نه درختان کهنهی «بستک»، نه کوچهها و دیوارهای بندر و نه آدمهای حوالی خلیجفارس نمیدانند «او» چرا اینقدر دوستداشتنی است و عجیب. کسی نمیداند زمانی که نخستین صفحههای گرامافون و صدای بلندآوازهی بیتلها، «رقص مجارِ» برامس و «زنده باد شیلیِ» خاطرهانگیز یا آواز «لاماما»ی «شارل آزناوور» شانسونیست۱ معروف فرانسوی به پایتخت ایران، که داشت شیوه نو میکرد و طریق تازگی برمیگرفت، راه یافت، «او» چگونه زبان بندری را در ملودیهایی نشاند که صدایشان تا آنموقع فقط در رادیوهای احتمالی شنیده شده بود. او که کودکی و ابتدای جوانیاش در اتاق کوچکِ معبد هندوها بر بالین پدربزرگ و مادربزرگش گذشت، چگونه گیتار بهدست گرفت و آهنگ ساخت و نواخت؟ چگونه معلم شد؟ چگونه دو، سه بار از اجبارِ سربازی گریخت؟ چگونه مرگِ پسرِ پنجسالهاش «بنیامین» در استخر خانهاش را تاب آورد و چگونه عاشقانه فراق جانفرسای «آمیس» را توان تحمل آموخت؟ ترانهسرا بود. شاعر بود. آهنگساز بود. نوازنده بود. بازیگر بود. نویسنده بود. خواننده بود. طنّاز بود. اینهمه بود و هیچکدام نبود؟ این صورت اندوهگین با ابروهایی که مدام خطوط چهرهی تختش را درهم میشکست و غمگینترش میکرد از آنِ که بود که «روز و شب غیر از ستایش و عبادت مهتاب کاری نداشت»؟ نامش ابراهیم منصفی بود: «رامی»؛ نشسته بر «سرگ هلهلوک»۲، زادهی هرمزگان و غریقِ زلالی آبهای جنوب «با سرودههایی از غصههای ساربانان، نخلها و تابستان و عشق …»
***
کولر تاکسی روی آخرین درجه است. باد کولر درست روی پیشانی راننده تنظیم است. موهای سیاه رانندهی میانسال تراکم فشردهای دارد و سخت در مقابل باد شدید کولر پژو ۴۰۵ ایستاده است. صورتش در چارچوب آینهعقب شبیه افریقاییهاست؛ مثل بیشتر اهالی بندر.
– آقا! ابراهیم منصفی رو میشناسید؟
بلافاصله دم میگیرد: «کسی نِی که از مِ بُپُرسه چتن تُ … امکان نداره توی بندر کسی ابرام رو نشناسه. از هر کی بپرسی میدونن که «رامی» کی بوده. ابرام گیتار میزد. همهی بندریا باهاش خاطره دارن.»
گیتار ساز بومی بندرعباس است. یعنی از ابراهیم منصفی بهاینسو بومی شده است. گیتار اکنون در بندرعباس کنار نیانبان و نیجفتی و سازهای دیگر محلی نشسته است. تصور کنید رامی را با آن اندامی که روزبهروز نحیفتر میشد، بیآنکه آموزگاری داشته باشد گیتار دست میگرفت و مینواخت و مینواخت تا هرمزگان را با این سازِ فرنگی رفیق کند. اصراری بر ساخت موسیقی نداشت. وسواسی هم در کار نبود. هرچه میخواند و مینواخت، پاشنهای داشت که بر پایهی همان رفاقت میچرخید؛ برای دورهم جمعشدنها و شبنشینیها و رفتن به ساحلِ عزیزِ دریا. از رامی انتظار موسیقیِ سخت و پیچیده نمیرفت. خود نیز مدعی نبود. مثل شانسونها در فرانسه. خیلی راحت میتوانست جماعتی را با موسیقیای ساده و ترانهای درخور، خاصه بهزبان بندری، همراه کند. دلش دریا بود و زبانش ساحل. دریا که آشوب میگرفت، ساحل پریشان میشد و میسرود: «واحسرتا/ و دریغا/ از رنجی چنان بزرگ و بسیار/ که توان اعترافش را/ با مؤمنترین کسانت نیز/ ناممکن مینماید.»
