Categories: اجتماعی

شب‌ها می‌شود همه‌ کاری کرد

دست از این صورت اگر بردارد، زیر نور چراغ برق، چشم‌هایش می‌درخشد و خطی زیر لبش برق می‌زند. جای زخم تیغ یا جسمی تیز که رستنگاه مو را از جا کنده. لب می‌جنباند و خط بالا و پایین می‌رود. جمع می‌شود و کش می‌آید وقتی خنده‌ای از دهان شلیک می‌شود.

سی‌وچهارساله است. راست توی صورت نگاه می‌کند. برای پاسخ دادن مکث نمی‌کند. بعضی از خاطرات را بارها برای هم‌سلولی‌هایش تکرار کرده. تند و بی‌پروا حرف می‌زند. می‌گوید آب از سرش گذشته و ابایی ندارد از اینکه بگوید سال‌ها از خانه‌ها و ماشین‌های مردم شهر دزدی کرده و هر چه دزدیده به پای مواد سوزانده. ابایی ندارد حتی از برداشتن دست‌ها و نگاه کردن به چشم‌ کسانی که قرار است به عکس نگاه کنند.

 می‌گوید حالا که به قدم دومِ ترک اعتیاد رسیده هیچ‌چیز برایش مهم نیست؛ هیچ‌چیز، نه قضاوت خوانندگان و نه سرزنش دوستان. تنها یک امید برایش باقی مانده، رسیدن به قدم دوازدهم، ترک اعتیاد و بازگشت به زندگی. می‌گوید حالا روی لبه‌ی تیغ ایستاده. اگر برای همیشه دست از مواد بکشد که زندگی روی دیگری به او نشان خواهد داد وگرنه به همان شب‌های هول‌وهراس و خماری در مهمان‌سرای میدان راه آهن برمی‌گردد.

 اتاق شش تخت داشت با پرده‌های کدر از چرکِ خوگرفته به تار و پود. شش نفر بودند، همه سارق حرفه‌ای، هر کدام مهاجری از شهری و تنها یکی بچه‌ی جوادیه بود، بریده از خانواده و معلق در شب‌های پایتخت. نام او در این گزارش وحید است. چشم‌ها را با دست‌ها پوشانده برای حفظ برخی ملاحظات. در بیان اما ملاحظه‌ای ندارد و مصاحبه‌شونده‌ی‌ صادقی می‌نماید. پرهیز دارد از به کار بردن کلمه‌ی دزد و هرجا به آن می‌رسد می‌گوید سارق،‌ سرقت، وسایلِ سرقت‌شده. او هم، مثل آن چهار نفر دیگر مقیمانِ مهمان‌سرا، مهاجر است. از یکی از شهرهای غربی کشور به تهران آمده.

«من تو یه خونواده‌ی پرجمعیت بزرگ شدم. پدرم آدم دیکتاتوری بود. همیشه شعارش این بود که «تا نباشد چوبِ تر، فرمان نبرد گاو و خر». ما رو گاو و خر می‌دید. تعداد بچه‌ها هم زیاد بود. من هوش زیادی داشتم. درسم هم خیلی خوب بود. یه جورایی تا دیپلم درس خوندم. بعد از سربازی هم تو کنکور شرکت کردم و دانشگاه شیراز قبول شدم، رشته‌ی متالورژی، مهندسی مواد.»

سی‌ودو واحد مانده بود تا لیسانس بگیرد که اعتیاد و جرم مسیر زندگی را جور دیگر کرد: «مصرف‌کننده‌ی مواد بودم. یه روز تو محله‌ی کوزه‌گری شیراز رفتم جنس بخرم، با هفت‌ونیم گرم مواد گیر افتادم. قاضی برام پنج سال حبس  و یک میلیون تومن جریمه برید. سه سال و چهار ماه و دوازده روز حبس کشیدم تو زندون عادل‌آبادِ شیراز، اما عید فطر عفو خوردم و آزاد شدم. سرقت رو تو زندان یاد گرفتم و وقتی بیرون اومدم کارم فقط همین بود.»

