Categories: اجتماعی

توی گاوگُمِ غروب

سَحَر مرا می‌ترسانَد. یادآوریِ آزارِ شب‌هایی که در خواب هم انتظار می‌کشیدم. صدای ضعیفِ باز شدنِ در بیدارم می‌کرد، صدای پایان اضطراب کودکانه. پدر از سفر بازگشته، صدای در به من می‌گفت و پلکِ خواب‌آلوده حرکتی می‌کرد و بعد نفسی به آسایش و خوابی کوتاه که شیرین بود. پدرهای زیادی به سفر رفته و کودکانی را خواب‌زده کرده‌اند. سفرهای زیادی پدرها را به راه‌های دور برده است و کودکانی را منتظر گذاشته. قصه‌های سفر و انتظار از همین راه‌ها آمدند و لالایی‌های مادران تلاشی بود برای کوتاه کردن این جاده‌ها و چشم‌انتظاری‌ها. پدر و پدربزرگ علی هم سفر می‌کردند با کشتی. مادر قصه‌هایی از شهرهای دور می‌گفت، از بمبئی. بوی عود و ادویه در خانه می‌پیچید و سحر و جادوی قصه، ذهنِ علی را به خیابان‌های شلوغ و بازارهای پر هیاهو می‌بُرد. هندوها در بندر غریبه نبودند، بعد از سال‌ها همنشینی با بندری‌ها. زنگباری‌ها هم که آمدند با خود داستان‌ها داشتند. تنِ سیاهِ براق‌شان در زیر آفتاب می‌درخشید. در آوای جاشوها زنگ صدای مردان سیاه خوب به گوش می‌رسید، بلند‌تر و پرحجم‌تر از همسُرایان.

بزرگتر که شد دم غروب هر سایه‌ای کنار خلیج فارس، قصه‌ی پری دریایی را برایش تداعی می‌کرد. یکی بود، یکی نبود. سایه‌ای که سایه‌ی مرغ دریایی هم نبود. سایه‌ای مبهم در گاو‌گُمِ غروب می‌آمد و می‌رفت با موهای بلندِ بافته و دست‌های سپید. علی داستان می‌شنید و داستان می‌گفت. داستان می‌بافت و رشته را به دست دوستان می‌داد و باز به‌دست می‌گرفت و می‌پرداخت.
پدر و پدربزرگش در جزیره‌ی هنگام به دنیا آمده بودند. پدرِ پدربزگش لنج داشت و داستان سفرهایش به خشکی‌های دوردست با رویاهای علی درآمیخته بود. سفر به هندورابی، به بحرین، کویت حتی به جاهای دور به شهر سیاهان و هندوها. به شهر بادهای خوب و بادهای بد. پدربزرگ مادری‌اش را هنوز همگان در بندرعباس به شیرین‌گفتاری می شناسند. علی زاده‌ی بندرعباس است. در همین شهر هم بازی کرد و بزرگ شد و حالا که در ۶۱ سالگی بازنشسته کشتیرانی است دست از قصه‌گویی برنداشته. اولین قصه‌ها را در همان کودکی گفته بود. شوق دوستان به شنیدن، او را به گفتن تشویق کرد: «قصه‌های خیالی می‌گفتم. قصه‌ی دیو و پری، قصه‌ی اجنه، قصه‌ی پری دریایی… پری آمد، دختر جن آمد… جن‌ها با بسم‌الله گفتن غیب شدند… دریا خندید. زمین خوابید. علف رقصید… ستاره بارید.»
داستان‌های زیادی گوش داده بود از قدیم که فراموش نکرده هنوز هم. اَتوک و مَتوک، گراز و کودک، مسافرت ناخداعلی… «قدیم‌ها شب‌ در پشت بام کپر می‌خوابیدیم. در «دیر» که از درخت خرما درست می‌شد. آن‌زمان برای خواباندن بچه‌ها قصه می‌گفتند. قصه‌های کوتاه: یه‌ستاره دوستاره، یکیش علاء‌الدین بود یکی جمال‌الدین… با انگشت‌ها هم قصه می‌گفتند: این گفت بریم دزدی. این گفت چی رو بدزدیم؟ اون گفت باغ حنا رو. اون گفت باغ طلا رو…»
علی رفت و رفت و رفت تا به جوانی رسید و گذرش افتاد به کتابخانه‌ی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و شد مربیِ سیارِ قصه‌گویی. او همیشه سیار بود. هنوز هم هست. شش صبح یکی از روزهای پاییز مقابل هتل می‌ایستد و در سفری به میناب همراهمان می‌شود. در راه قصه می‌گوید. روایت می‌کند. جاده‌ها کف دستش هستند با خطوط کوتاه و بلند و پررنگ و کمرنگ. از خودش می‌گوید: «شنیدم در کانون به بچه‌ها کتاب می‌دهند. گفتم چه خوب است این کتاب‌ها گویا باشد. گفتم بگذار زبان قصه باشم و رو کردم به این کار.»
پنج‌شش ماهی هم مجری برنامه‌ی «شو بندر» (شب بندر) بود. مدتی برای رادیو کار کرد. حالا هم گاه با تلویزیون و رادیو همکاری دارد. «داستان‌های محلی را در سینه جمع‌آوری کردم اما چون دستور زبانم برای نوشتار خوب نیست در سینه نگه داشتم و گفتم. اما تصمیم دارم آنها را روی نوار و سی‌دی هم ضبط کنم. موضوع قصه‌های بندر بیشتر بابا و مسافرت است البته الان دیگر نیست الان داستان‌ها تغییر کرده و سی‌دی‌های بازی بین بچه‌ها رایج شده.»

