در گذشتهی ایران (و بهخصوص تهران) رسم چنین بوده که سینماهای شهر در ایام نوروز میزبان فیلمهای کمدی میشدند. نورمن ویزدوم، لویی دوفونس، لورل و هاردی، و البته جری لوئیس. هیچ تردیدی وجود ندارد که فیلمهای لوئیس آثاری سرگرمکننده و شاد و مفرح (و البته مناسب ایام نوروز) بودند. اما مشکل از جایی آغاز شد که در ایران برخورد با سینمای لوئیس از همین سطح فراتر نرفت و تحریف آشکار فیلمها بهدست حمید قنبری (دوبلور شناختهشدهی جری لوئیس) در این امر بیتأثیر نبود. در تاریخ سینما کمتر کسی را میتوان همچون لوئیس سراغ گرفت که شناختی دقیق از مدیوم سینما و رسانهی فیلم بهدست آورده باشد. او سینما را تغییر داد و از نو تعریف کرد و در این بازتعریف تحلیلی دقیق از مفهوم ستاره، شهرت، نقش و کارکرد کمدی در تحلیل روانی جامعهی امریکا در دوران پس از جنگ جهانی دوم ارائه داد. اینکه لوئیس خود در فیلمهایش بازی میکرد، علاوهبر همهی اشارات و کنایههایی که همیشه میشناسیم و میدانیم، بیان ضمنی شناخت لوئیس از خود بهمثابهی رسانه هم بهحساب میآید. کدام کارگردان را میشناسید که کتابی با عنوان «فیلمساز تمامعیار» (The Total Film-maker) نوشته باشد. لوئیس را درست مثل دیگر گوهرهای امریکایی (سینمای کلاسیک هالیوود، موسیقی جاز، ادبیات داستانی دوران جدید و نویسندگانی مثل همینگوی و فاکنر) فرانسویها کشف کردند و اقبال انتقادی به او در امریکا دیر آغاز شد. خود جری لوئیس هم درست مثل هر کارگردان بزرگ دیگری خیلی به بحثهای جدی انتقادی تن درنمیداد. نمونهاش همین گفتوگوی زیر است. پیتر باگدانوویچ، یکی از فرهیختهترین فیلمسازان امریکایی که دانشش را تنها با دانش اسکورسیزی یا برتران تاورنیه میتوان محک زد، روبهروی لوئیس مینشیند، اما فیلمساز محبوب ما تلاش میکند تا از زیر پاسخ دادن به سؤالات و بهخصوص سؤالاتی دربارهی دین مارتین فرار کند. گفتوگو را کامل که بخوانید میبینید نقش مارتین را کارگردان صاحبنامی بهعهده میگیرد که پیش از این، هنگام نوشتن کتابی، صابون جان فورد هم به تنش خورده است. او آدم جدی ماجراست و لوئیس همان است که همیشه بود: دوستداشتنی، اما زیرک و هوشمند.
گفتوگوی زیر در نوامبر ۲۰۰۸ انجام شده و بخشی از پروژهی درازدامن تاریخ شفاهی است که در آن با بسیاری از بزرگان عرصهی نمایش مصاحبه شده است.
***
جالبه. شصتودو ساله که جری لوئیس ستاره سینماست، از وقتی که بیستساله بود. آنزمان همهچیز از کلوبهای شبانه شروع میشد و دراینباره حرف خواهیم زد. جری تهیهکننده، کارگردان، نویسنده و بازیگر چندین کار کلاسیک بوده. ۴۷ سال است میشناسمش و تمام این سالها دوست من بوده؛ و دوست خیلیهای دیگر. او بیش از هر آدم زندهی دیگری مردم روی زمین را خندانده. دیالوگی تو فیلم «آخرین هورا»ی جان فورد هست: «چطور میشه از یه مرد بهخاطر یه میلیون خنده تشکر کرد؟» جری، تو اولین خندهای که گرفتی یادت هست؟
بله، قطعاً. راستش خیلی هم خوب کارم را انجام دادم. پنج سالم بود که پدرم فهمید اگر من هم جزو اجرایش باشم، بهجای بیست دلار، ۲۵ دلار کاسب میشود. پدرم تشویقم کرد این کار رو بکنم. من ترانهی «برادر یک دهسنتی کمک میکنی؟» را خواندم؛ وقتی تمام شد، همانطور که پدرم یادم داده بود، تعظیم کردم. پام سُر خورد و رفت تو چراغهای کف جلو صحنه، آنموقع چراغهای کف صحنه بزرگ بودند، پای من خورد به حباب لامپ و … بومب! صدای ترکیدنش، دود و سروصدای مردم داشت مرا از ترس میکشت. اصلاً نمیدانم چه قیافهای پیدا کرده بودم اما تماشاچیها فکر کردند خیلی بامزه است! و آن خنده ۷۷ سال است که تو ذهن من نقش بسته. اینکه میگویم کارم را درست انجام دادم، از این جهت است که فکر میکنم وقتی پنجساله هستیم قرار نیست چیز زیادی یادمان بماند. من خودم خیلی چیز زیادی از زندگیام تا قبل از حدود هفتسالگی یادم نیست. اما این خاطرهی پنجسالگی به بقیه میچربد!
یکبار به من گفتی اتفاق بامزه باید در جایی غمگین روی بدهد. منظورت چی بود؟
وقتی این را گفتم لامپ نترکانده بودم؟! پیتر یادم نیست چنین چیزی گفته باشم.