سودای موسیقی از چهاردهسالگی بر قلبش افتاد. اما نه سازی بود و نه رازی. رازِ «آمیس» سالهای بعدِ زندگیاش را به ساز کشید. نخستین ترانههای عاشقانهاش را سرود و عشق زمینیِ «سیما» را شاعرانه پشت آمیس پنهان کرد: وَختی کِه شُمْزَه سالِتَه(وقتی که شانزدهسالت بود)/ آمیس و دنیا مالتَه (آمیس و دنیا مال تو بود)/ بَسْ که شواستَه خاطِرت (از بس که خاطرت را میخواست)/ خوب و بدِ اَحوالِتَه (خوشی و ناخوشی تو شده بود)/ حالا تو مُندِی وا غمِت (حالا تو ماندهای با غمت)/ وا غُصَّه اُن و ماتمِت (با غصه و ماتمت)/ بیاِنتِظار دیدِنِش (بدون انتظار دیدن او)/ وا باد اَرفتِن عالَمِت (دنیای تو دارد بر باد میرود).
بخشی از اِوزیهای استان فارس سالها پیش رختِ کوچ به تن کردند و به بندرعباس آمدند. بازاری ساختند، «بازار اوزیها». خانههایشان را جایی ساختند نزدیک بازار و همان نام را بر آن نهادند. رامی سالهای آخر زندگیاش را همانجا بهسر برد. در سکوت و در تنهایی. محلهی تنهاییهای ابرام حالا پر از آپارتمان است؛ چندطبقه و مجلسی. خبری از آن خانه دیگر نیست. اتاقش را کوبیدهاند و جایش آپارتمان ساختهاند. جایی نزدیکیِ اتاقِ کوفته، خانهی مسعود پاکدامن است. رفیقِ سالهای دور و گرمِ ابرام. ریشِ بلند دارد و موهایی بلندتر؛ حدوداً شصتساله. سخن که از منصفی پیش میآید، شروع میکند: «اگر ابرام در فضایی بار میآمد که در آن برای هنر و هنرمند ارزش قائل میشدند، هیبت و جنمی دیگر پیدا میکرد و دیگر از آن فضای اثیری خبری نمیبود.» مسعود پاکدامن پنجم دبستان بوده که نوازندگی گیتار را شروع کرده. «همان موقع ابرام را میشناختم و میدانستم گیتار میزند. اما خجالت میکشیدم پیشش بروم و ادعا کنم که من هم گیتار میزنم.» روزهایی بود که ابرام در بتکده بود. جایی که معبد هندوها بود. «از پشت حصارها و از لای اطلسیهای روییده ابرام را میپاییدم.» اضافه میکند: «ابرام در بتکده زندگی میکرد. جایی که سالهای آمیس بود و عاشقی. روزهایی که آمیس پسِ پشتِ ذهن ابرام میرقصید. روزهایی که آغاز دور جدید زندگی برای ابرام بود.» سکوتهای پیدرپی میکند. بالاخره روزی تصمیم میگیرد بیواسطه پیشِ ابرام برود. چند تا از ملودیهای ابرام را تمرین کرد و رفت پیش ابرام. «او میدانست گیتار در لا مینور و می ماژور خلاصه نمیشود اما به آکوردها و فرمهای سادهای که من بلد بودم و مینواختم با دقت و علاقه گوش داد. فرمهایی که بهنظرم هیچگونه ارزش موسیقایی نداشتند و حتی حقیرانه هم بودند.» روزی که اولین بار همدیگر را دیدند ابرام با علاقه به ساز مسعود پاکدامن گوش داد. گفت تا