Categories: اجتماعی

اجل سنگ است و آدم مثل شیشه

«یخدان را می‌گذارند روی میز. صورت مردها خسته و عصبی است. همزمان حرف می‌زنند و صدایشان در هم گم ‌می‌شود. در میان جمله‌ها «دست»ی هست و دست‌های مردها به یخدان اشاره دارد. چاره‌ای نیست، داد می‌زنم که ساکت شوند. آنکه از همه مسن‌تر است انگشت اشاره را سمت یخدان روی میز می‌گیرد و می‌گوید: دست برادرم را آورده‌ایم برای پیوند. مصدومی اما در میان نیست. صاحب دست، برادر، در راه است؛ قرار است از بیمارستان اهر منتقل شود، اما دست زودتر رسیده. دو روز پیش در جاده تصادف کرده و دستش از بازو قطع شده. یخدان دست را برمی‌دارم. چشم‌ها به یخدان است و حواس‌ها جمع دستی که نمی‌دانم دست کیست. با شرحی که از حادثه می‌دهند، و زمانی که از جدایی این دست از بدن گذشته، بعید می‌دانم این عضو به تن مصدوم برگردد. نمی‌شود با این چشم‌های خسته حرف از ناامیدی زد. رزیدنت جراحی می‌آید، جریان را توضیح می‌دهم. تلفن را برمی‌دارد و با استاد مشورت می‌کند.»
دکتر آرش پریش لاغر است. صورت استخوانی دارد و قدی متوسط. روپوش سفیدش اتوکشیده است و آرام و شمرده حرف می‌زند. انگار که یک اتفاق ساده را توضیح می‌دهد. برای او که دو سال آخر تحصیل را در اورژانس ‌بیمارستان‌های مختلف در تهران گذرانده، زمان در شیفت پنجشنبه به سرعت برق می‌گذرد. در روزهای دیگر بین ساعت سه تا شش صبح سالن خلوت است و پزشکان و پرستاران فرصت پیدا می‌کنند که چشم‌ها را ببندند یا مطالعه کنند. اما در بامداد جمعه هم سالن اورژانس هرگز خالی نمی‌شود. شیفت پنجشنبه از دوازده ظهر شروع می‌شود تا هفت صبح جمعه.
از دکتر پریش خواسته‌ایم اتفاقات کشیک‌های شبانه‌اش را برایمان بازگو کند. با حوصله و وسواس زیادی مواردی را یادداشت کرده. او شب‌های زیادی کشیک جراحی بوده و مریض‌های درد شکم (آپاندیسیت، سنگ صفرا، فتق، و مانند اینها) را دیده و شب‌های سختی را با مصدومان تصادفی گذرانده. موارد مسمومیت زیادی را در اورژانس بیمارستان لقمان معاینه کرده و داستان‌های زیادی از ماجراهای کشیک شبانه‌اش در بخش جراحی قلب، ریه و کلیه‌ی بیمارستان لبافی‌نژاد دارد. برای دکتر پریش در کشیک‌هایش این موضوع تأمل‌برانگیز بود: «بیماران اورژانس داخلی بیمارستان لبافی‌نژاد اکثراً سکته‌ها و نارسایی‌های بدحال قلبی یا تنگی‌نفس‌های بیماری‌های مزمن ریوی بودند. سکته‌ها گاه‌به‌گاه در حالت ایست کامل می‌رسیدند، یعنی از همان خانه، تکنسینِ اورژانس عملیات احیا را شروع کرده بود و در فاصله‌ی انتقال از مرکز اورژانس تهران اطلاع داده می‌شد که چنین موردی می‌آید، تیم احیا که ما هم در زمان کشیک عضوی از آن بودیم، آماده می‌شدیم تا آمبولانس