمهریِ دیوانه، دروازهها را خراب کرد. ولی باز شدن دروازههای تهران و ریختن مردم به تهران از شهریور ۱۳۲۰ شروع شد. البته مردم هم حق داشتند. در آن زمان شهرستانها امنیت نداشتند. اصلاً در خیلی از شهرستانها قحطی بود؛ درحالیکه هرچه بود به تهران رسیدگی میکردند.
تهران کلاً چند دروازه داشت و محدودهی آنها کجا بود؟ شما این دروازهها را دیده بودید؟
دروازه قزوین که نزدیک میدان قزوین بود. دروازه محمدیه که سر چهارراه گمرک یکخرده دست راستتر قرار داشت. دروازه شمرون پایین پل چوبی و دروازه دولت هم پایین سعدی بود. دروازه خانیآباد، که همین خانیآباد امروزی است و دروازه غار در جنوب شرقی تهران بود.
حد شمالی تهران کجا بود؟
حد شمالی تهران توپخانه بود. در خیابان فردوسی باغ بزرگی بود به اسم باغ علاءالدوله. آنموقع ساختمانی آنجا نبود. بعدها در زمان رضاشاه بود که کوشک و اینچیزها یواشیواش در آنجا ساخته شد. بعد هم که یکسره آنجا را کوبیدند و شاهرضا ساخته شد که همین انقلاب کنونی است. آنموقع بالای چهارراه حسنآباد، همان هشتگنبد، قبرستان شمارهی یک تهران قرار داشت. خیابان سپه باغ ملی بود که بعدها شد شهربانی و وزارت امور خارجه. اصلاً به خیابان سعدی، برای اینکه خیلی خلوت بود، خیابان لختی میگفتند؛ آنجاها مثل بیابان بود و کسی جرأت نمیکرد آنطرفها پا بگذارد. بالاتر هم که شاهآباد و بهارستان قرار داشت. آنموقع میدان شاه (جمهوری امروز) را هنوز نساخته بودند و آن منطقه سرتاسر صیفیکاری بود. دولاب فرمانفرما هم همانجا بود؛ دولاب فرمانفرما میآمد تا این دولاب. دولاب را هم فرمانفرما درست کرده بود. تا چشم کار میکرد، هندوانه، خربزه، بادمجان، گوجهفرنگی، خیار و از این جور چیزها بود.
شمیران هم که ییلاق بود…
بله، از پیچ شمرون که جلوتر میرفتی، خیابان کجومعوجیـ همان جاده قدیمـ بود که میرسید به شمیران. آنموقع شمیران کلاً از تهران جدا بود درحالیکه الان همهچیز بههم خورده است.
از کی شروع به خواندن کردید؟
خودم میدانستم صدایم خوب است؛ همهی دوستان و همشاگردیهایم هم تأیید میکردند و میگفتند ما بزنیم و تو بخوان. از همان موقع به ترانههای فکاهی علاقه داشتم. تمام ترانههایی را که مرحوم بدیعزاده میخواند، و بهصورت صفحه درمیآمد، حفظ بودم. این شد که علاقمند شدم دنبال تئاتر و اینجور حرفها بروم. البته مادرم هم صدای خیلی خوبی داشت. هر وقت برای برادر کوچکم لالایی میخواند، مینشستم و گوش میکردم و این ذوق از همینجا در وجود من ریشه گرفت. بعد هم اولین کاری که کردم آمدم به تئاتر فرهنگ. در آنجا اول میخواستد مرا از تئاتر دک کنند. گفتند یک پیشپرده به تو میدهیم جمعه سانس اول. سانس اول برای گروه سطحپایینتری بود که معمولاً خیلی سروصدا میکردند. وقتی اولینبار روی صحنه رفتم خیلی میترسیدم. قبل از اینکه روی صحنه بروم فکر کردم که چه کار کنم؛ آقای مجید محسنی، آقای قنبری، آقای شیبانی با لباس آنچنانی روی صحنه بودند. پیشپردهی من از اینها جدا بود. با خودم فکر کردم چه اشکالی دارد من همان لباس کاسبهای جنوب شهری را بپوشم و روی صحنه بیایم؛ همین برای من خیلی مهم بود و خیلی هم مورد توجه قرار گرفتم. همان شب مردم نگاه میکردند و میپرسیدند «این فردی که تازه آمده کیست؟» البته آنموقع میکروفن و بلندگو و این حرفها که نبود. سالن فرهنگ آنموقع نزدیک به هزار نفر گنجایش داشت. خیلی سالن بزرگی بود و سقفش هم خیلی بلند بود.
