مثل راه رفتن روی میدان مین نیست، اینجا خود میدان مین است. هشت سال جنگ تحمیلی پنج استان مرزی کشور را آلوده کرده و حالا میلیونها مین و مهمات عملنکردهی دشمن زیر خاک پنهان است. صدام گفته بود سربازانش تا سالها پس از پایان جنگ جان میگیرند و زخمی میکنند.
دشت فراخ آزادگان را سکوت فراگرفته، لاشهی تانکهای باقیمانده جابهجا خشکیدهاند و خاکریزها و … و چند پرنده که در آسمان چرخ میزنند. نسیم اردیبهشت جریان دارد. صحنه خلوت است، نمایش اما تمام نشده. در میانهی دشت چند مرد زمین را میکاوند. کفشهای بزرگی به پا دارند و بااحتیاط قدم برمیدارند. نفسها در سینه حبس است. پس از ساعتی جستوجو از میدان بیرون میآیند و در سایهی مینیبوس استراحت میکنند. غذا مختصر و ساده است. حالا که از میدان مین بهدر آمدهاند میخندند و شوخی میکنند تا ساعت دیگر که باز نفسها در کنج سینه منجمد شود. قبل از گرم شدن هوا باید از منطقه خارج شوند. هرچه عمر بر زمین بگذرد مینها بیشتر جابهجا میشوند و پیدا کردنشان سختتر. هرچه مینها بیشتر عمر کنند فرسودهتر و حساستر میشوند و هرچه از ساعت مینروبی بگذرد فشار کار و خستگی بیشتر بر مینروبها تأثیر میگذارد؛ پیش از طلوع آفتاب خود را به میدان میرسانند و با قائم شدن آفتاب کار را تمام میکنند. زمین چزابه ماسهای است و پیدا کردن مین در این زمین، که سالهای پس از جنگ دستخوش تغییرِ فراوان بوده، ساده نیست.
سلمان اصغری ناظر عملیات یکی از گروههای پاکسازی در میدان نفتی آزادگان است. بسیاری از زمینهای این منطقه پاکسازی شده، بخشی در دست پاکسازی است و منطقهای که سلمان اصغری در آن مشغول است برای پیدا کردن مهماتِ باقیمانده در عمق زمین کاوش میشود: «این جبهه در نقشه به نام «ویپیان ۱۹» معرفی شده. گروه با دستگاه عمقیاب برای کاوش عمق یک تا دو متر فعالیت میکند. خوشبختانه تابهحال چیز مشکوکی دیده نشده. میزان آلودگی این جبهه متوسط است. یکبار سطحیابی شده اما چیزی حدود ده هدف عمیق داریم که در هر پنجاه در پنجاه متر کاوش میشود و این کمی زمانبر است.»
از پاکسازان خواسته شده زمین را از هرگونه آلودگی فلزی پاک کنند. مهمات کشفشده را تخریبچیها از منطقه خارج کرده و منهدم میکنند: «این جبهه میدان مین نیست و به همین دلیل کار در این نقطه استرس کمتری دارد، البته با توکل به خدا استرسی باقی نمیماند. در میدان مین هم تنها ضعف مدیریتی باعث استرس میشود؛ با نبود آمبولانس یا متخصص نبودنِ نیروها. ما از نیروهای تازهکار برای کمک استفاده میکنیم. قبل از گرم شدن هوا هم کار تمام میشود چون در زمان گرما و با خستگی میزان خطا بیشتر میشود.»
در کاوشها بهجز مین و مهمات چیزهای دیگری هم در خاک دیده میشود. پویا پورمریدی عکسی را نشان میدهد از مینی که در جستوجو پیدا کرده. شقایقی بیخیال و سرخوش در دل مین لانه کرده و بالا آمده. گاه چیزهای دیگری هم هست؛ پلاک یک شهید، دفترچهی خاطرات، تکهای پوتین و لباس، استخوان، کوزه و آنوقت است که با سازمان میراث فرهنگی یا تیم تجسس شهدا هماهنگی میکنند.
