منشی در زد. سه ضربه، فقط سهضربه با فاصلههای کوتاه، خیلی کوتاه. اتاق وسایل زیادی ندارد. یک میز و یک کتابخانه و یک فایل، همه چوبی. کوچکترین صدا در اتاق میپیچد. روی میز پرِ پرونده است؛ پروندهی متهمانی که قرار است نجاتشان دهد. بعضی را از اعدام و برخی را از حبس. تا چند سال پیش کارش این نبود. کارش بررسی مرگهای مشکوک بود و سمتش «بازپرس ویژهی قتل تهران». از ۱۳۷۹ تا ده سال بعد.
***
دههی دوم قرن سیزدهم خورشیدی است. سر بریدهی زنی در میان است و تن بیجان پسر و دخترانش. مرگ مشکوک را به عرضِ ملوکانهی اعلیحضرت میرسانند. رضاشاه به ادارهی نظمیه و تأمینات دستور میدهد، تا ۴۸ ساعت، قاتل را پیدا و اقتدارش را دوقبضه کنند. صدها نفر بازجویی میشوند و یکی زیر شکنجه اعتراف میکند. همهی شواهد علیه اوست. نام «اکبر سلاخ» بر سر زبانها میافتد. میدان سپه فعلی و توپخانهی سابق آمادهی اعدامش میشوند. از نظمیه خبر میرسد، قاتل شخصی دیگر است. اکبر را پس از شکنجههای بسیار آزاد میکنند. قاتل «محمود» است. تیرِ ششمتری را عَلَم میکنند. سایههای صبحگاهی هنوز شکل نگرفتهاند. محمود «سیگارِ ادیبالسلطنهای»(۱) را میگیراند. لحظهای بعد پاهای آویزانش در هوا تکان میخورَد، درست همانجایی که پاهای «اصغر قاتل» تکان خواهد خورد.
***
تصویر محمدحسین شاملو بر شیشهی میز افتاده. وقتی حرف میزند، دستهای پهنش را حرکت میدهد و درست به چشمان طرف مقابلش زل میزند. «بعد از ده سال کار بازپرسی در دایرهی جنایی تهران، حالا دیگر خیلی راحت میتوانم قاتل را پیدا کنم.» سؤال اول را دربارهی مرگ مشکوک میپرسیم و پاسخ بازپرس سابق قتل تهران را میشنویم: «مرگ مشکوک مرگی است که روندش طبیعی نباشد. از نظر پزشکی یعنی مرگی که علتش مشخص نیست. هر پروندهای که به ما اعلام میشود مرگ مشکوک است. مثلاً پزشکی قانونی گواهی فوت صادر نمیکند چون نمیداند علت مرگ چه بوده. پس به ما ارجاع میدهند.»
برای توضیح بیشتر مثال میآورد: «مثلاً نمیشود کسی در جوانی بدون دلیل فوت کند. در نتیجه مرگش را مشکوک میدانند و تعیین علت مرگ را نیازمند تحقیق. بعد جسد را برای نمونهبرداری میفرستند پزشکی قانونی. جسد در پزشکی قانونی آسیبشناسی و سمشناسی و کالبدگشایی میشود تا علت مرگ مشخص شود.» به گفتهی شاملو، تا اینجای کار وظیفهی پزشکی قانونی است. اما بعد؟ «پزشکی قانونی کارشناس مشخص کردن علت مرگ است. بعد در صورت تشکیل پرونده، وظیفهی قاضی است که احراز کند آیا جرمی اتفاق افتاده یا بر اثر خودکشی، سوءمصرف مواد یا مثلاً مرگ ناخواسته بوده.»
