Categories: اجتماعی

محصلان اندوه

می‌گوید هیچ راننده‌تاکسی‌ای حاضر نیست مسافری را به این منطقه بیاورد. شیرآباد شهره است به معتادان و شیشه و کریستال و زنانِ خیابانی و خماری و سیاه‌بختی و نداری‌ و هزار آسیب و زخم و مصیبت.
خدمتکار مدرسه در را باز می‌کند. حیاط را جارو زده اما کار کلاس‌ها هنوز تمام نشده. توی راهرو یک بخاری بزرگ است که تنش از پارسال تا امروز داغ نشده. «خراب است، باید تعمیر شود.»
کلاس‌ها بخاری ندارند. شیشه‌ها شکسته‌. سرایدار می‌گوید ما دیوارها را رنگ کرده‌ایم، اما دیوارها چیز دیگری می‌گویند.
همه جا با نقش یادگاری‌ها و خط‌‌‌خطی‌های سیاه و آبی پوشیده شده. میزها چرک و لب‌پریده و زخم‌خورده‌اند. گوشه‌ی کلاس تل زباله‌ جمع شده کنار حلب زنگ‌زده‌ای که نقش سطل آشغالِ کلاس را دارد و حالا لبریز است از لیوان یک‌بار مصرف و کاغذ و مشتی خرت‌وپرت دیگر.
«هفتصدوخرده‌ای دانش‌آموز برای ثبت‌نام آمدند، اما جا نداشتیم.» هر کلاس یک میز و صندلیِ معلم دارد که پیداست تازه خریداری شده و طالعشان این بوده که در این نقطه از شهر در این کلاس‌های درس بنشینند. اینها و چند نیمکت سبز به لطف یکی از مسؤولان، که به تازگی به این مدرسه سر زده‌خریداری شده که هنوز جوابگوی بچه‌ها نیست و «هنوز تعدادی روی زمین می‌نشینند».
شب شیرآباد از راه رسیده و همت‌آباد غرق نشئگی است. هیچ جنبنده‌ای در کوچه نیست. ظهرِ همین امروز که به مدرسه سرزده بودیم بچه‌ها در خرابه‌ها بازی می‌کردند. ماشین می‌پیچد به بلوار اصلی. «اینجا را نگاه کنید. ما جرأت نمی‌کنیم شب‌ها به این خیابان بیاییم.»
سایه‌ها در رفت‌وآمدند. زن و مرد و بچه. جا به جا گروه‌های دو سه‌نفری روی زمین کنار جدول یا وسط بلوار نشسته‌اند به کشیدن شیشه و کراک. راننده پا از روی گاز برداشته تا فرصت تماشا بیشتر شود. چند جوان در لباس سفید محلی چمباتمه نشسته‌اند و چشم‌ تیز کرده‌اند که در اندک نور چراغ ماشین‌ها سرنگ‌ها را به رگ‌ها برسانند.
چند مغازه باز است و پر از جمعیت. پدری دست در دست پسر ده دوازده‌ساله جلو مغازه می‌ایستد، انگار شب عید است و رسم این محله شب‌نشینی. «اینها در صف مواد ایستادن. شیشه که ارزان شد، وضعیت اینجا هم بدتر شد.»
هر چه شب غلیظ‌‌تر می‌شود، تردد ماشین‌ها و رهگذران بیشتر. زن‌ها شال‌ها را روی دهان کشیده‌اند که چهره‌های سوخته‌ نمایان نشود. به میدان می‌رسیم و از جلو کلانتری می‌گذریم. راننده می‌گوید حیف است خیابان آزادی را نبینیم. زن‌های جوان را کنار خیابان نشان می‌دهد.
شیرآباد پیش از این روستایی در حاشیه‌ی شهر زاهدان بود اما حاشیه آن‌قدر وسیع شده و رشد کرده که حالا در متن قرار دارد؛ سی درصد از مساحت شهر. کریم‌آباد، شیرآباد، همت‌آباد و بلوار رسالت؛ سیصد هزار نفر از جمعیت هشتصدهزارنفری این شهر در حاشیه زندگی می‌کنند. بیش از ۱۵۰ هزار نفر از ساکنان منطقه برق و آب شرب بهداشتی ندارند.
قوانین شهری می‌گوید این خانه‌های خشت و گلی غیرمجاز سند رسمی ندارند، پس شهروندان غیررسمی نمی‌توانند از خدمات شهری برخوردار شوند.
کوچه‌ها خاکی است، کانال فاضلاب از کوچه‌های خاکی و روی زمین می‌گذرد. پیرمردی از درِ باز خانه‌ای بیرون می‌زند، هم‌سن و سال زاهدان به نظر می‌آید. اگر نود سال پیش در این شهرِ خودرو زاده شده باشد باید «دزداب» را به‌خاطر بیاورد و چشمه‌هایی را که از زمین می‌جوشید، راه می‌گرفت و دوباره سر در خاک می‌گذاشت.
بسیاری از خانواده‌ها در یکی دو اتاق زندگی می‌کنند؛ تنگنای زندگی بدون آب لوله‌کشی و حمام و سرویس بهداشتیِ درست و درمان. خیلی از جوان‌ها شغل ندارند، زنانِ زیادی سرپرست و کودکانی شناسنامه ندارند، اما نرخ زادوولد و بی‌سوادی بالاست. «بچه‌های مدرسه‌ی ما در کلاس‌های پنجاه‌نفره می‌نشینند. چند وقت پیش یکی از همکاران از دانش‌آموز پرسیده بود «هفت، چهار تا؟» و جواب شنیده بیست‌وچهار تا. آخر معلم چطور به اینها آموزش دهد. پرسیده زباله را که در خانه جمع می‌کنید به کی می‌دهید؟ گفته به مادرمون. گفته خب از داخل خانه که جمع می‌کنید می‌برید بیرون به چه کسی می‌دهید؟ گفته به بابامون. یعنی رفتارهای شهروندی را بلد نیستند.»
کودکان بی‌شناسنامه داستان تازه‌‌ی سیستان و بلوچستان نیست. بعضی پدرها بی‌هیچ رد و نشانی گم می‌شوند. خود را گم می‌کنند. برخی بچه‌ها حاصل وصلت زنان ایرانی با پدران افغانِ بدونِ مدرک اقامت هستند و اینها همه ثمره‌ی رشد حاشیه‌نشینی در شهر هفتادو دو ملت است. اگر چه چند سالی ‌است که حضور اتباع افغانستان در سیستان و بلوچستان ممنوع است، اما هنوز تعدادی از آنان در حاشیه‌ی زاهدان زندگی می‌کنند و کودکانشان که به نیت و تصمیم والدین به اینجا رسیده‌اند از درس خواندن بازمی‌مانند.