 چطور یاد گرفتی؟

زندونی‌های قدیمی و حرفه‌ای یاد می‌دادن. می‌گفتن که چطور درِ ماشین رو باز کنیم. درِ خونه چه جوری وا می‌شه. زندان محیط خیلی بدیه. همه‌ی اینها رو من اونجا یاد گرفتم. تو زندان آدم چیز خوبی یاد نمی‌گیره که به دردش بخوره چون همه‌چیزش بده. سرقت، مواد فروشی و اینها. هر کی توی یه رشته‌ای حرفه‌ایه… اونجا یاد گرفته بودم که درِ ورودی خونه‌های آپارتمانی معمولاً بازه. می‌رفتم تو و فقط به کنتور گازش نگاه می‌کردم. وقتی دور نمی‌انداخت می‌فهمیدم اون واحد خالیه. در ورودی هم که با کارت تلفن راحت باز می‌شد. یا اگر قفل داشت با یه انبر قفلی می‌شد توپیش رو زد. توپی زدن جزو سرقت‌های حرفه‌ایه. کار من فقط این بود. زندان محیطیه که توش این‌جور چیزها رو سریع جذب می‌کنن. یه محیط صدنفره‌س، اونایی که بچه‌زرنگن معلومن. می‌تونن حق خودشونو بگیرن. اونا شکار می‌کنن. کل کسایی که اون توئن می‌دونن که جرم تازه‌وارده چی بوده و دادنامه‌شو می‌خونن.»

 به جز خانه‌ی مردم از جا‌های دیگر مثل مغازه هم سرقت کردی؟

نه. هر کسی شگردی داره. یکی فقط تو کارِ ماشینه، یکی جیب‌بر. من فقط شب‌ها می‌رفتم دزدی. جیب‌برها هیچ‌وقت تو خونه نمیرن؛ چون نمی‌دونن باید چیکار کنن. ولی من وارد هر خونه‌ای که می‌شدم اول راهِ دررو رو پیدا می‌کردم، بعد می‌رفتم سراغ وسیله‌ها. هیچ‌وقت یه‌راست نمی‌رفتم سرِ مال.»

***

«روزی که آزاد شدم روز ملاقاتی‌ها بود. هفتاد هزار تومن از مردم پول گرفتم. بلیت گرفتم واسه ترمینال کاوه‌ی اصفهان. نشستم صندلی پشت راننده. تا نشستم فیلم «سنتوری» رو گذاشتن. تا اون موقع ندیده بودمش. فیلم رو که دیدم باز هوس مواد کردم و برای مصرف مواد برگشتم شیراز. از کاسبی که همیشه ازش جنس می‌خریدم، دو گرم و نیم دوا گرفتم و رفتم خونه‌‌ی خودش مصرف کردم و باز رفتم بلیت گرفتم و رفتم اصفهان. من با «سنتوری» لغزش کردم. البته اون‌موقع اصولی دستم نبود. نه ابزاری داشتم نه قدم‌های ترک اعتیاد رو کار کرده بودم. تا دیدم، وسوسه شدم و رفتم مصرف کردم.»

 بعد از مدتی این ‌بار در اتوبوسی نشست که به تهران می‌رسید، شب‌هایی در پارک خوابید، و در خرابه‌ها، تا شد ساکن مهمان‌سرای میدان راه‌آهن. این میدان سال‌ها پاتوق وحید و همدستانش بود. بیشتر از خانه‌ها سرقت می‌کرد اما به قول خودش اگر حال نداشتند از ماشین‌ها چیزی برمی‌داشتند. «سرقت از ماشین راحت‌تره تا سرقت از خونه. هر کس می‌گه ماشین‌ها ایمن هستن اشتباه می‌کنه، ایمنیِ هیچ ماشینی تضمین‌شده نیست.»

 برایت پیش آمده که زمان سرقت با صاحبخانه روبه‌رو شوی؟

بله. یه بار وارد یه خونه شدم تو حمیدیه، قبلاً هم کشیک خونه رو داده بودم و فکر می‌کردم کسی تو خانه نباشه. وارد شدم، سکه و طلا و دلار رو برداشتم که یک لحظه دیدم یه پیرمردی در حال چای ریختن از فلاسکه. من بیشتر از اون ترسیدم، از لوله‌ی گاز فرار کردم. مرد گفت تو از کجا اومدی، چیکار می‌کنی؟ گفتم از پنجره اومدم، خنده‌ام گرفت. از همونجا هم فرار کردم، مرده اومده بود پشت پنجره داد می‌زد نیفتی! اولین بار بود کسی منو دید و دادوهوار نکرد. می‌ترسید سروصدا کنه و من بهش آزار برسونم. من هم می‌ترسیدم که سروصدا کنه و خودم گیر بیفتم.