«بیشتر موارد مرگ مشکوک مسمومیت است یا موارد دیگری را هم شامل میشود؟» با انگشتان دست راستش بر میز ضرب میگیرد و میگوید: «خب خیلی وقتها سکتهی مغزی هم اتفاق میافتد. فرد با پاره شدنِ مویرگِ مغزی دچار مرگ میشود. مثلاً همین اواخر مرگِ یک بازیگر خبرساز شد. اول گفتند خودکشی کرده اما بعد معلوم شد مویرگی در مغزش پاره شده و باعث بالا رفتن فشار خون و مرگ شده.» دچار مرگ… دچار مرگ… دچار مرگ… این دو کلمهاش انگار در اتاق میپیچد.
منظورش چیست؟ یعنی اگر جسمِ سخت هم به سر بخورد و مویرگی را پاره کند، ممکن است خودکشی جلوه دهد؟ میخندد: «نه. این دیگر مشخص است که آثار خارجی دارد.» یعنی ممکن است برخورد جسم سخت آثار خارجی نداشته باشد؟ کف دستش را باز میکند و میچسباند به سرش و چند ضربه میزند: «بله. مثلاً جسمی خورده که سطحش وسیع است و جای برخوردش مشخص نیست. مثل تختهی بزرگ و مسطح. این جسم سخت اگر به سر بخورد ممکن است بدون ایجاد کبودی و اثرِ خونمردگی باعث مرگ شود.»
مثلاً «پروندههای اینطوری زیاد داشتهایم. یک بار دو نفر در کارگاهی دعوا کرده بودند و یکی با مشت زده بود به سر آن یکی. پس از آن ضربه، از حال رفته و به بیمارستان منتقل شده و فوت کرده بود. در بیمارستان نتوانسته بودند علت مرگ را تشخیص دهند اما پزشکی قانونی بعد از کالبدشکافی متوجه شده بود که خونریزی مغزی است و مرگ بر اثر ضربه به سر بوده، بدون اثر خارجی.»
***
«از کلانتری پردیس زنگ زدند و گفتند کنار خیابان یک دست و یک پا و یک نیمتنه توی پلاستیک پیدا کردهایم. بهشان گفتم تا برسم سر صحنه، پروندهی افراد فقدانی را آماده کنند. سوار ماشین شدیم. با پزشکی قانونی همزمان رسیدیم. پزشکی قانونی گفت حدود یک ماه از مرگ این دست و پا میگذرد. کلانتری دو پروندهی فقدانی در اختیارم گذاشت. یکی مال دو هفته پیش و یکی حدود یک ماه پیش. دومی را خواندم. خواهر و شوهرخواهرِ گمشده اعلام مفقودی کرده بودند. مشخصات مفقودی با این نیمتنهی بیسر نمیخواند. خدا همیشه کمک میکند. در پرونده، دخترِ نُهسالهی خانواده گفته بود داییاش یکبار تصادف کرده و توی پای چپش پلاتین گذاشتهاند. رفتم بالا سر جسد. پا را شکافتیم. پلاتین داشت. رفتم سراغ خانواده. خانهشان هفتهشت بلوک با جسد فاصله داشت. باغچهی توی بالکن را به هم ریختیم. هیچ نشانهای از قتل پیدا نکردیم. گفتند گمشدهشان معتاد به شیشه است. اعتیاد به شیشه هزینه دارد. سرنخها داشت به هم وصل میشد، یعنی خانوادهاش او را کشته بودند؟ شوهرخواهرِ مقتول توی کارِ بسازبفروشی بود، قبلاً هم قصابی میکرده. جسد توی ذهنم آمد. نشانهها تکمیل شد. قاتل دست و پای جسد را فقط با یک ضربه از تنش جدا کرده بود و خیلی ماهرانه سرش را از تن جدا. مثلهشدهها معمولاً اینگونه نیستند. اما این یکی فرق داشت با بقیه. دستور بازداشت شوهرخواهر را صادر کردم. انکار کرد. اما برایم مثل روز روشن بود که خودش است. نیمساعت طول نکشید که قاتل را پیدا کردم. تا یک ماه انکار کرد. بعد اعتراف کرد. گفت سرِ مقتول را انداختیم توی سطلهای بزرگ زبالهی شهرداری.» دههی نهمِ قرن سیزدهم خورشیدی است.