انفجار، همین لحظه
خبر بد زود خود را به مخاطب میرساند. در لحظهی نوشتن این گزارش، وقتی به این سطر میرسیم خبر میآید که چندروز پیش در سیویکم فروردینماه ۹۲، انفجار شیء مشکوک در روستای «مرعی» از توابع سوسنگرد دو کودک را کشته و سه همبازیشان را زخمی کرده. تلفن همراه میلرزد و پیام تازه میرسد که ساعتی پیش علیرضا کریمی، نیروی پاکساز یکی از شرکتهای خصوصی، بر اثر انفجار مینِ گوجهای در سوسنگرد یک پایش را از دست داده. در این لحظه همراهان علیرضا مشوشند. تن زخمی را بر آمبولانس خواباندهاند و او به هوش نیست.
هر ۲۲ دقیقه یک نفر بر اثر برخورد با مین در جهان کشته یا مجروح میشود. بخشی از این انفجارها در ایران است؛ در کردستان، آذربایجان غربی، کرمانشاه، ایلام و خوزستان. آخرین آمار ایران از کشته و مجروح شدن روزانه دوونیم نفر حکایت میکند. با اینکه پاکسازیهای انجامشده در سالهای پس از جنگ آمار را کاهش داده اما هنوز آمار کشتگان و مجروحان بالاست. جنگ که تمام شد مرزنشینان به خانه بازگشتند اما هراس از سربازان خاموش دشمن تمام نشد.
در مضیفِ(۱) خانوادهی حیدری، مهمانان فنجان قهوه را لاجرعه سرمیکشند و پس از تکان دادن به میزبان برمیگردانند. بوی قهوهی عربی و لهجهی راویان. سیدموسی موسوی پدر علی حرف میزند. علی در جمع نیست. یکم اسفندماه ۹۱ در شلمچه دچار حادثه شد. در پاسگاهی دو کیلومتر مانده به یادمان شهدا. کارمند نیروی انتظامی بود و لیسانس ادبیات فارسی داشت. آن روز او بیرون از پاسگاه ایستاده بود که متوجه انحراف یک خودرو به سمت میدان مین شد. او و همکارش سوار بر موتور شدند تا خود را به رانندهی ماشین برسانند اما پیش از رسیدن، انفجار مین مانع از ادامهی راه شد. علی دیگر نبود.
صلات ظهر بود. تلفن رضا حیدری زنگ خورد. خبر بد آمد. یکی از همکاران علی آن سوی خط گفت علی شهید شده و باید به پدرش بگویید. رضا حیدری نمیتوانست خبر را صریح و کامل بگوید. گفت: مین. علی. انفجار. اما خبر را نمیشد نگفته گذاشت. گفتند. پدر راهی خرمشهر شد. علی را در سوسنگرد دفن کردند. پسرش حالا دوساله است. دیه پرداخت شده و زنش با مستمری علی زندگی میکند. جای علی اما خالی است.
دَلهی(۲) قهوه دور میگردد. گنجشکی از آسمان به درون مضیف پر میکشد و بر نیزار سقف مینشیند.
یکی میگوید: «هنوز هم مین منفجر میشود؛ هنوز هم در زمینهای کشاورزی مهمات عملنکرده هست.» جلیل چِنانی پاچهی شلوار را تا زانو بالا میزند و پای مصنوعی را میکَنَد: «روستای ما نزدیکترین نقطه به جبههی جنگ بود. وقتی جنگ شدت گرفت در سال ۵۹ چندماه رفتیم شوشتر و بهبهان زندگی کردیم، اما با آزادی «بُستان» دوباره برگشتیم. زمستان ۶۲ مجروح شدم. بیست ساله بودم. صبح میرفتم سر زمین کشاورزی. در فاصلهی نزدیکی به روستا مین منفجر شد. در خاک غلت میخوردم و فریاد میزدم. همهی اهالی جمع شدند و مرا به بیمارستان رساندند. پایم جا مانده بود و از مچ به پایین خرد شده بود. حالا هم مچ پایم لاغر شده و دیگر پروتز را نگه نمیدارد.»