آژیرکشان برسد و احیا را ادامه دهیم. بعضی برمی‌گشتند و بعضی هم نه. شبی، در بحبوحه‌ی کارها، خانم میانسالی که همراه بیماری بود مرا شناخت. چند ماه قبلش در بیمارستان مفید، که در حال گذراندن بخش اطفال بودم، مرا دیده بود و خاطره‌ی خوبی از من داشت. این را به مریضش گفت که دکترت جوان اما خوب است. نمی‌دانست من فقط دانشجویی هستم که به بیمارش رسیدگی کرده‌ام و مسؤولیت اصلی با رزیدنتی است که همراهش کشیک بوده‌ام. بااین‌وجود، این اعتماد حس بسیار خوبی داشت در خستگی آن شب.»
امشب برای دکتر پریش مثل شب‌های اورژانس بیمارستان لبافی‌نژاد است‌. «برخی موارد اورژانس یا بستری را هیچ‌وقت از یاد نمی‌برم؛ زنی که لوپوس داشت، کپسول اکسیژنی که افتاد و سرش کنده شد و همه‌ی بخش را ترساند، داییِ باغبان بیمارستان و سرفه‌های خون‌آلودش، پاویونش و اورژانسی که نمی‌خوابید و بخشی که نمی‌خوابید، و تمام غربتش، و سوپی که می‌خوردیم و چای‌ جوشیده و چشم‌هایی که دائم در انتظار زنگ تلفن روی هم می‌آمد. و دعواهای نیمه‌شب در اورژانس‌ها. زیاد، همه‌جا و به هر دلیلی و بی‌خوابی کشیک‌ها و کدهایش.» منظور از کد زمانی است که بیماری ایست قلبی و تنفسی کرده و نیاز به احیا دارد، پرستار احیا را شروع می‌کند و می‌گوید اعلام کد کنند، با اعلام کد تمام افراد مسؤول و تیم احیا به سمت آن بخش می‌دوند.
در بیمارستان لقمان طبق معمول موارد مسمومیت زیاد بود. «شبی بچه‌ای چهارپنج‌ساله را می‌آورند که شربت متادون خورده. در یخچال را باز کرده و در بی‌خبری مادر آن را سرکشیده. صاف و سر حال نشسته، انگار نه انگار متادون خورده باشد. معده‌اش را باید شستشو ‌دهیم. گذاشتن لوله‌ی معده برای بچه‌ها سخت‌تر از آدم‌بزرگ‌هاست، هم برای بیمار و هم ‌پزشک. اما به هر صورت انجام می‌شود. در اورژانس اطفال بیمارستان لقمان این از کارهای اصلی هرروزه‌مان بود. اما این پسر از همان اول چنان تقلایی کرد که درنهایت پنج‌نفره گرفته بودیمش تا نفر ششم لوله‌ی معده را بگذارد. ولی تقلای پسرک همه‌ی ما پنج مرد را تکان می‌داد.»
بچه‌هایی که از سر غفلت والدین دچار مسمومیت می‌شوند کم نیستند. شبی دیگر دو زن سراسیمه بچه‌ای را در حال گریه و استفراغ می‌آورند. دکتر می‌پرسد چه شده؟ اما زن‌ها فقط گریه می‌کنند. «بچه چسب خورده بود. بچه و پدر و مادرش از آذربایجان آمده و مهمان خاله‌اش بودند. بچه از تشنگی بیدار می‌شود و مادرش، از بطری نوشابه‌ی خانواده‌ی کنار اتاق، لیوانی آب به بچه می‌دهد. خاله در خانه کار می‌کرد و چسب مایع، که صنعتی و روان‌تر از چسب‌های معمول است، لازمه‌ی کارش بود. بچه می‌گوید که می‌سوزد و بالا می‌آورد. مادر و خاله مردان خانه را بیدار نکرده‌اند که توبیخ نشوند. امیدوارند تا صبح قضیه حل شود…»
