ریشارد کاپوشینسکی مشهورترین روزنامهنگار سدهی بیستم لهستان، و شاید همهی اروپا، بود. بهگفتهی خودش طی سالهایی که کار میکرد، ۲۷ انقلاب را از نزدیک دید و در لحظهی وقوعشان در دل ماجراها حاضر بود. گزارشهایی که از رخدادهای مختلفی در امریکای جنوبی، افریقا، و خاورمیانه نوشته، هنوز از جذابترین و تیزبینانهترین نوشتهها دربارهی این خطههای حادثهخیزند. اواخر دههی هفتاد و اوایل دههی هشتاد میلادی متمرکز شد روی قضیهی دیکتاتوری، واکاوی شخصیت و ذهنیت دیکتاتورها، و روانشناسی اجتماعی ملتهای تحت سیطرهی دیکتاتوری. همزمان سه سفر و تجربهی طولانیمدت کرد، به اتیوپی، ایران و آنگولا، و حاصل کارش سه کتاب شد که خودش نامشان را گذاشته «سهگانهی استبداد»؛ «امپراتور» دربارهی هایله سلاسی، دیکتاتور پیشین اتیوپی که بهتازگی قدرت از کف داده بود، «شاهنشاه» با محوریت زندگی و زمانهی واپسین شاه ایران محمدرضا پهلوی، و «روزی دیگر از زندگی» که داستان برههی کسب استقلال آنگولا و دشواریهای این برهه را روایت میکرد. سه اثر دربارهی لحظهی تحول در سه جای مختلف دنیا با آدمهایی متفاوت، دربارهی پیامدهای نامنتظر این لحظه و پیچیدگیهای شرایطش. آنچه اینجا میخوانید تکههای آغازین این سه کتاب است.
***
عصرها را به شنیدن حرفهای آنهایی میگذراندم که با دربار امپراتور آشنا بودند. یا زمانی از آدمهای کاخ بودهاند یا اذن دخول به آنجا را داشتهاند. عدهی خیلی زیادیشان باقی ماندند. بعضی کشته شدهاند، گرفتار تیر جوخهی آتش شدهاند. بعضی از کشور فرار کردهاند، دیگرانی محبوس سیاهچالههایی زیر کاخ هستند، از تالارها فروافتادهاند به سردابها. بعضی در کوهستانها پنهان بودند یا داشتند به چهرهی مبدل راهبان در صومعهها زندگی میکردند. هرکس داشت بهزعم خودش و بنا به امکانات در دسترسش میکوشید جان به در ببَرد. در آدیسآبابا فقط چندتایی از این آدمها باقی مانده بودند، جایی که ظاهراً دور ماندن از رصد مقامات سادهترین کار بود.
بعد تاریک شدن هوا به دیدارشان میرفتم. مجبور بودم ماشین و لباس عوض کنم. اتیوپیاییها بهشدت بدگمانند و برایشان سخت بود حسننیت مرا باور کنند. من میخواستم دنیایی را بازبیابم که مسلسلهای لشکر چهارم نیستونابودش کرده بود. این مسلسلها کنار صندلیهای رانندهی جیپهای ساخت امریکا جاساز میشوند. پشتشان تفنگچیهاییاند که حرفهشان کُشتن است. در صندلی عقب سربازی مینشیند که با بیسیم دستور میگیرد. دورتادور جیپها باز است، درنتیجه رانندهها، تفنگچیها، و بیسیمچیها پایین کلاههای ایمنیشان عینکهای موتورسواری به چشم میزنند تا از گَردوخاک در امان بمانند. نمیشود چشمهایشان را دید، و چهرههای خشمگین آبنوسگونشان عاری از هر حس و حالتیاند. این جمع سهنفرهی سرنشینان آنقدر مرگ را خوب میشناسند که رانندههایشان ماشینها را با سرعت مهلکی دوروبر شهر میچرخانند، با سرعت زیاد بهیکباره میپیچند، در خیابانهای یکطرفه خلافجهت میرانند. یکوری که میآیند و میگذرند، همهچیز بههم میریزد و پخشوپلا میشود. بهترین کار این است که دمپرشان نباشی. وسط ترقتروق شلیکها صدای داد و جیغهای عصبی میآید و صدای فریاد از بیسیم روی پاهای آدمی که عقب ماشین نشسته. مطلقاً نمیشود تشخیص داد آیا یکی از این نعرههای گرفته دستور آتش گشودن است یا نه. بهتر است آدم گورش را گم کند. بهتر است جیم بشود توی خیابانی فرعی و منتظر بماند.