***
تابستان ۸۸ است. آیتالله آملی لاریجانی تازه به سمت ریاست قوهی قضاییه منصوب شده است. محمدحسین شاملو قلم و کاغذ را برمیدارد و نامهای به رئیسِ تازهی دستگاهِ اجرای عدالت مینویسد: «تقاضا میشود موارد پیشنهادی ذیل بررسی و در صورت موافقت به طریق مقتضی در مجلس شورای اسلامی مطرح و مورد تصویب قرار گیرد.» نامهی پانزدهمادهای او بهسرعت در رسانهها منتشر میشود. او در هر پانزده ماده به حقوق متهم اشاره میکند. مثلاً «بازداشتگاهها از پذیرش افرادی که آثار ضرب و جرح یا بدحالی و ضعف شدید در آنها دیده میشود ممنوع هستند…» یا «بازداشت، دستگیری و نگهداری و تحقیق از متهمان توسط غیرضابطان خاص دادگستری ممنوع است…» یا در مادهی ۱۴ این را پیشنهاد میدهد: «در مواقع کنترل تجمعات و راهپیماییها، مضروب کردن افراد شرکتکننده از ناحیهی کمر و بالاتر و نیز نقاط حساس بدن ممنوع است.»
«نامهام چهارشنبه منتشر شد. همان روز رفته بودم شهرستان. جمعه برگشتم. تا به خانه برسم یکونیم شب شده بود. خوابم برد. بعد از نیم ساعت دیدم دارند در را میکوبند. از بالا نگاه کردم. یکسری نیروی انتظامی و لباس شخصی آمده بودند. همسرم ترسید و گفت کار دست خودت دادی. من نگران بدهکاریهایم بودم. میگفتم اگر مرا دستگیر کنند قسط وامهایی که گرفتهام دیرکرد خواهد داشت. قلبم داشت جاکن میشد. نه اینکه بترسم. من عاشق کارهایی هستم که همراه با ترس باشد. اضطرابم به خانواده مربوط میشد. کتوشلوارم را پوشیدم. به بچهها هم گفتم شمارهی ماشین را یادداشت کنید و فیلم هم بگیرید. رفتم دم در. درجهدارها تا مرا دیدند با احترام پاکوبیدند. استرسم کمتر شد. گفتند موبایل بازپرس کشیک خاموش است. ما از شورایاری محل پرسوجو کردیم و آدرس شما را پیدا کردیم تا بهجای ایشان تشریف بیاورید برای بررسی پرونده.»
شاملو همان روزها بازپرس پروندهی تعدادی از کشتهشدههای حوادث پس از انتخابات بود.
بازپرسِ سابق این روزها فقط وکالت میکند. خیلی زود از دستگاه قضا بیرون آمده. بازنشستگیِ زودرس؟ «بله، تقریباً.» یعنی به نامهی معروف ربطی دارد؟ جواب میدهد: «نمیدانم. شاید. ولی تا درخواست دادم موافقت شد.» یعنی خسته شده بوده؟ چرا اینقدر زود؟ «نه؛ من هیچوقت از کارم خسته نمیشوم. احساس کردم دستگاه دیگر به وجود من نیاز ندارد. الان هم خیلی غبطه میخورم که کار را ترک کردم. چون من ده سال عمر قضایی را کار بازپرسی قتل کردم. وقتی سر صحنه میرفتم صحنه با من حرف میزد. بلافاصله متوجه میشدم انگیزه چیست و کار چه کسی میتواند باشد. نود درصد موارد …
گلایههایش را ادامه میدهد: «به جایی رسیده بودم که حس میکردم اگر در تهران روزی هزار پروندهی قتل مشکوک هم گشوده شود برای کسی مهم نیست. حالت رهاشدگی میدیدم. ولی آن چیزی که باعث شد ما ادامه دهیم، اعتقاد و ایمان به خدا بود و اینکه میگفتیم خون کسی پایمال نشود. حتی برای مقتولی که مفسد بود دو ماه تلاش و تحقیق کردیم تا قاتل را بگیریم. منش و مذهب و شخصیت مقتول اصلاً برای ما مطرح نبود. تنها پایمال نشدن خون و کشف حقیقت اهمیت دارد.»