فقط یک دستگاه کپی می‌خواهیم

درِ مدرسه‌ی امام‌رضای همت‌آباد باز است. دانش‌آموزان توی حیاط وول می‌خورند. دخترها توی کلاس‌ها نشسته‌اند، گوش‌به‌زنگ تعطیلی مدرسه و پسرها تا ساعتی دیگر باید جای آنها را در نیمکت‌های شکسته پر کنند. چند انجمن‌ حامی آموزش کودکان در تهران مقداری لباس گرم برای بچه‌ها هدیه فرستاده‌اند. چشمِ بچه‌ها به گونی‌های دربسته‌ای است که پشت تویوتا به هم تکیه داده‌اند.
مدیر مدرسه می‌آید، دست و پایش را گم کرده، از هزار و یک نیاز مدرسه فقط یکی را طلب می‌کند. «ما یک دستگاه کپی می‌خواهیم.» معلم‌ها و مسؤولان محلی در گوشش پچ‌پچ می‌کنند. «یک دستگاه کامپیوتر هم می‌خواهیم، باید کامپیوتر را عصرها با خودم ببرم خانه. اینجا امنیت ندارد که چیزی را در مدرسه بگذاریم.» جلو همه‌ی پنجره‌ها را میله کشیده‌اند. بچه‌ها غریبه‌ها را دوره می‌کنند. سرِ درد دلشان باز می‌شود. «خانوم، ما سرویس بهداشتی هم نداریم. بیایید ببینید.»
دو چشمه توالت که درهایش شیشه ندارد و دو شیر آب که بیشتر روزها آب ندارند. بچه‌ها اگر تشنه می‌شوند باید خودشان فکری برای آوردن آب آشامیدنی کنند، آبی که در کمتر خانه‌ای پیدا می‌شود. یکی از معلم‌هایی که سال‌ها در این منطقه و روستاهای اطراف تدریس کرده می‌گوید: «خیلی وقت‌ها بچه‌ها از فرط گرسنگی طاقت نشستن و گوش دادن به درس ندارند. همیشه یک جعبه خرما روی میز می‌گذاشتم که هر که خواست خرما بردارد. یک خیّری هم مدت‌ها توی یکی از همین مدارس لقمه‌ی نان و پنیر توزیع می‌کرد که خیلی مؤثر بود. بیشتر بچه‌ها سوءتغذیه دارند و نا ندارند درس گوش بدهند.»
حرف‌های در گلو مانده بالا آمده. «خیلی از دخترهای دبیرستانی به خاطر سوءتغذیه در دوره‌ی قاعدگی خونریزی زیاد و طولانی دارند. پدرها هم که پولی برای خرید نوار بهداشتی به بچه‌ها نمی‌دهند. او‌نها هم از پارچه‌هایی که بهداشتی نیست استفاده می‌کنن. کاش یکی دو تا از این ان‌جی‌اوها برای رفع این نیاز کار کنن. هفته‌ای یک روز یک قرص آهن می‌دن ولی کفاف بچه‌هایی که سوءتغذیه دارن رو نمی‌ده، به‌ویژه برای دخترها. چون اگر در خانه‌شان هم مواد غذایی باشد اول سهم مرد و پسر خانواده است و بعد دختران. نرخ زاد و ولد هم که بالاست.»
مصطفی پیش می‌آید، دست در دست برادر کوچکش. جامگ [پیراهن بلوچی] قهوه‌ای پوشیده. چشم‌‌ها و انبوه مژگانش سیاه است. «همین دستشویی را درست کنید از همه واجب‌تره، ما نمی‌تونیم اینجا نماز بخونیم.»
هر کس چیزی می‌گوید: «دستشویی مهم‌تره، ما می‌ریم خانه، سخته»، «آب شیرین» «تیرک (دروازه‌ی فوتبال)، توپ خودمان می‌آریم»، «چراغ، اصلاً این مدرسه برق نداره.» مدرسه برق ندارد چون کابل‌های برق دزدیده می‌شود. برق که نباشد دستگاه کپی به چه کار خانم مدیر می‌آید.