«اتوک و متوک دو بچه‌ی دوقلو بودن. یکی می‌آد بندرعباس جاشو می‌شه؛ اون‌یکی با کشتی می‌ره یه بندر دور و تو بازار شهر گم می‌شه. می‌زنه پادشاه می‌میره. اونجا رسم بود پادشاه اگر می‌مُرد کبوتری هوا می‌کردن. بر شانه‌ی هرکس می‌نشست پادشاه می‌شد. کبوتر آمد نشست روی شانه‌ی اتوک و پادشاه اون مملکت شد. حال بشنو از ای طرف. برادر در جست‌وجوی برادر با ناخدا می‌آد به شهر. به جایی که برادر بوده. از قضا در خیابان دزدی می‌شه و اونو می‌گیرن. می‌بینن یکیه شبیه پادشاه. می‌گن تو اتوک نیستی؟ می‌گه نه من متوکم. می‌رن به پادشاه می‌گن یکی‌رو دستگیر کردیم شبیه شما. پادشاه دستور می‌ده دزد رو بیارن. دو برادر همدیگر رو پیدا می‌کنن و بغل می‌گیرن و حرکت می‌کنن به شهر خودشون…»
«علی معینی» که حالا به «باباعلی» معروف شده، همه‌ی قصه‌ها را به زبان محلی می‌گوید. حتی قصه‌های مذهبی را. در جشنواره‌ی بین‌المللی قصه‌گوییِ بندرعباس هم به زبان بندری قصه گفت و مورد توجه قصه‌گویان میهمان قرار گرفت. اما آنچه روش قصه‌گویی باباعلی را در قصه‌گویی متمایز کرده نوع پوشش و حضور شتر در سفرها و قصه‌گویی‌های اوست. لباسی به رنگ ریش سپیدش به بر دارد. دستاری و عینکی و ترکه‌ای از خیزران که در هوا تکان می‌دهد: «بشنوید بچه‌ها این صدا را. در قدیم حیوانات را با این صدا دور می‌کردند. این چوب نمی‌شکند.»
باباعلی را شاید اگر در شهر ببینید سوار بر ماشین پراید باور نمی‌کنید همان باباعلی قصه‌گو باشد. با شلوار جین و تی‌شرت سفید و موبایلی پر از عکس و فیلم سفر. باباعلی که سال‌های سال با شتر به روستاهای اطراف رفته و برای کودکان قصه گفته امروز هنوز برای قصه‌گویی از این مرکب استفاده می‌کند. ترکه‌ی خیزران و لباس را در صندوق ماشین می‌گذارد تا هر جا لازم شد بپوشد و قصه بگوید.
بعد از ظهر در یکی از کتابخانه‌های کانون در شرق بندرعباس همراه باباعلی هستیم برای قصه‌گویی. به محض ورود لب بچه‌ها به خنده باز می‌شود: «بابا علی»! مربی دو عروسک را از قفسه کتاب‌ها بر می‌دارد. بچه‌ها تابستان امسال با پلاستیک دورریختنی مجسمه‌ی باباعلی را ساخته‌اند. هیچ‌چیز از قلم نیفتاده. نه عینک، نه ریش، نه حتی یقه‌ی لباس با سه دکمه‌ی کوچک. باباعلی می‌خندد و ترکه‌ی خیزران را تکان می‌دهد: «این را فراموش کردید بچه‌ها. بشنوید بچه‌ها این صدا را. در قدیم پشه‌ها را با این صدا دور می‌کردند.» بچه‌ها بر صندلی‌های رنگیِ دورش می‌نشینند. چشم‌ها گوش است و دهان‌ها گوش. همه‌ی حواس پیش قصه‌گو است که از حاتم طایی می‌گوید.