فکر میکنم داشتی دربارهی این حرف میزدی که کمدینها معمولاً میگویند کمدی زادهی تراژدیاست…
خب، فکر میکنم من بهتر گفته باشمها! چیزی که من گفتم احتمالاً این بوده که علاقهی تماشاچی از همذاتپنداری، توجه و دغدغه میآید، افراد عاطفی و حساس کمدی را بهتر میفهمند و قطعاً چنین کسانی اگر کار کمدی کنند دیگران آن را بهتر میفهمند. چون کمدی خیلی شکننده است، نتیجهی خطِ خیلی باریکی است که ما میکشیم. اگر دیدید بازیگری کمدی اسلپاستیک (بزنبکوب) خیلی آنچنانی اجرا میکند، زیر تمام اینشلوغکاریها لایههای خیلی حساسی از زندگیاش هست که به شما نشان میدهد و وقتی که میشنوید برایتان کاملاً پرمعناست. هستند کسانی که توانایی اجرا و بازی در نمایش را دارند، میتوانند بدون اینکه اهمیتی به کار بدهند امور دراماتیک را از آب دربیاورند، چون بازیگرهای فوقالعادهای هستند، از عهدهی کار برمیآیند. اما اگر کمدین باشی و عاشق خنداندن مردم، اگر این چیزی باشد که عمر خودت را وقفش کردهای، بهتراست یا باید، مایهی کار را از یک چیز بامعنا بگیری یا اینکه کارِت هیچ معنایی نخواهد داشت، نهتنها شب اجرا بلکه تا ابد بیمعنی میماند. شبی که با چارلی چاپلین نشسته بودم، بعد از هفت شبانهروزی که تو خانهاش تو سوئیس با هم بودیم، سر میز آخرین شامی که با هم خوردیم به من گفت نگذار قضیهی اون سگ را فراموش کنند. و من منظورش را نفهمیدم. گفتم من کار کردم؟ گفت نه نه نه، وقتی داشتم «ولگرد» را کار میکردم، تو یک صحنه که کاراکتر داشت قدم زدن زن چاقِ تو خیابان را نگاه میکرد، رفتم و با لگد زدم پشت زن و دررفتم. «ولگرد» فیلم کوتاهی بود که چاپلین داشت برای شرکتش و با همکاری کمپانی بادی راجرز و مری پیکفورد کار میکرد. آنها کار را دیدند و گفتن چارلی این خوب نیست. و چارلی گفت کار را دوباره میگیرد. دوباره گرفت و…، راستی این اولین فیلم بود که سینمای اصلی چارلی چاپلین را معرفی میکرد، موقع دوباره گرفتن کار نشسته بود روی لبهی جدول، رسید به همون نما؛ میبیند زن دارد میآید اما یک تولهسگ هم کنارش نشسته و چارلی دارد ساندویچ میخورد، میرسد به لقمهی آخر، ساندویچ را سمت سگ میگیرد، تولهسگ هم میگیرد و درمیرود، بعد زنه میرسد، چارلی بلند میشود و یک اردنگی نثار زن میکند؛ این صحنه هیستریک و فوقالعاده بامزه است. هیچکس باورش نمیشد، حتی چارلی. چارلی باور داشت اگر به کاراکتر ولگرد عشق بورزد، کار جواب خواهد داد و دیدید که داد. و همین صحنه رویکردش به حساسیتهای مردم و عمق تجربهشان از تجربهی شُمای کمدین را بهشدت تحتتأثیر قرار داد. هیچوقت کمدین بزرگی را ندیدهای که سراسر زندگیاش کارهای بزرگ کرده باشد و خاطرهاش صد سال بعد هم زنده باشد و درعینحال از خانوادهی متمولی آمده باشد. تابهحال کمدین موفق و کاملی نبوده که از همهی خطها عبور کند و عمر زیادی هم کرده باشد و همین لبهی غمانگیز کمدی است.
تو یک بار چیز دیگری هم به من گفتی. گفتی وقتی در جوانی از عشق محروم باشی، هیچوقت این عشق به تو برنمیگردد. آیا این بخشی از نیاز تو به خنداندن مردم است؟
این اواخر سرگرم خواندن چه کتابی بودهای؟ من کی چنین چیزی گفتم؟ اصلاً این یعنی چی؟ تو این چرندیات را تو کتابت نوشتی؟
نه تو گفتی…
تو نوشتی؟
من گذاشتمش تو کتاب.
دیوانه! از این کاغذیادداشتها زیاد داری، نه؟ دل ما برات تنگ میشود! یا عیسی مسیح! دوستی ما چند سال عمر دارد؟ چهلوپنج سال؟
چهلوهفت سال.
وای، ما قبلاً مصاحبه نکرده بودیم؟
نه.
حالا فهمیدی چرا؟!
قبلاً از اینکه با دین (مارتین) آشنا شوی، مشغول ضبط لب زدن و تقلید روی ترانههای مختلف بودی؟
عجب حافظهای! باورکردنی نیست! تو حتی برای این یکی کاغذیادداشت هم نداری!
من میخوام برم سر آثار تو.
بله من با کار پانتومیم شروع کردم.
چه کار میکردی؟ آهنگ میگذاشتی و…؟
من روی ترانه لب میزدم و بازی میکردم.
پس تو همان آهنگهایی را که خوانندهها میخواندند بازی میکردی؟ سیناترا، سوفی تاکر …پس چطور شد که دین را دیدی؟
به آواز نیاز داشتم! حل شد؟ یک نسخه از کتاب به من بده. تمام آن ملاقات تو صفحهی دوازده هست.