نمرده باید کارهایش را ضبط کنند. «گیتار را میشود تنهایی زد اما اگر یک نفر دیگر همراهیت کند بهتر میتوان از عهدهی نوازندگی برآمد. آن روزها به آقای حسام نقوی پیشنهاد دادم گیتار را باهم بزنیم. بلد نبود اما با استعداد فوقالعادهای که داشت ظرف چهل روز یاد گرفت.» همان روزها بود که دوتایی میرفتند پیش ابرام و آهنگهای او را اجرا میکردند. زمان انقلاب بود و شور انقلاب در کوچهها. «موقع ضبط کارها در خیابان تظاهرات شکل میگرفت. صبر میکردیم صف انقلابیون رد شوند و ضبط را ادامه میدادیم. صدای مردم مانع ضبط میشد. همکاری جدی من و ابرام از همان روزها شروع شد.» و شروع کردند به ضبط. «با دِکِ قدیمیِ سیلور ضبط میکردیم. نمیدانم چه حکمتی بود که کیفیت ضبط آنها از ضبطهای غیراستودیویی حالا خیلی بهتر بود. با دستگاهی ضبط میکردیم که پیرمردها با آن رادیو بیبیسی گوش میکردند.» ابراهیم منصفی را آنموقعها کسی نمیشناخت. «او اصلاً از خانه بیرون نمیزد. اگر هم بیرون میرفت برای خرید سیگار تا سر کوچه میرفت و سریع برمیگشت. تازه آنهم در شرایطی اتفاق میافتاد که دوست و رفیق پیشش نباشند تا آنها برایش سیگار تهیه کنند.»
– منصفی چگونه شعر میسرود؟ چه حسوحالی داشت موقع سرودن و نوشتن؟
اگر ابرام حالوحس خوبی میداشت فوری چمباتمه میزد، کاغذ را روی پایش میگذاشت و بهاندازهی تمام شدن یک سیگار، مثلاً سه تا چهار دقیقه، ترانه میسرود. یکبار آهنگی ساخته بودم که ترانهی خوبی نداشت. ترانهاش را یک عامی نوشته بود که خیلی درکی از شعر نداشت. من آن را پیش ابرام اجرا کردم. تمام که شد، گفت: حالا با این ترانه بخوان. اما شعرهای عاشقانهاش را هیچوقت کسی نمیدید چطور مینویسد. همیشه در تنهایی عاشقانههایش را میسرود، یا شبانهها و غمگنانههایش را.
از پاکدامن دربارهی شناخت رامی از موسیقی ایران و جهان که میپرسم، با مثالهایی دقیق توضیح میدهد: «موسیقی ایرانی را اصلاً به حساب نمیآورد. یعنی انگار اصلاً چیزی به نام موسیقی ایرانی وجود ندارد. بهنظرش موسیقی سنتی ایرانی سنگواره بود. پینک فلوید را میشناخت و بهدلیل زندگی در معبد هندوها، موسیقی اسپانیایی و هندیِ قدیمی و خوب را دوست داشت و از آنها تأثیر میگرفت. مثلاً روی آهنگی معروف از گروه «اینتی ایلیمانی» از شیلی ترانه نوشت: «گل داوودیِ سفید/ تو گُلدون تو پنجره/ رازِ دِلِ خُش اگفتِن/ بیمونِسی شُپره/ روزی دستِ زنی زیبا/ بی مِ تو گلدون ایکاشت …» یا روی ملودیِ «جمعه»ی فرهاد ترانهی «مدرسه» را سرود. از هر ملودیای خوشش میآمد برایش ترانهی جدید میسرود. برای موسیقیای که به دلش مینشست.»
