کونیکو یامامورا سرنوشت عجیبی دارد. میگویند نامها از آسمان میآیند و بر تقدیر ما تأثیر میگذارند اما داستان او استثنایی است که به نقض قاعده انجامید. کونیکو در ژاپن به معنای فرزند کشور است اما صاحب این نام خودش را فرزند ایران میداند. یامامورا هم معنای کوه و دشت میدهد اما کونیکو یامامورا همهی عمرش را در چهاردیواریای در تهران سپری کرد؛ چهاردیواریای که جان و جهان او شد، وطنش و خانوادهاش.
اسداله بابایی، تاجری مرفه و پولدار، زادهی یزد و درسخواندهی هند، روزی از سر تفنن همراه یکی از دوستانش وارد کلاس زبان انگلیسی در دانشگاه شهر کوبهی ژاپن شد؛ پنجاهوچند سال پیش. دختری ریزنقش از اهالی آشیا نیز در آن کلاس درس میخواند. آشیا شهری بود که مرفهان کشور در آن خانههای ییلاقی میساختند و به آبوهوای خوب شهره بود. دختر همراه پدر و مادر و برادرش از آشیا به کوبه نقلمکان کرده بود. چنانکه افتد و دانی تاجر ایرانی دل به دختر آسیای دور باخت اما دو مانع اساسی وصل را میسر نمیکرد: مذهب و خانوادهی دختر.
ژاپنیها بعد از جنگ جهانی دوم ناچار شده بودند تعداد زیادی از خارجیها را در کشورشان بپذیرند که بیشتر آنها هم امریکایی بودند و با رسوم و آداب ظریف ژاپن بیگانه. به سنتهای شرقی بیحرمتی میکردند و تقید خاوردوریها را مسخره میکردند. خانواده و مخصوصاً پدربزرگ کونیکو نیز جزو مردمی بودند که دل خوشی از این مهمانان ناخوانده نداشتند و بر همین سیاق به هیچ خارجی دیگری هم رو نشان نمیدادند اما دختر و تاجر بر قصد خود پافشاری میکردند. کونیکو میگوید: «من اصلاً مسلمان ندیده بودم تا آن زمان. وقتی آقای بابایی سجاده پهن میکرد و نماز میخواند خیلی برای من جالب بود. تعظیم در برابر دیگری و آنطور با تواضع سجده کردن برایم درککردنی نبود. ما بودایی بودیم و خانوادهام خیلی معتقد. اما من شناخت زیادی هم از دین بودایی نداشتم. بااینحال برای خانوادهام سخت بود که اجازه بدهند من با مسلمان ازدواج کنم اما آقای بابایی شرط گذاشته بود که حتماً باید مسلمان بشوم و من هم قبول کردم. البته دنبال شناخت اسلام رفتم. خیلی چیزها را خواندم، شناختم و بعد قبول کردم.»
در ۱۳۳۸ (۱۹۵۹ میلادی) مسجدی در کوبه بود که مهاجران تُرک آن را ساخته بودند. اسداله بابایی به فیلم و سینما خیلی علاقه داشت و آن روزها «ملکهی صبا (سبا)» روی پرده بود. در این فیلم، سلیمان پیامبر قاصدی نزد بلقیس میفرستد و از او میخواهد مسلمان شود. بلقیس میپذیرد و سلیمان نام او را به صبا تغییر میدهد و با هم ازدواج میکنند. تاجر نیز از کونیکو میخواهد نامش را به صبا تغییر بدهد. دختر میپذیرد و با نام تازه در مسجد شهر کوبه مسلمان میشود و به عقد تاجر درمیآید. خانوادهی صبا شرط میگذارند عروس و داماد مدتی در ژاپن بمانند تا آقای بابایی امتحانش را پس بدهد. ده ماه بعد اولین بچهی زوج جوان به دنیا میآید که پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر نامش را سلمان میگذارد و مجوز خروج از ژاپن را از خانوادهی همسرش میگیرد.
در موزهی صلح در پارک شهر تهران مقابل من نشسته است. زنی هفتادوششساله که از دور هم پیداست ایرانی نیست. همان چشمهای کشیدهی آشنا قاب گرفته در روسری سیاه. چادر مشکی کشدار و عینکی با فریم سیاه. فارسی را خوب حرف میزند ولی با تأخیری چندثانیهای برای یافتن کلمات. وقتی میخواهد ماجرای سفرش از ژاپن به ایران را تعریف کند از چشمان بادامیاش شوقی گذر میکند: «شوهرم گفت این سفر نباید معمولی باشد. میخواهم کاری کنم که همهی عمر به یادت بماند. بنابراین با کشتی میرویم. اول راهی هنگکنگ شدیم و چند روزی ماندیم. بعد سوار کشتی کوئین الیزابت شدیم که آن موقع خیلی معروف بود و به بمبئی رفتیم برای دیدن اقوام شوهرم. چند روز در هند بودیم و رفتیم پاکستان. بعد رسیدیم اهواز و از آنجا با قطار آمدیم تهران.»
