مردی که کلاهش را برای راننده‌ی قطار از سر برداشت

پیتر ترنبول (متولد اول ژانویه‌ی ۱۹۵۰) با رمان‌های جنایی و پلیسی سریالی و شخصیت‌های ثابتی مثل کارآگاه هنسی،‌ ایلیچ و این اواخر هری ویکاری در انگلستان شناخته‌شده است. مثل بیشتر نویسنده‌های موفق، ترنبول هم موطن خود، یورکشایر، را در قلب جغرافیای داستان‌هایش قرار داده است. او قبل از بازگشت به زادگاه و داستان‌نویسی، مدتی در گلاسکو مددکار اجتماعی بود. «یک روز، یک دوچرخه‌سوار»، «روز دراز دوشنبه»، «وضعیت ارغوانی»، «ارتقای سکوت»، «بعد از سیل»، «ترس غرق ‌شدن»، «ما را از دست شیطان نجات بده»، و «مرد بی‌چهره» از جمله کتاب‌های او  هستند. داستان مردی که کلاهش را برای راننده‌ی قطار از سر برداشت، که در مجله‌ی «الری کوئین میستری» چاپ شده، بهترین داستان کوتاه کارآگاهی ۲۰۱۲ شد و جایزه‌ی ادگار آلن پو (موسوم به ادگارز) را برد. این اولین اثری است که از ترنبول به فارسی برگردانده می‌شود.