من میزدم به کوچههای گلآلود، راهم را میکشیدم و میرفتم توی خانههایی که از بیرون بهنظر خالی و متروک میآمدند. میترسیدم. خانهها زیر نظر بودند و من میترسیدم همراه ساکنان آنها دستگیر بشوم. چنین اتفاقی ممکن بود، چون اغلب پی سلاح، اعلامیههای براندازانه، یا آدمهای حکومتِ گذشته یک محله یا حتی کل یک منطقهی شهر را میگشتند. همهی خانهها همدیگر را زیر نظر گرفته بودند، جاسوسی همدیگر را میکردند، همدیگر را بو میکشیدند. این جنگ داخلی است، جنگ داخلی چنین چیزی است. مینشینم کنار پنجره و درجا بهم میگویند: «آقا، لطفاً یه جای دیگه. از خیابون توی دید هستین. راحت میشه با تیر زدتون.» ماشینی میگذرد، بعد میایستد. صدای تیراندازی. کی بود؟ اینها؟ آنها؟ و اصلاً امروز کی «اینها» است و کی «آنها»یی که رودرروی «اینها»یند فقط چون «آنها»یند؟ ماشین راه میافتد، توأمش پارس سگها. تمام شب پارس میکنند. آدیسآبابا شهر سگهاست، پُرِ سگهای نژادهای اصیلی که انگل تنشان را برداشته و دارند ول میچرخند، با موهای گوریده و مالاریا.
دوباره بهم هشدار میدهند، بیجهت: نه نشانی، نه اسم، نمیگویی قدبلند بود، قدکوتاه بود، لاغر بود، پیشانیاش فلان یا دستهایش بیسار بود، یا چشمهایش، یا پاهایش، یا زانوهایش… کسی نمانده پیش پایت زانو بزند.
***
امپراتور روزشون رو با شنیدن گزارش خبرچینها شروع میکردن. شب مال توطئههای خطرناکه و هایله سلاسی میدونستن اتفاقهایی که شبها میافتن مهمتر از اتفاقهای روزهان. تو طول روز چشم خودشون به همه بود؛ شبها نمیشد. برا همین گزارشهای صبح براشون خیلی مهم بود. همینجا میخوام یه چیز رو روشن کنم: والاحضرت معزز اهل خوندن نبودن. براش نه چیزِ نوشتهشده وجود داشت نه چاپشده. همهچی باید از طریق دهن بهشون میرسید. والاحضرت مدرسه که نرفته بودن. تنها معلمشون، تنها معلمی که تو کودکی داشتن، یه فرانسوی یسوعیمذهبی بود بهنام مسیو جروم که بعدتر اسقف هَرار و یکی از دوستهای آرتور رمبو شاعر شد. این روحانیه فرصت نکرد عادت خوندن رو به جون امپراتور بندازه، واقعاً هم کار خیلی سختی بود، چون هایله سلاسی از بچگی درگیر سمَتهای اجرایی پرمسؤولیت شده بودن و وقت برا خوندن مرتب و منظم نداشتن.