خب میتوانی برای حضار کمی بیشتر در اینباره حرف بزنی؟
نه!
یک کم، دربارهی دین…
راجع به دین چی بگویم؟
چه اتفاقی افتاد؟ در یک لحظه تو با خوانندهی آن قطعات روبهرو شدی. دوست دارم بیشتر راجعبه آن لحظه بدانم. حضار دوست ندارن راجعبه دین بدانند؟ (تأیید حضار)
گفتیم کاملاً صادق باشیم، بیآرایه حرف بزنیم، چیزهایی را بگوییم که قبول داریم و در غیر اینصورت این مصاحبه را انجام ندهیم. درست است؟ این سؤال که من و دین چطور آشنا شدیم در طول کارنامهی کاریام خیلی از من پرسیده شده، که حالا جواب میدهم و سعی میکنم تا جایی که میتوانم مؤدب باشم، در این یک مورد تسلیم مصاحبهکنندهام. داستان را میگویم اما هربار که این کار را میکنم، امیدوارم که مخاطب فقط حقایق اصلی داستان را بشنود و دروغم را نفهمد! که چندباری باعث دردسرم شده؛ چون دارم با مخاطب دربارهی مهمترین آدم و مهمترین اتفاق زندگیام صحبت میکنم و اگر نتوانم این کار را از صمیم قلبم انجام بدهم، مخاطب دیگر لازم نیست برای شنیدن باقی حرفهایم وقت تلف کند. من همیشه درگیر این ماجرا بودهام چون نمیتوانستم این اطلاعات را دوباره بیرون بریزم و کاری کنم که همان معنایی را داشته باشد که برای من و قلبم دارد. پس وقتی یک مصاحبهکننده به پستم میخورد و از من چیزهای خارجازحد میپرسد میگویم نه، من از هر سؤالی که بخواهی بپرسی ناراحت نمیشوم، نگران نباش، جز اینکه شما را به خدا، نپرسید رابطهی من و دین چطور شروع شد! پس پیتر ازت خواهش میکنم، پسر خوبی باش و آن کاغذیادداشتهای لعنتی رو بگذار تو جیبت.
یکی از آن لحظههای جری لوئیسی سرم آمد!
تو قرار است نویسندهی باهوش و خیلی خیلی قابل اعتماد این کتابها باشی! نگو که با کاغذیادداشتهایت مینشینی و بعد شروع میکنی نوشتن.
خب …
خب چی؟
تو معمولاً تنها کار میکنی و من هم معمولاً تنها کار میکنم. پس یک مقداری عدم هماهنگی …
آره، پس بگذار بهت بگم آشنایی چطور شروع شد! پیتر من خیلی کارها تو زندگیم انجام دادم.
میدانم.
من ماه مارس تولد هشتادوسهسالگیام را جشن میگیرم و نقشههایی که داریم همه هیجانانگیزند. وقتی برنامههایی را، که قرار است داشته باشیم، نگاه میکنم یا وقتی از من دعوت میکنند به یک مهمانی بروم، واقعاً مینشینم و میگویم، خدای من چه کارهایی! میبینی؟ وقتی مثلاً به فرانسه رفته بودم، فیگارو، روزنامهی مهمشان یا بهقولی نیویورکتایمز فرانسه، تیتر زده بود: «بازگشت شاه!» آنها تو کشورشان شاه ندارن، رئیسجمهور دارند! ولی نوشتند بازگشت شاه. این خلاف همهی باورهایشان است! همان سالی که این اتفاق افتاد با من تماس گرفتند و گفتند برای جایزهی صلح نوبل نامزد شدم. اولین بازیگر و اولین نفر از صنعت فیلم که به چنین افتخاری نائل میشود. این مرا وادار کرد فکر کنم که قطعاً این جایزهی بااهمیت را برای کولر آبی و آن کلیپ آخری نمیخواهند به من بدهند. میخواهند این جایزه را به من بدهند چون فهمیدند که عشق من به بچهها واقعاً اصیل است و احساسی که به بچهها دارم و سبک زندگیام واقعاً حولوحوش بچهها و روی بچهها معطوف بوده، و با خوشحالی اعلام میکنم که من تنها آدمی هستم که تا حالا بیشتر از دو میلیارد دلار برای یک نهضت جمع کردهام. من بدم میآید از این موضوع استفاده کنم ولی جواب میدهد! کارهایی کردهام، بعضاً خیلی شخصی، که غریبهها پیدایشان میکنند، مثلاً عشقِ سینماها و کسانی که سرشان تو کتاب و تحقیق است. باورکردنی نیست! من نمیفهمم تو چطور یادت نیست. تو یکی از قدیمیترین دوستهای من هستی!
من همهچیز یادم هست.
خب پس دوتایش را بگو!
میخواهم راجعبه تو و دین بدانم! نه الزاماً آشناییتان، اجازه بده راجعبه نطفهی اولیهی شرکت مارتین و لوئیس بپرسم. میتوانیم دربارهاش حرف بزنیم؟ نه؟ من قبلش ازت پرسیدم میتوانم هرچیزی را بپرسم؟ تو گفتی هرچی که بخواهی.
آره.
خب؟
دروغ گفتم! اگه این تمام چیزی است که میخواهی بدانی …
نه این همهاش نیست.
پس برو آیتم بعد!