«آخرِ زنگ تاریکه، معلمِ ما با نور گوشی روشن می‌کنه تخته رو.»
توی کلاس دخترها، چشم‌های انیسه برق می‌زند از شوق کاپشن‌هایی که از گونی‌ها بیرون می‌آید. کلاس چندمی؟ پنجم. خونه‌ات کجاست؟ همین همت‌آباد. چقدر طول می‌کشد به مدرسه برسی؟ بیست دقیقه تو راهم. چند خواهر و برادر داری؟ چهار خواهر و سه برادر، مدرسه‌ات چه چیزهایی نیاز دارد؟ همه چیز داره. خیلی عالیه.

مدرسه‌ی امام رضا در همت‌آباد

خانه‌ی امن

در را باز نمی‌کنند تا مامان با کلید بیاید. دو بند رخت حیاط را دو قسمت کرده. لباس‌های خیس پسرانه‌. پسرها تعارف می‌کنند. سلام. سلام. سلام. یکی که هفت هشت‌ساله‌ است دستش را روی سینه می‌گذارد. «سلام خاله، شما خانومید، ما مَردیم، نمی‌تونم به شما دست بدم.»
می‌روند رو به روی مهمان‌ها دوزانو می‌نشینند بر حاشیه‌ی فرش. گونی‌ها را می‌آورند. بچه‌ها مدام حرف می‌زنند. مامان آرامشان می‌کند.
جواد سرپرست گروه می‌شود. «صلواتِ محکم بفرستین.»
مامان دور از گوش بچه‌ها توضیح می‌دهد که همه‌ی اینها معتاد بوده‌اند. معتاد به شیشه. پدر و مادرها معتاد بوده‌اند و بچه‌ها را هم سهمی از عادت دود‌آلودشان رسیده. دو هفته بیشتر از آمدنشان به خانه‌ی امن نمی‌گذرد. پیش از این در بهزیستی تحت درمان بوده‌اند. یکی دو پسر نوجوان هم به بچه‌ها اضافه می‌شوند. مدیر انجمن حامی می‌پرسد کدام یک از شما مدرسه نرفته‌اید. دست‌ها بالا می‌رود. مامان، که دختر مجردی است و قبل از این مرکز ترک اعتیاد زنان را اداره می‌کرده، می‌گوید هنوز هم نمی‌توانیم بچه‌ها را به مدرسه بفرستیم چون ممکن است فرار کنند و دوباره به سمت مواد بروند. قرار است داوطلبی به خانه بیاید و همین‌جا تعلیمشان دهد.
خانه‌ی امن دختران هم خانه‌ای است در سوی دیگر شهر. یک مادر و یک مادربزرگ و هفت دختر. تا ماه پیش پانزده نفر بودند. چند دختر نوجوان هفته‌ی پیش از این خانه به یزد و چابهار منتقل شدند. خانه گرم است. پرده‌‌ها گوشه‌ای جمع شده. نور سرخ غروب بر چین‌های پرده‌ی حریر ریخته. لیوان‌های رنگی پلاستیکی روی هره‌ی آشپزخانه چیده شده. کمترین مشکلی که تا امروز داشته‌اند اعتیاد بوده. حالا پاک شده‌اند از اعتیاد به مواد. روزها کارهای خانه را با هم انجام می‌دهند. نقاشی می‌کنند و کاردستی یاد می‌گیرند. آنکه از همه بزرگ‌تر است همین‌طور که چای می‌آورد از خانه و مامان تعریف می‌کند. «هم مامانمه، هم دوستمه، هم خواهرم.» بچه‌های خانه‌ی امن روی کلمه‌ی مامان اصرار دارند. مدرسه نرفته‌اند یا جایی از ادامه‌ی تحصیل بازمانده‌اند.

