مجموعه مقالات «رنگهای دیگر» نوشتهی اورهان پاموک در ۲۰۰۶ به ترکی و در ۲۰۰۹ به فرانسه منتشر شد. کتابی قطور با مقالاتی متعدد در زمینههای مختلف از جمله ادبیات و مطالعه و چگونگی نوشتن رمانهاش. اعتمادبهنفس برندگان جایزهی نوبل باعث میشود اعتقادات و تجربیات شخصی خود را بیمحابا و با صمیمیت و سادگی بیان کنند. متنهایی که میشود بنویسیم بیآنکه جایزهی نوبل گرفته باشیم.
واژهها و تصویرها
وقتی کتابی را در جیب یا کیفمان میگذاریم و آن را با خود به اینجا و آنجا میبریم مثل این است که جهان دیگری، توشهی راهی با خودمان داریم. در دورهی جوانیِ پرتلاطمم، وجود کتابی که از خواندنش لذت میبردم برایم مایهی دلخوشی بود. چنین کتابی این توانایی را به من میداد که ساعتهای پایانناپذیر درس را، که طی آنها از فرط کشیدن خمیازه اشک در چشمهایم جمع میشد، تحمل کنم یا در جلسههای کسلکنندهای که از سر وظیفه و برای مراعات رفتار شایسته در آنها شرکت میکردم دوام بیاورم. بیایید ببینیم چه دلایلی باعث میشوند که آزادانه میپذیریم مطالعه سرچشمهی سعادت است و برای پذیرفتنش به دنبال دلایلی مثل کار و درس نمیرویم:
۱- دلیل اول برتری آن جهان خیالی است که در جملهی اولم به آن اشاره کردهام. این را شاید بتوان «مطالعه برای فرار» خواند. فرار برای مدتی به جهانی دیگر، ولو این جهان خیالی باشد. وسیلهی بسیار مطمئنی برای فرار از ملال روزمرگی است.
۲- در فاصلهی شانزده تا بیستوششسالگی بخشی از خودسازی مرا مطالعه میساخت. بخشی از تلاش برای ارتقای شعورم و شکل دادن به ذهنم. چهجور آدمی باید میشدم؟ معنای جهان چه بود؟ اندیشهام، موضوعها، رویاها و مکانهایی که به آنها علاقه داشتم تا کجا میتوانستند بسط یابند؟ با خواندن شرح چیزهایی که دیگران تجربه کرده، به آنها اندیشیده یا آنها را تصویر کرده بودند، مانند کودکی که درختی، برگی یا گربهای را برای نخستین بار کشف میکند، درمییافتم که تمام این اطلاعات در حافظهام باقی خواهند ماند. با دستاوردهای مطالعه راه را برای کسی که میخواستم بشوم ترسیم میکردم… این فرایند خودسازی از شوروشعفی جوانانه و از سادگی خبر میداد. مطالعه، طی این سالها، برایم فعالیتی بازیگوشانه بود که قوهی تخیلم را بهکار میانداخت و جای مهمی برای آن بازمیگذاشت. درحالحاضر چندان به این روش مطالعه نمیکنم، شاید هم همین باعث شده که کمتر بخوانم.
۳- مطالعه مطبوع است چون این توهم را بهبار میآورد که آدم عمیقی هستیم. وقتی مطالعه میکنیم، بخشی از ذهنمان بیرون متن میماند و به ما از این بابت که در فعالیتی غرق شدهایم، که نیازمند تمرکز و هوشمندی است، آفرین میگوید. پروست این حالت را چه خوب توصیف کرده؛ آنجاکه میگوید بخشی از حواس ما، در واقع بیشتر از کتابی که در آن غرق شدهایم، متوجه میزی که پشتش نشستهایم، برگهای کتابی که میخوانیم، هالهی نور چراغ، باغ پیش رو یا منظرهای که از پنجره دیده میشود، است. این توجه دورادور به ما امکان دریافت تنهایی و فعالیت ذهنمان را میدهد، باعث میشود تصور کنیم از کسانی که نمیخوانند عمیقتریم. غرور خواننده از انتخابش برایم درکشدنی است مشروط بر اینکه از حدود منطق تجاوز نکند و باعث نشود که خواننده به عمل مطالعهاش غره شود.