ولی من فکر میکنم قضیه جدیتر از وقت و عادت نداشتن بود. رسم گزارش حرفها از طریق دهن یه حُسنی داشت: اگه لازم میشد امپراتور میتونستن بگن یه مقام خاصی یه چیزی بهشون گفته کاملاً متفاوت از چیزی که اون واقعاً گفته بود، این دومی هم نمیتونست هیچ دفاعی از خودش بکنه چون هیچ سند مکتوبی نداشت. بنابراین امپراتور از زیردستهاش چیزی رو که میگفتن نمیشنیدن، بلکه چیزی رو میشنیدن که فکر میکردن باید گفته بشه. والاحضرت معزز فکرها و تصورات خودشون رو داشتند و همهی اشارههایی رو که از دوروبر میاومد با این فکرها و تصورات تطبیق میدادن. در مورد نوشتن هم همین بود، چون پادشاه ما نهفقط هیچوقت از توانایی خوندنش استفاده نکردن بلکه هیچوقت هیچچی هم ننوشتن و با دست خودشون چیزی امضا نکردن. با اینکه نیم قرن حکومت کردن حتی نزدیکترین دوروبریهاشون هم نمیدونستن امضای ایشون چه شکلیه.
سر ساعتهای کار رسمی امپراتور، وزیر دیوان کناردستشون وامیستاد و تمام دستورها و توصیههای امپراتور رو ثبت میکرد. بذارین این رو هم بگم که والاحضرت حین دیدارهای رسمی خیلی آروم حرف میزدن، طوری که لبهاشون بهندرت تکون میخورد. وزیر دیوان که همیشه نیمقدم اونطرفتر از تخت وامیستاد، مجبور بود خم شه، گوشش رو نزدیک لبهای همایونی کنه تا بتونه تصمیمات همایونی رو بشنوه و ثبت کنه. جدای این، کلمههای امپراتور هم معمولاً غیرواضح و مبهم بودن، بهخصوص وقتی دلشون نمیخواست در مورد موضوعی که احتیاج به نظر ایشون داشت، تصمیم قاطع بگیرن. آدم چارهای نداشت جز اینکه زیرکی امپراتور رو ستایش کنه. وقتی یکی از مقامات تصمیم همایونی رو جویا میشد رک و سرراست جواب نمیدادن، عوضش با یه صدای اونقدر آرومی حرف میزدن که فقط به وزیر دیوان میرسید که گوشش رو بهاندازهی میکروفن نزدیک برده بود. وزیر مِنمِنهای حکومتی مختصر و مبهم ایشون رو مینوشت. باقیش دیگه کلاً تفسیر و کار وزیر بود که تصمیم گرفتهشده رو به متن درمیآورد.
وزیر دیوان نزدیکترین مَحرم امپراتور بود و خیلی قدرت داشت. میتونست از حرفهای شفاهی مخفی پادشاه هر تصمیمی رو که دلش میخواد دربیاره. اگه یه حرکتی از طرف امپراتور همه رو مسحور نکتهبینی و بصیرتشون میکرد، یعنی یه دلیل دیگه برای اینکه این یگانه برگزیدهی خداوند مصون از خطان. از اونطرف، اگه باد از یه گوشهای شایعاتی حول نارضایتی به گوش پادشاه میرسوند، ایشون میتونستن تقصیرها رو کلاً به گردن حماقت وزیر بندازن. برای همین هم وزیر دیوان منفورترین شخصیت دربار بود. عامهی مردم در مورد بصیرت و نیککرداری والاحضرت معزز مجاب شده بودن و نظرشون این بود که تقصیر هر تصمیم نابخردانه و بداندیشانهای به گردن وزیره، تصمیمهایی که زیاد هم بودن. راستش چاکران دربار زیر لب حرف از این میزدن که چرا هایله سلاسی وزیر رو عوض نمیکنن، اما توی کاخ همیشه مقام بالاتر از مقام مادون سؤال میکرد و برعکسش هیچوقت نبود. اولین سؤالی که خلاف رسم معمول پرسیده شد، نشانهی این بود که انقلاب شروع شده.