سیل آمار را برد

از پنجشیر و خانه‌های شیرآباد می‌گذریم. دو ماه پیش سیل آمد و خانه‌‌زندگیِ بعضی اهالی را برد. کوچ کردند به روستاهای اطراف.
دایی‌آباد یکی از روستاهای نورسته در منطقه‌ی کلاته‌ی کامبوزیاست. خانه‌هایی بزرگ با معماری پاکستانی و بندری. کوچه‌ها خاکی است. هنوز عده‌ای در حال خانه‌سازی هستند. مهرماه امسال در این روستا هم سیل آمد و خانه‌هایی را خراب کرد. «بعد از سیل آمار بچه‌های مدرسه‌ی دایی‌آباد پایین آمد.»
آب لوله‌کشی ندارند. با تراکتور آب می‌آورند. دور ساختمان آجریِ مدرسه‌ کانکس گذاشته‌اند اما هنوز هم بچه‌های زیادی نیاز به کلاس دارند. کانکس تازه‌ای سمت راست ساختمان است که هنوز افتتاح نشده؛ فقط یک چهاردیواری آهنی است، بدون کف و در و پنجره. پنجره‌های کانکس‌ها را هم با صفحات فلزی پوشانده‌اند تا در وقت تعطیلیِ مدرسه هیچ راهی برای ورود به کلاس نباشد.
آفتاب ظهر داغ است و تیز. راننده راه می‌افتد در جاده‌ای به سمت مرز. به سوی کوه‌ها. سمت راست، رودخانه‌ای در جریان است از آب فاضلاب شهر زاهدان و آب بارانی که به آن اضافه شده و می‌رود که آن سوی این کوه‌ها مزارع پاکستان را سیراب کند.
راننده بطری‌های آب معدنی را به مسافران می‌دهد و می‌گوید: «منابع طبیعی مخالفه. خوب بود این آب رو همین‌جا تصفیه می‌کردن و کشاورزان خودمون با آن زمین‌ها رو آبیاری می‌کردن. پسته اینجا رونق داره.»
درختی بر سر راه دیده نمی‌شود. هر چه هست کوه و سنگلاخ است و خاک و خاک. مسجد تک‌مناره‌ی لار پایین پیداست. اولین ساختمان مدرسه‌ی روستاست. فقط دیوار دارد و سقفی که چندان امیدی به آن نیست. دو کلاس قابل استفاده. شیشه ندارند. بخاری ندارند. یکی از کلاس‌ها تا چند ماه پیش در هم نداشت. پنجره‌های کلاس صفحه‌های فلزی که رنگ سرخ بر آن زده‌اند تا جلو تیغ آفتاب را بگیرد . تلاشی برای اندک تغییر و اصلاح. دیوارها فرسوده‌اند. شصت دانش‌آموز در این دو کلاس درس می‌خوانند. دختر و پسر، در چند پایه. این می‌شود مدرسه‌ی ابتدایی «عمارِ لار» که تنها امکانِ آموزشی است. بچه‌ها اگر بخواهند به آموختن ادامه دهند باید هر روز به زاهدان بروند.
بلندگوی مسجد اعلام می‌کند بچه‌ها به مدرسه بیایند که مهمان آمده. ناگهان شصت کودک از بالا و پایین ده به سمت مدرسه سرازیر می‌شوند و پشت سرشان خاک به آسمان می‌رود.