از او میخواهیم مراحل کار را توضیح دهد. مثلاً اعلام میکنند یک نفر کشته شده و جسدش هم الان پیدا شده. «معمولاً موارد تلفنی اعلام میشود. بلافاصله دستورهای لازم را برای حفظ صحنه و افرادی که باید در صحنه حاضر باشند اعلام میکنیم؛ مثل بچههای پزشکی قانونی یا تشخیص هویت، یا در موارد گازگرفتگی کارشناس گاز یا برای حوادث احتمالی کارشناسان مربوط، اگر هم با سازمانی مرتبط باشد، میگوییم مدیران آن سازمان بیایند. بعد همزمان دستور جمعآوری ادلهی جرم مثلاً از طریق شهود (کسانی که صحنه را دیدهاند) و بررسی محل از نظر فنی را صادر میکنیم. اولین کسی که اجازه دارد به صحنه برود فقط بازپرس است. بازپرس تمام جزئیات را در جهت عقربههای ساعت یا خلاف جهت عقربههای ساعت یادداشتبرداری میکند.»
شاملو، در توضیح اصطلاح جهت عقربه و خلافش، ادامه میدهد: «یعنی جایی را که جسد آنجاست توصیف میکند. اینکه چه اجسامی در صحنه است، آیا به هم ریخته است؟ دری یا پنجرهای باز است؟ کلیدی روی در است؟ اما برای اینکه بینظمی نباشد و چیزی از قلم نیفتد باید جهتی را در نظر بگیریم.»
بعد با نظر پزشکی قانونی جسد را از نوک پا تا فرق سر بررسی میکنند که در روند پرونده خیلی مهم است. وقتی کار تمام شد جسد را برای تشریح به پزشکی قانونی میفرستند و اگر لازم باشد در موارد مهم خودشان هم در زمان تشریح بالای سر جسد میمانند. بعد سعی میکنند هویت جسد را شناسایی کنند. انگشتنگاری و عکسبرداری انجام میشود. وقتی هویت مشخص شد بیوگرافیِ مقتول را درمیآورند. از وضعیت خانوادگی و زن و بچه و فامیل و اطرافیان و همسایه و دوستان و …. بعد شخصیتشناسی میکنند که این فرد سرِ چه عاملی میتوانسته کشته شده باشد. صحنه چه میگوید؟ مجموع برآورد شخصیت مقتول و برآیندی که از صحنه به دست میآوریم، انگیزهی قتل را به تیم عملیات نشان میدهد. وقتی انگیزه مشخص شد، یکسری خودبهخود از دایرهی مظنونها خارج میشوند و یکسری میمانند. حالا برخی خصیصهها را برای متهمان در نظر میگیرند تا قاتل را پیدا کنند. نود درصد موارد قاتل در صحنه شناسایی میشود. اگر قاتل در صحنه کشف نشد، کارهای فنی بعدی انجام میگیرد که دشوار است.