سال ۱۳۳۹ زوج تازه با پسر کوچکشان به تهران میرسند. استقبال از آنها ورای تصورات کونیکو جوان است. در خانهی محلهی دریاننو ساکن میشوند و تا مدتها تنها معاشران زن جوان اهالی مسجدی هستند که کونیکو برای آموزش قرآن در آنجا کلاس میگذارد: «شوهرم به من قرآن خواندن یاد داد و وقتی به ایران آمدیم متوجه شدم تعداد زیادی از زنان ایرانیِ آن زمان درک درستی از اسلام ندارند. بنابراین پیشنهاد کردم در مسجد نزدیک خانه دور هم جمع شویم و به آنها قرآن یاد میدادم. هنوز کشور شلوغ نشده بود. یکی دو سال بعد از آن بود که شاه امام را تبعید کرد.»
کونیکو دخترش را دو سال بعد به دنیا میآورد و شوهرش نامش را بلقیس میگذارد. پسر سومشان محمد سال ۴۲ به دنیا میآید. «همان سالی که امام تبعید شد.»
شوهر ژاپنی بلد نبود و کونیکو فارسی، بنابراین زبان مشترکشان انگلیسی بود تا وقتی بچهها به سن مدرسه رسیدند: «من همراه آنها شروع کردم به خواندن و نوشتن الفبای فارسی و کمکم یاد گرفتم.»
اسداله بابابی و زن و فرزندانش فقط یک بار و آن هم هفت سال بعد از ورود به ایران به ژاپن سفر کردند که خیلی به مذاق کونیکو خوش نیامده بود. خانوادهاش دیگر او را از خودشان نمیدانستند و حس میکرد مسلمان شدنش برای آنها درکشدنی نیست. «در ژاپن مردم دودل هستند. نمیدانند اولویت زندگیشان چیست. خانواده یا شغل؟ درست است که نظم و ترتیب عجیبی وجود دارد اما روح و معنویتی نیست. بچهها عملاً پدر و مادر را نمیبینند چون آنها باید روزی چهارده ساعت کار کنند. در ایران زندگی آن نظم و ترتیب را ندارد اما بچهها کنار خانوادهها بزرگ میشوند و محبت و عاطفه وجود دارد.»
وقتی جنگ شروع شد دو فرزند اول خانواده دانشگاه میرفتند. سلمان مهندس شده و بلقیس معلم اوریگامی. سال ۶۲ محمد به جبهه میرود. کونیکو میگوید: «آن موقع میگفتند جنگ تحمیلی، الآن میگویند دفاع مقدس.»
میگوید: «فقط یک بار در زندگی پیش آمد که من با این پسرم مخالفت کردم. کنکور دومرحلهای بود و محمد در مرحلهی اول قبول شده بود. به او گفتم صبر کن جواب مرحلهی دوم هم بیاید بعد برو اما او قبول نکرد. گفت حتماً باید همین الآن بروم. عملیات مسلم بن عقیل بود که رفت.»
«گلبرگ فروافتاده آیا
به شاخهی خویش باز میتواند جست؟
نه. پروانهای بود آن.»
مدرسهی رفاه از کونیکو خواسته بود برخی روزها برای آموزش کاردستی به دختران در آنجا مشغول شود و او پذیرفته بود: «یک روز عصر سر کلاس بودم که حس کردم قلبم فروریخت. چیزی روی قلبم پنجه میکشید. از کلاس آمدم بیرون و رفتم داخل دستشویی و زدم زیر گریه. دخترها آمدند دنبالم و مدام میپرسیدند: خانم بابایی چی شده؟ خبر شهادت پسرتان را آوردهاند؟ من گفتم نه و نمیدانستم چرا این حال به من دست داده.»
چند روز بعد، غروب از مسجد تلفن میزنند که محمد همان روز که مادرش حس کرده بود شهید شده. یک ماه بعد نتایج مرحلهی دوم کنکور میآید. محمد در رشتهی مهندسی دانشگاه علم و صنعت قبول شده بود.