 با بچه‌ها هم روبه‌رو شده‌ای؟

بله. تو ولنجک داشتم سرقت می‌کردم از خونه‌ای که طبقه‌ی دوم بود. وسایل رو که برداشتم، پدر و مادره خواب بودن اما بچه‌ی هفت‌هشت‌ساله بیدار شد. وقتی چشمش به من خورد مثل کسی که بهت‌زده شده باشه، اولش ساکت موند. تا بهش گفتم هیس! جیغ زد. منم پریدم از لوله‌ی گاز اومدم پایین. تا دو سه ساعت الگانس پلیس تو اون محله می‌چرخید، اما جاهای زیادی برای قایم شدن بود.

هر سرقت چقدر طول می‌کشد؟

چهل دقیقه.

پیش آمده که کسی در خانه نباشد و تو بیشتر در خانه بمانی؟

بله.

در آن خانه چه کردی؟

یه بار هیچ‌کس تو خونه نبود. از یخچال کیک خامه‌ای برداشتم و نشستم خوردم. غذا هم خوردم و بعد رفتم. اونجا فکر می‌کردم کاش، خیلی چیزهایی که مردم دارن، مال من بود.

الان چه آرزویی داری؟

الان فقط دوست دارم پاک شم. این مهم‌ترین آرزومه. چون همه‌ی اینها ختم می‌شد به مواد. من فقط برای نیازم به مواد سرقت می‌کردم، بعد برای رفع گشنگی و لباسم. ولی وقتی پاک بشم می‌دونم که می‌تونم پول دربیارم.

تابه‌حال دست خالی هم از خانه‌ای بیرون آمده‌ای؟

بله، یه بار رفتم یه خونه‌ای طرف مجیدیه؛ کسی خونه نبود. هر چی گشتم چیزی پیدا نکردم. من دنبال چیز سنگین نمی‌رفتم، چیز کم‌حجم  و پرارزش می‌خواستم که نداشتن. تو جیبم ۱۲۰ هزار تومن پول داشتم، به خودم گفتم حالا من باید برای اینا پول بذارم!

برای سرقت چه وسایلی همراه داشتی؟

وقتی می‌رفتم یه لباس عادی می‌پوشیدم، زیرِ شلوارم یه شلوار دیگه می‌پوشیدم و همیشه دو تا کش پهن می‌بستم که ابزارم رو روی اون می‌ذاشتم. ابزارم یه انبر قفلی بود، دو تا چاقوی نازک، یه گیره‌ی سر برای باز کردن قفل و یه موچین. همیشه یه اسپری هم همراهم بود.

از اسپری استفاده هم کرده‌ای؟

آره. تو خونه‌ای رفتم و با سه تا کشتی‌گیر…

***

وحید دست‌هایش را به هم می‌مالد و بی‌وقفه جواب می‌دهد. نیم‌خیز نشسته روی مبل، انگار آماده‌ی فرار است. شب نشسته پشتِ پنجره و به خاطرات پرهراس گوش می‌دهد.

تابه‌حال با صاحبخانه درگیر هم شده‌ای؟

یه شب تو خیابون ولی‌عصر وارد خونه‌ای شدم. فردای اون شب روز مسابقات کشتی بود. درِ اتاقی رو باز کردم، دیدم سه ساک و سه مرد هیکلی خوابیدن، گوش‌هاشون هم شکسته بود. خیلی درشت‌اندام بودن. شاید شهرستانی بودن و برای وزن‌کشی یا رفتن به مسابقه اونجا بودن. نمی‌دونم. یه خانم و آقای جوون و یه بچه هم تو یه اتاق دیگه خواب بودن. من گوشی موبایل و مقداری پول و ساعت و حلقه‌ی مرد رو برداشتم، وقتی خواستم برم سیم آباژور، که از زیر در رد شده بود، به پام گرفت و کشیده شد. همه بیدار شدن و به من حمله کردن. اونجا از اسپری استفاده کردم. فرار کردم به حیاط و یادمه یه آجری برداشتم و پرت کردم سمتشون. تا چند کوچه بعد هم دنبالم بودن، رفتم زیر یه نیسان قایم شدم و همونجا موندم. وقتی چشم‌هام رو باز کردم دیدم یه نفر داره خیابون رو جارو می‌زنه. دیگه آب از آسیاب افتاده بود. اسپری که زدم تونستم فرار کنم، بدون اون نمی‌شد دربرم. ولی فکر کنم خدا هم خیلی هوام‌ رو داشت، چون هیچ‌جایی نشد که گیر کنم به جز یه مرحله. خیلی جاها به دادم رسید. نمیگم زرنگی خودم بود، نه.