اسم این تئاتر و سالن الان چیست؟
الان تئاتر پارس است. این سالن در بازسازی بعد از آتشسوزی کوچک شد. الان هفتصد نفر بیشتر در آن جا نمیگیرد.
تا کی در تئاتر فرهنگ مشغول بودید؟
طی ده سال نزدیک شصتوهفت یا هشت پیشپرده خواندم که البته همه را جمعآوری کردهام و امیدوارم بتوانم کتاب آن را چاپ کنم. تا ۱۳۳۲ در صحنهی تئاتر بودم که کودتای ۲۸ مرداد شروع شد و بهدنبال آن تئاترها را برهم زدند و همه را بیرون کردند. بعد از آن تئاتر فرهنگ شد تئاتر پارس و تئاتر تهران هم شد تئاتر دهقان. بعد هم یواشیواش آتراکسیونهای آنچنانی، که خوشایند هیچکس نبود، بهوجود آمد. لالهزار، که تا آن زمان مورد توجه همهی مردم ایران بود، به این صورتی درآمد که هماکنون میبینید و متأسفانه دیگر هیچکس در آنجا پا نمیگذارد.
چندساله بودید که وارد تئاتر شدید؟
هجدهساله.
پدرتان مخالفتی با این قضیه نداشتند؟
چرا مخالف بودند؛ البته پدرم مثل قدیمیترها نبود که خیلی تندی کند و مثلاً بچهاش را از خانه بیرون کند. یک روز که ما دو نفر در خانه بودیم، ایشان آمد و مرا نشاند و خیلی محترمانه گفت که پدر جان من بزرگ خانواده هستم و خانواده نمیپذیرد که شما وارد تئاتر شوید. من هم گفتم چشم من میروم که شما راحت باشید. من رفتم اما رفتنم به این معنا نبود که پدر و مادرم را فراموش کنم. در راهآهن که کار میکردم، هفتهای دو سه روز حتماً به پدر و مادرم سر میزدم و بلااستثنا این کار را میکردم. پدرم هم برای من بیاندازه ناراحت بود.
پدرتان چهکاره بودند؟
پدر من سقطفروشی داشت. شما احتمالاً سقطفروشی یادتان نیاید؛ سقطفروشی بهاصطلاح یعنی سوپر؛ البته از سوپر خیلی مفصلتر بود. در هر محلی یک مغازهی عطاری بود که داروهای گیاهی میفروخت، یک بقالی بود که برنج و روغن و قند و شکر و از این جور چیزها میفروخت، یک مغازهی میوهفروشی بود، یک مغازه هم الیافی بود که الیافی در کل الان ازبین رفته. در الیافی نفت، هیزم، زغال، خاکه، گلولهی زغال، جارو، پارو و … میفروختند که همینطور که گفتم این یکی الان کاملاً ازبین رفته. ملک و مغازه مال خودمان بود و پدرم هم از افراد قدیمی محل بود و خیلی اعتبار داشت. ما پدر خیلی خوبی داشتیم و بغل دست همین پدر بزرگ شدیم. پدر هرچه به من گفت که بابا من پیر شدهام؛ تو بیا ملک و مغازه را اداره کن و من بروم گوشهی خانه و استراحت کنم، من گوش نکردم و گفتم من میخواهم بروم اداره و رئیس شوم که رفتم اداره و رئیس هم شدم. از آن طرف گفتم میخواهم هنرمند شوم که رفتم و هنرمند هم شدم. اما حالا چه دارم؟ به کجا رسیدهام؟ درحالیکه اگر الان مغازهی پدری بود، همهچیز داشتم. خلاصه اینکه حرف پدر را گوش نکردیم و همهچیز از دستمان رفت. الان هم دلم را خوش کردهام به حقوق بازنشستگی که از اداره میگیرم. من ۳۲ سال در راهآهن خدمت کردم و الان هم در خدمت شما هستم.