بهجز این هم در این منطقه بارها انفجار مین اتفاق افتاد و مردان و کودکان کشته و مجروح شدند. «یک دختر و پسر نوجوان دامهایشان را به چرا میبردند که یکدفعه مین منفجر شد و هر دو کشته شدند. سال ۷۱ هم در شهرکی نزدیک سوسنگرد سه پسربچه گلولههای عملنکرده را نزدیک مزارع کشاورزی پیدا کردند و به خانه بردند. با سنگ روی گلولهها زده بودند که منفجر شد و دو پسر بچه کشته شدند و خواهرشان دو چشمش را از دست داد. مردم همیشه موقع کشت و برداشت و چرای دام ترس دارند. با اینکه نیروهای مرکز مینزدایی با درخواست کشاورزان زمینها را پاکسازی کردهاند اما این ترس هنوز هست و هنوز مینهایی که در لایههای زیرین خاک پنهان شدهاند ممکن است روزی منفجر شوند. هر وقت نزدیک گلزار شهدای سوسنگرد بیل مکانیکی را در حال کندن ببینند، میترسند. میگویند اینجا مین دارد.»
چند پوکهی خمپاره روی فرش میگذارد. باقیماندهی مهمات منفجرشده از زمان جنگ است که در مزرعه یافتهاند: «مهمات عملنکرده هم دیدهایم. اینها تا صد سال دیگر هم از بین نمیروند. از آهن هستند.»
مرد دیگری حرف همولایتی را ادامه میدهد: «از سال ۷۸، گروههای مینزدایی تا دو سال پیش اطراف سوسنگرد مستقر بودند و با درخواست مردم زمینها را پاکسازی کردند ولی بعد از اینهمه باران و باد، مینها جابهجایی زیادی داشتهاند. ما هر سال در اطراف چزابه چند مورد انفجار داریم. با اینکه این انفجارها خیلی کمتر شده اما هنوز اتفاق میافتد. بسیاری از جوانهای همین منطقه هم در کار پاکسازی با پیمانکاران کار میکنند. کارشان خیلی پرخطر است و تا حالا چندین شهید دادهایم.»
مین کنار جاده
«مبین مریض بود آن شب. «صاحب» خوب نخوابیده بود. اصرار کردم آن روز نرود. اما مثل هر صبح بیدار شد و رفت.»
آن روز کارشان را زود تمام کرده بودند. اما ساعت از یازده هم گذشت و صاحب به خانه نیامد. همکارانش هم کار را زود تمام کرده بودند که برگردند، سوار ماشین هم شده بودند اما او تنها پیاده میشود و برمیگردد. همه صدایش کردند که «سید مگر نگفته بودی بچهات مریض است، ما بهخاطر تو زودتر برمیگردیم». جایی کنار جاده یک مین گمانهزنی شده بود و مدتها دنبالش بودند. «یکی گفته کنار جاده یک مین هست مراقب باش. خودش هم خیلی حساس بود به کارش. میدانست همهجا را پاکسازی کردهاند اما دستگاه چیزی را کنار جاده نشان داده. از سر اتفاق، او پا روی همان مین میگذارد.»
شهلا موسویزادگان سال ۸۸ با پسرعمهاش «سیدصاحب سعدی» ازدواج کرد. صاحب اول در شلمچه مشغول کار پاکسازی مین بود اما بعد به چزابه منتقل شد. «بارها گفته بود در چزابه شهید میشوم. حس میکنم اینجا پایان زندگی من است. اصرار کردم نرو ولی به کارش علاقه داشت.» پدر شهلا نوه را روی پا مینشاند و موبایلش را میدهد دستش. چند شب قبل از حادثه صاحب به پدرزنش گفته بود دنبال پنج میلیون تومان وام است: «صاحب قامتش بلند شده بود این هفتهی آخر. تقدیر این بود.» یادآوری میکند که جنس خاک چزابه از ماسه است. ماسهی روان و پر از نیزار. با این بادهای شدید جابهجایی مین بیش از دیگر نقاط است.