***

توی این سال‌ها داستان مردی که کلاهش را برای راننده‌ی قطار از سر برداشت سه قسمت شده است. جورج هنسی که سرخوشانه داشت‌ یک سر شبِ دلپذیر تابستانی را از خانه تا کافه‌ی ایزینگ‌وولد برای یک نوشیدنی قبل از اعلام «سفارش‌های آخر» قدم می‌زد، با خودش گفت سه قسمت. بله، فکر کرد داستان سه قسمت مجزا دارد. همین‌طور که متوجه خفاشی تیزرو بود، سه قسمت داستان را این‌طوری به خاطر آورد؛ خود حادثه، داستان حادثه آن‌طوری که برای چارلز تعریف کرده بود و دست‌آخر، دیدن دوباره‌ی زن.
زن درست‌وحسابی پیر نشده بود. انگار گذر سالیان را نپذیرفته بود و به‌نظر جورج هنسی مثل خیلی زن‌های دیگری که از این سیاست پیروی می‌کنند مسائل را برای خودش خیلی راحت بدتر کرده بود. هرچند هنوز ظریف بود اما توی سن بالای پنجاه نمی‌توانست تی‌شرت و شلوار جین و کتانی بپوشد و بین دانشجوها بچرخد و امیدوار باشد توی جمع جایی برای خودش دست‌وپا کند.
وقتی هنسی داشت از کنار دیوارهای کلانتری میکل‌گیت‌بار قدم‌زنان می‌رفت سمت رستوران غذاهای دریایی خیابان لندال تا ناهار را مثل همیشه «بیرون» بخورد زن را دید؛ داشت می‌آمد طرفش. زن او را نشناخت و به‌سرعت و سراسیمه رد شد. اگر کسی او را می‌دید فکر می‌کرد دارد به مأموریتی فوری و فوتی می‌رود یا در حال رفتن به جای خاصی است. اما هنسی، که بیشتر عمر حرفه‌ای‌اش را پلیس بوده و حالا در آستانه‌ی بازنشستگی، دیگر استاد شناخت رفتارهای انسانی محسوب می‌شد، او را زنی ترسان می‌دید که داشت از چیزی در خودش با عجله دور می‌شد؛ چیزی در گذشته که هر قدر هم تند راه بروی، راه فراری از آن نداری. هنسی او را همین‌طور که بین گردشگران کنار دیوار می‌لولید شناخت، اما نتوانست اسمش را فوراً به‌یاد بیاورد؛ جز اینکه می‌دانست این زن نه به زندگی شخصی که به زندگی حرفه‌ای‌اش تعلق دارد. زن به او نزدیک شد و سریع رد شد؛ گونه‌های فروافتاده، آرایش غلیظ، موهای به‌هم‌ریخته و قدم‌های تندتندتند و کوتاه‌کوتاه‌کوتاه کنار باروهای باستانی، زیر آسمان بزرگ آبی و بی‌ابر جولای. تنسی بی‌اختیار چرخید و دنبال زن رفت. قدم‌هایش را تند کرد تا عقب نماند.
زن از میکل‌گیت‌بار رد شد و سر بِیل‌هیل از دیوارها جدا شد، سریع چرخید به چپ توی کرامول و رفت توی واگِنِرز رست. هنسی پشت سرش رفت توی کافه. با آنجا آشنا بود، گرچه خیلی آنجا رفت‌وآمد نداشت، می‌دانست پاتوق «محلی‌ها»ست. عده‌ی کمی از گردشگرهای شهر زیبا و معروف یورک آن را پیدا می‌کردند و بیشتر پاتوق جوانان محله است؛ جایی که زن آشکارا احساس تعلق می‌کرد، گرچه هنسی تعجب نکرد از اینکه بخواهد وارد کافه شود، زن یک جام بزرگ نوشیدنیِ شیرین خریده بود و تنها یک گوشه‌ای نشسته بود. هنسی نوشیدنی غیرالکلی خرید و گوشه‌ی مخالف نشست و از گوشه‌ی چشم زن را زیر نظر گرفت.
اولیویا استرینگر