می‌آیند و حرف‌هاشان را می‌زنند. پسرها از میله‌های مدرسه بالا می‌روند. بازی با مدرسه. عضو شورای ده می‌آید. ساکنان روستا همه از طایفه‌ی حسن‌زهی هستند. مدرسه دو معلم دارد که از زاهدان می‌آیند. «برق و شیشه و نفت و سرویس بهداشتی و آب لوله‌کشی و آبِ شرب نداریم.»
یکی از دخترها از میان هم‌کلاسی‌ها راه باز می‌کند و می‌آید جلو: «پارسال زمستان هم که شیشه‌ها شکسته بود و کلاس در هم نداشت، خیلی سردمان شد. همه‌ سرما خوردیم. پول جمع کردیم در خریدیم. برای نفت چراغ هم پول جمع می‌کنیم.» چراغی که صحبتش است، چراغ والور نفتی است که جلو ردیف اولِ کلاس گذاشته‌اند.
آب دهانش را قورت می‌دهد. «توالت خیلی دور است. پنجره هم ندارد. ترسناک است. یک بار مار توی توالت بود.» مردی که پشت داده به دیوار حرف‌های دختر را تأیید می‌کند. «پارسال هم مار آمد توی کلاس، راست می‌گه.»
مادرهای جوان هم جمع شده‌اند. حرف از مشکلات مدرسه و روستاست. «از اول سال فقط دوبار به بچه‌ها شیر دادند.»
دخترانی که پارسال کلاس ششم را تمام کرده‌اند پشت مادرها قایم شده‌اند. هیچ کدام به مدرسه نمی‌روند. «از این روستا چند پسر ادامه‌ی تحصیل دادن و دکتر و مهندس شدن.» نذیر احمد، عضو شورا، این را می‌گوید. امسال هم فقط سه چهار پسر می‌روند شهر برای درس خواندن. «منطقه گرگ هم دارد برای همین نمی‌شود بچه‌ها را تنها فرستاد. محیط‌زیست گرگ آورده اینجا رها کرده. چند نفر زخمی شدن. لار بالا هم یکی هاری گرفت و مرد.»
«من می‌خواهم بروم مدرسه. چیزی برایمان نیاورده‌اند؟ من درسم خوب است. می‌خواهم درسم را ادامه بدم.»
سال ساخت مدرسه‌ی لار ۱۳۵۲ است. دفتر برنامه‌ریزی و بودجه‌ی سیستان و بلوچستان در این سال گزارشی از وضعیت مدارس استان منتشر کرده است. در این گزارش آمده: «در این سال ۵۸۳ واحد آموزشی در سراسر استان دایر بوده است. اگرچه پراکندگی این واحدها در شهر و روستای هر شهرستان متناسب با جمعیت است، از این مجموع، ۵۱۶ واحد دبستان، ۳۴ مدرسه‌ی راهنمایی و ۲۹ واحد دبیرستان است. نبودن تناسب میان این رقم‌ها نشانه‌ی کمبود چشمگیر سرمایه‌گذاری در دوره‌های بالاتر است.»
این گزارش بعد از ذکر آمار دانش‌آموزان به این نتیجه می‌رسد که ۱۲۱ هزار و ۹۰۷ نفر در این سال از تحصیل محروم بوده‌اند. «در شهر و روستاهای استان شمار فراوانی از دختران از آموزش بی‌بهره‌ مانده‌اند. نفوذ آموزش‌وپرورش در روستاها باید همپای در پیش ‌گرفتن مشی همه‌جانبه‌ای باشد که روابط اقتصادی‌اجتماعی حاکم بر منطقه را دگرگون کند.»