ولی دارم از خودم جلو میزنم و باید برگردم به لحظهای که صبحها سروکلهی امپراتور روی پلههای کاخ پیدا میشه و پیادهروی اولوقتشون رو شروع میکنن. وارد باغ میشن. همین زمانه که سولومون کدیر، رئیس جاسوسهای کاخ، میره نزدیک اون و گزارشش رو میده. امپراتور تو امتداد گذر راه میرن و کدیر هم همیشه خودش رو یه گام عقبتر از ایشون نگه میداره و تماممدت داره حرف میزنه. کی کی رو دیده، کجا، و دربارهی چی حرف زدهن. الان علیه کی دستبهیکی کردهن. میشه اسمش رو توطئه گذاشت یا نذاشت. کدیر گزارش کار واحد کشف رمز ارتش رو هم میده. این واحد، که یه بخشی از ادارهی زیر نظر کدیره، مکاتبات ردوبدلشده بین بخشهای مختلف رو رمزگشایی میکنه؛ خوبه که آدم مطمئن باشه اونجا نطفهی هیچ فکر خرابکارانهای کاشته نشده. والاحضرت بیمانند هیچ سؤالی نمیکنن، هیچ نظری نمیدن. راه میرن و گوش میکنن. بعضیوقتها جلو قفس شیرها وامیستن تا رون گوسالهای رو که یه خدمتکاری به ایشون داده براشون پرت کنن. درندهخویی شیرها رو میبینن و لبخند میزنن. بعد میرن سمت یوزپلنگها، که با زنجیر بسته شدهن، و به اونها تیکههای گوشت دنده میدن. والاحضرت باید وقت نزدیک شدن به این حیوونهای درندهی پیشبینیناپذیر مراقب باشن. بالاخره راهشون رو پی میگیرن و کدیر هم کماکان گزارش میده. لحظهای میرسه که والاحضرت سرشون رو پایین میآرن، نشونهی اینکه کدیر بره. اون تعظیم میکنه و تو امتداد گذر میره و غیبش میزنه؛ هیچ لحظهای هم پشتش رو به امپراتور نمیکنه.
اینجاس که سروکلهی ماکونن هابتهوالد، وزیر صنعت و بازرگانی، از پشت یه درختی پیدا میشه. میره پشت سر امپراتور، یه قدم عقبتر، و گزارشش رو میده. ماکونن هابتهوالده شبکهی خبرچینهای خودش رو داره، هم برای ارضای میل شدیدش به توطئهچینی و هم برای شیرین کردن خودش پیش والاحضرت معزز. الان بر مبنای اطلاعاتش به امپراتور خبر میده که دیشب چه اتفاقهایی افتاده. والاحضرت باز راه رفتنشون رو از سر میگیرن، و درحالیکه دستهاشون رو پشتشون نگه داشتهان، بدون هیچ سؤال یا نظر دادنی گوش میکنن. بهطرف یه گلهای از فلامینگوها میرن، ولی نزدیک که میشن این پرندههای خجالتی متفرق میشن. امپراتور با دیدن موجودهایی که زیر بار اطاعت از ایشون نمیرن، لبخند میزنن. نهایتاً همینطوری که دارن راه میرن یه سری تکون میدن؛ هابتهوالد ساکت میشه و عقبعقب میره و تو امتداد گذر غیبش میزنه.
بعد، طوری که انگار از زمین دراومده باشه، هیبت قوزی آشا والدهمایکل، مَحرم جاننثار امپراتور، پیدا میشه. این مقام بلندپایه مسؤول نظارت به امور ادارهی پلیس سیاسی حکومته. اون با ادارهی اطلاعات کاخ که زیر نظر سولومون کدیره چشم و همچشمی داره و سخت و بیامون با شبکههای خبرچینی مخفیای، مثل مجموعهی در اختیار ماکونن هابتهوالد، تو جنگوجداله.