اورژانس جراحی بیمارستان شهدای تجریش یکی دیگر از بیمارستان‌هایی است که دکتر پریش شب‌های زیادی در آنجا کشیک بوده‌ «در اورژانس، موارد تصادفی هر لحظه و هر ساعتی هست. از اولین لحظات شروع رفت‌وآمد صبحگاهیِ مردم، اورژانس تهران موتوری‌ها و رانندگان و عابرانِ تصادف‌کرده را می‌آورد. با وجود بیماران تصادفی در کنار سایر بیماران جراحی، فشار کار خیلی شدید می‌شود. این روند در روزهای معمولی تا دو صبح ادامه دارد. اما پنجشنبه‌شب‌ها فرق می‌کند. هیچ شب پنجشنبه‌ای نبود که از ساعت دوازده شب به بعد، که آدم یواش‌یواش آماده‌ی نفس ‌کشیدن می‌شود، امداد جاده‌ای هلال احمر، مستقر در گردنه‌ی لشگرک، چند تصادفی برایمان نیاورد. امدادگرها که در ساعت دو یا سه شب، با لباس یک‌سره قرمزشان، می‌رسیدند آه از نهادمان بلند می‌شد. چرا که در اوج خستگی بودیم و چند مریض پرکار به این معنی بود که تا طلوع آفتاب و تحویل کشیک باید فعالیت می‌کردیم.»
از میان تجربیات بخش جراحی خاطره‌ای را فراموش نکرده ‌است: «کار بخیه‌ی مریضی را تمام کردم و پرونده‌اش را نوشتم و ‌از اتاق عمل سرپایی آمدم بیرون. وسط اورژانس ایستاده‌‌ بودم که صدای جیغ‌های ممتد و مردانه‌ای از سر اورژانس بلند می‌شود. جیغ‌ بود و نه عربده و تنها برای نفس کشیدن قطع می‌شد. تمام اورژانس ساکت شد، همه سر جایشان خشکشان زد و به در ورودی اورژانس نگاه می‌کردند، جلوتر ‌رفتم و دیدم امدادگر اورژانس تهران، مردی را که به‌شدت تکان می‌خورد، و دیوانه‌وار تقلا می‌کند، به‌سختی روی برانکارد نگه داشته است. از جیب روپوشم دستکش لاتکس درآوردم و دستم ‌کردم. نزدیک ‌رسیدم. ناگهان مریض از شدت تقلا و به خود پیچیدن از روی برانکارد افتاد. ‌دویدم. مسؤول آزمایشگاه، که پسر جوان بسیار خوش‌مشرب و مسؤولی است، میان آن‌همه دکتر و پرستار و بهیار و بیماربر که خشکشان زده و جرأت نزدیک شدن ندارند، دستکش دست کرد و با کمک امدادگر اورژانس مریض را بلند کردیم و روی برانکارد گذاشتیم. من پاهایش را گرفته بودم. نیروی زیادی می‌خواست. همچنان تقلا می‌کرد و یک‌سره جیغ می‌کشید. من، که انترن جراحی بودم، گفتم ببریمش اتاق عمل سرپایی که ته اورژانس است و خلوت‌تر. از کمر به پایین سوخته بود. امدادگر اورژانس سخت خسته به نظر می‌رسید. وارد اتاق عمل سرپایی شدیم. رزیدنت‌ها و پرستاها هم آمدند. حوالی سعادت‌آباد، نصاب نمای آلومینیومی بوده، از روی داربست سقوط کرده و افتاده روی سیم برق شهری و بعدش هم زمین. اورژانسی‌ها با هزار زحمت جمعش کرده و آورده بودند. غرولندها شروع شد. «چرا اینجا آورده‌اید، چرا سوانح سوختگی نبرده‌اید؟» و آن بیچاره‌ها