Categories: اجتماعی

صدای النگو می‌آید

صدای النگو می‌آید. انگار کسی دست‌هایش را برای اجازه گرفتن بالا برده است. جرینگ النگوها در هوا پرتاب می‌شود. پاییز می‌ریزد توی کلاس. باد کتاب و دفترهایی را که بوی تازگی می‌دهند ورق می‌زند. کسی پاییز را بیرون می‌کند و پنجره را می‌بندد. کلاس سوم علوم انسانی شیفت بعدازظهر، یا همان شبانه‌ها، دبیرستان مدنی شهرک ولی‌عصر بوی کلاس نمی‌دهد. انگار عده‌ای برای عصرنشینی گرد هم آمده‌اند. همه‌چیز شفاف است و روشن. چشم‌ها جایی نمی‌روند. نگاه‌ها بلاتکلیف نیستند.
اینجا همه‌چیز هست. همه‌ی چیزهایی که کلاس را تعریف می‌کنند: تخته‌سیاه پیر، گچ‌های لب‌پر، نیمکت‌های کهنسال و هوایی که بوی گرد و خاک می‌دهد. همه‌چیز هست اما اینجا داخل کلاس سوم علوم انسانی یک چیزهایی فرق غریبی دارند. هوای کلاس در آرامشی غریب است. آنها که می‌آیند آهسته گام برمی‌دارند، یواش روی نیمکت‌ها می‌نشینند و با طمأنینه نگاه می‌کنند. هیچ عجله‌ای در کار نیست هیچ آشفتگی‌ای توی هوا غلت نمی‌زند. دفتر و کتاب‌ها با آرامش غریبانه‌ای باز می‌شوند. نگاه‌ها در این کلاس می‌ایستد. هیچ نگاهی پای گریز یا خواهش گریز ندارد؛ برعکس دانش‌آموزانی که همین چند ساعت پیش این کلاس را ترک گفتند. آنها زمین و آسمان را به هم می‌دوختند و چشم‌هایشان در کشاکشی مدام می‌گریخت و باز پس می‌آمد. اضطراب توی هوا ولو بود، شوق گسیخته و افشانی توی هوا فواره می‌زد. زمین زیر پای دخترها فرار می‌کرد. همین چند ساعت پیش خانم ناظم شیفت صبح دخترانی را که در قالب‌هایشان نمی‌گنجیدند و داشتند تند و تند زلف‌هایشان را آب و جارو می‌کردند، و به کلیپس‌هایشان نگاهی پرشکوه داشتند، مشایعت کرد: «یک‌راست بروید خانه‌هایتان. توی راه شیطونی نکنید.» حالا کلاس بزرگسالان تشکیل شده و زندگی به روال دیگری توی کلاس جریان دارد.
خانم معلم می‌خندد؛ نه با لب‌هایش با چشم‌هایش. دبیر ادبیات دبیرستان که آمده سر کلاس بزرگسالان، همان‌ها که قبلاً معروف بودند به شبانه. بازماندگان از سیر طبیعی آموزش. خانم موسوی، حدود چهل‌وپنج‌ساله، زنی است که خط‌های مورب گونه‌هایش در جنگ با میانسالی است. او کلاس بزرگسالان را به روش خودش تعبیر می‌کند: «اینهایی که آمده‌اند اینجا از آب گذشته‌اند. شاید هم آب از سرشان گذشته. برای همین فضای کلاسشان با دانش‌آموزان عادی متفاوت است. اینجا کسی به اجبار ننشسته. با میل خودشان آمده‌اند درس بخوانند، بنابراین خیلی بهتر گوش می‌دهند و خیلی بهتر درس را پس می‌دهند. از طرفی درس دادن به آنها خیلی آسان‌تر از درس دادن به دانش‌آموزان صبحی است. آنجا باید کلی انرژی صرف کنی تا کلاس آرام بشود و بتوانی در فرصت ده‌دقیقه‌ای درست را بدهی. بیشتر از ده دقیقه یک ربع نمی‌توانند نیمکت‌ها را تحمل کنند.»