زنی که مقابل من نشسته مادری است که از سرزمینی دیگر آمده و فرزندش را به این وطن تقدیم کرده. استوار است و لرزشی در صدایش نیست وقتی از اعتقاداتش حرف میزند: «ژاپن هم جنگهای زیادی دیده است که همهی آنها به دلیل کشورگشایی و استعمارگری بوده. امریکا هم با ژاپن وارد جنگ شد که دلیل آن هم مادیات بود اما جنگ ایران و عراق خیلی فرق دارد. در ایران انقلاب شده بود و کشورهای استعمارگر فکر میکردند اگر به صدام کمک کنند و به او تسلیحات بدهند موفق میشوند خیلی زود ایران انقلابی را نابود کنند اما خدا در قرآن بارها فرموده است به من توکل کنید و من به شما کمک میکنم و شر دشمنان را از سرتان کم میکنم. همینطور هم شد. البته خب، آنها سلاح و تجهیزات زیادی داشتند و ما نداشتیم. پس ناچار شدیم از نیروی انسانی استفاده کنیم که بتوانند مقابل آنها بایستند. همهی مردم ایران در آن زمان این ضرورت را درک میکردند و مخالفتی با فرستادن بچههایشان به جبهه نداشتند. در محلهی ما [نیروی هوایی] همهی خانوادههایی که اهل مسجد بودند پسرهایشان را به جنگ فرستادند و شنیدن خبر شهادت برای مادرها خیلی عجیب نبود. خبر شهادت محمد را هم از مسجد به من دادند. تلفن کردند و تبریک و تسلیت گفتند. اما آن روز خیلی متوجه نشدم چه اتفاقی افتاده. مراسم گرفتیم و سه چهار روز خانهمان شلوغ بود. یکی از دوستان محمد که از دبستان تا دبیرستان با هم بودند همراه او به جبهه رفته بود. وقتی محمد به شهادت میرسد دوستش بلافاصله اسم و فامیلی او را پشت اورکتش مینویسد و همین باعث شد تا زود متوجه شوند و به ما خبر بدهند والا خیلی از مادرها بودند و هستند که هنوز هم نمیدانند پسرشان کجا و چطور شهید شده.» کمکم لرزشی در صدای زن پیدا شده. چشمانش با من است اما نگاهش انگار آخرین روزهای پسر را میجوید: «یکی دو هفته بعد همین دوستش آمد در خانه را زد. ساک محمد دستش بود که وسایل شخصی او در آن بود. قرآن و حوله و قاشق و چنگالش. ساک را گرفتم، در را بستم و همانجا نشستم. نمیتوانستم بلند شوم. خیلی گریه کردم. قلبم تکهپاره میشد و انگار جگرم را میخراشیدند، بیاختیار به سینه میکوبیدم و حس میکردم چیزی در درونم فرومیریزد و خالی میشوم.»
«چشم بربسته
گرم گرمای عشق او هستم
گذشتههای دور.»
کونیکو یامامورا یا صبا بابایی امروز داوطلبانه همکار موزهی صلح ایران است. هفتهای دو روز به مراجعان موزه دربارهی بمباران ناکازاکی و هیروشیما اطلاعات میدهد و آنها را با فجایعی که امریکاییها در ژاپن به بارآوردند آشنا میکند. در سمت مترجم با ادارهی کل مطبوعات خارجی وزارت ارشاد هم همکاری دارد و در کنار شش نوه و دو نتیجهاش روزگار میگذراند.
میپرسم اگر زمان به عقب بازگردد چه انتخابی خواهد داشت و مصمم میگوید: «انسان باید آزاد زندگی کند و زیر بار زور نرود. نباید بندهی دیگران باشد و فقط باید خدا را اطاعت کند. اگر باز هم به دنیا بیایم دوباره همین مسیر را طی خواهم کرد.»
عکس از عباس کوثری
*این مطلب پیشتر در بیستودومین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.
طبيعت روي کرهي زمين يک بار با عصر يخبندان آخرالزمان را تجربه کرده است. خطر…
«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال میشود.»«سهامدار و مالک حقوق…
آنهایی که در امریکای شمالی زندگی میکنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…
فیلمهای اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساختهی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…
محفوظ در یال کوهسالان به جستوجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از همولایتیها را دید…
روزهای پایانی دیماه ۱۳۹۸. اعلام میشود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری شهداد روحانی، رهبر…
View Comments
کتاب خاطرات ایشان با نام «مهاجر سرزمین آفتاب» در ایران مدتی است منتشر شده. بسیار عالی و جذاب نوشته شده.
با خواندن این کتاب، علاقه مند شدم بیشتر درباره ی شهید بابایی، ژاپن، و بمباران هیروشیما بدانم...