چاه‌رحمان مدرسه ندارد

مشکل روستاها بعد از خشکسالی‌های اخیر شدت گرفته. بیشترِ چاه‌ها و قنات‌ها خشکیده و چشم مردمان به تانکر‌های آبرسانی است. از لارِ بالا می‌گذریم. جاده به انتها نزدیک می‌شود، به صفر مرزی. سردار ایستاده جلو خانه‌ی بزرگش، منتظرِ مهمان. دغدغه‌ی یک مرد بلوچ جز سعیِ تمام برای پذیرایی از مهمان چیست؟ سردار روی تشک شماره‌دوزی‌شده‌ی بلوچی می‌نشیند. اتاق پذیرایی آماده‌ی پذیرش است. سردار که از طایفه‌ی گورگیچ است اعتبار زیادی میان مردم و بزرگان دارد. گله‌مند ابروها را گره می‌زند. «بیشترِ مشکل مردم این است که خانه‌ها پراکنده‌اند. ما تمام چادرنشین‌ها را آوردیم اینجا. طرح روستای جامع را دادیم. حالا ۲۵۰ نفر در چاه‌رحمان زندگی می‌کنند اما مدرسه‌ای نداریم. اینجا نزدیک‌ترین مرز به مرکز استان است. ما کنارِ گوش اداره هستیم. طبقه‌ی دوم اداره بروید یا خودِ شما وقتی برمی‌گردید از توی هواپیما این منطقه را می‌بینید. زهک یا سراوان که نیست.»
اشاره می‌کند. سفره می‌گسترانند و تا مردها بشقاب‌ها را می‌چینند، سردار عذرخواهی می‌کند که سفره شایسته‌ی این مهمانی نیست و دیر خبر شده که قرار است مهمان بیاید. غذا مرغ و برنج است با نان‌‌ محلی. غذا تمام می‌شود و سفره جمع. سردار هنوز از کمبودها حرف می‌زند: «چرا باز هم کپرنشینی هست؟ کیفیت آموزشی ما ضعیف است. چرا دانشجو و دانش‌آموزِ ما نمی‌تواند با دانشجوی کرمان و بیرجند رقابت کند؟ مشکلات باید جمع‌بندی شود.»

