Categories: اجتماعی

سربازهای داوطلب، همراه معلم

دی‌ماهِ همدان صبح‌های سردی دارد، حتی اگر برف نباریده باشد. سوز سرما بر پهنای صورت می‌نشیند و تا مغز استخوان فرومی‌رود. برنامه قرار است ساعت هشت شروع شود اما در حیاطِ مدرسه خبری نیست. چند نفری گوشه‌ی حیاط فوتبال بازی می‌کنند و بقیه سر کلاس درس هستند. رئیس‌هیأت دوچرخه‌سواری استان تلفنی درباره‌ی برگزاری مراسم با مسؤولان حرف می‌زند.

اینجا دبستان آیت‌اله معصومیِ شهر همدان است. دانش‌آموزان این مدرسه در حرکتی داوطلبانه، به عشق معلم ورزش خود که این روزها با سرطان ریه دست‌وپنجه نرم می‌کند، سرهای خود را تراشیده‌اند. مدرسه‌ی کوچک راهرویی باریک دارد و کلاس‌هایی نه چندان بزرگ، نیمکت‌هایی قدیمی و تخته سیاه و گچ.

چند نفری از مهمان‌ها در دفتر مدرسه نشسته‌اند. همیشه دوست داشتم در دفتر مدرسه چای بخورم اما همه آن‌قدر درگیر برگزاری مراسم هستند که مجبور می‌شوم به آبدارخانه بروم و گلویی تازه کنم.

کم‌کم به جمعیت مهمان‌ها اضافه می‌شود، هر کس در گوشه‌ای مشغول صحبت با دیگری است. انگار با پادرمیانی معاون استاندار مشکلاتی که باعث تأخیر در اجرای برنامه بوده، برطرف شده و حاضران مهیای مقدمات برنامه‌ می‌شوند. از صندلی‌های اجاره‌ای ردیف شده تا تریبون چوبیِ وسط حیاط و نمایشگاه عکس روی دیوار آجری حیاط، همه‌چیز نشان می‌دهد امروز روز متفاوتی برای این مدرسه است.

مدیر مدرسه دانش‌آموزان را راهی حیاط می‌کند. بچه‌ها با سرهای تراشیده و لباس فرم یک‌شکل مدام در در جنب‌وجوش‌ هستند. مدیر میکروفن به دست می‌آید و بچه‌ها را به صف می‌کند.

در یکی از کلاس‌های خالی آرایشگری با یک ماشین اصلاح ایستاده تا هرکسِ دیگری که می‌خواهد موهای سرش را بتراشد. من و یکی دیگر از خبرنگاران هم تصمیم می‌گیریم موهایمان را بزنیم. دیگر خبرنگاران و عکاس حاضر در مراسم ماجرا را شوخی گرفته‌اند و گمان نمی‌برند که این کار بکنیم، برای همین همه تا لحظه‌ی نشستن روی صندلی همراه ما می‌آیند. موهایم را که می‌تراشد احساس سبکی می‌کنم، اما سرمای زمستان ملموس‌تر می‌شود. تصویر روزهای مدرسه رفتن و تراشیدن اجباریِ سر در ذهنم زنده می‌شود!

حالا همه‌چیز آماده است و همه منتظرند تا آقامعلم بیاید! چند نفری به استقبال او می‌روند. اسپند دود می‌کنند. قصاب چاقوبه‌دست آماده‌ی قربانی کردن است. آقامعلمِ ازراه‌رسیده را با صلوات از زیر قرآن رد می‌کنند. قدری با مهمان‌ها احوالپرسی می‌کند و می‌رود به سمت صف‌های بچه‌ها. با صدای فریاد بچه‌ها بلوایی در حیاط مدرسه راه می‌افتد که دیگر کنترلش از دست مدیر و معاون مدرسه خارج است «قادری دوستت داریم»، «قادری زود خوب شو».

قادری که از این همه شور و شوق به وجد آمده است به‌سختی می‌تواند احساسش را بگوید: «با دیدن این صحنه و بچه‌هایی که سر خود را تراشیده بودند سرطانم را فراموش کردم.»

پشت تریبون حاضر می‌ایستد: «واقعاً نمی‌دانم چگونه این‌همه لطف را پاسخ دهم. اما قول خواهم داد خوب شوم.»

محمدرضا قادری، سی‌وشش‌ساله، قهرمان دوچرخه‌سواری آسیا و معلم ورزش این مدرسه، مدتی است که درگیر بیماریِ سرطان است . او تا امروز دوازده بار درمان لیزری کرده تا ریه‌اش دوباره به کار بیفتد.