مغموم و خسته حرفی نداشتند. می‌گویند این بیمارستان نزدیک‌ترین جا بود، می‌گویند جدا از اینکه سوخته و برق گرفته‌، سقوط هم کرده و سی‌تی‌اسکن می‌خواهد. می‌گویند همین که توانسته‌اند در محل حادثه سوارش کنند و یکی‌شان پشت آمبولانس نگهش داشته، تا به اینجا برسند، بی‌نهایت سخت بوده. امدادگر ناراحت ایستاده بود، نزدیکش شدم. گفتم می‌دانم کارش چقدر سخت است و حق دارد. به مصدوم آرام‌‌بخش ‌زدیم. لباس‌ها را آرام بریدیم و از تنش جدا کردیم. سوختگی درجه‌ی یک و دو داشت ولی هیچ زخمی نداشت. در سمت ریه‌اش مشکوک بودند و همانجا چست‌تیوب گذاشتند. این لوله‌ باعث می‌شود اگر به‌علت شکستگی دنده، یا صدمه به سینه، ریه روی هم خوابیده و تنفس مختل شده باشد، ریه دوباره باز و تنفس راحت انجام شود. همراهش رسید، ناراحت و عصبی؛ همکار بودند و فامیل هم. پدر و برادرش هم رسیدند، با گریه. تمام بدن را پماد سوختگی مالیدند. مانیتور شد برای آریتمی احتمالی و البته از قبلش هم ECG گرفتیم.»
دکتر مورد مشابهی را به یاد می‌آورد: «مهندس ساختمانی، حین بازدید از ساختمان نیمه‌کاره، سقوط کرده بود، دو تا بسازوبفروش دیگر آورده بودندش. البته هوشیار بود و شکستگی دست داشت و پا، اما آن دو همراهش بی‌خیال بودند و مدام در سالن اورژانس قدم می‌زدند و با صدای بلند از قیمت و پول حرف می‌زدند.»
اورژانس نیم‌ساعتی آرام می‌گیرد. خوابش می‌آید، این‌جور وقت‌ها یاد بخش ارتوپدی و آن کارگر ساختمانی می‌افتد که در خواب راه می‌رفت. «در خواب راه رفته و از طبقه‌ی سوم افتاده بود اما بعد از چنین سقوطی صاف و سالم بود. جز ترک کوچکی در مفصل یک زانو.»
بیماران زیادی به اورژانس می‌آیند و پس از درمان و التیام از این در خارج می‌شوند اما در ذهن دکتر تصاویری ثبت شده از کسانی که سالم و سرحال آمدند و جور دیگر رفتند. آنهایی که کاش زودتر رسیده ‌بودند. می‌گوید: «بیشتر آدم‌های مسن دیر می‌آیند یا بهتر بگویم دیر آورده می‌شوند. وقتی می‌رسند همراهان می‌گویند چند روز است که بی‌حال شده و امروز دیگر جواب حرف آدم را هم نمی‌داد که آوردیمش. با حال نزار می‌آیند و آن‌قدر دیر است که دیگر نمی‌شود کاری کرد. بعضی‌ها هم روند خوشحالی به بدحالی‌شان چند ساعت بیشتر نیست. مثل مردی که صبح سرحال و شوخ‌وشنگ آمد و دوازده ساعت بعد دیگر جان نداشت. این مرد به آنفولانزای پرندگان مبتلا شده‌ بود. جوان‌هایی هم که به قصد خودکشی قرص برنج می‌خورند همین‌طورند. با پای خودشان می‌آیند. بعضی‌هاشان قصد مردن نداشتند و خودشان زود می‌آمدند به امید اینکه خودکشی ناموفقی داشته باشند اما نیم ساعت بعد دیگر همه‌چیز تمام شده بود یعنی همان زمان هم دیگر دیر شده بود برای آمدن.»