یک بار بهم گفتی دین خودش حتی نمیدانست چقدر خوب است.
البته که نمیدانست. این از آن چیزهای جادویی بود. از آن چیزهایی که مردم از ظاهر دین میخواندند. میدیدنش و عاشقش میشدند و هیچوقت نمیتوانستند توضیح بدهند چرا کِرازبی را اینقدر دوست ندارند و دین را دارند. بیشتر برای این بود که دین یکجورایی سرد بود و سردیاش از خجالتی بودنش میآمد. خیلی خجالتی بود. دلش میخواست از ازدحام مردم دور باشد. سرِ صحنه هر کاری لازم بود میکرد و همهی آن کارهایی را که میخواستیم انجام میداد. آنجا میماند و راحت بود. اما مردم از دل اینها میخواندند که اساساً خجالتی است، بامحبت و حساس. انجام چنین کاری با دیوانگی جواب میدهد. ما سعی میکردیم همهی اینها را توی یک گُلهجا داشته باشیم.
شما اسم این رو گذاشتین رابطهی غیرافلاطونی و کمدی بزنبکوب.
درست است. این مقالهای بود که …
اول تو نوشتی…
چی؟
این عبارت اول به ذهن تو رسید بعد لیو راستین …
نه. لیو راستین اول این عبارت را استفاده کرد. او مقاله را نوشت و او بود که نقشهمان را برای وادار کردن مخاطب به فکر کردن راجعبه قضایا و اینکه دین اصلاً پسر را دوست دارد یا نه تعیین کرد و اشتباه هم کرد. تماشا کنید ببینید چه اتفاقی افتاد. وقتی بخواهم با یک مخاطب هر کاری بکنم باید بتوانم مو را به تن تماشاگران راست کنم. مدام میدیدی دین از جایی که ایستاده با یک ششلول میآید جایی که من هستم و کل بازیاش این بود که پشت من درآید. خودش اصلاً نمیدانست دارد اینجوری حرکت میکند تا اینکه من روی فیلم نشانش دادم. گفتم: «مگه نمیدونی که رابطهات با این بچه، نه فقط مهمه، بلکه برای مخاطب خیلی هم ملموس میشه. میبیننش!؟» و تو اون بحث بهش گفتم باید یادت باشد که بابت چنین شوخی مسخرهای به ما صدمیلیون دلار نمیدهند! گفت: «خب برای چی پول میدن؟» گفتم: «برای این شوخیه نیست. برای همهی اون کارایی که قبل و بعدش انجام میدیمه! برای چیزاییه که بین خودمون انجام میدیم، و قدرت همدیگر رو محک میزنیم.» البته این را هم گفتم که یادش باشد من کسی هستم که راجعبهش مینویسند و تو کسی هستی که از یادشان میروی. پس دارند رابطهی ما رو محک میزنند: «جری فلان کرد… جری بهمان کرد… جری حماقت کرد و آخرش، اوه، دین هم یه ترانه خوند!»
هماهنگی خارقالعادهای داشتید که بهنظر میرسید دارید نقش بازی میکنید…
برای این بود که ترسیده بودیم! من و دین هیچوقت کاری نکردیم که بگویم «خوش میگذره». ما واقعاً برای هم میمردیم. این چیزی بود که به تماشاگران وصلمان میکرد. یادتان باشد ما از دل یک جنگ، از ویرانههایش، آمده بودیم. جنگ سال ۴۵ تمام شد و ما سال ۴۶ همکاریمان را شروع کردیم. و مردم داشتند این خنده را، این آزادی فکری را، این چرندیات و دیوانگی و خنده را به این دو مردی نسبت میدادند که دارند کاری میکنند جنگ را فراموش کنیم. این همهی دارایی ما بود. ما از فاصلهی سالهای ۴۶ تا ۵۶ سود بردیم. اگر یادت باشد ما شب ۲۵ جولای ۱۹۴۶ تیم شدیم و ۲۵ جولای ۱۹۵۶ از هم جدا شدیم. دقیقاً ده سال. تو این مدتِ کوتاه موفق شدیم آنهمه کار بکنیم! اما فکر میکنم چیزهایی هست که منتقدان از قلم انداختهاند. هیچکس نمیدانست ما داریم دقیقاً چه کار میکنیم اما کارمان را دوست داشتند. آنها ظاهر را میدیدند و هیچوقت برنگشتند ببینند این اصلاً چی هست. ما مخاطبمان را از اینجا بهدست میآوردیم. منظورم این است که ما نمیتوانستیم اشتباه کنیم. فیلمها روزی هشت سانس تو سینمای شیکاگو پخش میشد؛ ورود و خروج مردم، طوریکه سانسها بههم نریزد، مشکل شده بود. حتی از ما میخواستند مقداری از فیلم را کوتاه کنیم و سانس نُهم هم بگذاریم. یک روز بهشان گفتم «نمیتونین فیلم رو ادیت کنین چون وقت نداریم. همین الان داریم هشت سانس میریم که اولیش ۸:۵۰ صبحه و آخریش ۱۲:۴۵ روز بعد! سانس نهم رو کجا میخواین بذارین؟» گفتند: «مهم نیست.» من هم رفتم بالا تو اتاق پروجکشن و فیلم را ادیت کردم. ده دقیقه از فیلم را بریدم و سانس آخر شد ۱:۵۵ صبح! یک روز آدمها برای این کار از من تقدیر میکنند! اون شنبه نُه تا سانس رفتیم. ما رفتیم سینما شیکاگو و با هشت سانس شروع کردیم. همین برنامه را تو نیویورک ازمان خواستند. مردم ۲۵ سنت میدادند تا مارتین و لوئیس را قبل از ده صبح ببینند. ما ۳۹۹ هزار دلار از پارامونت نیویورک درآوردیم. آن هم تو دو هفته. یک چیزی داشت اجرا میشد که هیچکس قبلاً ندیده بود و آنقدر سریع بود که هیچکس نمیتوانست بفهمد چطور این اتفاقها افتاد. البته سرعت بستگی دارد به اینکه کجا باشی و چه کار بکنی، شاد باشی یا نه، خیلی چیزها هست که مخاطب باید در خودش ایجاد کند تا از آنها لذت ببرد. نمیتوانند فقط بنشینند و ببینند و بروند. از نظر عاطفی درگیر میشوند. وقتی این کار را با یک مخاطب میکنی، یک دوست عمری پیدا کردهای! درست همانطور که گاهی مخاطب درگیری عاطفی منفی پیدا میکند و کارت تمام است! فراموشش کن!