منظورتان از کار فنی بازجویی است؟ وقتی این سؤال را میشنود، کف دستهایش را به سمت من میگیرد و تکان میدهد: «نه، نه! من در عمر قضاییام نه به کسی سیلی زدهام، نه تشر و نه داد و همیشه هم تنها کسی که در بازجویی حرف نمیزد من بودم. فقط مینوشتم. اعتقاد دارم بازپرس نباید حرف بزند، بلکه قلمش باید کار کند. اگر بازپرس دادوبیداد کند و عصبانی شود جز اینکه مدیریت کار از دستش دربرود، و متهم احساس کند که بازپرس شخصیت خشکی دارد، نتیجهای نخواهد داشت. همین قدرت قلم و قانونی که پشتش است میتواند کار کند. همه مکلفند این دستور را اجرا کنند. بنابراین من همیشه ساکت بودهام. سر کسی داد نمیزدم و به متهم توهین نمیکردم. یادم هم نمیآید متهمی به من توهین کرده باشد. من کاغذ قلم دستش میدادم و اعتقادی هم به اقرار نداشتم. تنها موضوعی که من به آن نمیپرداختم اقرار بود. کارم فقط این بود که از نظر علمی اسناد و مدارک کافی را جمع کنم. ممکن است کسی بیاید پیش من اقرار کند و فردا در دادگاه انکار کند. اگر اقرارش متکی بر دلایل علمی من نباشد، ممکن است دادگاه انکار او را بپذیرد و قاتل فرار کند. اما اگر دلایل علمی بیاورم انکارش ممکن نیست.» و به این ترتیب بازپرس جنایی قاتل را پیدا میکند، دستگیر میکند و قرار تأمین صادر میکند. بعد ادله را جمعآوری میکند و اعلام میکند که اتهام متوجه فلان فرد است. بعد هم او را به دادگاه میفرستد تا محاکمه شود.
محمدحسین شاملو نخستین معمایِ جناییاش را در اصفهان حل کرده. اما آخرینش کِی بوده؟ دستی به سبیلش میکشد و مرتب میکند: «آخرین پرونده قتل خانمی در افسریه بود در ماه مبارک رمضان. بهشدت بیمار بودم. روزه هم بودم. نزدیک افطار بود. میدانستم قاتل از افراد همان خانواده است. اگر توان جسمی داشتم همانجا فرد را دستگیر میکردم اما به افسر گفتم فردی را که میتواند جزو دایرهی خانوادهی دختریِ مقتول باشد، بیاورد دادسرای جنایی. وسط پرونده منتقل شدم دایرهی کیفری استان و بعد همکار بعدی تشخیص داد که قاتل همان کسی است که من گفته بودم.»
«در هیچ پروندهای تهدید هم شدهاید؟» سؤال بعدی این بود و پاسخش این «نه. پدرم همیشه حرفی میزد که به نظرم درست است. اینکه مردم همهچیز را فراموش میکنند اما حرف یادشان نمیرود. من تابهحال در کارم به هیچکس توهین نکردهام. نه به دزد نه به قاتل و نه به سارق مسلح. هیچوقت هم مقابل رفیق و خانواده تحقیرشان نکردهام و به همین دلیل هیچوقت هم تهدید نشدهام. ممکن است شما کسی را بزنید و یادش برود، اما حرف را فراموش نمیکنند.»
***
«مقتول گم شده بود. رفتیم برای بررسی منزل. وقتی رسیدیم سر صحنه اثری از وقوع جرم نبود. اما همهجا را حشره و سوسک گرفته بود. اطراف کمد حشرهها بیشتر بودند. گفتم دیوار را بکَنَند. جسد را بهشکل عمودی توی دیوار دفن کرده و رویش سیمان کشیده بود. هر چیزی ریشهای دارد. قاتل حتماً از چیزی الهام گرفته بود که مقتول را عمودی دفن کرده بود. فکر کرده بود اینطوری نمیتوان مقتول را پیدا کرد. فکر کردم قاتل باید اهل یکی از شهرهای سنتی باشد. چون در برخی شهرهای سنتی، سنگ قبرهای ایستاده بر دیوار وجود دارد. احوال شخصیهی مقتول را بررسی کردیم. محل سکونتش تهران بود. اما بیشتر که جستوجو کردیم دیدیم که آخرین بار در شهر ری اقامت داشته. به جزئیات بیشتری دست پیدا کردیم. مقتول با پسری اهل شهر ری دوست بوده. بلافاصله نیابت دادیم به شهر ری. دستگیرش کردند. قاتل خودش بود. با چوب زده بود توی سر رفیقش. جسدش را به امانت گذاشته بود توی دیوار.»