شما چه سالی در راهآهن استخدام شدید؟ و اصلاً چه شد که استخدام آنجا شدید؟
من از بچگی به ورزش علاقه داشتم. یواشیواش به دهدوازدهسالگی رسیدم و در محله با بچهها فوتبال بازی میکردم؛ تا اینکه رسیدم به شانزدههفدهسالگی؛ با همان بچههای محله خودمان بهاصطلاح تیم درست کردیم. قوانینش را درست نمیدانستیم ولی خیلی دوستش داشتیم. من خیلی امجدیه میرفتم، حتی سال ۱۳۱۹، که امجدیه افتتاح شد، من آنجا بودم. دبستانی که در آن درس میخواندم، دبستان منوچهر، نمونه بود و وقتی امجدیه افتتاح شد، ما را هم بردند ببینیم. در هفدههجدهسالگی که سنمان یکخرده رفته بود بالاتر، دنبال زمین میگشتیم که زمین فوتبال راهآهن را پیدا کردیم. درآنزمان آنجا پر از سنگ و آتوآشغال بود و دیوار هم نداشت. با بچههای محل رفتیم آنجا و سنگها را بیرون ریختیم. یک آقای شیکی هم کنار زمین ایستاده بود. آمد و گفت شما اینجا آمدهاید چه کار؟ گفتیم یک زمین پیدا کردیم و آمدیم فوتبال بازی کنیم؛ فکر کرده بودیم که ارث پدرمان است، بعد فهمیدیم که مالکش راهآهن است. گفت شما تیم دارید، گفتیم بله؛ گفت میتوانید یک تیم هم برای ما درست کنید، گفتیم بله که میتوانیم. بعد هم این آقا آمد و گفت من رئیس کل راهآهن هستم. به دنبال این قضیه ما تیم را درست کردیم و تا اینکه رسید به اواخر ۱۳۲۲. استالین دستور داده بود که همهی جوانها باید بروند جنگ؛ بنابراین تمام ورزشکارانشان را فرستادند به ایران. ایران در آن زمان جبهه بود اما هیچ گلولهای در آن خالی نمیشد. تیم فوتبال دینامو آمده بود ایران و در راهآهن بود. ترتیبی دادند که ما با این تیم، که شهرت جهانی داشت، بازی کنیم. خدا رحمت کند یکی از بازیکنان به نام سرحدی را؛ ایشان پنج شش سال پیش سرطان گرفت و فوت کرد و تا آخر عمرش هم مدیر باشگاه شاهین بود. او اول کار از گوشهی چپ یک گل به اینها زد، بعد اینها دوازدهتا گل به ما زدند. رئیس کل راهآهن عصبانی شد و گفت مگر شما غیر از اینها بازیکن ندارید؟ گفتم آقا چرا راهآهن بازیکن زیاد دارد ولی در شهرستانها هستند و اجازه ندارند بیایند تهران. من آنموقع از انتقال کارمند و اینها خبر نداشتم. گفت برو نامه بنویس و اینها را بردار بیار. نامه نوشتیم و آقامدد و برادرش مهندس مدد و عظیمی یک عده بازیکن دیگر ازخداخواسته آمدند تهران و تیم راهآهن را از آنجا پایهگذاری کردیم. تا ۱۳۲۴ و ۲۵ هم این تیم دست من بود و تیم خیلی خوبی درست شده بود. همانموقع هم ایشان مرا با ماهی ۶۵ تومان استخدام کرد. بعدها چون کارم خیلی زیاد شد دیگر نتوانستم با تیم راهآهن همراهی کنم و ادارهی تیم را سپردم به مدد نوعی که به او آقامدد میگفتند و او تا آخر عمر تیم را اداره میکرد. من هم ماندم در راهآهن و ۳۲ سال در امور مالی خدمت کردم و در ۱۳۵۳ بازنشسته شدم.