کلاس آغاز می‌شود اما تفاوت‌‌ها همچنان به چشم می‌آیند. هیچ صدای اضافه‌ای وجود ندارد جز همان صدای جرینگ جرینگ که گاه گاه سکوت را می‌شکند. خانم معلم که می‌نشیند گویی مهمانی زنانه‌ی کوچکی درگرفته و هر کس می‌تواند از آنچه می‌خواهد بگوید. آنها با معلم درد و دل می‌کنند، سؤال نمی‌پرسند. سؤال‌ها و مشکلات را گویی با هم‌سن‌وسال خودشان در میان می‌گذارند. همه‌چیز در فضای دوستانه‌ای شکل می‌گیرد.
کلاس درس شروع می‌شود. تخته سیاه زیر انبوه نوشته‌های عاشقانه‌ی شیفت صبح گم شده. خط‌ها جوان و ناپخته، درهم و آشفته‌حال: «کجایی علی که بی‌تو داغونم. بی‌تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم، چه احتیاج به باران وقتی تو هر روز سر راهم می‌باری.»
خانم معلم نگاه می‌کند و دنبال تخته‌پاک‌کن می‌گردد: «بگذارید اول این عاشقانه‌های ناآرام را پاک کنم.» زن پنجاه‌ساله‌ای برمی‌خیزد و به خانم معلم کمک می‌کند. کلاس در تصرف بوی گچ‌ است. خانم معلم بالای تخته می‌نویسد آرایه‌های ادبی. گچ روی تخته سیاه جیغ می‌کشد. خانم معلم توضیح می‌دهد که می‌خواهد درباره‌ی قالب‌های شعری درس بدهد. از قصیده می‌گوید و رباعی، از شعر نو می‌گوید و غزل. روی تابلو مثال می‌زند و می‌نویسد: «من ندانستم از اول که تو بی‌مهر و وفایی/ عهد نابستن از آن به که ببندی و نیایی.»
کسی از آخر‌های کلاس بلند می‌شود و می‌خواهد بقیه‌ی شعر را او بخواند از حفظ. اجازه داده می‌شود: «دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم/ باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی.»
آنکه می‌خواند زنی چهل‌ساله است. صدا در گلویش می‌پیچد و بغض روی کلماتش جا خوش کرده.
شعر را با آب‌وتاب می‌خواند. می‌خواند و انگار نگاهش فرار می‌کند به بیرون از کلاس. می‌رود پشت دیوارها. خانم معلم می‌گوید: «جهانبخش، انگار دلت خیلی پره.» کلاس نصفه‌ونیمه می‌خندد. «خانم قلبم پر که هست. همه‌ی مردا همین‌طوری هستند. می‌روند به‌راحتی. ما زن‌ها هستیم که اسیر محبتشان می‌شویم. مردها بی‌وفان. مثل مرد من که گذاشته رفته.» خانم معلم دیگر نمی‌خندد. وسط درس آرایه‌های ادبی مجبور می‌شود و تذکر می‌دهد: «نباید بی‌وفایی یکی را به دیگران بسط بدهید. این درست نیست. همه‌ی مردها هم این‌طور نیستند.»
کسی دست بلند می‌کند. زنی که می‌گوید مداح است و آمده ادامه‌ی تحصیل بدهد و برود حوزه‌ی علمیه. به شعر اعتراض دارد. «به‌نظرم شاعر خیلی غلو کرده. این‌قدر مدح و ستایش و خوبی فقط مال خدا و در شأن باری تعالی است. عیب شماها می‌دونید چیه، اینه که می‌خواهید مردها خداتون باشند. این درست نیست. از آدم‌ها باید تا حد آدم بودنشان توقع داشت. وسوسه و شیطان همزاد آدمی است.»
بحث در کلاس درمی‌گیرد. همه فراموش می‌کنند که قرار است درباره‌ی قالب‌های شعری حرف زده شود. با کمک معلم کلاس جمع‌وجور می‌شود.