مردی که شب رفت

«این مرد معلول مادرزاد بود، با پاهایی کج و کوتاه، دستفروش اما متکی به خود. صبح با شکایت سرفه و تنگی‌نفس آمد اما سرحال و محکم. در جریان معاینه و گرفتن شرح حال، باحوصله و خوش‌مشرب بود. از این در و آن در هم حرف زدیم. به علت تنگی نفسی که علتش معلوم نبود تحت نظر گرفته شد. در عکس قفسه‌ی سینه، ریه‌هایش الگوی عجیبی داشت و مشکوک به عفونت ویروسی. کارهای لازم برایش انجام شده بود اما حالش ساعت‌به‌ساعت بدتر می‌شد. آن زمان دوران شیوع آنفلوانزای پرندگان H1N1 بود و طبق دستورالعمل باید به بیمارستان مسیح دانشوری منتقل می‌شد. ساعت ۱۰ شب، برانکاردش را سوار آمبولانس کردیم و پزشکی هم کنارش نشست، اما دم در بیمارستان پزشک گفت برگردید. ایست تنفسی کرد. چهل دقیقه برای احیایش تلاش کردیم؛ هیچ… صبح آمد و شب رفت.»
صبح جمعه، ساعت شش، هنوز دو ساعت تا پایان کشیک شلوغ شب مانده. بیش از ۲۴ ساعت شده که بیدار است. کارگری را می‌آورند. از پشت کامیون حمل زباله افتاده. «از همین کامیون‌هایی که همیشه دو کارگر پشتش ایستاده‌اند و سطل‌های بزرگ زباله را خالی می‌کنند. کارگر ناگهان از پشت کامیون افتاده و پشت سرش به زمین اصابت کرده. استخوان تو رفته، بی‌نفس، با مردمک‌های باز. خانواده می‌رسند، پسرهای بزرگی دارد. همه گریه می‌کنند.»
گاهی شب‌ها موارد اتاق احیا بیشتر است. این‌جور وقت‌ها خانواده‌ها مرتب از دکترها می‌پرسند چه شده. دکتر پریش در میان موارد کشیک خود نام مردی را یادداشت کرده که دچار مرگ ناگهانی شد. می‌گوید: «مردی بود میانسال با سابقه‌ی سنگین مشکلات قلبی که در قفسه‌ی سینه‌اش ضربان‌ساز مصنوعی گذاشته بودند. سکته کرده و دچار مرگ ناگهانی شده بود. بی‌نفس و بی‌روح، اما ضربان‌ساز متکی به باتری، همچنان می‌زد. خانواده نگران بودند، پسری نوجوان هم داشت که مدام از ما حال پدرش را می‌پرسید. مرد روی برانکارد بود با سیم‌های دستگاه مانیتور متصل به سینه‌اش و صدای بوق دستگاه و نمودارش که منظم می‌زد. برادرها و همسایه به بچه نمی‌گفتند که چه شده. زار می‌زد، ضربان را می‌دید و فکر می‌کرد پدر هنوز هست، دائم از همه می‌پرسید که بگویید چه شده؟»
صبح دیگری آغاز شده. دکتر روی صندلی نشسته که صاحب دست را می‌آورند و چه دیر. «وانت چپ شده بوده. مورفینی که زدیم و دردی که می‌کشید و هیچ کاری که از دست ما برنمی‌آمد. به دست داخل یخدان فکر می‌کنم. هیچ بافتی سالم نیست. هرگونه احتمال پیوند از بین رفته. استاد هم گفته که نمی‌شود کاری کرد.» کشیک تمام می‌شود. دکتر پریش دفترش را می‌بندد. کشیک را تحویل پزشک بعدی می‌دهد، به اتاق کوچک استراحت برمی‌گردد، روپوش را درمی‌آورد، کیف را برمی‌دارد و از بیمارستان بیرون می‌زند. مردم، روزی دیگر را آغاز کرده‌اند، فارغ از آنچه که هر شب بر شهر می‌گذرد.

* این مطلب پیش‌تر در دوازدهمین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

شبکه آفتاب

Recent Posts

نجات‌دهندگان آسیایی

طبيعت روي کره‌ي زمين يک بار با عصر يخبندان آخر‌الزمان را تجربه کرده است. خطر…

10 ماه ago

کاش فقط خسته بودیم

«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال می‌شود.»«سهامدار و مالک حقوق…

10 ماه ago

تقدیس یک آدمکش

آنهایی که در امریکای شمالی زندگی می‌کنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…

11 ماه ago

دو چشم روشن بی‌قرار و دیگر هیچ

فیلم‌های اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساخته‌ی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…

11 ماه ago

برف در سلین آب نمی‌شود

محفوظ در یال کوهسالان به جست‌وجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از هم‌ولایتی‌ها را دید…

11 ماه ago

نوری زیر آوار

روز‌های پایانی دی‌ماه ۱۳۹۸. اعلام می‌شود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری ‌شهداد روحانی، رهبر…

11 ماه ago