بخت و اقبالش بلند است، ورقِ آس آورده که از دایرهی افتخارات آریایی دور مانده و اسمش به فهرست بالابلند «یکی از ایرانیان موفق مقیم امریکا» راه نیافته، شاید دلیلش این باشد که خودش به این بازی میدان نداده. اما ایرانی است و جز نام خانوادگی، اگر خاطراتش را بخوانید، خطوربطهایی از این رابطهی خونی پیدا میکنید. تازه چند صباحی است یکی دو داستان کوتاهش به فارسی ترجمه شده، اولین بار میلاد ذکریا داستان کوتاه «اشتها» را ترجمه کرد و حالا چند هفتهای است اسم یکی از داستانهای او (که روی مجموعهداستانِ خودش هم گذاشته) عنوان مجموعهای از داستانهای مجلهی «نیویورکر» شده که گلی امامی ترجمه کرده است: «برخوردی کوتاه با دشمن».
سعید صیرفیزاده نویسندهی موفقی است و البته خوشاقبال و بااعتمادبهنفس، بااعتمادبهنفس چون در مسیر سخت و صعبالعبور چاپ اولین کتابش در مجموعهی ناشری چون رندومهاوس موفق شده. این اولین کتابش هم نه داستان بلکه خاطرات او بود. اینکه نویسندهی تازهکاری آنقدر خاطرات جذاب و خواندنی داشته باشد و یادهایش را هم آنقدر استخواندار نوشته باشد که رندومهاوس به این نتیجه برسد که باید مهرش را پای کار او بزند و عرضه کند به خوانندههایی که چشمبسته هر آنچه منتشر میکند میخرند، یا از نبوغ بیشازحد این نویسندهی جوان برمیآید یا از اقبال بلندش. البته که وقتی کتاب خاطراتش را میخوانی میبینی خیلی خبری از اقبال بلند نبوده، وگرنه کودکی و نوجوانی نویسنده چنان قربانی ریش و سبیلهای مارکس و شعار «کارگران جهان متحد شوید» نمیشد، اما نثر و ایجاز و روایتگریاش نشان از نبوغی دارد که مجلههای «نیویورکر» و «پاریس ریویو» و «گرَنتا» هم مدام تأییدش میکند و داستانهای کوتاه او مهمان صفحاتشان میشود. سال ۲۰۱۰ برای کتاب خاطراتش برندهی جایزهی «وایتکینگ» شد و سال گذشته هم اولین مجموعهداستانش، همان «برخوردی کوتاه با دشمن»، را منتشر کرد و به فهرست نامزدهای جایزهی پنِ رابرت بینگهام راه یافت.
سال ۱۹۶۸ (۱۳۴۷) در محلهی بروکلین نیویورک از پدری ایرانی و مادری امریکایی به دنیا آمد، پدر و مادری که با زندگیاش چنان کردند که صیرفیزاده سالها بعد کتابی دربارهی تجربهاش نوشت تا شاید دشواری زیستن بهسان مبارزان انقلابی دست از سر زندگیاش بردارد. خود اسم کتاب، «روزی که تختهاسکیتها مجانی شوند»، خبر میدهد نویسنده میخواهد چه بگوید. سعید نهسالهی شیفتهی تختهاسکیت مادرش را بهزور به فروشگاهی میکشاند تا برایش یکی بخرد، اما جواب مادرش بعدها الهامبخش عنوان کتاب او میشود: «روزی میرسد که هر بچهای یک تختهاسکیت مجانی برای خودش خواهد داشت.»
