Categories: اجتماعی

پایان نسل کوتوله‌ها در ماخونیک

ابتدا هیچ‌کس نبود؛ نه مردی، نه زنی، نه بچه‌ای، نه جنبنده‌ای. ابتدا یک جاده‌ی خاکی بود که سرریز می‌شد به یک گودی. نه اینکه اینجا خرابه‌ باشد. نه! اینجا روستای آدم‌کوتوله‌هاست. یکی از هفت روستای شگفت‌انگیز جهان. خانه‌ها به جایی که ما ایستاده‌ایم نزدیک‌اند و ساختمان‌های نیمه‌کاره همه جا پهن. اما هیچ‌کس نیست. نیم‌ساعتی می‌گذرد. راه‌بلد ما هم تعجب کرده. بالاخره می‌رود، کسی را پیدا کند. زمان می‌گذرد. او با دو مرد برمی‌گردد. مردها جامگ (۱) به تن دارند. مرد جوان‌تر، که بیست‌وپنج‌ساله می‌خورد، شال سپیدش را انداخته کف سرش. ریش دارد و عینک. حرف که می‌زد، به زمین نگاه می‌کند. دو دستش را در جلو گره زده‌، با ادب و طمأنینه حرف می‌زند. بعد از هر جمله‌ مکث می‌کند: «اینجا روستای ماخونیک است، آدم‌هایش، آنطوری که همه می‌گن، کوتاه‌قد نیستن. یعنی قبلن بودن، شاید پنجاه سال پیش، الآن اما نیستن». در میانه‌ی راه همان جاده‌ی خاکی که بالایش ایستاده بودیم، گه‌گاهی کودکی سر از خانه‌ای بیرون می‌آورد و زود خودش را پنهان می‌کند. به نظر می‌آمد، مردم دارند خانه‌های جدید می‌سازند ولی خانه‌ها شکل و شمایلی قدیمی‌ دارند. دیوارهایشان سبز- آبی است.

مرد مسن‌تر نامش آقای راهنماست. از دور انگار که سنگ در غارش را کناری زده و تازه بیرون آمده اما موبایل نوکیای یازده دو صفرش تمام تصورات را به هم می‌ریزد. سرش مو ندارد اما ریشش بلند است. دندان‌هایش ریخته اما صدای گرمی دارد: «بافت قدیمی اون طرف جاده‌ است. پشت این خونه‌ها.» جاده که پیچ خورد. خانه‌های بی‌شکل و قواره پیدا می‌شوند که از درهایشان تنها یک لی‌لی‌پوتی می‌تواند رد شود.

روستایی که سازمان میراث فرهنگی به ساکنانش قول داده بود آن را احیا ‌کند: «احیای بافت برای چند سال پیش بود، اولش یه بودجه‌ای دادن. بعد دیگه همه‌چیز ول شد. هیچ‌کس نه به ما سری زد و نه درباره‌ی ساماندهی بافت حرفی زد.» آقای راهنما، که رئیس شورای ماخونیک هم است، یک دم غر می‌زند به وضعیت روستای کهن. خودش قدیمی‌ترین خانه‌ی روستا را یک میلیون تومان خریده و موزه کرده. او کوچک‌ترین موزه‌ی دنیا را دارد.

از یکی دو خانه صدای برنامه‌ی تلویزیونی شنیده می‌شود. گفته بودند، مردم ماخونیک به تلویزیون می‌گویند، شیطان. می‌گویند که کودکان را جادو می‌کند. مرد جوان چشم از زمین برنمی‌دارد: «هنوز هم بد می‌دانند. زیاد نگاه نمی‌کنند. اینجا ماهواره نداریم. کراهت دارد.» موبایل لمسی آخرین مدل سامسونگش زنگ می‌خورد. در سوریه درس علوم دینی خوانده. مهربان است. جلو می‌افتد و همه پشت سر او حرکت می‌کنند.