شاهنشاه
همهچیز بههم ریخته، انگار پلیس همین تازه تفتیش خشونتبار و بیقراری را تمام کرده. روزنامهها، داخلی و خارجی، همهجا پخشند، شمارههای ویژه، تیترهای بزرگ توجهجلبکن:
رفته عکسهای بزرگِ چهرهای تکیده و کشیده، اجزای چهره آنقدر مهار شدهاند، تا نه نشان از اضطراب و نه شکست داشته باشند، که چهره دیگر اصلاً بهکل هیچ احساسی القا نمیکند. نسخههای شمارههای اخیرتر پرشور و فاتحانه اعلام میکنند:
برگشته
چهرهی سرسخت پرابهتی که اصلاً قصد القای هیچ احساسی هم ندارد باقی صفحه را پر کرده.
(و در فاصلهی آن عزیمت و آن برگشت، چه فوران احساسات و شوری، خشم و دهشتی، چقدر آتشسوزی!)
روی زمین، صندلیها، میز، و میزتحریر، تَل برگهفهرست، تکهکاغذ، و یادداشتهاست؛ چنان باعجله و درهمبرهم روی کاغذ آمدهاند که حالا باید آرام بنشینم و فکر کنم این جمله را کجا نوشتم که «اغفالتان خواهد کرد، وعدههاتان خواهد داد، اما به خودتان اجازه ندهید فریب بخورید». چهکسی این جمله را گفت؟ کِی؟ به کی؟
یا یک برگ کاغذ را با مداد قرمز پر کردهام «باید زنگ بزنم ۱۸ـ ۱۲ـ ۶۴». اما کلی زمان گذشته و یادم نمیآید این شمارهی کیست یا چرا زنگ زدن بهش اینقدر مهم است.
نامهای ناتمام که هیچوقت فرستاده نشد. میتوانستم بهتفصیل ادامهاش بدهم که اینجا چه دیدهام و از سر گذراندهام، اما سخت است فکرهایم را سامان بدهم.
آشفتهترین جا روی میز گرد بزرگ است: عکسهایی در اندازههای مختلف، نوارهای کاست، فیلمهای هشتمیلیمتری، خبرنامهها، فتوکپی اعلامیهها؛ همه کپهشده، قاطیِ هم، درهمبرهم، عین بازار کهنهفروشها. و پوسترها و آلبومهایی دیگر، صفحهها و کتابهایی که از آدمها گرفتهام یا بهم دادهاند، مجموعهای بازمانده از دورانی که تازه به پایان رسیده اما هنوز قابلیت دیده و شنیده شدن دارد چون روی فیلمها حفظ شده؛ رودهای روان و پُرشور آدمها، روی نوارهای کاست؛ بانگ مؤذنها، فرمانهای بهفریاد، گفتوگوها، سخنرانیها؛ توی عکسها، چهرههای سرمست و غرق سرور.
حالا در آستانهی این فکر که بکوشم همهچیز را مرتب کنم (چون روزی که قرار است بروم دارد نزدیک میشود) هم بیزاری و هم خستگی مفرط از پا درَم آوردهاند. وقتهایی که توی هتل میمانم (که اغلب اوقاتم چنین است) دوست دارم اتاق بههمریخته باشد، چون دراینصورت فضا توهم یکجور زندگی میدهد، گرما و صمیمیتی جایگزین، شاهدی (گرچه واهی) بر اینکه چنین جای ناراحتِ عجیبوغریبی، اساساً مانند تمام اتاقهای هتلها، دستکم تاحدی مغلوب و رامشده. توی اتاقی که به نظمی بیروح چیده شده، احساس کرختی و تنهایی میکنم؛ منگنهی تمام خطوط صاف، گوشهگوشههای مبل، دیوارهای بیآذین میشوم، تمام آن هندسهی سرد و خشک، چیدمانی تصنعی و وسواسی که فقط برای نفس خودش است که هست، بدون نشانی از بود انسانی. خوشبختانه با کارهای غیرعمدی من (نتیجهی عجله یا تنبلی) همیشه چند ساعتی بعد رسیدنم نظم موجود درهم میشکند، محو میشود، اجسام جان میگیرند، شروع میکنند به جابهجا شدن، و حتی تغییر سر و ظاهر و رابطهشان پا میگیرد؛ همهچیز هیأتی درهمبرهم و باروکگونه مییابد و بهیکباره حالوهوای اتاق دوستانهتر و مأنوستر میشود. بعد این است که میتوانم نفسی عمیق بکشم و آرام بگیرم.