البته، اولیویا استرینگر. نام زن یکباره به ذهنش خطور کرد. پس آخرِ کارش این شده، تنها، عاطل و باطل، ـ تازه اگر معتاد تمام‌عیار نشده باشد ـ از روی ظاهر نزارش قضاوت می‌کرد. یک جام بزرگ نوشیدنی شیرین، بدون مزه، آن‌هم وسط روز. و یک زندگی روزبه‌روز، با دستی که به‌سختی به دهانش می‌رسد، از روی کفش کتانی مندرس و تی‌شرت سبز بی‌قواره‌اش می‌گفت. اما با کاری که زن بیست سال پیش کرده بود، دلش برای او نمی‌سوخت.
پرونده زمانی رو شده بود که راننده‌ی یک قطار سریع‌السیر لندن قطارش را سریع، اما با تسلط، نگه داشته بود و به بازرسی یورک خبر داده بود که نزدیکی‌های فلان‌جا «یکی را زیر» گرفته. تردد خط به تعلیق درآمده بود و اورژانس به‌سرعت خودش را رسانده بود سر صحنه.
از جورج هنسی، گروهبان مفتش وقت پلیس شمال یورکشایر، خواستند نماینده‌ی پلیس جنایی باشد. مادامی که گزینه‌ی قتل را نشود با اطمینان کنار گذاشت، هر خودکشی‌ای مشکوک است. زمانی که هنسی به صحنه رسیده بود، جنازه را از روی ریل برداشته بودند، راننده‌ی جایگزین قطار را برده بود و تردد جریان عادی به خود گرفته بود.
«همیشه می‌گفتم فقط وقتی ممکنه یکی رو زیر کنم که چشم از جلوم بردارم». راننده‌ی قطار که کاملاً معلوم بود هنوز می‌لرزد تکیه داده بود به ماشین پلیس و کام سختی از سیگارش می‌گرفت و از تلِ سیگارهایی که روی زمین خشک زیر پاهاش له شده بود می‌شد گفت این سیگار چندمی است که او در فاصله‌ی تصادف تا رسیدن گروهبان هنسی کشیده است. دست به دامن هنسی شد «اما نمی‌تونی، می‌دونی. نمی‌تونی چشم برداری.» هنسی یادش آمد او مرد ریزجثه‌ای بوده و خودش، از اینکه متوجه شده بود رانندگی قطاری با سرعت ۱۲۵ مایل در ساعت اصلاً ربطی به استفاده از زور بازو ندارد، حیرت کرده بود.
«سرعت مطمئن»
«اوه، درسته، سرعت به‌اندازه، اما درست تا لحظه‌ی آخر، چشم‌تو‌چشم هم بودیم. یعنی زل زده بود توی چشم‌هام و من هم خیره مونده بودم به چشم‌هاش. همین‌جور وایستاده بود اونجا. بقیه‌ی راننده‌ها می‌گن «کسی که میره زیر» درست قبل از ضربه، رو می‌گردونه یا کلاً پشت به قطار وامیسته یا دم آخر سعی می‌کنه از ریل بپره بیرون.»
«اما این آقا نکرد؟»
راننده ناامیدانه کام آخر را از سیگارش کشید، انداختش زمین و مثل بقیه‌ی سیگارها با پا روی خاک لهش کرد، «این آقا نه، این آقا نه. حتی یه ذره. شما دیدینش؟»
«نه. چرا باید می‌دیدمش؟»
«فقط ظاهرش، مثل «کسی که عادی میره زیر» نبود، لباس کهنه تنش نبود؛ بعضی‌ها‌شون که اصلاً لباس ندارن. مالِ یکی از همکارهام که لخت مادرزاد بود از یه بیمارستان روانی فرار کرده بود؛ اما این مرد، خوش‌لباس، کت‌وشلوار راه‌راه، کلاه لبه‌دار، مثل یه مدیر بانک یا حسابدار بود، می‌دونید چه ‌کار کرد؟»
«شما بگو.»
«درست قبل از تصادف، کلاهش رو برام برداشت و با حرکت لب‌هاش گفت ممنون.»
هنسی آب گازدار خودش را مزمزه کرد و نگاهی کرد به اولیویا استرینگر که نشسته بود و زل زده بود توی هوا و حالا به لطف انقلاب‌های کره‌ی زمین داشت توی یک گُله نوری که از شیشه‌ی ‌رنگی رد شده بود حمام آفتاب می‌گرفت.
هنسی به‌ خاطر آورد آن که رفته بود زیر، آن «شخص» به‌خصوص، خیلی سریع شناسایی شده بود. اسمش چه بود؟ اسمش زنگ خاصی داشت، چیز به‌خصوصی داشت… فامیلی معمولی اما یک اسم خیلی عجیب مسیحی. وبستر. خود خودش بود… وبستر. اسم مسیحی‌اش چه بود؟ چی… وبستر؟