من تو را تو سینما پارامونت دیده بودم. میدویدی تو سالن و میرفتی تو بالکن و آن دوروبر؛ واقعاً جالب بود.
آره بیست سالم بود. اگر الان ازم بخواهی این کار را بکنم، فکر کنم کمی طول بکشد!
بخش اعظم کمدی شما، بر اساس گرفتن موقعیتهای جاافتاده و پیچاندن و خراب کردن این موقعیتهاست.
دقیقاً.
تو و دین هم که بههم زدید روی همه تأثیر گذاشت.
بله.
برای خودم وقتی بچه بودم قضیه نوعی آسیب روحی بود.
باید نامههایی را که بهمان میرسید میدیدی. من خیلی از آنها را میگویم چون چیزی نبود که بتوانی دورشان بیندازی. «دین و جری عزیز؛ زندگی من و شوهرم عالی بوده، دوستش دارم، دوستم داره، اما وقتی شما دو نفر زدید بههم، ما هم زدیم بههم.» شوخی نبود! این نامه از طرف خانمی رسید که این اتفاق در زندگیاش افتاده بود. از این نامهها مینوشتند: «جدا شدید؟ به چه جرأتی؟ ما شب یکشنبه چه کار کنیم؟ خُل شدید؟ حق ندارین این کارو بکنین!» آن رابطهی بین ما و مخاطب یعنی همانقدر که آنها به ما تعلق داشتند، ما هم به آنها متعلق بودیم.
جری! چی باعث شد جدا بشوید؟
ما ده سال فوقالعاده را با هم گذرانده بودیم. فکر میکنم یکی از چیزهایی که احتمالاً از یک منبع خاص بیرونی میآمد، این بود که بالاخره مطالبی مثل «دین فقط یه ترانه تو فیلم خوند، یادته؟» به گوش دین رسید درحالیکه تمام این«جری فلان کرد، جری بهمان کرد»ها را هم میدید. بعد جری وارد تجارت شد و با همه راجع قراردادها صحبت میکرد، دین گلف بازی میکرد و این من بودم که کمپانی را میچرخاندم. شما هم اگر جای او بودید خسته میشدید، میخواستید بفهمید پس چه کارهاید و آخرش هم دلت میخواهد بگویی بایبای! دین خسته شد؛ بهعلاوه دوست داشت بداند که بدون حضور جری تو دفتر، یا بدون حضور جری سمت چپش، تنهایی چه کار میتواند بکند. حتماً بارها پیش خودش گفته «باید با جری راجعبهش صحبت کنم». از طرفی هم تمایلی به «از خود متشکر بودن» داشت و نمیتوانست این کار را کنار من بکند. بعد وقتی من این را دیدم، مجبورش کردم که حتماً برود، چون میدانستم کار درستی است. میدانستم من هم باید انرژیام را تو مسیرهایی بگذارم که هنوز راکد نشدهاند. ما سالی دو تا فیلم ساخته بودیم، ۲۶ هفته تو رادیو برنامه اجرا کرده بودیم، ده کارِ تلویزیونی داشتیم و این چهارمین سالی بود که این کارها را میکردیم. پس چیز جدیدش کجا بود؟ خب، خیلی سخت بود چیزی را که به مخاطب نشان داده بودیم، بشکنیم. وقتی دیدیم نوبت تغییر رسیده، فکر نکردیم آنها چه احساسی خواهند داشت. هیچوقت حس نکردم چیزی به مخاطب بدهکارم تا اینکه آن نامه را گرفتم. بعد فهمیدم، یا عیسی مسیح، قضیه از چیزی که فکر میکردیم خیلی بزرگتر است. باید راهی برای فیصله دادن این قضیه، برای مردمی که راجع به مشکلشان صادق بودند، پیدا میکردیم. ما طرفدار را کسی میبینیم که به ایجاد ارتباط نیاز دارد. تو نمیتوانی راه خودت را بروی و ارتباط برقرار نکنی. خیلی سخت است، خیلی. از طرفی من هم نمیخواهم زندگیام دست تماشاگر باشد. دوست ندارم مجبور باشم از آنها بپرسم کی میتوانم دخترم را بغل کنم. من چنین چیزی را نمیخواهم. اما خیلیها در مقابل این ایستادند. چون این میشود سبک زندگی واقعی تو و خیلی سخت میشود. میدانی کسی که میگوید دوستت دارد و دستت را بیشتر میفشارد، یک روز گردن مرا خواهد زد. میچسبد بهت، چون دوستت دارد، و تو دائم فکر میکنی که «من را اینقدر دوست نداشته باش، میخوام یهکم