مبحث تشابه که شروع می‌شود خانم معلم توضیح می‌دهد که دو چیز ممکن است شبیه هم باشند اما در واقعیت دو چیز مختلفند. روی تابلو می‌نویسد: «صد هزاران این چنین اشباه بین/ فرقشان هفتادساله راه بین.»
درباره‌ی وجه شبه و تشبیه صحبت می‌کند. این بار زنی، که حاجیه خانم خطابش می‌کنند، می‌خواهد حرف بزند؛ زنی که از میان‌سالی گذشته و رگ‌های آبی پشت دستش را می‌شود دید. چشم‌هایش قالب فرتوتی دارد: «من چنین چیزی را در زندگی‌ام تجربه کرده‌ام. یک روز یکی از دوستان شوهرم از شهر دیگری آمد خانه‌ی ما و چندهفته‌ای ماند. به نظر مرد خوبی می‌آمد و ما هم خوشحال از معاشرت و رفت‌وآمد او به خانه‌مان بودیم. بعداً فهمیدیم که قصدش این بوده که توی زندگی ما موش بدواند و بین من و شوهرم اختلاف انداخت.» دوباره بحث درمی‌گیرد و این بار خانم معلم اجازه نمی‌دهد. درس را پی می‌گیرد. به زنگ تفریح چیزی نمانده و خانم اجازه‌ی تنفس می‌دهد.
آخر زنگ زهراخانم، که چند سالی است ازدواج کرده، با خانم احوالپرسی می‌کند. انگار که نگران خانم است. از سرماخوردگی روز قبل می‌پرسد و خانم معلم به آرامی پاسخ می‌دهد و خوش‌وبش می‌کند. زهرا خانم کیسه‌ای از داخل کیفش را می‌دهد به خانم: «اینها جوشانده است و علاج سرماخوردگی؛ قول می‌دهم فردا حالتان بهتر باشد.»
خانم معلم می‌پرسد: «چه خبر؟» بچه‌ها روی نیمکت‌ها جابه‌جا می‌شوند: «خبر که نداریم تمام روز را یا داشتیم غذا می‌پختیم یا رفت‌وروب می‌کردیم.»
خانم معلم سرش را بالا می‌گیرد و کسی را در نیمکت آخر خطاب قرار می‌دهد: «بصیری چی شده مشکی پوشیدی؟ همیشه مانتو رنگی می‌پوشیدی.» بصیری بغض می‌کند. لب می‌جنباند و اشک‌هایش شره می‌کند: «خانم دایی‌ام رفته بود مکه. اسمش توی کشته‌ها بود. نمی‌دانید که مجلس شادی‌مان شده عزا.»
خانم معلم به نشان همدردی برمی‌خیزد و تا نزدیک نیمکت شاگردش می‌رود. شاگرد دارد خودش را جمع‌وجور می‌کند: «نمی‌دانید چند سال بود آرزوی رفتن به خانه‌ی خدا را داشتند. با زنش رفته بود بنده‌ی خدا. حالا باید بدون شوهر برگردد. این چندروزه خانه‌مان شده عزاخانه.»
خانم معلم تسلیتی می‌گوید و شاگرد را بغل می‌کند و با سرفه‌ای کوتاه کلاس را به حالت عادی بر می‌گرداند.
سمیه‌خانم سی‌ودوساله است. ترکیبی از خجالت و دستپاچگی روی گونه‌هایش رد انداخته. دست‌هایش انگار به اختیارش نیست اما زودتر از دیگران آماده است تا درباره‌ی خودش بگوید. «من خدمتکارم، خدمتکار مدرسه. برای افزایش حقوق و پایه‌ام آمده‌ام دیپلم بگیرم. آدم وقتی سر کار می‌آید تازه متوجه می‌شود چه اشتباهی کرده که درس نخوانده و از همه‌ی همکارهایش عقب مانده است.» سمیه‌خانم می‌گوید و نمی‌تواند ذوق‌زدگی‌اش را از قرار گرفتن دوباره در فضای مشق و کتاب مخفی کند: «آدم روی این نیمکت‌ها که می‌نشیند دوباره نوجوان می‌شود. حال‌وهوای دیگری پیدا می‌کند، حتی می‌شود بوی آن حال‌وهوا را بفهمی و درک کنی. خلاصه تجربه‌ی جالبی است حتی با دانشگاه رفتن هم به نظرم فرق می‌کند. نشستن پشت این نیمکت‌ها، همان جایی که می‌تواند جای بچه‌ات باشد، تجربه‌ی جالبی است.»