تامسون. خودش بود. تامسون وبستر. مدیر بانک جیلی‌گیت شعبه‌ی یورکشایر و بانک لانکشایر یکی از آخرین بانک‌های خانوادگی که هنوز هم به اعلام این موضوع علاقه دارد. اول هنسی فکر کرده بود این یک فامیلیِ دوتکه است.
خانم وبستر که توی خانه‌ی «مجللش» نشسته بود، گفت نه. «نه، واقعاً یه اسم مسیحیه، مال شمال انگلیس و عجیبه، اما واقعاً یه اسم مسیحیه. تامسون. پدربزرگش را به این اسم صدا می‌زدند و او هم با همین اسم تعمید شد. می‌خواست پسرش هم همین اسم رو داشته باشد، هرچند من نذاشتم.»
هنسی معذب توی اتاق پذیرایی نشست و از دیدنِ خانه، حس سطحیِ متظاهرانه‌ای به او دست داد. حتی اندوه خانم وبستر هم به نظرش اصیل نبود و هرچه زمان هم می‌گذشت تغییری نمی‌کرد. پنجره‌های فرانسوی خانه به چمن آراسته‌ای باز می‌شد که دو توله‌سگ پشمالوی کوچک روی آن با هم بازی می‌کردند و به هم پارس می‌کردند؛ اینها را هنسی بعداً به یاد آورد.
«خیلی خوشحالم که سیریل تامسون بیچاره رو شناسایی کرد، من که اصلاً نمی‌تونستم.» خانم وبستر آب بینی‌اش را بالا کشید و هنسی نمی‌توانست فکر نکند که «سیریل» مخفف یک اسم است. اگر قرار بر انتخاب بود، هنسی ترجیح می‌داد «تامسون» باشد تا «سیریل»، به‌خصوص اگر مجبور بود توی شمال پُرریگ انگلیس بزرگ شود یعنی جایی که سیریل می‌توانست اوقات ناخوشایندی را در آن گذرانده باشد.
«خانم وبستر، شما می‌توانید دلیلی برای خودکشی شوهرتون پیدا کنید؟»
«نه، هیچ دلیلی نداشت.» بینی‌اش را توی دستمالی با گلدوزی ظریف خالی کرد؛ «همه‌چیز داشت؛ من، دو تا بچه، این خانه. مگه یه مرد چی می‌خواد دیگه؟»
جورج هنسی اولیویا استرینگر را نگاه می‌کرد که نوشیدنیِ شیرینش را به آخر رسانده بود و با لیوان خالی به سمت میز می‌رفت. یک کیسه از جیب شلوار جینش بیرون کشید و از داخلش چندتا سکه انعام برداشت. سکه‌های نقره و برنز را به اندازه‌ی یک جام بزرگ نوشیدنیِ شیرینِ دیگر شمرد. لیوان را بی‌تعادل تا صندلی خودش برد و شروع کرد به مزه‌مزه کردن. ذهن هنسی به مرحله‌ی بعدی تجسس برگشت و زن هم شروع کرد به حرف ‌زدن با خودش.
مرحله‌ی بعدی بازدید از محل کار آقای وبستر بود. فضای محزون و محقری روی کارکنان سنگینی می‌کرد.
آقای پنژ از هنسی، گروهبان آن روزگار، در دفتر پارتیشن‌بندی تامسون وبستر پذیرایی کرد. پنژ توضیح داد: «من اینجا سرپرست هستم؛ برای مراقبت از شعبه تا وقتی مسائل مرتب بشه.»
هنسی پرسیده بود «مسائل؟ چقدری هست این مسائل؟»
پنژ دیلاق با حالتی جدی آهی کشیده بود که «نزدیک نیم‌میلیون مسأله. ما تا الان به‌هرحال به پلیس زنگ زده بودیم. اعتراف می‌کنم هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم… یه بانک خرده‌پای خانوادگی… ما از وفاداری شدید کارکنان بهره‌مندیم».
هنسی مصر شده بود «نیم‌میلیون مسأله؟»
«نیم‌میلیون پوند.»
«مفقودی؟»