بیشتر نفس بکشم!» در شیکاگو وقتی داشتیم از سینما میآمدیم بیرون، یک گروه پلیس دورمان بود که برایمان راه باز میکردند. من و دین بهمدت سه هفتهی تمام این سرویس را در شیکاگو داشتیم. بعد از هر نمایش، ما این پُل پلیسی را داشتیم. یک روز یکی از طرفدارانم مرا گرفت و واقعاً دستش رو برد توی یقهام و گردنم رو چسبید، جوری سفت چسبیده بود که داشتم خفه میشدم. داشت داد میزد که من هیچوقت نمیفهمم که چقدر به من علاقهدارد! فریاد زدم: «آقایون پلیس یه کاری بکنید»، آخر هم محکم زدمش! بهم گفتند فَکش شکست اما باید میرفتیم بیرون! وقتی زدمش، پلیسها مرا بردند تو ماشین و رفتیم به هتل، آنجا منتظر بودیم ببینیم چی پیش میآید. زنگ زدند به بخش امنیت سینما و گفتند او را بردند اورژانس و دارند فک شکستهاش را درست میکنند. اگر به یک وکیل زنگ میزدند، خیلی برایم بد میشد. خلاصه ما هم سعی کردیم همانجا قضیه را فیصله دهیم. بالاخره ۴۷۵ هزار دلار بهش دادم، بهعلاوهی همهی مخارج بیمارستان!
خدای من! تو داشتی جان خودت را نجات میدادی!
خب او هم طرفدار دوآتیشهای بود!
وقتی تو و دین از هم جدا شدین، دین رفت با رَتپک(۱).
آره.
وقتی کارش با فرانک (سیناترا) و بقیه را میبینی، بهنظر میرسد انگار یک تکه از کارهایی که تو میکردی را با خودش برداشته.
آره همین کار را کرد. مرا با چهار نفر دیگر جایگزین کرد. ایدهی فوقالعادهای بود! جواب هم داد! همه عاشق حالت رهایی او روی صحنه بودند ولی نمیدانستند این را از کجا آورده. خب، ولی ما میدانیم این را کجا یاد گرفت!
همیشه چیزهایی که یکهو اتفاق میافتد رویت تأثیر میگذارد، نه؟ بهخصوص وقتی برنامه زنده باشد.
من برای برنامهی زنده احترام زیادی قائلم. من همیشه ششدونگ حواسم جمع بود و مواظب بودم، چون بقیه همه تو هپروت بودند، من تمرکز خودم را حفظ میکردم، همیشه میدانستم کجاییم و چه اتفاقی در حال وقوع است و اگر لازم میشد اوضاع را دست میگرفتم و میرفتم جلو و مشکل را حل میکردم یا بالاخره یک کاری میکردم. دوست نداشتم عقب بایستم و بگم «ها؟ چی شد؟»
واکنش درست و بهموقع نشان دادن خارقالعاده است. آن لحظه که تو تلهتُان(۲) زندهی تو در ۱۹۷۶، فرانک سیناترا غافلگیرت کرد، وقتی دین آمد چه حسی داشتی؟
خب، بیست سال بود ندیده بودمش. برایم مبهوتکننده بود. فکر میکردم «شجاعت اینو ببین! داره میآد تو زمین من! شجاعت فرانک رو ببین!» و فکر میکردم جفتشان موجودات فوقطبیعی هستند.
تو نمیدونستی؟
نه بهخدا! من ۵۸۸ نفر پرسنل داشتم که میدونستند، همهشان! ولی من خبر نداشتم.
جالبه!
باید یک کپی از نگاتیو آن برنامه بگیرید و روی فریمی که دین پایش را بهصحنه میگذارد نگهش دارید، درست آنجایی که به سمت من میآید و میایستد. فیلم را نگه دارید و به چشمهای من نگاه کنید. آنوقت حال مرا میفهمید. مبهوتکننده بود. وقتی آن اتفاق افتاد، ما دوباره بیست سال با هم بودیم تا اینکه مُرد. لحظههای پرباری داشتیم، خندههای عالی. محشر بود. و فرانک آن کار را کرد، چون بامحبت بود و این کار را بهخاطر ما کرد. اما ببین چه ریسکی کرد! فرانک مرا خیلی خوب میشناخت، میدانست من هیچوقت تحقیرش نمیکنم ولی پا گذاشتن تو زمین من به این معنی نیست من طرف را کنف کنم.
اولین فیلمت در مقام کارگردان پرفروش بود. و بعد تو پنجشش فیلم پشت سر هم کار کردی. این باورکردنی نیست.
آره.
همینجا بود که صفحهویدیوی کمکی را ابداع کردی؟
قبلش ابداع کرده بودم، در ۱۹۵۶.