خانم سهیلی دو سال پیش عقد کرده. دو سال پیش دانش‌آموز همین مدرسه بوده و حالا چون ازدواج کرده نمی‌تواند در مدارس عادی درس بخواند. پارسال هم توی همین شیفت درس خوانده. دختر جوان در قالب جوانی‌اش نیست. انگار جوگیر فضای بالای سی‌وپنج سال شده و به قاعده‌ی آنها می‌گنجد. خودش را در دسته‌بندی بالای سی سال جا داده است. قرار می‌شود از تفاوت فضاهای دو کلاس برایمان بگوید: «چهارده‌ساله بودم که به زور پدر و مادرم نامزد کردم. تا مدرسه بفهمد یکی دو سال آمدم مدرسه اما بعداً مدیر مدرسه فهمید و مجبورم کرد بیایم این شیفت. درسم بد نبود، می‌خواستم ادامه‌ی تحصیل بدهم. وقتی آن طرف گود هستی، منظورم این است که وقتی توی مدارس عادی درس می‌خوانی و با دانش‌آموزان عادی اوقاتت صرف می‌شود، در حال‌وهوای عجیبی قرار داری. انگار زمین زیر پایت نیست. سرت توی هوا سیر می‌کند. هر نگاهی بیرون این درهای بزرگ مدرسه تنت را می‌لرزاند. درس مقدم نیست. کارهای زیادی داری که انگار باید انجام بدهی. هی به خودت می‌گویی که می‌توانم کار مهم‌تر دیگری انجام بدهم و وقتم برای انجام دادن این کارها دارد تلف می‌شود. همیشه فکر می‌کنی که هنوز برای درس خواندن وقت دارم. هر کاری بکنی حواست جمع‌وجور نمی‌شود اما برای من که ازدواج کرده‌ام، و دوباره به مدرسه آمدم، همه‌چیز فرق دارد. درس خواندن اولویت من است. می‌توانستم نیایم اما خودم به دلخواه آمده‌ام. برای همین بهتر درس را می‌فهمم و بهتر می‌خوانم، چون حواسم جای دیگری نیست.»
آن وسط‌ها کسی به کمک همکلاسی‌اش می‌آید. می‌خواهد کمک کند تا دوستش راحت‌تر بتواند احساسش را توضیح دهد: «منظورش این است که انگار فکر و خیال، که این‌ور و آن‌ور پخش‌وپلا بود، جمع‌وجور می‌شود و می‌رود سر جای خودشان جاگیر می‌شود.» کلاس می‌خندد.
کسی که از جا‌گیر شدن رویاهایش حرف می‌زند زنی است که به خواسته‌ی شوهرش آمده است ادامه تحصیل بدهد. نگاه رکی دارد و بلندتر از همه حرف می‌زند. «شوهرم گچکار ساختمان است. از روی داربست افتاده و حالا توی خانه است. هر جا رفتم کار کنم دیپلم خواستند حالا آمده‌ام دیپلم بگیرم. تازه اینجا به آدم خوش می‌گذرد. چند تا از همکلاسی‌ها را می‌بینی و با آنها درد دل می‌کنی و حوصله‌ی آدم هم سر نمی‌رود.»