برگردیم به ماجرای پیشپردهخوانی شما؛ در فاصلهی سالهای ۱۳۲۰ که شما وارد تئاتر فرهنگ شدید تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که بعد از آن برای مدتی از تئاتر فاصله گرفتید، در تئاتر ماجراهایی برای شما اتفاق افتاد، ازجمله همین پیشپردهخوانی که فکر میکنم شما جزو اولین کسانی هستید که ماهیت فکاهی پیشپردهخوانی را با مضامین اجتماعی درهم آمیخته و روی صحنه آوردهاید. اگر ممکن است کمی دربارهی این ماجراها صحبت کنید.
عرض کنم بهترین شاعرآنموقع، مرحوم پرویز خطیبی، فردی سیاسی بود. با شاه مخالف بود، خیلی هم مخالف بود. تمام پیشپردههایی را که مینوشت باید به تئاتر تهران میداد چون با آنجا قرارداد داشت. اگر آنجا نمیپسندیدند، پیشپردهها را به ما میداد. مرحوم خطیبی استعداد عجیبی داشت؛ آنقدر که در بیست بیستودوسالگی سردبیر روزنامهی توفیق شد. خیلی هم کار کرد. حدود ده دوازده سال؛ یعنی از ۱۳۲۰ که جنگ شروع شد تا ۱۳۳۲ که کودتای معروف ۲۸ مرداد شروع شد و بعد از آن دیکتاتوری و فشارها به اوج رسید. اما بعد ایران به آزادی نسبی دست یافت. مردمی که با رژیم شاه مبارزه میکردند از آن ده دوازده سال آزادی حداکثر بهرهبرداری را کردند. یکی از تندترین این مبارزات همین پیشپردهخوانی بود. خطیبی شعر پیشپرده را میگفت و بعد میداد من میخواندم؛ من هم که ورزشکار و بچهی زورخانه بودم از کتک و اینها نمیترسیدم. مرا میگرفتند و میبردند کلانتری و کتک میزدند. یک بار هم شش ماه تبعیدم کردند کرمان که محمد مسعود، مدیر روزنامهی مرد امروز که بعدها هم ترورش کردند، نگذاشت. همه را از وکلا گرفته تا وزرا میکوبیدیم که همهی اینها را در تاریخچهی پیشپرده نوشتهام. مثلاً پیشپردهای میخواندم به نام حمال بازار؛ میگفتم: «من حمال بازارم آقایون، خانما/ چون خر به زیر بارم آقایون، خانما/ بهخدا آرزوی شغل وکالت نکنم…» میرسید به آنجا که میگفتم: «لفظ حمال نگویم به وکیل و به وزیر/ تا به حمال ستمدیده جسارت نکنم…» خب، این خیلی تند بود. یا پیشپردهای میخواندم به نام وکلا، میگفتم: «آقا که شده وکیل مردم/ بدتر شده از هزارتا کژدم» آخرش هم میگفتم: «اگه وکیل تویی، وکیل میخوام نباشه/ اگه وزیر تویی، وزیر میخوام نباشه». یا مثلاً پیشپرده میخواندم برای دولت قوامالسلطنه: «ای دولت قد و قواره/ شکم گشنه که مالیات نداره» یا اینکه «مالیاتچی بس که کودن و خرفته/ خر رو ول کرده و پالونو گرفته» خلاصه اینکه خیلی بد میگفتیم.
*این مطلب در شمارهی هفتم ماهنامهی «شبکه آفتاب» منتشر شده است
طبيعت روي کرهي زمين يک بار با عصر يخبندان آخرالزمان را تجربه کرده است. خطر…
«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال میشود.»«سهامدار و مالک حقوق…
آنهایی که در امریکای شمالی زندگی میکنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…
فیلمهای اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساختهی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…
محفوظ در یال کوهسالان به جستوجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از همولایتیها را دید…
روزهای پایانی دیماه ۱۳۹۸. اعلام میشود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری شهداد روحانی، رهبر…