متأسفانه همهی اتفاقاتی که در زندگی برای من افتاده، ارزشِ این را ندارند که دربارهشان بنویسم. در نتیجه برای من، اولین گام در نوشتنِ مقالهای شخصی انتخاب رخدادی هیجانانگیز است که دیگران دوست داشته باشند بخوانندش. خشونت خوب است. دلشکستگی خوب است. خوشبختی، اگرچه تجربهاش خوش میگذرد، برای اغلب آدمهای دیگر جالب نیست. مثلاً از اینکه هفت سالم که بود مادرم برایم یک بچهگربه خرید قصهی گیرا و جذابی درنمیآید. از اینکه مادرم سه سال بعدش گربهام را بکشد، چرا.
همین که سرِ اتفاقه به نتیجه رسیدم- مادرم گربهام را میکشد- آمادهام که دستبهکار شوم. خیلی مؤثر است که مقاله را با جملهای روشن و بدون ابهام شروع کنی: «این مقالهای است دربارهی اینکه چی شد مادرم گربهام را کشت.» بله، دارم با ته ماجرا شروع میکنم، اما این جملهای است که خواننده را درگیر متن میکند و میکشاند بهسمت خودش. جز بیحوصلهترینهایمان، کی ممکن است با خواندن چنین جملهی افتتاحیهای بیعلاقه رو برگرداند؟
اما مشکل این است که جملهی افتتاحیهام خیلی هم صحت ندارد. مادرم واقعاً نگرفت با دست خالی گربهام را بکشد. کاری که یک بعدازظهر، از پی طغیان خشمش کرد، این بود که برداشت برد گربه را تحویل یکی از مراکز نگهداری حیوانات بیسرپرست داد. من هم همراهش رفتم. همان مرکزی بود که سه سال قبلتر گربه را ازش گرفته بودیم. (احتمالاً کنایهای هم تویش هست دیگر.) ماجرا این بود که سرنوشت گربهام عملاً افتاد دست غریبهها. در نتیجه من از آن جملهی افتتاحیهی هیجانانگیز استفاده میکنم تا خواننده را به دام بیندازم و همین که به دام افتاد، دیگر اجازه میدهم قصه باز و فاش بشود، تا جایی که خواننده هم به تصوری برسد که من دارم: مادرم گربهام را کشت.
اما هیچ قصهی خوبی بدون پیچ و غافلگیری نمیشود. حالا که همان اول، آخر داستان را لو دادهام، چیزی مانده که باعث شود خواننده بابتش «جا بخورد»؟ خب، شاید قصهی گربهام در واقع قصهای باشد دربارهی تنهایی، انتقام و کودکی ازدسترفتهی هم من و هم مادرم. خیلی وقتها تعریف میکرد که وقتی دختربچهای بوده، چطور سرنوشتی نامعلوم گربهی خود او را ازش گرفته. «امروز دیدمش داشت توی محوطه بازی میکرد.» خانوادهاش تا ماهها بعدتر همینطور بهش دروغ میگفتهاند. چهل سال هم گذشت، باز درد و عصبانیتِ مادرم را هنوز میتوانستی تشخصی بدهی و حس کنی- اما دستکم حالا آدمی بود که میتوانست اوضاع را خودش دست بگیرد و تکلیف را خودش مشخص کند.
مقالهام را که تمام کردم، برمیگردم سروقتش تا کاری کنم تا حد ممکن واقعی، شستهرفته و خالی از تکرار بهنظر بیاید. با چه فواصلی از کلمهی «سرنوشت» استفاده کردهام؟ از حاصل نهایی حظ میکنم، اما خیلی زود دوباره شروع میکنم فکر کردن به اینکه آیا چیزی از زندگیام مانده که بیارزد دربارهاش بنویسم.
طبيعت روي کرهي زمين يک بار با عصر يخبندان آخرالزمان را تجربه کرده است. خطر…
«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال میشود.»«سهامدار و مالک حقوق…
آنهایی که در امریکای شمالی زندگی میکنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…
فیلمهای اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساختهی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…
محفوظ در یال کوهسالان به جستوجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از همولایتیها را دید…
روزهای پایانی دیماه ۱۳۹۸. اعلام میشود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری شهداد روحانی، رهبر…