کجا گرفتار شدی، کِی بود؟

یه بار نزدیک خیابون شریعتی سیستم یه ماشین ریو رو زدم. سیستم پایونیر و همه‌چیز رو جمع کردم و بردم. نزدیکای راه‌آهن گشتِ نامحسوس به من گیر داد. آخه هر شب گزارش می‌دن که شب چی سرقت شده. ساعت ده صبح شاکی پیدا شد. شاکی رو آوردن و جنس رو جلوش گذاشتن و گفتن این مال شماس؟ گفت آره. وقتی گفت مال منه بهش گفتن سارقت اینه. دنبال شکایت رو گرفت؛ منتها شرایط کاریش جوری بود که نمی‌تونست بیاد و بره. من رو بردن آگاهی، دو هفته زدن، زیر بار نمی‌رفتم. می‌گفتم مال من نیست و پیدا کردم. روز پونزدهم من رو فرستادن ندامتگاه، بعد عودت دادن آگاهی. سه بار بردن زندان و آوردن آگاهی. بارِ چهارم که می‌خواستن ببرندم، شاکی با ماشین می‌اومد که منو با اون وضعیت دید. گفت آقا من رضایت می‌دم. افسر پرونده‌م برگشت گفت الان دیگه نمی‌تونی رضایت بدی. کار کشید به قاضی و به قاضی گفت من به این آقا رضایت می‌دم. ایشون مگه وسیله‌ی منو نبرده؟ من دوست ندارم شکایت کنم. قاضی هم گفت شما شهروندها کاری می‌کنید که اینا پررو می‌شن. تو روی خودم داشت می‌گفت این باید بره زندان ادب بشه. شاکی هم گفت این بره اونجا خیلی هم بدتر می‌شه. همونجا رضایت داد. عودتم دادن زندان. نامه‌ی آزادیم رو نوشتن. ساعت دو با ماشین خودش منو رسوند راه‌آهن. تو راه هم خیلی باهام صحبت کرد. گفت این کار رو نکن. می‌برمت سر کار. سال ۸۸ بود.

ولی باز سرقت کردی؟

بله دیگه، یه بار هم دنبالم افتادن. آمارم رو داشتن. در حال فرار یکی از لباسامو درآوردم، همین باعث شد گمم کنن.

با این‌همه سرقت، وضع مالی‌ات بهتر نشد؟

نه، اصلاً. چون همه‌ش خرج مواد می‌شد و رفیق‌بازی. مثلاً اون سیستم ماشین رو اگه ۱۴۰ هزار تومن می‌فروختم برای دو روز مواد خودم و همراهم کافی بود. خیلی مصرف می‌کردم. این جور نبود که با نیم گرم راه بیفتم. اگر پولی ته جیبم می‌موند فکر می‌کردم زیادیه و همین امروز باید خرجش کنم. مال من بادآورده بود و هیچ چیزش نمی‌موند، همه خرج اعطینا می‌شد.

یه جا تو نواب یازده‌تا کارگر افغانی تو یه ساختمان نیمه‌کاره کار می‌کردن. قرص خواب رو تو شربت حل کردم و به جای شربت نذری دادم بهشون. ساعت ۱۰ شب رفتم دیدم همه خوابن. یازده تا گوشی و حدود یه میلیون و چهارصد تومن پول برداشتم و بردم. ولی زود خرج می‌شد دیگه. من اگه بخوام خسارت‌هایی رو که زدم جبران کنم باید یه هلیکوپتر بگیرم توی تهران بچرخم.