صفحهویدیوی کمکی یه مانیتور مداربسته است که به شما این امکان را میدهد که سر فیلمبرداری همزمان کار رو ببینید. یعنی از طریق یک مانیتور تلویزیونی ببینید دارید چی فیلمبرداری میکنید. این اختراع جری بود و تا چند سال فقط خودش ازش استفاده میکرد. حالا همه تو هر فیلمی ازش استفاده میکنند. داستان این چی بود؟
اختراعش کردم چون هیچکس ازش استفاده نمیکرد! فکر کردم اگر بخواهم خودم کارگردانی کنم، به این اطلاعات نیاز دارم. اینکه من کارگردانم ولی وسط کار از یک نفر بپرسم «چطور بود؟»، مسخره است! پس قبل از اینکه بروم سراغ کارگردانی، چون میدانستم کارگردانی یعنی چی، فهمیدم به ابزاری برای کمک نیاز دارم که بتوانم بهش اعتماد کنم. رفتم به دیدن آقای موریتا تو شرکت سونی. تو چهار سال، حدود ۳۵ بار با پرواز رفتم ژاپن، با هیدئو پسر رئیس شرکت سونی کار میکردم که خیلی کمکم کرد تا چیزی رو که میخواستم بسازم. پس سرهمش کردم و بهکار انداختمش و اولین باری که فرصت پیدا کردم ازش استفاده کنم، سر فیلمبرداری «خونهشاگرد» بود.
که بتوانی خودت را ببینی؟
البته!
جالبه.
من از مانیتورهای ویدیویی استفاده کردم. سر صحنه از ۳۰ تا ۳۵ تای آنها استفاده میکردم. هرجا بودم میتوانستم ببینم کجاییم و هر صحنهای که دوست داشتم را میگذاشتمش باشه و هرکدام را که دوست نداشتم کات میکردم. هرجا را نگاه میانداختم، اطلاعات کاملی داشتم. هیچکس مثل من نمیدانست معنی این کار چیست. خب خودت حلش کن!
یادم میآید پارسال تو تلهتُان دیدمت. من باهات بودم. داشتند ازت فیلم میگرفتند و تو از زاویه خوشت نیامد و دیدمت داشتی از زیر دوربین بهشان میگفتی. نمیفهمم چطور میتوانی این کار را انجام بدهی و خودت را ببینی، چطور این کار را میکنی؟
خب برای اینکه آبروم نره، مجبورم!
فهمیدم! سر فیلمبرداری چند تا از فیلمهایت، دیدمت و متوجه شدم… هر وقت جری یک فیلم را میگیرد روی در نوشته، «درِ این صحنه بسته نیست، بفرمایید داخل». همیشه سر صحنههایت غوغاست، منظورم این است که مدام داری با این و آن شوخی میکنی…
و فیلم را میساختیم. من همیشه ششصد هفتصد تا نیمکت برای میهمانها دارم.
همین الهامبخشت میشد، نه؟
خیلی خوب بود. من آدم بیمزهای هستم. میگذاشتم تماشاچیها کارمان را ببینند و بفهمند که همهی ۱۸۰ نفر گروه اندازهی خودم بیمزهاند! آنها عاشق همینش بودند!
جری! فیلم مورد علاقهات چیست؟ پروفسور نخاله؟
نه، فیلم مورد علاقهی من همیشه «ربکا» بوده!
بین فیلمهایی که خودت ساختی، کدام فیلم رو بیشتر دوست داری؟
پروفسور نخاله.
ایدهش از کجا درآمد؟ بعضیها میگفتند این شخصیت بادی لاو را کار کردی چون قرار بود برای دین بفرستی.
ای لعنتی! جدی میگی؟
گفتند دیگر…
اوه، شنیدهام. اما نگاهشان میکنم و میگویم «چه مرگتونه؟» نمیتوانید به عقب برگردید و ببینید ما دو تا چی بودیم؟ من آن کاراکتر را برای رفیق گرمابه و گلستان خودم مینوشتم.
نه، میدانم این کار را نکردی اما کنجکاوم بدانم ایدهاش …
من همیشه دلم میخواست یک کمدی روی یک کار کلاسیک بزرگ انجام بدهم. همیشه شیفتهی «دکتر جکیل و مستر هاید» بودم. از ایدهاش خوشم میآید. یک برنامهریزی کمیک براساس کلیشهی خیر و شر. از ارائهاش تو کمدی خوشم میآید. باید راجعبهش فکر میکردم. نوشتم و نوشتم و باز نوشتم. وقتی اولین نسخه را نوشتم ۱۹۵۸ بود. چون خیلی ازش راضی نبودم نشستم پایش و باز کار کردم. بعد یک دورهی سههفتهای با ماشیننویسم رویش کار کردیم که البته سه ماه طول کشید(!) و فیلمنامه تموم شد و واقعاً از این اتفاق هیجانزده بودم. پس به بهترین وجه ممکن سرهمش کردم چون میدانستم، اگر بتوانم تمام المانهایی را که به آن (دین) اشاره دارند، و درعینحال بامزه بودند، به شخصیت بادی لاو در فیلم ببندم جواب میدهد و داد. برای من، بادی لاو بهترین کاری است که تو زندگیام انجام دادهام. من از فیلمبرداری کردنش، از دیدنش سر صحنه، از دیالوگهایش، از کارهایش بدم میآمد و همهی اینها را گذاشتم آخرسر. من بخشهای پروفسور را که میپرستیدمش، اول گرفتم؛ بعد گیر افتادم.