***
هیچوقت شده که معمایی برای بازپرس شاملو حل نشده باشد؟ مکث میکند. چشم میگرداند در اتاق و میگوید: «بله. جسدی پیدا شد که هویتش هیچوقت معلوم نشد.» منظور ما اما این نبود. دوباره پرسیدم. اینبار دقیقتر: «طوری که همهچیز مهیا باشد اما نتوانید قاتل را شناسایی کنید…» لبخند بر صورتِ سوختهاش پهن میشود: «برخی اوقات شرایطی ایجاد میشود که جسد از بین میرود. موردی هم بود که هویت مقتول را هم پیدا کردیم اما نتوانستیم قاتل را شناسایی کنیم. یا خیلی حرفهای بود یا ناشی از سرقتِ اتفاقی یا زورگیری. اینجور مواقع قاتل بدون بهجا گذاشتن اثری از خود از صحنه میگریزد. قاتلهای اتفاقی را خیلی سخت میتوان پیدا کرد. اما در قتلهای طراحیشده قاتل بهراحتی پیدا میشود.
هرکول پوآرو؟ خانم مارپل؟ شرلوک هلمز؟ فیلیپ مارلو؟ وَلندِر؟ هیچکدام از اینها را دیده؟ هیچوقت با صحنههای سینمایی در پروندهها مواجه شده؟ لبخند آشنا در صورتش تکرار میشود: «فرصتی ندارم فیلمهای جنایی ببینم. اما یادم هم نمیآید هیچ قاتلی گفته باشد قتل را از فیلم یاد یا تأثیر گرفتهام. سریالهای جنایی مثل شرلوک هلمز یا پوآرو را گاهی اوقات دیدهام. اما آنها مقداری با داستان آمیختهاند. هرچه باشد فیلم است دیگر. ما میتوانیم با پروندههای قتلی که داشتهایم سریالهای خیلی خوبی بسازیم. به این راحتی نیست که در برخی فیلمها میبینیم. مثلاً فردی فرار میکند و بلافاصله میگویند قاتل است. در قانون هیچ ادلهای وجود ندارد که بگوییم کسی که فرار میکند قاتل است. البته بعضی وقتها هم طبیعی درمیآید چون از پروندهها بهره بردهاند. اگر بخواهم خودم برای پروندههای جنایی سناریو بنویسم سوژههایی نابی دارم اما نه وقت دارم و نه چندان علاقهای.
بازپرس سابق دایرهی جنایی تهران معتقد است آمارِ قتلها باید به متخصصانِ آن ارائه شود چون «برای کارگر چه فرقی میکند که امسال چند نفر به قتل رسیدهاند یا به چه علت کشته شدهاند؟ در ضمن هیججای دنیا نمیتوان گفت که آمار ارائهشده کاملاً درست است. چون «نرخ سیاه» داریم. مثل جرایمی که با رضایت طرفین انجام میگیرد و هیچگاه گزارش نمیشود. خریدوفروش مواد مخدر هم به همین شکل. اما نرخ قتل همیشه مشخص است مگر در شرایطی که صحنهسازی شده باشد؛ مثل قتل خانوادگی که گاه تظاهر به خودکشی میشود، مانند خوردن دارو. میگویند داروی اشتباه خورده است!»
جابهجا میان حرفهایش گلایه میکند: «مسؤولان قدرشناس نیروها نیستند. سمتها با رابطه شکل میگیرد. دوغ و دوشاب هیچ فرقی ندارند. منتقدها جایی ندارند.» حرفهایش را آرام پی میگیرد: «آنقدر جسد دیدهام که با میز و موزاییک فرقی ندارد برایم. بعضی وقتها جسد در بدترین حالت ممکن است. یک بار پروندهای در اصفهان داشتم. جسدی را بعد از یک هفته در خانهای پیدا کردیم که قاتل، بعد از قتل، بخاریِ گازی را تا آخرین درجهی گرما روشن کرده بود. جسد باد کرده و ترکیده بود. چشمانش از حدقه درآمده بود. بوی تعفنِ شدید همهجا را گرفته بود.»