مگر به جبران خسارت فکر می‌کنی؟ کدام مورد را اول جبران می‌کنی؟

بله. من هر وسیله‌ای که برمی‌داشتم خودمو می‌ذاشتم جای صاحب مال و می‌دونستم چه حالی داره. یه موردی داشتم سرِ باغ‌شاطر دربند. یک پیرمرد و پیرزن بودن. یک سینی و یک قالیچه داشتند که یه مال‌خر سفارش کرده بود براش ببرم. وارد خونه شدم دیدم خونه هستن. ساکت بودن. پیرمرد رو بستم. زن اما به شوهرش، که اسمش جهانگیر بود، می‌گفت بذار هر چی می‌خواد ببره فقط کاری با من نداشته باشه. مَرده تا پنجِ صبح با من حرف می‌زد و برام غذا درست می‌کرد. دیگه دلم نمی‌اومد کارم رو انجام بدم اما نیاز داشتم.

تا صبح چه گفتید؟

گفت چهار تا بچه دارم یکی‌ فوت کرده و سه تا خارج از کشورن. خودم زمان شاه سفیر بودم. گاوصندوق رو باز کرد و گفت این پول. هر چی می‌خوای ببر. ولی من دنبال همون سفارش‌ها بودم. زن گفت اینا برای ما ارزشمنده، نبر! نسل‌به‌نسل رسیده به ما. صبح که می‌خواستم برم فقط سه‌چهار میلیون پول بردم و یازده سکه‌ی بهار که آن موقع چهارصد هزار تومن بود. دنبال اون مال‌خر هم نرفتم. همیشه عذاب وجدان این زن و مرد رو دارم. یه روز باید جبران خسارت بکنم. اگه شده عذرخواهی کنم حتی اگه ابد بخورم.

***

ساعت هفت و هشتِ شب با چشم‌های پف‌کرده، لباس می‌پوشید و از میدان راه‌آهن با اتوبوس خود را می‌رساند بالای شهر. در خیابان‌های عریض و تمیز قدم می‌زد. آدم‌ها را ورانداز می‌کرد. از لای درهای نیمه‌باز و پنجره‌ها خانه‌ها را می‌پایید. روز که خداحافظ می‌گفت و شب که مثل مه غلیظ شهر را پر می‌کرد، آماده‌ی اجرای نقشه می‌شد. خیابان‌گردی را دو ساعتی دیگر کش می‌داد تا صدای خروپف از خانه‌ها بلند شود. در این فاصله زیر بالکنی، تهِ کوچه‌ای جایی پیدا می‌کرد، روی دو پنجه‌ی پا می‌نشست، از جیب شلوار رنگ‌ورورفته بسته‌ای بیرون می‌آورد و مشغول می‌شد. نشئگی استرس را از تنش دور می‌کرد. دستی به قفل‌ در می‌کشید، اگر باز کردن قفل زمان‌بر بود و ماندن در کوچه ریسکِ دیده شدن داشت، از لوله‌ی گاز بالا می‌رفت. انگار سایه‌ای لحظه‌ای بر دیوار افتاده و بر لوله پیچیده باشد، در چند ثانیه خود را به پنجره می‌رساند…

چرا شب؟

توی تهران مردها و زن‌ها روزها سرِ کار هستن و شب‌ها خسته. شب‌ها می‌شه همه‌کاری کرد. توی هفته، یه شب خرج چند روزم رو درمی‌آوردم و تا وقتی دوباره محتاج نمی‌شدم نمی‌رفتم.

هیچ‌وقت شد کسی از تو دزدی کند؟

شد. تو همون مسافرخونه چند بار گوشی موبایلم رو زدن. یه روز اما حسابی حالم گرفته شد، مبلغ زیادی دلار و پول به جیب زده بودم. از خونه که با کیف پر پول بیرون اومدم با خودم فکر می‌کردم این مهم‌ترین سرقتِ‌ زندگیمه. رفتم راه‌آهن پیش رفقا. کیفو باز کردم و نشونشون دادم. گفتم بیایید بریم نهار بخوریم، مهمون من. داشتیم نهار می‌خوردیم که یکی بلند شد رفت که از آب‌سردکنِ بیمارستان بهارلو آب بیاره. پودر شربت و قرص خواب ریخته بود توی آب و به‌اصطلاح شربت شهادت درست کرده بود. مورفین هم که هی عطش می‌آره، خیلی تشنه بودم. شربت رو سرکشیدم. چند دقیقه بعد دو نفری رو که کنارم بودن سه نفر می‌دیدم. فکر کردم خیلی نشئه هستم، نفهمیدم چی شد که افتادم و هجده ساعت بعد بیدار شدم. دیدم به جز وسایل خودم هیچی نیست. از کیف خبری نبود. یه روز و نیم گشتم تا پیداشون کردم. می‌خواستم به قصد کشت بزنمشون؛ گفتم نهایت می‌میرن دیگه. اما پول‌ها رو یه زرنگِ دیگه از اونا هم برده بود. رفته بودن میدون فردوسی که بفروشن، یه نفر به تورشون می‌خوره، می‌گه اینا رو نمی‌شه اینجا فروخت، بریم گیشا، من مال‌خر دارم. می‌رن تو یه کافی‌شاپ و طرف کیف رو می‌بره اون‌ورِ دخل و …