گفتی ایدهی پروفسور تو قطار به ذهنت رسید؟
آره! داشتم میرفتم شیکاگو، قرار بود سینما شیکاگو برنامه داشته باشم. دین قرار بود مرا تو شیکاگو ببیند. یارو تو واگن غذاخوری آمد جلو گفت: «ببخشید… میشه… میتونید… چی میگن… چند دقیقه وقت دارید؟» گفتم: «آره. چه کار میتوانم برات بکنم؟» گفت: «اینجا که نشسته بودم داشتم کبابم رو… نه، چی داشتم میخوردم… آها داشتم یه چیز آبکی میخوردم… فکر کردم شاید بخوام بدونم که شما و همکارتون، تونی مارتین(!) هنوز تو کلوبها برنامه و از این چیزها دارین؟» گفتم: «آره.» گفت: «عالی… عالی… عالی، عالی! میتونم یادداشت کنم برنامه بعدیتون کجاست؟» گفتم: «شیکاگو» گفت: «خب، خوب شد که فهمیدم. بعدش؟» گفتم: «برمیگردیم هالیوود فیلم بسازیم.» گفت «چه فیلمی هست؟» گفتم: «فکر کنم یا مرگ یا هالیوود» گفت: «چه فکر خوبی! چه فکر خوبی!» من ادامه دادم و بادی کمکم ظاهر شد. اونجا ایستاده بود. همان لحظه فهمیدم که خودش است، پیدایش کردم. فقط نمیدانم اگر آن مرد را ندیده بودم چی کار میکردم. نمیدانم چه کاراکتری درمیآوردم. چون خیلی بیاحساس نوشته شده. پروفسور خیلی بیجنم و زنذلیل است و ترس بدی از دنیای بیرون دارد و من ساختار این شخصیت را طوری درآوردم که همه بفهمند ما داریم چی میسازیم. چون چیزی نداشتیم نشانشان بدهیم و سر تولید، من افتادم دنبال پیدا کردن صدایش، لباسش و…
دندانهایش؟
همهچی و پیدا کردم.
فرنک تَشلین یک بار بهم گفت که فکر میکند تو از هر چیز جدی متنفر بودی. این منظور تو از بادی لاو نیست؟
نه، بادی لاو که جدی نبود. کسلکننده بود. نه، من به فرانک گفتم میخواهیم تا میتوانیم خندهی مردم را دربیاوریم، چون اگر خیلی جدی بشی مردم بلند میشوند و میروند ذرت بوداده میخرند، من به این باور دارم. من و فرانک سر چیزهای بهخصوصی، وقتی خیلی جدی میشوند، درگیریم. من میگویم «فرانک دارن پول زیادی بهمون میدن پس بیا بامزه باشیم.» و من این هدف را تا آخر حفظ میکنم.
تو یک بار به من گفتی حس میکنی فقط به چیزی که میتوانستی انجام بدی ناخنک زدی. درسته؟ واقعاً اینجوری فکر میکنی؟
۱۹۵۸ بود. وقتی این حرف را بهت زدم، فکر کنم از ته دل گفتم. و فکر میکنم تا همینجا، حواسم بهش بوده.
جری وقتمان دارد تمام میشود، من میخواهم ازت دو تا سؤال دیگه بپرسم.
دو تا سؤال دیگر؟
یکی دیگر…
یکی دیگر. خوبه.
جری! توصیهای داری؟ چون هشتادودو سال زندگی کردی و انگار خوب هم زندگی کردی!
زندگی من برایم عالی بوده، چون مثبت نگاه میکنم. وقتی منفی فکر کنم، راهم به سمت منفی کج میشود. پس سعی میکنم این کار را نکنم. در ضمن، اگر آدم بتواند مثبت فکر کند، میتواند آن را گسترش دهد. مثبتاندیشی تو خانوادهی آدم، تو جمع دوستان خوب است. من فکر میکنم تا هفتادودوسهسالگی، به یک دورهی تحریکپذیری میرسی، مثلاً مطمئن نیستی که میتوانی بهموقع خودت را به دستشویی برسانی یا نه. اما بعدش هفتادوهفت و هفتادوهشت و هشتادسالگی میرسد و میفهمی که نعمت خیلی خوبی بهت دادند که اینقدر توی این دنیا بمونی. و فقط میتوانم بهت بگویم، پیتر، وقتی صبح بیدار میشوم و چشمهایم را باز میکنم، خودش یک موفقیت است!
دوست داری چطور تو خاطرهها بمانی؟
دوست ندارم! دوست ندارم! جدی میگویم. بعضی از درخشانترین نویسندههای این کشور این را ازم پرسیدهاند و من به همهشان همین را گفتم. من نمیخواهم کسی مرا یادش بیاد. من حرفهای قشنگی را که میتوانم بشنوم دوست دارم.
تو کارهای خیرخواهانهی زیادی انجام دادی، مردم را خنداندی، لذتی که تو به مردم بخشیدی تمامی ندارد…
خب آنها هم همان لذت را به خودم برگرداندهاند. برای همین است که من لذتم را تقسیم میکنم! چهار روز است که صدای خنده نشنیدهام، برمیگردم نیویورک!
پینوشت:
یک. گروه فرانک سیناترا
دو. عنوان برنامهی زندهی تلوزیونی جری لوئیس برای کمک به مبتلایان بیماری عضلانی خاص
طبيعت روي کرهي زمين يک بار با عصر يخبندان آخرالزمان را تجربه کرده است. خطر…
«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال میشود.»«سهامدار و مالک حقوق…
آنهایی که در امریکای شمالی زندگی میکنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…
فیلمهای اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساختهی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…
محفوظ در یال کوهسالان به جستوجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از همولایتیها را دید…
روزهای پایانی دیماه ۱۳۹۸. اعلام میشود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری شهداد روحانی، رهبر…