دههی ۱۹۶۰ پل مککارتنی آهنگ «یستردی» را برای بیتلها ساخت. این آهنگ در همان زمان گُل کرد و جهانی شد. یعنی دههی چهل خورشیدی. ابرام در دههی چهل شمسی ترانهای سرود و گذاشت روی ملودیِ «یستردی». پاکدامن میگوید: «حیرتانگیز است که ابرام بلافاصله پس از فراگیری صفحه در ایران، این آهنگ بیتلها را انتخاب کرد و رویش ترانه سرود: «یادُمِن روزُنِ خوب مدرسَه/ یادُمِن وختی دلِ مِ بیکَسَه …»
پاکدامن از نخستین معلمهای گیتارِ بندر بوده. میگوید اولین گیتارِ بندر دست ابرام بوده و دومی دست خودش. دربارهی موسیقی منصفی توضیح دیگری هم دارد: «با اینکه ابرام موسیقی سیاه بندر را خیلی خوب میشناخت اما هیچ جرقهای یا نمایی از این موسیقی در موسیقی ابرام، دستکم من، ندیدهام. اما حس بندری در موسیقی ابرام وجود دارد. مثلاً این حس در دست راست سهیل جان نفیسی هم، مثل خود ابرام، وجود دارد. زیباییای که در دست راست سهیل است و در دست راست نوازندههای تهران نیست، خاستگاهی بندری دارد. سهیل آن حس زیبا را از بندر با خودش برده تهران.»
عصر یک روز قبل از غروب توی همین خیابان دانش جلو خانهی دوستش، که خیلی با ابرام رفیق بود، آخرین دیدار مسعود و ابرام رقم خورد. «اولین بار بود ابرام را اینطور میدیدم. دفتری زیر بغل گرفته بود و همینطور ایستاده بود. دو سه هفتهای قبل از مرگش بود.» وجناتِ ابراهیم منصفی را پاکدامن اینگونه توصیف میکند: «استایل ابرام خودِ نوستالژی بود. طوری که بندرِ قدیم را در هیأت انسانی به نام ابرام میدیدی با آن لباس خاصی که میپوشید و موهایی که طور خاصی شانه میکرد مثل قدیمیها.»
ابرام بعد از تریویی شناخته شد که پاکدامن و نقوی و خود ابرام سال ۵۸ ضبط کردند و مردم آن را از رادیو و تلویزیون شنیدند. جوانان پانزده شانزدهساله آرامآرام جذب ابرام شدند. «البته بودند کسانی که بعد از ما با تکنیک و سوادی بیشتر از ما آهنگ ساختند و ضبط کردند اما آن تریو ماندنی شد و مردم آن را بیشتر دوست داشتند. از آن به بعد بود که جوانهای بندر گروهگروه پیشش میرفتند تا همین اواخر عمرش که دیگر دوروبرش خیلی شلوغ شده بود.» پاکدامن سیگاری دیگر آتش میکند. «به دلیل آنکه دیگر از آن خلوتِ همیشگیِ ابرام خبری نبود من هم کمتر پیشش میرفتم.»
باز هم سکوت میکند. میخندد و خاطرهای تعریف میکند از ابرام: «جوانی پیش ابرام میآمد که ده سالی از ما کوچکتر بود. حدوداً پانزده شانزدهساله بود. قد بلندی داشت و هیکلی درشت. اعتیاد هم داشت و مقداری روانپریش بود. کارهای عجیبی میکرد. مثلاً از جمع عذرخواهی میکرد و یکهو در هوا معلق میزد و با کمر میافتاد روی زمین. ابرام را بهطرز عجیبی دوست داشت اما خیلی حوصلهسربر بود. روزی در خانهی ابرام بودیم که شنیدیم یکی خیلی محکم دارد در میزند. انگار که با لگد به در میکوبد. ابرام در خودش جمع شد و گفت این همان شخص است. در را باز نکرد تا اینکه از دیوار پرید و آمد تو. در را باز کرد و آمد توی اتاق. یکهو بالشی برداشت و گذاشت روی صورت ابرام و گفت اگر یکبار دیگر در را بهرویم باز نکنی خفهات میکنم. آدم یاد شعر مولوی میافتد که «به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم/ چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد». میخواهم بگویم ابرام آنقدر تواضع داشت که نمیتوانست راه ورود کسی را به خانهاش ببندد. بعد از این ماجرا بود که گفت من را در خانه تنها نگذارید؛ یکهو این میآید و مرا رسماً میکُشد. همه مدل آدم اواخر عمرش در خانهاش رفتوآمد داشتند.» ابراهیم منصفی چگونه مُرد؟ پاکدامن بازهم سکوت میکند. انگار که نمیخواهد بگوید به همین راحتی.