راهنما خانه‌ها را نشان می‌دهد و با عرق‌چین صورتش را پاک می‌کند. درِ خانه‌ها کوچک است و گود می‌شوند و می‌روند زیر زمین. سقفشان تنه‌های چوب است. «اینجا خانه‌شان را هر کجا بنا می‌کردند از خاک آنجا، که عموماً هم رنگی است، به دیوارهایشان می‌زدند.» بیشتر خانه‌های بیضی‌شکل صاحب ندارند و زباله‌ها ساکن آنها هستند. در همین خانه‌های کوچک که با وجب می‌توان اندازه‌شان گرفت، کندیک (مخزن نگهداری گندم و جو) وجود دارد و کرشک (اجاق گلی برای طبخ غذا) و طاق و طاقچه. حیاط‌ها هم از یک متر تجاور نمی‌کند؛ یک متری که در آن یک درخت انار روییده و مقداری سبزی. طویله‌ها هم در دل زمین ساخته شده‌اند، جمع و جور و نقلی.

پسر جوانی که زیر جامنگش تیشرت خارجی پوشیده، دوان‌دوان، خودش را به ما می‌رساند، قدش بلند است، انگار نه انگار که از اهالی روستای آدم‌کوتوله‌هاست: «می‌خواستم ببینمتون!» نفسش که جا می‌آید، خانه‌ای با دری کوتاه، که به‌زحمت تا کمرش می‌رسد، نشان می‌دهد پر از زباله: «اینجا خانه‌ی عموی من بود. سال‌هاست همین‌طور ویرانه شده … شما اومدید اینجا برای چی؟ ببینین روستای شگفت‌انگیز جهان داره از بین می‌ره؟» او برادر همان مرد جوانی است که آمده بود، راه را به ما نشان دهد: «ما پنج تا برادر هستیم. یکی از برادرهایمان در ترکیه درس می‌خواند، علوم دینی. من بادیگارد یکی از مولوی‌ها هستم. خودم در مدرسه‌ی دینی درس می‌خوانم. می‌خواهید آثار تاریخی‌مان را نشانتان بدهم؟» راه می‌افتد: «همین چند سال پیش یکی از بچه‌ها یک سنگ قدیمی پیدا کرد. ما یک سنگ‌نوشته هم داریم. تازه قلعه و برج گل انجیر هم داریم. قدیم‌ها با هیچ کس ارتباطی نداشتیم. هنوز هم خیلی با غریبه‌ها جور نیستیم. می‌گن به این دلیل اینجا اسمش رو گذاشتن ماخونیک که یه عده دولتی برای سرشماری آمده بودند و مردم باهاشون با سردی برخورد کردن.» راه می‌رود در کوچه‌های باریک بی‌شکل و درهم‌وبرهم و حرف می‌زند: «بریم قلعه رو ببینیم؟ از اونجا روستا یه شکل دیگه است.» کم‌کم چند بچه از پشت دیوارها بیرون می‌آیند. در یک چشم به هم زدن زیاد می‌شوند. دخترهای کوچک روسری به سر دارند. «اینجا خیلی از بچه‌ها مدرسه نمی‌رن. دخترها که فقط تا ابتدایی.» آدم‌کوچولوها هنوز هم در روستا هستند؟ مکث می‌کند: «خوب الآن زیاد نیستن ولی هنوزم می‌شه پیداشون کرد. خیلی از اینجا دورن. ژنتیکی بوده که اینطوری شدن. یه جور سوءتغذیه هم داشتن. اینجا بد می‌دونن خیلی گوشت بخورن. شاید از اون بوده.» تند حرکت می‌کند، این خانه و آن خانه را نشان می‌دهد. تا می‌رسیم به کوچک‌ترین موزه‌ی جهان؛ موزه‌ی ماخونیک، همانی که آقای راهنما ساخته. موزه تاریک است. باید دولا شد و داخلش رفت. سقفش پر از تنه و ریشه‌ی درخت است، دود زده. یک گوشه کاسه‌وکوزه و کفش‌های قدیمی تلنبار شده، گوشه‌ی دیگر آن هم دوک نخ‌ریسی و اجاق است. آقای راهنما درباره‌ی یکایک وسایل آنجا مفصل حرف می‌زند. وقتی می‌خواهد عکس بگیرد، کلاهش را سرش می‌گذارد. توی دلش قند آب می‌شود وقتی از موزه‌اش تعریف می‌شنود. آویشن و کاکوتی هم برای فروش در بساطش دارد. برادر کوچک بیرون در موزه ایستاده و دارد در باره‌ی اهمیت اجرای فرائض دینی حرف می‌زند. بچه‌ها از سر و کول هم بالا می‌روند. یکی می‌افتد و دهنش زخمی می‌شود. کسی اهمیتی به گریه کردنش نمی‌دهد. خودش آرام می‌شود و همین‌طوری، که خون گوشه‌ی لبش خشک شده، بازی را از سر می‌گیرد. پشت کوچک‌ترین موزه‌ی دنیا، ساخت‌وساز مدرسه‌ای آجری و بلند شروع شده. جای اولین کلنگ تخریب بافت قدیمی. اینجا مردم خیلی دوست ندارند از زندگی‌شان حرف بزنند. دختربچه‌ای که مدام از دوربین عکاسی فرار می‌کند موقع برگشت می‌آید دنبالمان: «می‌خواین ازم عکس بگیرید؟» اشتیاق را که می‌بیند، خودش را برای فرار آماده می‌کند: «پس پول بدید.»