مادر مبین را برده بود بیمارستان سوسنگرد. قرار بود مَرد هم خود را برساند اما نیامد. هیچیک تا صبح نخوابیده بودند. در صف انتظار نشسته بود که مادرش آمد پیاش و گفت بیا برویم خانه؛ شوهرت مجروح شده و بیمارستان است. فکر کرد پای شوهرش قطع شده. «به خانه که رسیدم دیگر فهمیدم.»
زن و فرزند شهید صاحب سعدی تنها از بیمه مقرری میگیرند. «پیگیر پرونده هستیم. گفتند نامه از تهران بیاورید. آوردیم. حالا بعد از هفت ماه پرونده به سوسنگرد رسیده. در یک شرکت خصوصی پاکسازی نیروی قراردادی بود. حالا فقط بیمه چهارصد هزار تومان میدهد آنهم بعد از چند ماه. اگر پول داشتیم لااقل خانهای کرایه میکردیم. چندین ماه است که به خانهی پدرم آمدهام. پسرم اول خیلی سراغ بابایش را میگرفت، حالا به پدرم میگوید بابا. ششماهه بود که صاحب شهید شد.» یک موبایل و پوتین از او مانده که میآورند روی فرش میگذارند. «صورتش کمی سالم بود اما دستش را یک روز بعد آوردند.»
این آخرین اتفاق برای پاکسازان مین نبود. در ۱۳۸۸، در مناطق آلوده ۲۳ نفر نظامی و غیرنظامی شهید و ۳۵ نفر مجروح شدند. در ۱۳۸۹ هم پانزده تن غیرنظامی و نظامی شهید و ۲۸ تن مجروح شدند. بهگفتهی سردار امیراحمدی رئیس مرکز مینزدایی کشور در ۱۳۹۰، ۹۸ نفر از نیروهای پاکسازی دچار حادثه شدند که ۲۸ نفر از آنها به شهادت رسیدند. دکتر نفریه، مدیر مرکز پیشگیری سازمان بهزیستی کشور، هم گفته در ۱۳۸۹ بیش از ۱۱۴ نفر بر اثر انفجار مین کشته و مجروح شدهاند. این خبرها در میان دیگر اخبار گم میشود.
– صبح چهارشنبه ۲۱ فروردین ۹۱، جعفر ملکی از کارکنان مینزدایی کشور حین عملیات مینروبی بر اثر برخورد با مینِ ضدنفرِ گوجهای از ناحیهی پا مجروح شد. این حادثه در منطقهی فکه رخ داده است. روز سهشنبه نیز اپراتور دستگاه بولدوزرِ مینکوب در منطقهی چزابه بر اثر انفجار مین دچار موجگرفتگی شد.
– شب چهارشنبه شانزدهم اسفند ۹۱، در مرز سردشت انفجار مین زیر پای یک کولبَر در مرز این شهرستان موجب مجروح شدن و قطع یک پای او شد.
– روز دوشنبه هفتم اسفند ۹۱، یک گلولهی توپ بهجامانده از جنگ در یک منزل مسکونی در شهرستان ایوان منفجر و منجر به کشته شدن کاظمینیا و فرزندش شهرام کاظمینیا و همچنین مجروح شدن همسر و مادر همسر ایشان شد. یک هفته پیش از این نیز یک کودک بهنام سجاد رضایی در شهرستان مهران بر اثر وقوع انفجار بین ضایعات فلزی از ناحیهی پا مجروح شد.
– سهشنبه ۲۴ بهمن ۹۱، یک چوپان به نام فاضل ملکیزاده بیستوسهساله در منطقهی زعفرانیهی شهرستان مهران هنگام تعلیف احشام بر اثر برخورد با مین ضدنفر از ناحیهی پا بهشدت مجروح شد. دو هفته پیش از این حادثه چهار عضو یک خانواده به علت انفجار نارنجک در ارکوازی ملکشاهی کشته شده بودند.