پدرش محمود صیرفیزاده محور اصلی کتاب است، پدری همیشه غایب که سودای نجات کارگران جهان را در سر میپروراند. در روزنامههای ایران که جستوجو کنید، اسم پدرش را ۲۷ تیرماه ۱۳۶۰ در کنار احسان طبری، نورالدین کیانوری و محمدعلی عمویی در فهرست نامزدهای تأییدصلاحیتشدهی حزب کارگران برای انتخابات مجلس شورای اسلامی مییابید؛ یک سال پیشترش هم کتاب «ملیت و انقلاب در ایران» را با نشر فانوس منتشر کرده بود. سعید نهماهه بود که محمود صیرفیزاده، همسر امریکاییاش، مارتا هریس، را با سهتا بچه رها میکند و دورتادور دنیا راه میافتد تا کارگران جهان را با هم متحد کند. نویسندهی کتاب «روزی که تختهاسکیتها مجانی شوند» به خانوادهی مادریاش میرود؛ داییاش نویسندهی سرشناسی بود و مادرش هم همیشه سودای نوشتن در سر داشت، اما چنان خودش را وقف جلسات حزبی کرد که رویاهایش فراموش شدند. صیرفیزاده در نوشتن خاطراتش رودربایستی را با همهی اطرافیانش کنار گذاشته، چنان که چند سال پیش از انتشار کتاب، در ۲۰۰۵، وقتی بخشی از این خاطرات در مجلهی «گرَنتا» منتشر شد پدرش برای همیشه با او قهر کرد. جایی نوشته «سهوسال نیم است پدرم دیگر با من حرف نمیزند، اما واکنش مادرم بعد از انتشار کتاب متفاوت بود، او خوشحال شد و گفت به من افتخار میکند.»
از روزهای سخت و نداریها و طعم فقری نوشته که به دلیل شیوهی زندگی مبارزاتی و اندیشههای چپ والدینش بر کودکیهایش سایه انداخت و بعد همینطور خواننده را با خودش جلو آورده تا شب عروسیاش که دلش میخواسته پدرش هم در آن کشتی، که روی رودخانهی هادسون پذیرای مراسم عقد او بوده، حاضر باشد، اما پدرش بهانه آورده که باید برای شرکت در نمایشگاه کتاب تهران راهی ایران بشود: «تلفن کردم و برای اولینبار زارزار گریه کردم. گفت «باشه باشه، ببینم چی میشه…» دیگر با او حرف نزدم تا اینکه شب قبل از عروسی فهمیدم اصلاً نمایشگاه کتاب تهران با زمان عروسی من تداخلی ندارد…»
صیرفیزاده راهی نداشت جز اینکه در کودکی، به جای اینکه اسطورهاش مثل اغلب بچههای امریکایی مدونا باشد، عاشق فیدل کاسترو، مالکوم ایکس و چهگوارا بشود. بختش گفته بود که مادرش لحظهی آخر از اینکه اسمش را «چه» بگذارد منصرف شده بود. سعید هجدهساله که شد دیگر فهمیده بود غلام آرمانهای سوسیالیستی شدن چه روزگاری برایش مهیا خواهد کرد، به هر دری میزند تا از آپارتمانهای تنگ و تاریک پنسیلوانیا و جلسههای حزبی دور بماند، از کار در آشپزخانهی رستوران تا پادویی کافهها و چه و چه و چه، و بعدها هم برای اینکه به زندگی گذشتهاش حسابی پشتپا بزند نزدیک هشت سال مشاور یکی از موفقترین سرمایهداران امریکا، مارتا استوارت، شد. همهی این سالها شیفتهی نوشتن بود، آخر هفتهها و فراغتش را با نوشتن نمایشنامه سپری میکرد، نمایشنامههایش دستآخر راه را برایش گشودند، سه نمایشنامهاش اقبال اجراهایی موفق یافتند: «زندگینامهی یک تروریست»، «نیویورک خونچکان است»، و «رویای طولانی تابستان».
هرچند در خاطرهنویسی چیرهدست است، در داستانهای کوتاهش کمتر نشانی از زندگی شخصیاش پیدا میشود؛ دربارهی امریکا و مناسبات امریکایی مینویسد و قهرمانهایش هیچ ربطی به خودش ندارند. دربارهی خودش، همسرش و بیشتر از همه مادرش یادداشتها و مقالههای خواندنی مینویسد. مهمترین ویژگیاش این است که نوشتههایش هیچجوره راه نمیدهند به دایرهی افتخارات آریاییان اضافهشان کنی.
طبيعت روي کرهي زمين يک بار با عصر يخبندان آخرالزمان را تجربه کرده است. خطر…
«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال میشود.»«سهامدار و مالک حقوق…
آنهایی که در امریکای شمالی زندگی میکنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…
فیلمهای اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساختهی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…
محفوظ در یال کوهسالان به جستوجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از همولایتیها را دید…
روزهای پایانی دیماه ۱۳۹۸. اعلام میشود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری شهداد روحانی، رهبر…