به همین دلیل هم باید نکتهای را تصریح کنم که به زندگی خودم در مقام خواننده مربوط میشود. شاید کمتر مطالعه کنم اگر تلویزیون، سینما یا سایر رسانهها بتوانند با لذتهایی ارضایم کنند که در بندهای یک و دو به آنها اشاره کردم. شاید روزی آنها در این کار توفیق یابند؛ اما بهنظرم دشوار مینماید، چون واژهها در آثار ادبیِ برساخته از آنها، مثل آبند و مورچهها؛ هیچچیز نمیتواند به سرعت این چیزها در شکافها، حفرهها و درزهای نامرئی زندگی رسوخ کند. چیزهای اساسی هم اول در این سوراخها پدیدار میشوند؛ یعنی چیزهایی که در موردشان پرسش میکنیم، و ادبیات خوب اولین چیزی است که آنها را افشا میکند. ادبیات خوب مثل گزینگویهها، که پرتو تازهای بر زندگی میافکنند، ارزش اطلاعاتی مسلم و همواره زندهای دارد. این بهخصوص چیزی است که تا امروز به مطالعه پایبندم کرده است.
اما گمان میکنم که اگر از لذت مطالعه و لذایذ بصری، دو قلمرو معارض و رقابتی بسازیم، انگار واژهها و تصویرها دشمن یکدیگر باشند، کار درستی نکردهایم. شاید فکر کنید چون در فاصلهی هفت تا بیستودوسالگی در رویای نقاش شدن بودم و طی این دوره با شور نقاشی میکردم و طرح میزدم چنین اعتقادی ندارم. نه، بههیچوجه! ادبیات و نقاشی دوست و خواهرند. مطالعه عملی است که ما از طریق آن نسخهی سینمایی خودمان را از متن میآفرینیم. درست است که حین مطالعه میتوانیم سرمان را از روی صفحاتی که میخوانیم بهراحتی بلند کنیم و چشمانمان را بر تصویر روی دیوار بدوزیم یا از پنجره بیرون را نگاه کنیم و به منظرهی جلو رویمان خیره شویم، اما ذهنمان کماکان درگیر تصاویری است که این مطالعه به آنها حیات بخشیده است. مشاهدهی جهانِ مجسمشده با قلم نویسنده و شادمانی ورود به آن مستلزم بهکار انداختن تخیلمان است. متنی که میخوانیم ما را به سعادتی رازآلود دعوت میکند؛ با دادن این احساس که تماشاگر سادهی جهان خیالی نمانیم بلکه تا حدی آفرینندهاش هم باشیم. درست همین سعادت اسرارآمیز است که مطالعه و آثار ادبی خوب را به پدیدهای اساسی تبدیل میکند.
لذت مطالعه
تابستان گذشته صومعهی پارم را دوباره خواندم. بعد از اتمام چند صفحه، سرم را از روی این رمان عالی بلند کردم، آن را قدری از چهرهام دور نگه داشتم و از همانجا به صفحات زردشدهی این چاپ کهنه نگاه کردم (در کودکی هم وقتی یکی از نوشابههای مورد علاقهام را مینوشیدم، گهگاه همینطور از نوشیدن دست میکشیدم و بطریای را که در دست داشتم با عشق رصد میکردم). این کتاب تمام تابستان با من بود. بارها از خودم پرسیدم چرا صرف حضور آن چنین سعادتی را برایم بهبار میآورد. بعد از خودم پرسیدم که آیا میشود از لذت خواندن یک رمان حرف بزنیم، همانطور که از عشق سخن میگوییم بیآنکه به زنی اشاره کنیم که عاشقش هستیم. این کاری است که سعی دارم درحالحاضر انجام بدهم (آن خوانندگانی که خواهان جدا کردن خودمان از عشق مطالعهاند، کافی است پرانتزها را در این چند خط درز بگیرند).