درست همین الان نمیتوانم نیروی کافی برای تغییر دادن در این اتاق بیابم، بنابراین میروم طبقهی پایین، به تالار خالی و دلگیری که تویش چهار مرد جوان دارند چای میخورند و ورق بازی میکنند. خودشان را غرق بازی بغرنجی کردهاند؛ که نه بریج است نه پوکر، نه بیستویک نه پینوکل؛ که قواعدش را من احتمالاً هیچگاه نخواهم فهمید. همزمان دو دست ورق استفاده میکنند و در سکوت بازی را پیش میبَرَند، تا لحظهی خاصی که چهرهی یکیشان حالت مشعوفی مییابد و خودش تمام ورقها را جمع میکند. بعد مکثی باز ورق میدهند، کلی ورق روی میز میچینند، در فکر میروند، حساب میکنند، و حین حسابکردنهاشان جروبحث میکنند.
این چهار نفر، خدمهی پذیرش هتل، گذرانشان از من است. من تأمینشان میکنم چون تنها مهمان هتلم. زن نظافتچی را هم من تأمین میکنم. آشپزها را، خدمتکارها را، رختشویها را، دربانها را، باغبانها را، و تاجاییکه میدانم چندتایی آدم دیگر و خانوادههاشان را هم. نمیخواهم بگویم اگر در تسویهی صورتحسابم تأخیر کنم همگیشان گرسنه میمانند اما احتیاطاً سعی میکنم حسابم را صاف نگه دارم. فقط چند ماه پیشتر اتاق گرفتن در این شهر در حکم موفقیتی همچون بردن در بساط بختآزمایی بود. بهرغم تعداد بسیار بسیار هتلها چنان سیلی از آدمها اینجا ریخته بود که تازهرسیدهها مجبور بودند صرفاً برای جایِ ماندن داشتن توی بیمارستانهای خصوصی تخت اجاره کنند. حالا دیگر روزگار خوشی پول بادآورده و معاملههای شیرین تمام شده، تجار داخلی غلاف کردهاند، و شرکای خارجی دررفتهاند و همهچیز را جا گذاشتهاند. رونق صنعت گردشگری سقوط کرده بهحد صفر؛ تمام آمدورفتهای بینالمللی متوقف شدهاند. بعضی هتلها را آتش زدهاند، باقی یا بستهاند یا خالی، و توی یکی چریکهایی ستاد فرماندهیشان را علم کردهاند. امروز دیگر شهر غرق درگیریهای خودش است، احتیاجی به خارجیها ندارد، احتیاجی به دنیا ندارد.