«زمانی که خبر مرگ ابرام را شنیدم، فارغ از اینکه از فراقش ناراحت بودم، مسرتی ابدی هم داشتم. مرگ او را مثل این میدانستم که کسی بعد از سالها حبس آزاد شده باشد.» این جملهها را با نهایت مکث و طمأنینه میگوید. با فاصلهای متوازن میان کلماتش. ادامه میدهد: «ابرام همیشه میگفت جرأت رگ زدن و دست زدن به سیم برق را ندارد. میگفت علاقمند است راحت بمیرد. عاشق باشی و شاعر باشی و ظریف و شکننده و از همه مهمتر «ابرام» باشی با آنهمه عشق و زندگیای که در ترانهها و شعرهایت موج میزند، یا همواره فریاد انسان بودن را در شعرهایت داشته باشی … و به مرگ فکر کنی؟»
زندگی ابرام همیشه پر از «استرسهای وحشتناک» بود. و دوستش مسعود پاکدامن این را یکی از عواملی میداند که شعر و موسیقی ابرام را بااهمیت میسازد. «شاعر بودن در باغ و بستان و گل و بلبل راحت است اما ابرام در زندگیِ پرخطرش شعرهایی پر از زندگی سرود. خیلی حرف است که زیر فشار زندگی لبخند بزنی. خوشحالم که دوست یک عاشق واقعیِ واقعی بودم.»
***
«درها باز میشود به خانهی ما پا میگذارد دوتایند انگار میگذاردش زمین از خودش بزرگتر است تکیهاش میدهد به دستهی مبلی که شاملو در آن نشسته مینشیند روی زمین کنار گیتارش بیکلمهیی با انگشتان هواییش آغاز میکند آرام آرام یکی شدن ساز و انسان … طوفان به پا میکند اشتیاق فضا را میآکَنَد نوای گرم مادرانهی گیتار و آواز حنجرهی زخمی رامی در حیرت چشمها نگاهها سکوتها محنت تبار ما را از عاشیقها تا تروبادورها از کولیهای گرانادا تا مالاگا از سایات نووا تا مرسدس سوسا تا فرانسیس بهبی پیامآوران مهر و شفقت و دوستی خنیاگران خسته لحظهها را نوشیدیم ساعتها را لحظه بر لحظهیی گریست شب شده است خنیاگر تنها خانه را ترک میکند با گیتارش اینجا بود آیا …» روایت دیدارِ رامی و شاملو به قلمِ آیدا، همینطور بیقرار و همینطور بینقطه پشت جلدِ «ترانههای رامی» چاپ شده است. «بههرحال پیوند من با شعر پیش از آغاز کار سرودن، بیش از هر چیز با تصنیفهای «نصرک» و سایر ترانههای بومی دیگر بود. اما بعد که به راه شعر آمدم اینها بیش از هر کسی به من مایهی شعری دادند: شاملو، فروغ، و م. آزاد. من عاشق سرودههای اینانم و از طرفی متنهای «عهد عتیق» ناخودآگاه در ذهن من و کارهایم بیاثر نبودهاند. مضافاً اینکه قبلاً متون شعری قدیم، حافظ، خیام و شمس را زیاد خواندهام.»