۱- با دنبال کردن وقایع توصیفشده در رمان (جنگ واترلو، دسیسههای سیاسی و عاشقانه در امیرنشینی کوچک)، دچار هیجان شدیدی میشدم. احساس میکردم این سعادت از شرح وقایع ناشی نمیشود بلکه از حالات روحی و احساساتی که پدید میآورند برمیخیزد. حوادث را صرفاً بهصورت احساسات تجربه میکردم و آنها بههمینصورت در من طنین میافکندند. شوروشعف جوانی را، آرزوی زندگی کردن و نیروی خوشبینی را، حضور مرگ، عشق و تنهایی را تجربه میکردم.
۲- در حین مزهمزه کردن ظرافتهای کار نویسنده (استاندال)، قدرت نثر، موشکافیها، شور، شیوهی حملهی مستقیم به قلب حوادث، هوشمندی و تجربهاش از زندگی این احساس را داشتم که تمام اسرارش را در گوشم زمزمه میکند. مهم نبود که میلیونها نفر این کتاب را پیش از من خواندهاند، به دلیلی که نمیدانستم چطور برای خودم توضیحش دهم، بهنظرم میرسید که تکهها، جزئیات، باریکبینیها و اطلاعات خاص فراوانی در این کتاب وجود دارد که فقط نویسنده و من توانایی درک آنها، سهیم شدن در آنها و دریافت ارزششان را داریم. چنین قرابت روحی و ذهنی با نویسندهای با این قابلیت، با ارزیابی درستی از خودم مانند تمام افراد خوشبخت تقویت میشد.
۳- احساس میکردم که برخی از جزئیات زندگی نویسنده (تنهایی، شکست عشقی، موفقیتی کممایهتر از آنچه برای کتابهایش انتظار داشت) و ماجرای افسانهای نگارش این رمان (که ملهم از وقایعنامهای ایتالیایی بود و استاندال آن را ظرف ۵۲ روز با دیکته کردن به منشی نوشته بود) به داستان زندگی خودم شباهت دارد.
۴- فقط قرابتهایی که با نویسنده احساس میکردم در من تأثیر نمیگذاشتند؛ بلکه خیلی چیزهای مربوط به صحنهها، مناظر و تابلوهای دورهای که ترسیمش میکرد (داخل کاخها، آرمان ناپلئونی، میلان و دریاچههای اطرافش، مناظر آلپ که از خلال حساسیت شهرنشینی استاندال توصیف شده بود، کشمکشها، جنایتها و دسیسههای سیاسی) تحتتأثیرم قرار میدادند. برخلاف قهرمان پروستی با شخصیتها یا حوادث آنقدر یکی نمیشدم تا خودم را با آنها عوضی بگیرم. در رمان نبودم. بلکه اوایل، دچار شادی تبآلود توانایی ورود به دنیایی کاملاً متفاوت با دنیای روزمرهام بودم، و با دقت درون رمان را مشاهده میکردم؛ بههماننحوی که به مایع درون بطری نوشابه خیره میشدم. بههمینعلت همیشه همراه کتاب گردش میکردم.
۵- کتاب (صومعهی پارم) را در ۲۷۹۱ خواندهام. دیدن سطرهایی که در اولین خواندن این رمان زیرشان خط کشیده بودم و یادداشتهایی که در همان اولین بار در حواشی صفحات نوشته بودم باعث شد که شوروشعف جوانیام لبخند اندوهباری بر لبهایم بیاورد. اما به مرد جوانی احساس مهر کردم که با چنین دقتی برای خواندن این رمان، برای فهم جهان، برای آشنایی با جهانی تازه و بهتر شدن خودش تلاش کرده بود. این خوانندهی جوانِ آکنده از حسن نیت را که هنوز عقیدهی روشنی نداشت به خوانندهی فعلی که گمان میکند هرچیز را دیده و همهچیز را فهمیده ترجیح میدهم. بدینترتیب هربار که در مطالعه غرق میشدم، تنها نبودم، با چندین نفر بودم؛ منِ هجدهسالهام، نویسندهای که او را معتمد خود کرده بودم (استاندال)، شخصیتهای رمان او و خودم. من این عده را دوست داشتم.
۶- این کتاب را مانند شیئی دوست داشتم که مرا به یاد کسی که بودم میانداخت. این کتاب را که جنس کاغذش بد بود نوازش میکردم؛ گاهی نواری را که برای نشانهگذاری صفحه به کار میرفت دور انگشتانم میپیچیدم. در سالهای قبل با یادداشتهایم پایان کتاب و داخل جلد را سیاه کرده بودم. آنها را میخواندم و بیوقفه بازخوانی میکردم.