– شنبه ۲۱ بهمن ۹۱، دو تن از افراد مینروب به نامهای علی ایوانی و جلیل پروانلو هنگام عملیات مینزدایی در منطقهی کوشک، در پروژهی کانال آبرسانی، بر اثر انفجار مین مجروح شدند.
– شنبه ۲۱ بهمن ۹۱، نادر مختاری از کارکنان پاکسازی میادین مین هنگام عملیات مینکوبی در منطقهی چزابه بر اثر انفجار مین گوجهای دچار موجگرفتگی شد.
– سهشنبه ۲۶ دی ۹۱، انفجار مین در چزابه موجب کشته شدن یک چوپان به نام ثامر راشدیفر شد. این چوپان حین تعلیف دامهای خود با مین والمرا برخورد کرده بود…
وسیع، تنها، سربهزیر، سخت
جستن مداوم دشمن پنهان در زمین عادت شده، میگوید من در شهر هم که راه بروم چشمم زمین را میبیند و میکاود. زندگی در بیابان زندگی شهری را برای ما سخت کرده.
گاه برخی جویندگان مین و مهمات پا به زمینی میگذارند که روزگاری در آن جنگیدهاند با همرزمانی که هر کدام فردایی دیگر پیدا کردند. میدان جنگِ دیروز هنوز هم فتح دارد و شهادت و جانبازی. رضا کربلایی سال ۶۴ وارد جبههی جنگ شد، تخریبچیِ گروه شناسایی شد و از آن زمان تا امروز مین و مهمات بخشی از زندگیاش شده. بعد از جنگ هم در گروه تخریب قرارگاه مقدم جنوب مسؤول انهدام مهمات فرسوده شد. «وقتی جنگ تمام شد، همهی یگانها از جنوب رفتند و مهمات در منطقه باقی ماند که معضلی بود برای خوزستان. مسؤولیت جمعآوری این مهمات را نیروی زمینی به سپاه داد و نمایندهی نیروی زمینی در، بخش تخریب، قرارگاه مقدم بود که بیشتر کار انهدام مهمات جنگ را تا سال ۷۵ انجام داد. در کنار این کار با دوستان، کار پاکسازی هم در مناطق مختلف انجام میدادیم.»
کربلایی در یکی از عملیاتهای انهدام مجروح شد: «سال ۷۲ یکسری مهمات بردیم در جادهی شلمچه منهدم کنیم، مهمات را که منفجر کردیم یکی از یگانهای نزدیک به ما اطلاع داد که مقداری مهمات پیدا کردهاند. رفتیم مهمات را از زمین درآوردیم تا به کسی آسیبی نرسد. مهمات از زیرِ زمین کشف شده بود و به همین دلیل گلولای رویشان را پوشانده بود و علامت اختصاری هم نداشتند که شناساییشان کنیم. پس از انهدام من و یک سرباز به نام کورش قیطاسی برگشتیم که از انهدام همهی مهمات اطمینان حاصل کنیم اما همانجا بیهوش شدیم. ما را به بیمارستان انتقال دادند. آنجا بود که متوجه شدیم دچار مسمومیت شیمیایی شدهایم. مهمات ۱۴۰ گلولهی شیمیایی بودند اما نمیشد تشخیصشان داد. در این حادثه ریهام دچار مشکل شد و مشکل خونی و عصبی پیدا کردم. عمده فعالیت پاکسازی من در جنوب بود، در حوضچههای نفتی و در ایلام و کردستان.»
هنوز وسوسهی خنثی کردن مین دارد. لحظهای که ماسوره را عکس عقربههای ساعت میچرخانَد و بالا میکشَد. مین را سر و ته میکند و چاشنیها را توی دست میریزد. مین بیجان میشود و میشود به شاخکها و تنهاش دست زد. سختترین تجربهاش خنثی کردن مین والمرا بوده: «حین خنثی کردن، چاشنیِ احتراقیاش زد ولی چاشنی انفجاری نزد. سیم بکسل برید. خدا خواست و منفجر نشد. مرگ را به چشم دیدم، بعد که تمام شد فقط خدا را شکر کردم که بار دیگر به من زندگی داد.»