***
«خواجهعطا» مقصد بعدی است. خانههای این محله معماریِ قدیمی دارند. کوچههایش باریکاند. در گوشهی حیاطی بزرگ که نخلی شاید بزرگتر از خانه در آن رشد کرده، اتاقی است که یکی از دوستان رامی آنجا زندگی میکند. لاغر است و یک پایش را زیرِ آنیکی گذاشته. حوصله ندارد. میگوید چند تا عکس منتشرنشده از رامی دارد و از هر عکسی خاطرهای. میخواهد خودش عکسها و خاطرهها را کتاب کند. انگشتش را به سمت ما نشانه میرود: «استعمار از درون کافی نیست، استعمار از بیرون میخواهد فرهنگ هرمزگان را از بین ببرد.» خداحافظی میکنیم و بیرون میآییم.
سراغ یکی از آهنگسازان جوان بندر میرویم. در آهنگهایش تأثیر ابراهیم منصفی مشهود است. خانهاش در محلهی «سیدکامل» است. مقدماتی دربارهی موسیقی بندر میگوید و سخن را به کلام و شعر و ترانهی رامی میکشانَد. مثالی میآورد: «مثلاً شما به «سِرگِ هَلهَلوک» توجه کنید.» کمی مکث میکند. بعد از ما میپرسد: «شما میدونید سرگ هلهلوک یعنی چی؟» هیچیک نمیدانستیم این عبارتِ بندرعباسی یعنی چه. دستگاه الکترونیکیِ ضبط صدا را پرت میکند سمتِ ما و یک جمله بیشتر نمیگوید: «من دیگر مصاحبه نمیکنم.» روزنامهنگارِ استعمارگر … روزنامهنگارِ زبانشناس. کدامیک بودیم؟
«حمید سعید» یکی دیگر از رفیقانِ ابرام است. دو تا پله، ارتفاعِ مغازهاش از سطحِ خیابانی در محلهی شاهحسینی بندرعباس است. چند ساز گیتار و عود گوشهی مغازه چیده. روی میزش هم ابزار ساخت یک ساز است با چوبهایی که قرار است در آیندهای نزدیک تبدیل به سازی جدید شوند. موهایش سیاه و فِر است. بهنظر شبیه نوعی آرتیست بومی- بندری است. سرزده رفتهایم تو. «کاش قبل از اومدن میگفتین تا ذهنم رو جمعوجور میکردم.» با لهجهی غلیظ بندری حرف میزند. «کسی مثل ابرام دیگر وجود ندارد. شاعر نسل جدید چراغی ندارد در این شب تار. چراغهای ما کسانی مثل ابرام بودند. خیلیها به جنبههای منفی زندگی ابرام توجه داشتند. اما ما جذب هنر ابرام بودیم و دوست داشتیم از هنرش استفاده کنیم.» حرفهایش پراکنده است. بدون آنکه حرفی از مرگِ ابرام پیش آید، ماجرا را تعریف میکند. حکایت آخرین لحظههای رامی: «آن روزی که سکته کرده بود رفتیم بالاسرش. ننهش هم آمده بود. گفت من خواب بلبلِ ابرام را دیدم و آمدم اینجا. گفتیم حتماً خواب است. کمی جابهجاش کردم تا راحتتر نفس بکشد. خوابش مشکوک بود. مادرش آمد نشست بالای سرش. سر ابرام را گذاشت روی پایش. آب آوردم. آب را پاشید روی صورت ابرام. چند بار ابرامابرام کرد تا صدایی خیلی ضعیف شبیه ناله از ابرام شنیدیم. طوری جواب داد که یعنی نمیتواند حرف بزند و فقط میشنید. ماشین گرفتیم و بردیمش بیمارستان. تب داشت. یخ آوردیم. دیدیم نفسش آرامآرام دارد کم میشود. نفسش قطع شد. آمدند نفس مصنوعی دادند. آخر سر دکتر کوبید روی سینهی ابرام که ما ناراحت شدیم و گفتیم اگر هم زنده بود با این ضربه دیگر زنده نمیماند. ما را بیرون کردند و مجبور شدیم از پشت پنجره نگاه کنیم. چند لحظه بعد ملافهای سفید رویش کشیدند.» گیتاری نیمهسالم را از ویترین برمیدارد. یک از سیمهایش پاره شده. از گیتاری دیگر سیمی برمیچیند و میاندازد روی آن یکی. چند آهنگ از ابرام مینوازند. «ابرام یک «تئاتریست» بود. در لحظهای میتوانست آدم را به گریه بیندازند و در لحظهای دیگر بخنداند. یک هفته پیش از مرگش خانهی ما دعوت بود …»