چهارشنبه پنجم مهر، باباعلی قرار است برای بچه‌های روستای «سیاه سنگ» قصه‌گویی کند. شتر بلندی را انتخاب کرده است با جهازی پر از منگوله‌های بافتنیِ رنگی. پینه‌ی زانوهای لوک بر زمین کشیده می‌شود. شتر با حرکتی تند و ناله‌ای از سینه از زمین کنده می‌شود. باباعلی مرد تنومندی است اما در کنار لوک به بزرگی همیشه به‌چشم نمی‌آید مگر آنکه بر آن سوار شود: «شتر بلند است. وقتی از آن بالا قصه می‌گویی همه را می‌بینی، بزرگ و کوچک را.»
او به حضور شتر در قصه گویی‌هایش اصرار داد: «کمترین تأثیرِ بودنِ شتر این است که بچه‌ها یک حیوان را از نزدیک می‌بینند. شتر وقتی هست او هم یک جور قصه‌گو است. ما با هم برای بچه‌ها حرف می‌زنیم. من در این سال‌ها تجربه کرده‌ام تأثیرِ حضور حیوان را. بچه‌ها هم دوست دارند من با شتر بیایم. آنها انسان و شتر را در کنار هم می‌بینند و دوستی حیوان و انسان را یاد می‌گیرند و دوستی انسان و انسان را. مثل داستان گراز و کودک. یک روز مادری به پسرش می‌گوید برو رطب بیار. پسر می‌رود و در راه صدایی از ته چاه می‌شنود. یک زنبیل رطب می‌اندازد ته چاه و وقتی بچه گراز داخل زنبیل می‌رود آن را بالا می‌کشد. مادر گراز که شاهد کار پسر بوده می‌بیند که پسربچه‌ گراز را می‌برد خانه و تیمار می‌کند. یک روز مادر به پسر می‌گوید گراز را آزاد کن. همین طور که پسر می‌رفته در نخلستان که گراز را رها کند ماری از وسط نخلستان می‌آید و پسر را می‌زند. مادر گراز تا می‌بیند پسر بیهوش افتاده سر را زیر کمر می‌بَرَد و پسر را به پشت می‌اندازد و می‌برد خانه. دهانش را می‌گذارد جای نیش و زهر را می‌مکد. گزار به این شکل محبت پسربچه را جبران می‌کند.»

در سیاه‌سنگ هم مثل دیگر شهرها و روستاهای هرمزگان در عروسی‌ها داماد را بر شتر می‌نشانند و طی مراسم خاصی به زیارتگاهی می‌برند تا لباس دامادی بپوشد. عروسی سه تا هفت شب طول می‌کشد. در این روزها صدای نی‌انبان و طبل است و خرامیدن شتر در راه خانه‌ی عروس و داماد. باباعلی شعر این مراسم را ازبر است و در قصه‌گویی‌هایش استفاده می‌کند. او در شهرهای مختلف قصه گفته، در اصفهان، یزد، شیراز، تهران. بچه‌های سیاه‌سنگ شتر جهازبسته را که می‌بینند دور باباعلی حلقه می‌زنند. باباعلی خیرزان را در هوا می‌چرخاند. صدایش را بالا برده تا بچه‌های دورتر هم بشنوند. مادرها هم می‌آیند و پدرها به بهانه‌ی کودکان. نوجوان‌ترها می‌خندند اما کم‌کم آنها هم کنجکاو پایان قصه می‌شوند. زنی بیرون خانه نشسته و قلیان می‌کشد. او این قصه‌ها را بارها شنیده، اما جوری به دهانِ باباعلی خیره مانده که گویی کسی سِحرش کرده، کسی از اهل هوا، از بادهای خوب و از خاطرات کودکی.

میانه‌ی راه بندر به میناب هستیم. باباعلی در استراحت‌گاهی که به «حسن لَنگی» معروف است، می‌ایستد. شعری می‌خواند مربوط به همین حسن لنگی. طنز است، می‌خواند و چای می‌خورَد. از راه و جاده‌هایی می‌گوید که با ماشین، ‌با شتر، با دوچرخه رفته است. دوباره به‌راه می‌افتیم. جنب‌وجوش پنج‌شنبه‌بازار میناب از اینجا پیداست. باباعلی همه‌جا را مثل کف دستش بلد است. تکه‌کلام باباعلی این جمله است: «هر سؤالی داشتید من در خدمتتون هستم.»

عکس از عباس کوثری

* این مطلب پیشتر در سومین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

شبکه آفتاب

Recent Posts

نجات‌دهندگان آسیایی

طبيعت روي کره‌ي زمين يک بار با عصر يخبندان آخر‌الزمان را تجربه کرده است. خطر…

10 ماه ago

کاش فقط خسته بودیم

«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال می‌شود.»«سهامدار و مالک حقوق…

10 ماه ago

تقدیس یک آدمکش

آنهایی که در امریکای شمالی زندگی می‌کنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…

11 ماه ago

دو چشم روشن بی‌قرار و دیگر هیچ

فیلم‌های اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساخته‌ی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…

11 ماه ago

برف در سلین آب نمی‌شود

محفوظ در یال کوهسالان به جست‌وجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از هم‌ولایتی‌ها را دید…

11 ماه ago

نوری زیر آوار

روز‌های پایانی دی‌ماه ۱۳۹۸. اعلام می‌شود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری ‌شهداد روحانی، رهبر…

11 ماه ago