شیرآباد یکی از محلات حاشیه‌ای شهر زاهدان

بی‌سوادانِ بامدرک

باز در کوچه‌های خاکیِ شیرآبادیم. در کارگاه کارآفرینی زنان شهید شوشتری زن‌ها نشسته‌اند به دوختن و بافتن. امسال هفتصد دانش‌آموز فقط به‌علت تنگدستی از رفتن به مدرسه بازمانده‌اند. خانم اربابی می‌گوید یکی از مشکلات دیگر وجود بی‌سوادان مدرک‌دار است. چند سال پیش نهضت سوادآموزی طرح آموزش فرد به فرد را اجرا کرد که در آن هر باسواد، به ازای سوادآموزی به هر بی‌سواد، چهارصد هزار تومان مزد بگیرد. خانم مربی می‌گوید: «توی همین طرح بعضی‌ها به بهانه‌ی باسواد کردن ثبت‌نام کردند و بعد تقلب کردند و برای فرد بی‌سواد نمره گرفتند و پول را گرفتند و بردند. فرد بی‌سواد ماند و مدرکِ قلابی. حالا مشکل ما این است که نمی‌توانیم این افراد را دوباره در مدرسه ثبت‌نام کنیم چون اسمشان تحت عنوان فرد دارای مدرک در سیستم ثبت شده و به‌هیچ‌وجه قبولشان نمی‌کنند.»
راه می‌افتیم سمت چهارراه چِکُنم. همراهان اشاره می‌کند که یادمان باشد تازه اینجا مرکز استان است. بنا به آمار آموزش و پرورشِ‌ استان در ۱۳۹۰، نرخ باسوادی در جنوب سیستان و بلوچستان شصت درصد است؛ یعنی چهل درصد از جمعیت زیر پنجاه سال منطقه بی‌سواد هستند. آمار رسمی می‌گوید ۱۴۹ هزار کودک بازمانده از تحصیل در استان وجود دارد که ۲۱ درصد به‌دلیل فقر خانواده‌ها، ۲۷ درصد به‌دلیل دوری راه‌ها و ۲۹ درصد به‌دلیل قرار گرفتن در مناطق صعب‌العبور از تحصیل بازمانده‌اند.
محمود زند مقدم، که از ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ در مقام کارشناس سازمان برنامه و بودجه، رئیس دفتر برنامه و بودجه در زاهدان و مسؤول مرکز مطالعات و پژوهش‌های خلیج فارس و دریای عمان در استان سیستان و بلوچستان بوده، در گزارشی که در ۱۳۵۲ از مدارس استان نوشته با چند دانش‌آموز هم گفت‌وگو کرده است.
«نوجوانی است لاغراندام، با یک پیراهن کهنه و شلوار وصله‌دار. می‌پرسم کلاس چند هستی، کلاس دوم. منزلتان کجاست؟ خیابان مهران. با کی زندگی می‌کنی؟ پیش شوهرخواهرم که شغل لباس‌فروشی دارد زندگی می‌کنم، آدم خوبی است، با اینکه وضع مالی‌اش بد است به من محبت می‌کند حتی بیشتر از فرزندانش. پدرت کجاست؟ پیش زن پدرم، چون به من علاقه‌ای ندارند با شوهرخواهرم زندگی می‌کنم. درس‌هایت چطور است؟ به‌علت مشکلات مالی نمی‌توانم آن‌طور که دلم می‌خواهد تحصیل کنم، من هیچ پول توجیبی ندارم و بعضی وقت‌ها به‌قدری در کلاس گرسنه‌ام می‌شود که حتی حوصله‌ی گوش دادن به درس را ندارم، از طرفی همیشه پدرم در مورد درس خواندن با من مخالفت می‌کند، پارسال برای همین مردود شدم، ولی امسال تا حالا که وضع مدرسه بد نبوده. با چه وسیله‌ای به مدرسه می‌آیی؟ پای پیاده. چقدر راه است؟ حدود نیم ساعت، روی‌هم‌رفته سه ساعت در راهم. مشکل مدرسه‌ات چیست؟ اول مشکل آب داریم، طوری که یک هفته پیش فقط یک ساعت آب خوردن داشتیم و بقیه‌ی ساعات مجبور بودیم تشنه بمانیم و بیشتر بر اثر تشنگی فرار می‌کردند تا خودشان را به آب برسانند. دوم وسایل بازی و سرگرمی، هیچ وسیله‌ای نداریم به‌جز دو تا میدان خاکی که به‌دردبخور نیستند و جایی هم برای نشستن در اوقات بیکاری و زنگ تفریح نداریم بیشتر در زیر آفتاب سرگردان هستیم.
با معلم‌هایت چطوری؟ آدم‌های بسیار خوبی هستند، خوب درس می‌دهند و بعضی وقت‌ها نصیحت می‌کنند، ما را در زندگی راهنمایی می‌کنند ولی کلاس‌هایمان آفتاب‌گیر است، هیچ وسیله‌ی خنک‌کننده هم نداریم. تعداد محصلان هم در هر کلاس بیشتر از پنجاه شصت نفر هستند. حوصله‌ی گوش دادن به درس آنها را نداریم به‌خصوص بعدازظهرها که هوا خیلی گرم می‌شود. مشکل دیگری نداری؟ دوری راه خیلی ناراحت‌کننده است. از آزمایشگاه می‌پرسم، طوری‌که ‌آقایان معلمان می‌گویند مجهز نیست و در تمام سال یک بار برای درس طبیعی به آزمایشگاه رفته‌ایم. خلاصه‌اش ما در اینجا هیچ چیز نداریم و خیلی ناراحتیم. خدا کند همان‌طور که آقای مدیر گفتند سال آینده دبیرستان ما به مرکز شهر منتقل بشود.»

* این مطلب در بیست‌وهفتمین شماره‌ی ماهنامه‌ی «شبکه آفتاب» منتشر شده است.

** عکس‌ها از نرگس جودکی

 

شبکه آفتاب

Recent Posts

نجات‌دهندگان آسیایی

طبيعت روي کره‌ي زمين يک بار با عصر يخبندان آخر‌الزمان را تجربه کرده است. خطر…

10 ماه ago

کاش فقط خسته بودیم

«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال می‌شود.»«سهامدار و مالک حقوق…

11 ماه ago

تقدیس یک آدمکش

آنهایی که در امریکای شمالی زندگی می‌کنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…

11 ماه ago

دو چشم روشن بی‌قرار و دیگر هیچ

فیلم‌های اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساخته‌ی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…

11 ماه ago

برف در سلین آب نمی‌شود

محفوظ در یال کوهسالان به جست‌وجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از هم‌ولایتی‌ها را دید…

11 ماه ago

نوری زیر آوار

روز‌های پایانی دی‌ماه ۱۳۹۸. اعلام می‌شود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری ‌شهداد روحانی، رهبر…

11 ماه ago