دانش‌آموز چهل‌ساله‌ای خودش را بهادری معرفی می‌کند؛ مینا خانم صدای گنگی دارد. نگاهش می‌پرد و گونه‌هایش رد گرم سرخی دارد. می‌گوید بهیار است و آمده دیپلم بگیرد و برود پرستار بشود. «بهیار که باشی باید ملحفه‌ها را جمع کنی و کارهای خدماتی مریض را انجام بدهی اما پرستارها برای خودشان خانمی می‌کنند. می‌خواهم بروم دانشگاه و پرستار بشوم. راستش می‌خواهم احساس پرستار بودن را درک کنم. این است که فعلاً مشغولم. هر طور هست باید قبول بشوم و دیپلم بگیرم. کنار دستی مینا خانم می‌گوید که سی‌وهفت سال دارد. همکلاسی‌ها می‌گویند دخترش صبح‌ها توی همین مدرسه درس می‌خواند و با دخترش همکلاس است. «توی خانه با هم درس می‌خوانیم. گاهی وقت‌ها که گیر می‌کنم دخترم کمک می‌کند. اول‌ها خیلی مقاومت می‌کرد. می‌گفت از همکلاس‌هایش خجالت می‌کشد اما کم‌کم عادت کرد.
میان کلاس خلوت دو سه دانش‌آموز هستند که نه ازدواج کرده‌اند و نه سن و سال آنچنانی دارند. آنها نتوانسته‌اند درس‌ها را در شیفت صبح پاس کنند و کارشان افتاده به شیفت بزرگسالان یا همان شبانه‌ها. آنها دانش‌آموزان بی‌خاطره‌ای هستند که کم حرف می‌زنند و کمتر از بقیه دل به کار می‌دهند. گویی هنوز زمین زیر پای آنها فرار می‌کند. درس که تمام می‌شود یکی از همان‌ها، که می‌گوید نازنین صدایم کنید، بلند می‌شود به خانم معلم می‌گوید خانم صبر کنید چند تا جک از توی وایبر بخوانم بخندید. خانم معلم می‌خندد و نازنین شروع می‌کند. حالا دیگر کلاس از همان حالت نیمه‌رسمی‌اش هم بیرون آمده. زنگ می‌خورد و زنگ تفریح بزرگسالی شروع می‌شود. خانم ناظم گوشه‌ای کنار پله‌ها ایستاده و فقط ناظر است. دانش‌آموزان این شیفت نیاز چندانی به آرام کردن ندارند. حیاط مدرسه آرام‌ترین زنگ تفریح دنیا را سپری می‌کند و تنها پاییز است که وسط مدرسه پرسه می‌زند.

* این مطلب در بیست‌وهفتمین شماره‌ی ماهنامه‌ی «شبکه آفتاب» منتشر شده است.

** عکس‌ از عباس کوثری

 

شبکه آفتاب

Recent Posts

نجات‌دهندگان آسیایی

طبيعت روي کره‌ي زمين يک بار با عصر يخبندان آخر‌الزمان را تجربه کرده است. خطر…

10 ماه ago

کاش فقط خسته بودیم

«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال می‌شود.»«سهامدار و مالک حقوق…

10 ماه ago

تقدیس یک آدمکش

آنهایی که در امریکای شمالی زندگی می‌کنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…

11 ماه ago

دو چشم روشن بی‌قرار و دیگر هیچ

فیلم‌های اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساخته‌ی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…

11 ماه ago

برف در سلین آب نمی‌شود

محفوظ در یال کوهسالان به جست‌وجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از هم‌ولایتی‌ها را دید…

11 ماه ago

نوری زیر آوار

روز‌های پایانی دی‌ماه ۱۳۹۸. اعلام می‌شود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری ‌شهداد روحانی، رهبر…

11 ماه ago