زندگی برای همسر کربلایی و دیگر پاکسازان مین پر از دلهره است. پسرانِ نوجوان کربلایی مجذوب شغل پدرند اما پدر امیدوار است تا آن روز که آنها مردان بزرگی میشوند مینی باقی نمانده باشد. «کار سختی است اما یک سری آدمها باید انجامش دهند. در لحظهی انهدامِ مین، آدم به هیچچیز فکر نمیکند اما تمام که میشود حس خوبی داریم از اینکه قدم مثبتی در راه نجات مردم برداشتهایم. نمیتوانم خودم را جای خانوادههایمان بگذارم ولی میدانم انتظار سخت است. همسرم همیشه نگران است. من هم نیاز مالی ندارم اما شغلم را دوست دارم. از روز اول هم گفتهام که این شغل من است.»
کربلایی امروز ناظر گروههای پاکسازی مین در ایلام است. شکل کارش کمی تغییر کرده اما میگوید مسؤولیتش بیشتر شده. بارها در مناطق آلوده شاهد انفجار مین و مجروح شدن انسانها بوده: «مرکز مینزدایی کل کشور، هلال احمر و حتی برخی نیروهای پاکسازی آموزشهایی به مردم محلی دادهاند اما باید این آموزشها بیشتر شود تا مردم به مهمات دست نزنند و در صورت مشاهده اطلاع بدهند. متأسفانه مردم نمیشناسند و گاه مهمات را بهصورت ضایعات نگه میدارند و اتفاقاتی مثل حادثهی اسفندماه گذشته رخ میدهد که در ایلام در یکروز یک خانوادهی پنجنفره کشته شدند. باید در نوار مرزی ایجاد اشتغال شود تا کمتر شاهد این حوادث باشیم.»
کاشفان فروتن
حاشیهی اهواز، شهرک پردیس، آپارتمان کوچکی در طبقهی دوم یک مجتمع. در با تأخیر باز میشود. «آوا» دست در دست پدر در درگاه ظاهر میشوند. چشمهای «حسین فرجوندی» از پشت شیشهی تیره عینک دیده نمیشود. از سال ۸۶ به کار مینروبی بوده تا ششم بهمن ۹۰ که انفجار یک مین در منطقهی فکه در بیستوهفتسالگی از کار بیکارش کرد. از زمان حادثه تا ده روز پس از آن را فراموش کرده. «آن روز تا ساعت ده روی نوار مین گوجهای کار میکردیم. کار که تمام شد از پرویز ولیزاده، مسؤول میدان مین، پرسیدیم چه کنیم. نیروها را تقسیم کرد و من و خود آقای ولیزاده در یک گروه قرار گرفتیم. رو بهجلو حرکت میکردیم. ساعت از دهونیم گذشته بود. داشتیم به سایت برمیگشتیم. البته دقیق یادم نیست. مینیاب دست من بود و آقای ولیزاده خنثی میکرد. یک مین پیدا کردیم. دور مین ترکش ریخته بود. آقای ولیزاده فکر کرد صدای دستگاه از ترکشها بوده، نوک ماسورهی مین بالا بود و ضربه به آن خورده بود. دیگر چیزی یادم نیست. میگویند مرا اول بردند بیمارستان سوسنگرد. همکاران میگویند آنجا خون تزریق کردند. بعد منتقل شدم اهواز. در اهواز سر و شکمم جراحی شد. جمجمهام شکسته بود. از زانو به بالا همهی بدنم ترکش خورده بود. پای راستم هنوز از موج انفجار بیحس است. چشمهایم هم آسیب دید. الان چهرههای شما را نمیبینم. همهجا تار است. پرویز ولیزاده هم از ناحیهی چشم مجروح شد و گفتهاند چشمش باید تخلیه شود.»