«خب، بله، ولی نه به اون معنا که ندونیم کجا رفته، اما مفقودی به این معنا که سرِ جاش نیست. ما چنین پولی رو تو کیف پولمون نگهداری نمی‌کنیم؛ این مبلغ رو از یک سری اسناد راکد بیرون کشیده‌اند. تازه وقتی فهمیدیم که یک حسابی فعال شد، بعد رد پول رو تا حساب شخصی تامسون وبستر پی گرفتیم و فهمیدیم از اونجا پول رو نقدی بیرون کشیده‌اند. اعتراف می‌کنم به‌عنوان یه بانکدار ردی به جا گذاشته بود که هر احمقی می‌تونه پیداش کنه.»
«اولین بار کی متوجه شدید مفقودی دارید؟»
«حدود یک هفته پیش وقتی آقای وبستر تلفن کردند که سرماخوردگی دارند و سرکار نمی‌آن. ما تحقیق خودمون رو انجام دادیم و به نتیجه‌ای رسیدیم که گفتم؛ اینکه تامسون وبستر، کارمند وفادار بانک، که چیزی هم به بازنشستگی‌اش نمانده بود، زندگی خودش رو با اختلاس نیم‌میلیون پوند از پول مشتر‌ی‌ها ویران کرده. داشتیم به پلیس زنگ می‌زدیم اما حضور به‌موقع شما، باعث صرفه‌جویی در تماس شد. فرمودید خودکشی؟»
«ظاهراً خودکشی. امروز صبح روی خط راه‌آهن، درست جنوب یورکشایر.»
«تامسون فلک‌زده. می‌شناختمش، خوب می‌شناختمش. همیشه اون رو مرد امانت‌داری می‌دونستم. نمی‌تونم تصور کنم چه فکری کرده بود که وادار شد این کارو بکنه… و بعد خودش رو بکشه… حالا اون تامسون وبستری که من می‌شناختم، مردیه که ترجیح داد خودش رو بکشه، تا اینکه با امانت‌داری خدشه‌دارشده زندگی کنه؛ اما تامسون وبستر دزد… نه… هرگز. اون مسیحی معتقدی بود. باید یک دوره‌ی جنون بوده باشه. اگر پول رو برگردونده بود، چیزی بود که بانک مدیریت می‌کرد… فکر می‌کردم بازنشستگی پیش‌ازموعد یا چیزی از این دست.» پنژ خم شد به جلو و پیشانی‌اش را روی کف دست چپش تکیه داد. «اوه عزیز… و امروز صبح این رو توی صندوق پست دریافت کردیم.» یک رسید به هنسی داد. «این رسید وسایل جامانده‌ی ایستگاه یورکشایره. همراه این بود.» بعد یک تکه کاغذ دیگر به هنسی داد که معلوم بود دست‌نوشته است. «همه‌ش اونجاست… خیلی شرمنده. تی. وبستر.» «این دست‌خط تامسون وبستره.»
«وصولش نکردید؟»
«خب، ما به‌هرحال می‌خوایم پلیس هم با ما باشه. اگه اون نیم‌میلیون پوند رو توی یه چمدون توی ایستگاه یورکشایر گذاشته باشه، ما دلمون نمی‌خواد با یه بقچه مثل اون توی یورکشایر راه بریم.»
«می‌فهمم. پس، بریم ببینیم چی برای ما گذاشته؟ می‌تونم ترتیب چندتا پاسبون رو بدم که افراد ما رو پوشش بِدند.»
«ممنون می‌شم.»
هنسی و پنژ با سه پاسبان در دفتر وسایل جامانده‌ی ایستگاه راه‌آهن یورک قرار گذاشتند و رسید را ارائه کردند. در عوض، دو چمدان بزرگ به آنها تحویل شد. هیچ‌کدام قفل نبود و وقتی که بازشان کردند، در هر دو مقادیر زیادی اسکناس رؤیت شد.
«ما شما را با اینها تا بانک اسکورت می‌کنیم. یک ماشین پلیس و چندتایی پاسبون.»
پنژ گفته بود «ممنون می‌شم. همه‌اش باید اینجا باشه. طفلک تام… می‌دونم چرا خودش رو کُشت… نمی‌تونست دیگه بعد از این کار با خودش کنار بیاد. اما چرا، چرا اصلاً این ‌کار رو انجام داد؟»
هنسی گفته بود: «من هم دوست دارم بدونم چرا.»