وسایل دزدی را چطور می‌فروختی؟

من یه مال‌خر داشتم تو جوادیه. هرچی می‌بردم می‌خرید. یه بار خیلی خمار بودم. تو فضای سبز بالای چهارراه ولی‌عصر یه اتاقک بود. درش رو باز کردم، دیدم یازده تا بیل نو و سه تا کلنگ هست. به هر زحمتی بود اونا رو برداشتم بردم جوادیه، اونم خرید.

سخت‌ترین قفلی که باز کردی کدام بود؟

سخت‌ترینش قفل کتابی یه مغازه بود. خیلی وقتم رو گرفت. دستم درد گرفته ‌بود اما بالاخره باز شد. کارِ من توپی‌زنی بود. توپیِ درِ خونه‌ها خیلی راحت باز می‌شه. شما میخوای بری بیرون از خونه، در خونه رو  قفل می‌کنی به این خیال که باز نمی‌شه اما انبر قفلی رو میندازن، یه تکون میدن و خونه در اختیار شماست. درهای ورودی آپارتمان هم با یه کارت تلفن راحت باز می‌شه.

وقتی وارد می‌شدی از کجا می‌فهمیدی وسیله‌های قیمتی کجاست؟

بیشترِ خونه‌های تهران کوچیک هستن. یه اتاق خواب، پذیرایی و چهار تا دِراور. معمولاً وسایل تو اتاق خوابه یا تو دِراوره. اگه گاوصندوق هم داشته باشه با  یه تالیوِر (نوعی آچار) باز می‌شه.

به جزئیات که می‌رسد کمی هیجان‌زده می‌شود. خط زیر لبش به جنبش در‌می‌آید. مسؤول مرکز هم خود از سارقان حرفه‌ای بوده که حالا سال‌هاست اعتیاد را ترک گفته و راه راست در پیش گرفته. سربه‌سرش می‌گذارد: «خب بابا، یعنی می‌خوای بگی آرسن لوپنی؟»

وحید مثل خیلی از همدستانش عاشق فیلم‌های پلیسی است.

***

بچه که بود مداد و خودکار همکلاسی‌ها و خواهر برادرها را برمی‌داشت. «چون احتیاج داشتم.» سیزده سال است که خانواده را ندیده. عکسش سه بار در ستون گمشده‌ها چاپ شده. بار اول در زندان خودش را در روزنامه دید. با خط زیر لب و موهای پرپشت‌تر. دوبار دیگر در تهران بود ولی خودش را نشان نداد.

خانواده نمی‌دانند که تو در مرکز ترک اعتیاد هستی؟

نه، از سال ۷۹ که برای مصرف مواد از خونه بیرونم کردن‌ دیگه ارتباطی با اونا ندارم. اونا برای خودشون زندگی می‌کنن، منم برای خودم.

دوستشان نداری؟

مادرم رو خیلی دوست دارم ولی با پدرم میانه‌ی خوبی ندارم. نمی‌تونیم با هم کنار بیاییم. وقتی هم که عکسم رو دیدم فقط به خاطر مادرم ناراحت شدم. از طریق خواهرم حالش رو پرسیدم. سال ۸۶، ۸۷ هم تصمیم گرفتم برم شهرستان، رفتم و یه‌شب تو مهمان‌سرا موندم ولی نرفتم مادرم رو ببینم، پشیمون شدم از رفتن. الان هم دوست ندارم برم.

اگر ترک کرده باشی، چه؟

من روی لبه‌ی چاقو هستم، هنوز نمی‌دونم کدوم طرفی می‌شم.