قاتلها بیشتر مرد هستند یا زن؟ همانطور که با انگشت اشارهاش لکهی روز میز را تمیز میکند، طوری جواب میدهد که انگار پاسخ مشخص است: «خب مردها دیگر.» چرا؟ «چون حضور فیزیکی مردان در جامعه زیاد است. بیشتر از زنها درگیر فعالیت اقتصادی هستند. بیشتر درگیر مال و اموالند. بیشتر درگیر مسائل عشقی هستند. مثلاً پروندهای داشتیم که برادر، برای اینکه به زن برادرش برسد، بردارش را کشته بود. البته پیداش کردیم.»
خلاقیت در قتل – یک
همیشه کسی که خلاقتر است پیروز میشود. روز مادر بود. بعدازظهر خبرم کردند و اوایل شب رسیدم سر صحنه. زن رگ هر دو دستش را زده بود و بیجان افتاده بود وسط اتاقِ بههمریختهی خانهای اجارهای در یکی از محلههای تهرانپارس. همهچیز از خودکشی حکایت داشت اما هیچچیز آنطور نیست که دیده میشود. پزشکی قانونی که جسد را بررسی کرد گزارش داد که گردنش هم شکسته است. پس خودکشی نکرده بود؟ قاتل که بود؟ از صاحبخانه پرسیدم تنها زندگی میکرد؟ گفت یک شوهر صیغهای داشت. آخرین بار شوهر صیغهای آمد و در قفل در کلید انداخت. در باز نشد و برگشت. حدس زدم قاتل باید شوهر باشد. بازداشتش کردیم. انکار کرد. پرسوجو کردیم. باز هم انکار کرد. موبایلِ جسد را پیدا کردم. آخرین مکالمات و پیامکها را بررسی کردم. پسرش توی یکی از پیامکها چیزی مثل این نوشته بود: «مادر جون روزت مبارک، نمیخوای به ما یه سری بزنی؟» طوری نوشته بود که انگار در شهرستان است. چیزی در ذهنم جرقه زد. کدام پسری میخواهد که مادرش روز مادر برود به دیدنش؟ چرا؟ پسر را پیدا کردیم. در چالوس زندگی میکرد. اما چطور توانسته بود در کمتر از یک روز مادرش را بکشد و دوباره برگردد چالوس و سرِ کارش هم حاضر شود؟ رفتیم چالوس و پسر را در محل کارش پیدا کردیم، صبح زود. آرامآرام خودم را معرفی کردم: بازپرس ویژهی دایرهی جنایی، ویژهی قتل. افتاد به گریه و از حال رفت. همکارش تشر آمد که چه گفتی به رفیق ما که از حال رفت؟ گفتم بعداً حالش را جا میآوریم. فقط بگویید بیاید تهران و کارهای مادرش را انجام دهد. به بچهها هم گفتم تا دو روز تحت نظرش بگیرند تا مادرش را کفنودفن کند بعد موقتی بازداشتش کنند. بعد از دو روز در بازرسیها یک سیمکارت پیدا کردیم. نشانهها میگفتند با دختری دوست است. در پیگیری پیامکها متوجه شدیم یک بار دختر پرسیده بود «آن کار بزرگی را که میخواستی در تهران انجام بدهی، انجام دادی؟» و این یعنی پسر قبلاً به دختر گفته بود که میخواهد کار بزرگی در تهران بکند. کدام کار بزرگ؟ کشتنِ مادر؟ هرچه به او میگفتیم قاتل است انکار میکرد. آخرسر الکی گفتم دوربینِ محلی پلیس هم حضور تو را در لحظهی قتل ضبط کرده که میتوانیم نشانت دهیم. به حرف آمد. سر شب دربست گرفته بود سمت تهران. مادر را کشته بود و دوباره دربست گرفته بود به سمت چالوس. قبل از اینکه صبح بشود سر کارش حاضر شده بود. میگفت مادرم را کشتم چون از کودکی عقده داشتم. او به ما غذا نمیداد. دوم راهنمایی بودیم که همسایه به ما ناهار میداد. گفتم شوهر صیغهای را آزاد کنند.