۷- همینها باعث شد که رفتهرفته لذت مطالعه با حس کردن خود کتاب در میان دستهایم درهم بیامیزد. برای همین کتاب را مثل طلسم خوشبختی با خودم همهجا میبردم، حتی به جاهایی که میدانستم در آنها فرصت خواندنش را ندارم. وقتی بیحوصله بودم و در وقت ملال کتاب را تصادفی باز میکردم و قطعهای از آن را میخواندم و آرام میشدم. بعد از آن، صرف تماسم با جلد کتاب و برگهای آن برای خوشبختی کافی بود. وجود کتاب، بهقدر معانی کلماتی که دربر داشت، شادمانم میکرد.
۸- در جزیرهی کوچکی که تابستان را در آن میگذراندم، بعضی شبها روی نیمکتی در طول جادهی کمرفتوآمدی مینشستم و در پرتو پریدهرنگ تیر چراغ برق میخواندم و در همان حال میپنداشتم که کتاب جزو لاینفک جهان طبیعی است؛ مثل درختان، بیشهها، دیوارهای سنگی، سایهها، ماه و دریا. شاید زمان وقوع داستان که به دوران دوری تعلق داشت باعث میشد که کتاب بهقدر درخت و پرنده بهنظرم طبیعی و غیرتصنعی برسد. از اینکه تا این حد نزدیک طبیعت بودم احساس خوشبختی میکردم و علاوهبر آن تصور میکردم که کتاب حماقتها و پلیدیها را از وجودم میزداید و از من موجود بهتری میسازد.
۹- در این لحظات خوشبختی، کتاب را از نو با فاصله جلو صورتم میگرفتم، نه برای نگریستن به صفحات زردشدهاش بلکه برای چشم دوختن به درختان و دریای تیرهی واقع شده در دوردست. از خودم میپرسیدم که معنای این کتاب چیست که چنین خوشبختیای به من میبخشد. طرح این پرسش با پرسشم دربارهی معنای زندگی بیارتباط نبود. بااینهمه احساس میکردم که این کتاب به من امکان داده که به معنای زندگی کمی نزدیکتر شوم و بتوانم دو یا سه نکته دربارهی آن بگویم.
۱۰- مانند تمام رمانهای بزرگ در این رمان هم معنای زندگی بهشدت با خوشبختی مرتبط است. در زندگی هم مثل رمانها، آرمانی، شوری، حرکت دیوانهواری بهسوی خوشبختی وجود دارد. اما این همهی ماجرا نیست. آدمی هم خواهان آن است که در مورد این آرزو و این انگیزه بیندیشد و یک رمان خوب (نظیر صومعهی پارم) از این نظر ممکن است فوقالعاده ارزشمند باشد. رمانی با این کیفیت که سرانجام تمام و کمال جزئی از زندگی و جهان پیرامونمان میشود به ما کمک میکند که معنای زندگی را از نزدیک لمس کنیم؛ بهجای خوشبختیای که زندگی از دادنش به ما دریغ میکند، رمانی نظیر آن به ما شادی کشف چیزی را میدهد که به معنای زندگی ربط مییابد.
۱۱- درحالحاضر از خواندن یک صفحه، با حفظ تمام این افکار در گوشهی ذهنم، میشود شادتر هم بشوم. گرچه کمابیش حدس میزنم که این احساس قوی خوشبختی ممکن است جادوی کتابی را که در دست دارم باطل کند.
* این مطلب پیشتر در ششمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.
طبيعت روي کرهي زمين يک بار با عصر يخبندان آخرالزمان را تجربه کرده است. خطر…
«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال میشود.»«سهامدار و مالک حقوق…
آنهایی که در امریکای شمالی زندگی میکنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…
فیلمهای اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساختهی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…
محفوظ در یال کوهسالان به جستوجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از همولایتیها را دید…
روزهای پایانی دیماه ۱۳۹۸. اعلام میشود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری شهداد روحانی، رهبر…