هر آنکه انگلیسی میآموزد باید بداند در سراسر جهان برقرار کردن ارتباط از طریق این زبان دارد مدام سختتر و سختتر میشود. در مورد فرانسه و کلاً تمام زبانهای اروپایی دیگر هم همینطور است. زمانی اروپا فرمانروای جهان بود، بازرگانان، سربازها، و میسیونرهایش را به هر قارهای میفرستاد، علایق و فرهنگ خودش را به بقیه تحمیل میکرد (معمولاً هم در قالب روایتهایی جعلی). حتی در پرتترین گوشههای دنیا دانستن زبانی اروپایی نشان تمایز بود، گواه تربیتی بهسودای بلندپروازی، و اغلب هم ضروری زندگی، بنیاد کار و ترفیع مقام، و بعضیوقتها حتی شرط اینکه آدم بهحساب بیایی. آن زبانها را توی مدارس افریقایی آموزش میدادند، ازشان در بدهبستانها استفاده میشد، در پارلمانهای بیگانه، محاکم آسیایی، و قهوهخانههای عربزبان مرسوم بودند. اروپاییها در سفر به تقریباً هر جای جهان میتوانستند احساس کنند در خانهاند. میتوانستند حرفشان را بزنند و بفهمند دیگران دربارهشان چه میگویند. امروز دنیا فرق کرده. صدها جنبش میهنپرستانه رخ نمودهاند. هر ملتی میخواهد برپایهی سنتهای بومی خودش مهار و سازماندهی نفوس، قلمرو، منابع، و فرهنگش را دست بگیرد. هر ملتی فکر میکند آزاد و مستقل است، یا میخواهد باشد، ارزشهای خودش را گرامی میدارد، و اصرار دارد روی (و بهخصوص حساس است دربارهی کسب) احترام به این ارزشها. حتی ملتهای کوچک و ضعیف، و خاصه این ملتها، منزجرند از موعظهی بیگانه شنیدن، و علیه هرکسی برمیآشوبند که تلاش کند فرمانشان براند یا ارزشهایی مشکوک را زورشان کند. آدمها ممکن است قدرت و توان دیگران را تحسین کنند، اما ترجیح میدهند این تحسین از فاصلهی مطمئن باشد، و قطعاً هم نه وقتی علیهشان استفاده میشود. ضعیفترها چهکار میتوانند بکنند؟ فقط میتوانند خودشان را از تیررس درببرند، هراسان از بلعیده شدن، بهباد رفتن همهچیزشان، تحت فشار رفتن برای متابعت طرز رفتار، ظاهر، بیان، زبان، اندیشه، واکنش، دستور گرفتن برای آنکه خونشان را پای هدفی مطلوب بیگانه بدهند، و سر آخر بهتمامی مقهور شدن. بهاینسبب است مخالفتها و شورشهاشان، مبارزههاشان در راه بود مستقل، نبردشان برای پاسداری از زبان خودشان. در سوریه روزنامهی فرانسوی را تعطیل کردند، در ویتنام روزنامهی انگلیسیزبان را بعد اینکه امریکاییها رفتند، و حالا در ایران هم فرانسوی و هم انگلیسیاش را. در رادیو و تلویزیون و در طول جلسات مطبوعاتی فقط از فارسی، زبان خودشان، استفاده میکنند.
قدیمترها عادت داشتم رادیو ترانزیستوری کوچکی همراهم باشد و ایستگاههای محلی را گوش کنم. مهم نبود کدام قاره باشم، همیشه میتوانستم سر دربیاورم دارد در دنیا چه میگذرد. حالا دیگر آن رادیو هم بهدرد نمیخورد. موجگیر را که میچرخانم ده ایستگاه میگیرم، هرکدام یک زبان متفاوت دارند، و من یک کلمه هم نمیفهمم. اگر بروم هزار مایل آنطرفتر، دهتا ایستگاه تازه میگیرم، همینقدر نامفهوم. آیا دارند میگویند پول توی جیب من دیگر اعتبار ندارد؟ آیا دارند میگویند جنگ شده؟
تلویزیون هم همینطور است.
سراسر دنیا هر ساعتی توی یک میلیون صفحه بیشمار آدمها دارند چیزی به ما میگویند، دارند سعی میکنند به چیزی مجابمان کنند، سر و دست تکان میدهند، هیجانزده میشوند، لبخند میزنند، سرشان را بهتصدیق پایین و بالا میکنند، با انگشتهاشان اشاره میکنند، و ما نمیدانیم حرفشان چیست، از ما چه میخواهند، ما را به چه فرامیخوانند. ممکن است آنها هم از سیارهای دور آمده باشند؛ ارتش عظیمی از متخصصان روابط عمومی، مال ونوس یا مریخ؛ بااینحال اما از جنس مایند، با استخوانبندی و خون مشابه ما، با لبهایی که تکان میخورند و صداهایی که شنیده میشوند، ما اما یک کلمه هم نمیتوانیم بفهمیم. گفتوگوی جهانی نوع بشر با کدام زبان محقق خواهد شد؟ چندصد زبان دارند سرِ بهرسمیت شناخته شدن و ترفیع مقام مبارزه میکنند؛ سدهای زبانی رو به افزایشند. ناشنوایی و نامفهومی دارند تکثیر میشوند.