موبایل را میچسباند به چشمهایش تا فایل فیلمی را که همکارانش در زمان حادثه گرفتهاند پیدا کند. سیم را به تلویزیون وصل میکند و آوا برای چندمین بار تصویر پدر زخمی خود را میبیند. دیگر همکاران از دور آمبولانس و وانتِ پیکاپ را دیدهاند که مجروحان را میآورد. همه میپرسند کی بود؟ فرجوندی؟ پرویز؟ شهید شده؟ چشمهاش؟ ماشینها با سرعت بیجواب میگذرند. یکی گریه میکند. یکی صلوات میفرستد. حسین این تصاویر را محو میبیند و «آزاده» و آوای چهارساله واضح.
در اتاقخواب اسبابِ خانه را بستهبندی کرده و روی هم چیدهاند. باید از این محله بروند. میگوید باید برویم جایی که در حد خودمان باشد. دیگر توان پرداخت اجارهی این خانه را نداریم. گلایه کم ندارند. هنوز کمیسیون پزشکی برای رسیدگی به وضعیتش و تعیین درصد جانبازی تشکیل نشده. مقداری از پول دیه را پیشپیش گرفته و بابت رهن خانه دادهاند. «از لحاظ جسمی توان ندارم پروندهام را خودم پیگیری کنم. پروندهام از مرکز آمده به اهواز اما هنوز بنیاد جلسهی کمیسیون پزشکی تشکیل نداده. متأسفانه کسی پیگیر کار من نیست. فقط مرکز مینزدایی ماهانه پانصد هزار تومان به حسابش واریز میکند اما مسؤولان شرکت پاسخ مرا نمیدهند. مستمری و مزایایی هم پرداخت نمیکنند. تنها از آخر ۹۱ برایم بیمه رد کردهاند. تا وقتی سر کار بودیم ما را میخواستند و حقوقمان پرداخت میشد اما از وقتی این حادثه اتفاق افتاد ما را فراموش کردند. مسؤول شرکت جواب تلفنم را هم نمیدهد.»
آزاده، همسر حسین، هم روایت خودش را از روز حادثه دارد: «آن روز میگفت دلم نمیخواهد بروم. هر جور بود روانهاش کردم رفت. ظهر استرس گرفته بودم. آوا هم بیتابی میکرد و پسر کوچکم هم مدام گریه میکرد. ساعت سه شد و نیامد. زنگ میزدم به گوشیاش جواب نمیداد. ساعت پنج به برادرم گفتم. برادرم از دوستان حسین خبر را شنید اما به من گفت ماشینشان خراب شده رفتهاند خوابگاهِ بستان. ساعت ششونیم پدرش آمد و خبر را گفت. باورم نمیشد زنده است تا در بیمارستان دیدمش. مرا نمیشناخت. هذیان میگفت. تا اینکه بعد از چند روز در تهران بهتر شد. خدا را شکر زنده است و سایهاش بالای سر ما؛ هنوز زیر یک سقف زندگی میکنیم.»
حرفی نمانده، چای و میوه میآورند.
پینوشت:
یک. خانهی سنتی، ساختهشده از نی
دو. قوری قهوهی سنتی اعراب
* آمار این گزارش برگرفته از گفتوگوی سردار امیراحمدی، رئیس مرکز مینزدایی کشور با خبرگزاری ایرنا، وبلاگ «مین و زندگی» و خبرگزاری ایسنا است.
* این مطلب پیشتر در هشتمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.
طبيعت روي کرهي زمين يک بار با عصر يخبندان آخرالزمان را تجربه کرده است. خطر…
«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال میشود.»«سهامدار و مالک حقوق…
آنهایی که در امریکای شمالی زندگی میکنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…
فیلمهای اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساختهی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…
محفوظ در یال کوهسالان به جستوجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از همولایتیها را دید…
روزهای پایانی دیماه ۱۳۹۸. اعلام میشود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری شهداد روحانی، رهبر…