هنوز از دست پدرت ناراحتی؟

صددرصد. من به راهنما‌یم (مشاور مرکز ترک اعتیاد) هم گفتم که فکر نمی‌کنم بتونم قدم بخشش رو بردارم؛ تو ترک اعتیاد یه قدمی داریم که باید ببخشی، فکر نکنم بتونم ببخشم. خیلی از دستش شاکی هستم. من از برجِ پنج سال ۷۹ خونه نرفتم.

چه برنامه‌ای برای آینده داری؟

بعد از ترک، دنبال کار می‌گردم. الان اینجا تو کارگاه مرکز کار می‌کنم. جوشکاری بلدم. قبلاً ناظر فنی جوش بودم. بعد از کار هم ازدواج می‌کنم و بچه‌دار می‌شم.

اگر یک روز بفهمی که بچهات دزدی کرده چه می‌کنی؟

من خودم می‌دونم با بچه‌ام چطور رفتار کنم؛ پدرم بلد نبود. مادرم هم سواد نداشت.

آیا سارق آدم خطرناکی است؟

نه به خدا، سارق آدم خطرناکی نیست. سرقتی که منجر به خشونت نشه اصلاً خطرناک نیست.

ولی بعضی وقت‌ها این خشونت پیش می‌آید.

یه جایی شما مالتان است، مثل این ضبط‌صوت، می‌خواهی از مالت دفاع کنی، ولی من هم به اون نیاز دارم. شاید اونقدری که من نیاز دارم بیشتر از نیاز شما باشه، شما می‌تونید یکی دیگه بخرید ولی من امروز رو نمی‌تونم خمار بمونم. چند سال پیش یه جایی تو راه‌آهن پلاکارد زده بودن که معتادان پرخطر رو جمع می‌کنن و من خنده‌ام گرفت از این اصطلاح «معتادان پرخطر». به خودم گفتم اون معتادهای سرنگی، که خیلی زاغارت شدن، می‌شن معتاد پرخطر یا وقتی معتاد خمار باشه پرخطره. وقتی خماری اگه جون بدی هم باید مواد پیدا کنی. یه بار نزدیک اتوبان صیاد شیرازی از طبقه‌ی دوم یه خونه پریدم پایین. سه چهار روز بعد وقتی اونجا رو دیدم ترسیدم. گفتم نه، کار من نبوده، اون لحظه دوست نداشتم برم زندان و ترس بود که من رو وادار به پریدن کرد. ترس سارق خیلی بیشتر از مالباخته‌ است‌، ولی صاحبخونه هم از ترسش آدم خطرناکی می‌شه. چون اون هم می‌ترسه و ممکنه به سارق حمله کنه. من همیشه چاقو همرام داشتم، آخرین دقایق ممکن بود ازش استفاده کنم. نه اینکه بخواهم به کسی صدمه بزنم نه، ولی باید چاقو داشته باشم تا از من بترسند.

***

خط زیر لب هنوز می‌جهد. وحید تا امروز پنج ماه پاک بوده. خاطراتش از شب‌های سرقت تمامی ندارد. گفت‌وگو که تمام می‌شود با مردان همداستانش والیبال بازی می‌کند…

هنوز سرِ شب است. کلید مثل همیشه در قفل می‌چرخد و در مثل همیشه بر پاشنه سُر می‌خورد. پله‌ها مثل همیشه‌اند. پیش از باز شدن در آپارتمان این تردید دل را می‌لرزاند که «چراغ‌ها را روشن گذاشته بودم؟»

* عکس از عباس کوثری

** این مطلب پیش‌تر در چهاردهمین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

شبکه آفتاب

Recent Posts

نجات‌دهندگان آسیایی

طبيعت روي کره‌ي زمين يک بار با عصر يخبندان آخر‌الزمان را تجربه کرده است. خطر…

10 ماه ago

کاش فقط خسته بودیم

«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال می‌شود.»«سهامدار و مالک حقوق…

10 ماه ago

تقدیس یک آدمکش

آنهایی که در امریکای شمالی زندگی می‌کنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…

11 ماه ago

دو چشم روشن بی‌قرار و دیگر هیچ

فیلم‌های اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساخته‌ی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…

11 ماه ago

برف در سلین آب نمی‌شود

محفوظ در یال کوهسالان به جست‌وجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از هم‌ولایتی‌ها را دید…

11 ماه ago

نوری زیر آوار

روز‌های پایانی دی‌ماه ۱۳۹۸. اعلام می‌شود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری ‌شهداد روحانی، رهبر…

11 ماه ago