از راهرو خالی برمیگردم طبقهی بالا و خودم را توی اتاق درهمریختهام زندانی میکنم. همچون همیشه این ساعت صدای تیراندازیها را از اعماق شهری ناپیدا میشنوم. شلیکها اغلب ساعت نُه شروع میشوند، انگار عرف یا سنت این ساعت را تعیین و ثابت کردهاند. بعد شهر ساکت میشود. بعد باز گلوله و انفجارهایی خفه. هیچکس ناراحت نیست، هیچکس توجهی یا احساس خطر خاصی نمیکند (هیچکس جز آنها که تیر میخورند)، از نیمهی فوریه که قیام پا گرفت و جمعیت انبار اسلحه و مهمات ارتش را تصرف کردند تهران مسلح شده، اسلحهها حسابی پر شده، زیرزمین روزها بیسروصداست، اما شب جوخههای جنگی را به درون شهر میفرستد.
این شبهای ناآرام آدمها را مجبور میکنند خودشان را توی خانههاشان حبس کنند. حکومتنظامیای در کار نیست اما بین نیمهشب و سحر رسیدن به هرجایی دشوار و پرخطر است. حین این ساعتها شبهنظامیان یا جوخههای جنگی مستقل حکمرانان این شهر آرام آبستن خطرند. هر دو دستههاییاند از پسران جوانِ حسابیمسلحی که اسلحههاشان را سمت آدمها میگیرند، سؤالپیچشان میکنند، بین خودشان مشورت میکنند، و هرازگاه، فقط محض محکمکاری، آنهایی را که نگه داشتهاند میبرند زندان. آدم هیچوقت مطمئن نیست چهکسی گیرش انداخته، چون هیچ نشانههای مشخصهای این نمایندگان خشونتی که مواجهش میشوی را از هم متمایز نمیکند، نه لباس خاصی یا کُلاهی، نه بازوبند یا پلاکی اگرچه بعد چند روزی بهشان عادت میکنیم و یاد میگیریم از هم تشخیصشان بدهیم.
درنهایت اما هیچ مفرح نیست تلاش کنی از پیش بگویی الان کمینگاه چه کسانی در انتظارت است، به دام چه کسانی خواهی افتاد. آدمها از جاخوردن خوششان نمیآید و بنابراین شبها توی خانههایشان سنگر میگیرند. درهای هتل من هم بسته است (این ساعت صدای تیراندازی با جیرجیر کرکرههایی که پایین میآیند و درَق بستن ورودیها و درها قاطی میشود). هیچ دوستی سر نخواهد زد؛ اتفاق اینچنینی نخواهد افتاد. هیچکس را ندارم باهاش حرف بزنم. تنها مینشینم به نگاه کردن یادداشتها و عکسهای روی میز، به گوش دادن گفتوگوهای ضبطشده.
* این مطلب پیشتر در ششمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.
طبيعت روي کرهي زمين يک بار با عصر يخبندان آخرالزمان را تجربه کرده است. خطر…
«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال میشود.»«سهامدار و مالک حقوق…
آنهایی که در امریکای شمالی زندگی میکنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…
فیلمهای اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساختهی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…
محفوظ در یال کوهسالان به جستوجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از همولایتیها را دید…
روزهای پایانی دیماه ۱۳۹۸. اعلام میشود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری شهداد روحانی، رهبر…