بعضیوقتها در خانه کارهایی میکنم که همسرم میگوید «تو با این کندذهنی چطور قتلهای پیچیده را کشف میکنی؟!» گفتم که؛ همیشه کسی که خلاقتر است پیروز میشود.
خلاقیت در قتل – دو
خبر دادند پیرزنی در اصفهان کشته شده. رفتم سر صحنه. بیابانی دورودراز با چند ساختمان دوروبرش. گواهینامهای افتاده بود آنجا. صاحبش پسری با صورت لاغر و زیرِ چشمها گودافتاده. استعلام کردیم. سرباز بود. از حفاظت اطلاعات پادگانِ محل خدمتش سراغش را گرفتیم. گفتند دقیقاً در روز قتل فرار کرده. شاهدانش گفته بودند از سیمخاردارهای کنار پادگان دررفته. همهی شواهد او را مضنون اصلی نشان میداد. پیگیری و دستگیرش کردیم. حدود یکماه در بازداشت بود. قسم میخورد که نکشته است. هیچوقت هم به آن مکان نرفته. میگفت رفته بوده چارباغ و آنجا گواهینامهاش مفقود شده؛ حالا گم شده یا دزدیده بودند معلومش نیست. برای فرار هم هیچ دلیلی نداشته و میگفت فقط قاط زده بوده. بعد از مدتی دوباره رفتم سر صحنه. متوجه شدم چند ساختمان آنطرفتر ساختمانی نیمهکاره وجود دارد. رفتیم توی ساختمان. طبقهی سوم داخل یک اتاق، یک افغان داشت کار میکرد. پتو آویزان کرده بود به جای در. کنار که زدیم دیدیم نشسته به تماشای فیلم مبتذل. با پسر مقتول بودیم. تا ویدیو را دید گفت: «این ویدیوی ننهمِس که!» از مرد افغان پرسوجو کردیم. گفت یکبار که خریدهای خانم را برده بود ویدیو را دیده و تصمیمش را گرفته. بعدِ چند وقت خفهاش کرده بود؛ توی بیابان. گواهینامهی آن سرباز را هم انداخته بود کنار جسد. این هم از خلاقیتِ این. پرونده را جمعوجور کردم و دادم به قاضی دادگاه و نوشتم که سرباز آزاد شود. حدود چهارماه بعد همزمان با هفتهی قوهی قضاییه رفتیم بازدید زندان. دیدم سرباز آنجاست. قاضی نوشتهام را ندیده بود. همانجا دستور آزادیاش را صادر کرد. لابد با چهار ماه تأخیر رفت دنبال پاک کردن اضافه خدمتش. از قاضی تشکر میکرد.
***
منشی در میزند. دَه سال گذشته است.
پینوشت:
یک. ادیبالسلطنهی سمیعی رئیس نظمیهی وقت، هنگام اعدام، به ظهور میرسید و جلو میآمد و با اعدامی سلام و تعارف میکرد و سیگاری آتش زده به دستش میداد و پس از اتمام سیگار، صورت محکومیت و حکم محکمه توسط منشی دادگاه قرائت شده مأمورین، محکوم را به پای دار هدایت کرده، بالای چهارپایهاش که در پای دار گذاشته شده بود میکشاندند… (شهری، جعفر، طهران قدیم، جلد نخست)
عکس از عباس کوثری
* این مطلب پیشتر در دهمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.
طبيعت روي کرهي زمين يک بار با عصر يخبندان آخرالزمان را تجربه کرده است. خطر…
«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال میشود.»«سهامدار و مالک حقوق…
آنهایی که در امریکای شمالی زندگی میکنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…
فیلمهای اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساختهی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…
محفوظ در یال کوهسالان به جستوجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از همولایتیها را دید…
روزهای پایانی دیماه ۱۳۹۸. اعلام میشود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری شهداد روحانی، رهبر…