هوای بندرعباس شرجیتر از همیشه است. اهالی میگویند هوای بندر نُه ماه جهنم است و سه ماه تابستان. یکی از همین روزهای جهنمیِ بندر بود که رامی مُرد: اول تیر ۱۳۷۶. رامی ضد جریانِ مرسوم بود. خلاف زمانهاش حرکت میکرد. مرگش خلافآمدِ عادتها بود. آنچنان که حتی وصیتنامهاش را برعکس نوشت، از چپ به راست: «اگر یک وقت خودکشی کردم مقامات قانونی مملکت و خانوادهام بدانند و ایمان داشته باشند که به خواست قلبی خود و با رضای خاطر مرگ را برگزیدم. چرا که از هفده سال اعتیاد جانم به لب رسید و مرگم از ناتوانی و ناچاری بوده و تنها دلیل مرگم اعتیاد بوده است. یارانم اگر خواستند مرا گرامی بدارند و بچههایم و خانواده راضی کنند باید از اعتیاد دست بکشند و مثبت و مفید و مؤثر باشند. ضمناً جسدم را اگر بهکار آید (جسدِ آلودهی یک افیونی) و بخش پزشکی عمومی دانشگاه شیراز جهت کالبدشکافی و تشریح برای برادران دانشجو تقدیم میکنم. البته دلم میخواهد و آرزو داشتم که سالم بمانم و انسان مفیدی باشم. این وصیت را فقط برای این نوشتم که کسی مزاحم یارانم نشود و در ایلود قریهی همسرم در گوده مدرسه را اگر لایق دانستند دبستان رامی بنامند. این بهترین مقبرهی بدون گور و جسد برای من است. اینها را در لحظات سلامت روحی و فکری نوشتهام. شیراز/ ۶۰/۹/۱۱» بندر بدون رامی چیزی کم دارد انگار.
پانوشت:
یک- در همین زمینه نگاه کنید به مقالهی «غزلهای رودِ سِن» نوشتهی مسرور تنکابنی، منتشر شده در شمارهی چهارم «شبکه آفتاب»
دو- «سِرگِ هَلهَلوک» عبارتی است بندری بهمعنای «آلونک متزلزل» که نام یکی از ترانههای ابراهیم منصفی هم هست.
توضیح: شعرها و ترانههای ابراهیم منصفی در این گزارش از کتابهای «گفتههای ناگفته/ دفتر دوم، نشر هفترنگ»، «ترانههای رامی/ ابراهیم منصفی، نشر ماهریز» برگرفته شده است. همچنین نقلقولهایی که از منصفی آمده برگرفته از کتابِ «زخم هزار ترانه» با گردآوری حسامالدین نقوی چاپ نشر «گلشن راز» است.
طبيعت روي کرهي زمين يک بار با عصر يخبندان آخرالزمان را تجربه کرده است. خطر…
«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال میشود.»«سهامدار و مالک حقوق…
آنهایی که در امریکای شمالی زندگی میکنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…
فیلمهای اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساختهی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…
محفوظ در یال کوهسالان به جستوجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از همولایتیها را دید…
روزهای پایانی دیماه ۱۳۹۸. اعلام میشود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری شهداد روحانی، رهبر…