به اینجای خاطراتش که رسید، اولیویا استرینگر نصف لیوان نوشیدنی‌اش را خالی کرده بود، توی هوا زل زده بود، و خیلی دوستانه داشت با خودش گپ می‌زد. هنسی یادش نمی‌آمد اسم را چه‌ کسی به او داده بود، آقای پنژ یا خانم وبستر، یا یکی از کارکنان بانک. هنسی حتی اسم را هم به ‌یاد نمی‌آورد، اما اسم مردی بود که هم‌سن وبستر بود و می‌گفتند او و وبستر «مثل برادرند». هنسی او را روز بعد از خودکشی وبستر دید. تا آن موقع مرد خبر را شنیده بود و گیج بود. با هم در باغچه‌ی درست‌وحسابی پشت خانه‌ی مرد در نِدِرپاپلتون روی مبل چوبی و سفتی نشستند. پشت باغچه منظره‌ی دلپذیری از چمنزار به رود اوز داشت.
مرد گفت: «باید می‌فهمیدم این اتفاق می‌افته. اون‌همه نشونه، حالا که نگاه می‌کنم مثل روز روشن بود.»
«تعریف کنید.»
«خب، همه‌چی با تولد بچه‌ی دومشون شروع شد یا شاید بهتره بگم تموم شد. بعد از اون بود که خانم وبستر به اتاق مهمان نقل‌مکان کرد.»
«خودش گفت؟»
«بله، توی همین خونه. تام نمی‌دونست خودش رو کجای ماجرا بذاره.»
«توقع مرد بیشتر از اینهاست.»
«بله البته و حتی توقع زن، اما این راجع‌به خانم وبستر صدق نمی‌کنه. بعد از اون، به‌نظرش زنده نگه داشتن عشق توی ازدواج شد دست‌تو‌دست شوهرش تا مراسم عبادت ساعت ده رفتن و برگشتن. تاجایی‌که ظاهر حفظ می‌شد، واقعیت اهمیتی نداشت. تامسون هم پابند این قاعده شده بود، پانزده سال تمام، شاید هم بیشتر، این بازی رو تحمل کرد. بعد، شاید چون بالاخره از خواب بیدار شده بود، یا شاید برای اینکه خودش رو وسط بحران میانسالی دیده بود، به من گفت که یه «دوست» پیدا کرده.»
«یه دوست؟»
«این چیزی بود که خودش می‌گفت. ذوق‌زده بود، از هیجان تو پوست خودش نمی‌گنجید، مثل یه نوبالغ شده بود با اولین رابطه‌اش. این کمی خجالت‌آور بود. تقریباً سه ماه پیش بود.»
هنسی یادش آمد که پرسیده بود «اسمش رو هم گفت؟»
«اولیویا. هیچ‌وقت فامیلش رو به من نگفت. حدوداً سی‌سالشه و این یعنی بیست سال جوون‌تر از تامسون. ازش خوشم نمی‌اومد، واقعاً، به نظر از اون دخترای «تا پول داری رفیقتم» بود که اصلاً به درد تامسون نمی‌خورد. همین چند روز پیش به من زنگ زد. گفت: «زندگی‌مو داغون کردم» و گوشی رو گذاشت. زنگ زدم سر کارش، بعد خونه‌اش، اما نبود. دود شده بود رفته بود هوا.»
هنسی داشت اولیویا را نگاه می‌کرد که لیوان رو خالی کرده بود و حالا قیافه‌اش ناامید و مبهوت بود. طوری به لیوان خیره شده بود که انگار می‌خواست با جادو دوباره پُرش کند. هنسی دیدار اولش را با او به یاد آورد.
با لبخند گفت «نامزدم پولش رو می‌ده». لباس‌های دست‌دوز، جواهرات کار دست. «این آپارتمان همین‌طور با اسباب و اثاثیه اجاره شده، اما نامزدم پول همه‌اش رو می‌ده. خب، سنش از من بیشتره، یه جورایی باباشِکری منه، فکر کنم، من هم دخترشکری اونم.»
هنسی با یک «می‌فهمم» از جوابش گذشت.
دختر انگشتش را چرخاند و گفت: «مردها کاری رو می‌کنن که من ازشون بخوام. می‌تونم مردا رو وادار به هر کاری بکنم.»
«می‌تونی؟»
«اوه، آره، سی سالمه، باید کم‌کم یه فکری واسه سروسامون گرفتنم بکنم، این شد که به باباشِکریم گفتم اگه پول درست‌وحسابی داشته باشه باهاش فرار می‌کنم و باهم خونه می‌گیریم. راستی، من رو چه‌جوری پیدا کردین؟ چی می‌خواین؟»