اینجا در ماخونیک، پول گرفتن از توریست‌ها دارد رسم می‌شود. کسی به دختر پول نمی‌دهد. ناامید که می‌شود، می‌ایستد گوشه‌ای و قرآن می‌خواند. می‌گویند اینجا کسی سیگار نمی‌کشد. برادر کوچک تعریف می‌کند که خان اینجا در قدیم تریاک یکسری آدم را، که می‌خواستند از روستا عبور کنند، به غنیمت گرفته بود. خودش هرگز آن را مصرف نکرده و نه بچه‌هایش. همین تریاک‌ها ثروتی شده بودند برای خودشان!

از قدیم مهمان‌نوازی اینجا رسم نبوده، برای همین سرشماری‌ها هم همه غلط از آب درمی‌آمده و هنوز درنیامده. با اینکه می‌گویند آدم‌کوتوله‌ها نسلشان منقرض شده و دیگر اینجا نیستند، در انتهای بافت تاریخی، پیرزنی از خانه‌ای با دری کوچک بیرون می‌آید؛ کوتاه است، غوز دارد و عصا به دست. بداخلاق است، نمی‌شود نزدیکش شد، به همه پشت می‌کند و می‌رود. روستایی که ابتدا هیچ‌کس در آن نبود پر آدم می‌شود. گرما امان می‌برد.

«از اینجا تا افغانستان راهی نیست.» برادر کوچک می‌گوید، بعد از چند پله‌ی یک خانه‌ی قدیمی می‌رود بالا که بگوید چطور اینجا اذان می‌گویند. اینجا نزدیک‌ترین روستای خراسان جنوبی به مرز است. کسی آب می‌خواهد. آبی در کار نیست. سال خشکسالی است. آب هم که می‌آید شور است و بدطعم. آیا نسل آدم‌کوتوله‌ها در روستای ماخونیک به پایان رسیده است؟ برادر بزرگ پاسخی نمی‌دهد. به دوردست‌ها نگاه می‌کند. او این روزها اینستاگرام روستای ماخونیک را راه انداخته که خیلی هم فعال نیست.

پی‌نوشت:

۱) پیراهن گشاد مردانه که بلوچی‌ها می‌پوشند.

شبکه آفتاب

Recent Posts

نجات‌دهندگان آسیایی

طبيعت روي کره‌ي زمين يک بار با عصر يخبندان آخر‌الزمان را تجربه کرده است. خطر…

10 ماه ago

کاش فقط خسته بودیم

«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال می‌شود.»«سهامدار و مالک حقوق…

10 ماه ago

تقدیس یک آدمکش

آنهایی که در امریکای شمالی زندگی می‌کنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…

11 ماه ago

دو چشم روشن بی‌قرار و دیگر هیچ

فیلم‌های اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساخته‌ی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…

11 ماه ago

برف در سلین آب نمی‌شود

محفوظ در یال کوهسالان به جست‌وجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از هم‌ولایتی‌ها را دید…

11 ماه ago

نوری زیر آوار

روز‌های پایانی دی‌ماه ۱۳۹۸. اعلام می‌شود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری ‌شهداد روحانی، رهبر…

11 ماه ago