به موهای تراشیده‌ی من نگاهی می‌کند و می‌گوید: « سرطان را هدیه‌ای الهی  می‌دانم زیرا این بیماری باعث شد به خدا نزدیک‌تر شوم.»

او که در میان دوچرخه‌سواران ایران و آسیا نامی آشناست الگوی خود در مبارزه با بیماری سرطان را لانس آرمسترانگ، قهرمان دوچرخه‌سواری دنیا، می‌داند که توانست سرطان را از پا دربیاورد.

قادری می‌گوید: «دکترها ورزش کردن را برای من ممنوع کرده‌اند اما من همچنان ورزش و تمرین می‌کنم، کوه ‌می‌روم و حتی از تمرین‌هایم در دوران بیماری فیلمبرداری کرده‌ام. تا سرطان را از پا درنیاورم ایستادگی خواهم کرد.»

از وضعیت درمانش می‌پرسم. «پرونده‌ی پزشکی من به امریکا فرستاده شده و باید برای درمان به آنجا سفر کنم اما برای این امر نیازمند حمایت مسؤولان هستم.»

دل پردردی دارد. «روزگاری که روی سکو می‌رفتم همه برایم دست می‌زدند اما امروز بسیاری از مسؤولان مرا فراموش کرده‌اند. نماینده‌ی مردم همدان به من قول داد پیگیر وضعیت من باشد و هر کاری از دستش بر‌می‌آید انجام دهد اما تا امروز هیچ کاری نکرده است، حتی الآن حقوق دریافتی من از آموزش‌وپرورش هم قطع شده است. بسیاری از همکارانِ همدوره‌ی من به استخدام رسمی درآمدند اما حالا با قطع حقوق رسمی‌ شدنم هم منتفی شده است و حالا من با دوسومِ حقوق، که از سازمان تأمین اجتماعی دریافت می‌کنم، زندگی می‌گذرانم. من سال‌ها برای کشور و استان همدان افتخار‌آفرینی کردم و امروز تنها انتظارم این است که مسؤولان کمک کنند تا بتوانم سلامتی‌ام را به‌ دست‌ آورم.»

او رابطه‌اش با دانش‌آموزان مدرسه را فراتر از رابطه‌ی معلمی و شاگردی می‌داند. عکس‌های قدیمی‌اش با بچه‌ها را که روی دیوار حیاط نصب شده نشان می‌دهد. می‌گوید وقتی دیده این بچه‌ها به‌خاطر هم‌دردی با او سرهای خود را تراشیده‌اند روحیه‌اش برای شکست دادن سرطان دوچندان شده.

عکاس‌ها از او می‌خواهند تا همراه با دانش‌آموزان بر سر کلاس‌های درس حاضر شود. می‌رود.

آفتاب وسط آسمان مدرسه است، سرمای دی‌ماه رمقی برای آفتاب نگذاشته. سرم یخ می‌زند. مدرسه شبیه پادگان نظامی شده. سربازهای کوچک این پادگان از سر و کول معلم ورزش خود بالا می‌روند و با چنان ذوقی دوست داشتن معلم خود را فریاد می‌زنند که انگار می‌خواهند همه‌ی دنیا صدای آنها را بشنود.

عکس ۱ از ایسنا/عکس ۲ از مهرداد حمزه

شبکه آفتاب

Recent Posts

زیستن در شعاع سلطه

انسان مدرن تحت‌تأثیر مخاطرات خاص این دوران، و اضطراب‌های ناشی از آن، روانی متزلزل دارد.…

2 هفته ago

به کدام سرزمین بازگردانده شوم؟

در روزهایی که اخبار دستگیری و اخراج دسته‌جمعی مهاجران و پناهجویان افغانستانی از ایران منتشر…

3 هفته ago

فصل بی‌اعتبارِ مرگ و فراموشی

«چرا اطلاع ما از آدم‌های فرهنگی و بافرهنگ کشورمان –آن‌هم در این عصر عظیم تبادل…

3 هفته ago

ما هنوز می‌دویم امیرو!

آبان ماه ۱۳۶۴ فیلم دونده به کارگردانی امیر‌نادری در تهران و در دو سینمای آزادی…

2 ماه ago

رنجِ عمیقِ عتیق

شاید اگر سالگادوی کبیر دکتر علم اقتصاد نبود، هرگز چنین به نادیدنی‌ها راه نمی‌برد. آموخته…

2 ماه ago

فساد خودکار

پیمانکار لوله‌کش گفت اگر جلو خودت این پول را بدهم به یارو راضی می‌شوی؟ لوله‌ی…

2 ماه ago