هنسی گفته بود که اسمش رو توی دفتر یادداشت «باباشکری»ش پیدا کرده‌اند. همین‌طور گفت که درست روز قبل، باباشکری کذایی روی خط راه‌آهن ایستاده و به راننده‌ی قطار گفته ممنون، اون‌هم درست یک ثانیه قبل از اینکه باباشکری رو به دیار باقی بفرستد.
و هنسی وقتی آخرین جرعه‌ی لیوان آب تونیکش را می‌خورد فکر کرد این قسمت اول داستانش بود. قسمت دوم داستان ده سال بعد اتفاق افتاد یعنی وقتی‌که هنسی و پسرش چارلز، که حالا دیگر به مدرسه می‌رفت، یک شب زمستانی را کنارِ هیزم‌های سوزانِ آتشدانِ پذیراییِ خانه‌شان در ایزینگ‌وولد به «فک ‌زدن» گذرانده بودند. همسر عزیز جورج هنسی و مادر عزیز چارلز چند سال قبل‌تر جوان‌مرگ شده بود، اما روح قوی و گرمش در خانه و باغچه حضور داشت و پدر و پسر در نبود او از هم جدا نمی‌شدند. کم‌کم کار جورج هنسی این شده بود پرونده‌هایی را که در آنها نقش داشت برای پسرش تعریف کند، بی‌اینکه از حرفه‌ای‌گری‌اش با اسم ‌بردن از اشخاص کم کند یا با گفتن داستان‌های مستهجن و مهیج، جلسات فک‌زنی‌شان را لوث کند. در عوض، حوادثی را انتخاب می‌کرد که زاویه‌ی دیدی درباره‌ی موقعیت انسان، به پسر در حال رشدش، بدهد.
داستان مردی که کلاهش را برای راننده‌ی قطار از سر برداشت یکی از همین داستان‌ها بود و او آن را یک شب کنار ترق‌ترق و زبانه‌ کشیدن ترکه‌های خشکِ توی آتشدان تعریف کرده بود.
بخش سوم داستان مکالمه‌ی کاملاً غیرمنتظره بین اولیویا استرینگر و جورج هنسی بود. آن روز موقع ناهار، اولیویا استرینگرِ نزار که چشم‌هایش روی هنسی، تنها مشتری دیگر کافه، خیره مانده بود، رفت پیش او و گفت: «آقا، می‌تونید برام یه نوشیدنی بخرید؟ به پیسی خوردم، آقا.»
هنسی بلند شد و گفت: «نه اولیویا، نمی‌تونم» و رد شده بود و از واگِنِرز رست رفته بود بیرون. هنوز نگاه اولیویا استرینگر که نمی‌دانست او کیست و اسمش را از کجا می‌داند پشتش را می‌سوزاند.

* این داستان پیش‌تر در دهمین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

شبکه آفتاب

Recent Posts

نجات‌دهندگان آسیایی

طبيعت روي کره‌ي زمين يک بار با عصر يخبندان آخر‌الزمان را تجربه کرده است. خطر…

10 ماه ago

کاش فقط خسته بودیم

«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال می‌شود.»«سهامدار و مالک حقوق…

10 ماه ago

تقدیس یک آدمکش

آنهایی که در امریکای شمالی زندگی می‌کنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…

11 ماه ago

دو چشم روشن بی‌قرار و دیگر هیچ

فیلم‌های اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساخته‌ی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…

11 ماه ago

برف در سلین آب نمی‌شود

محفوظ در یال کوهسالان به جست‌وجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از هم‌ولایتی‌ها را دید…

11 ماه ago

نوری زیر آوار

روز‌های پایانی دی‌ماه ۱۳۹۸. اعلام می‌شود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری ‌شهداد روحانی، رهبر…

11 ماه ago