فراتر از افسانه‌های زندگی‌نویسان

لو رید (Lou Reed) یکی از تأثیرگذارترین موزیسین‌های تاریخ پاپ و راک است. ده سال پیش که «آبزرور» فهرستی از تأثیرگذارترین آلبوم‌های تاریخ موسیقی را منتشر کرد، یکی از آلبوم‌های او همراه گروه ولوت‌آندرگراند و نیکو در صدر این فهرست قرار گرفت. در دیگر فهرست‌هایی هم که تاکنون از آلبوم‌ها و موسیقی‌های تأثیرگذار منتشر شده نام او و گروهش در میان ده اثر اول است. گروهی که در دهه‌ی شصت میلادی با مدیریت اندی وارهول شکل گرفت. پس از آن‌که او در ۲۰۱۳ درگذشت شایعه‌های فراوانی پیرامون مشکلات روانی و حواشی زندگی‌اش ایجاد شد. به‌همین دلیل چندی پیش خواهرش که خود روان‌پزشک است، در مقاله‌ای که در روزنامه‌ی «ایندیپندنت» چاپ شد، بخشی از حقایق زندگی او را فاش کرد؛ حقایقی که در شکل‌گیری شخصیت و در نتیجه‌ی کارنامه هنری‌اش بسیار تأثیر داشته است. در ادامه به بخش‌هایی از این مقاله پرداخته خواهد شد.

***

برادر من، لو رید، امروز به پاس تأثیر باورنکردنی‌اش بر دنیای موسیقی وارد تالار افتخارات راک اند رول شد. از زمان مرگ او بر اثر سرطان کبد در ۲۰۱۳، انبوهی از خطابه و مقاله درباره‌ی زندگی‌اش منتشر شده است. هم‌چنان‌که زندگی‌نویسان کاوش در هر جنبه‌ی زندگی او را با حرارت آغاز کرده‌اند، گمانه‌ها درباره‌ی مشکلات دوران کودکی‌اش هم اوج گرفته، مشکلاتی که بخشی از نبوغ هنری او را شکل دادند.
قصدم از این نوشته روشن کردن این بخش از زندگی اوست، چرا که بسیاری از این نویسندگان تصویری نادرست از آن ترسیم کرده‌اند و به زیان خانواده‌ی من نوشته‌اند. امیدوارم آن‌چه این‌جا می‌گویم مایه‌ی تسلی و آرامش خانواده‌هایی باشد که از تفکر پزشکی فراگیر آن روزها ضربه خورده‌اند.
ما اعضای خانواده‌ای یهودی و کاملاً عادی و از طبقه‌ی متوسط بودیم. مادرم، توبی، زنی خانه‌دار و مهربان و فداکار بود که در نوجوانی پدرش را از دست داده و ترک‌تحصیل کرده بود تا از نظر مالی کمک‌حال خانواده‌اش باشد. هم‌چون ثمره‌ی زمانه‌اش، در جوانی ازدواج کرد و نقش سنتی زن خانه‌دار، همسر و مادر را به عهده گرفت.
پدرم، سیدنی، رویای نویسندگی یا وکالت داشت، اما در عوض به حسابداری عمومی تبدیل شد، چنان‌که مادرش آرزو داشت. بعد از تقلای بسیار برای یافتن کار در دوران رکود [اقتصادی دهه‌ی ۱۹۳۰ در امریکا]، به شغل خزانه‌داری شرکتی کوچک در لانگ‌آیلند منسوب شد و به موفقیت‌هایی نسبی دست یافت.
این شغل تازه به این معنی بود که خانواده‌ام می‌توانست به خارج از بروکلین، جایی که من و لو در آن به دنیا آمدیم، نقل‌مکان کند، و رویای آن روزهای هر امریکایی را جامه‌ی عمل بپوشاند: والدین من خانه‌ای کوچک با سه اتاق خواب در محله‌ی یقه‌آبی‌ها در سواحل جنوبی لانگ‌آیلند خریدند و در ۱۹۵۲ آن‌جا ساکن شدند تا لو و من را بپرورانند.
برای لو نه‌ساله، انتقال از بروکلین به محله‌ی جدید تحول دشواری بود. در بروکلین، شهری متکثر و پرانرژی با جمعیتی ناهمگون، کودکان می‌توانستند خیلی ساده از خانه بیرون بیایند و بازی کنند. در آن زمان اما لانگ‌آیلند اولین مراحل توسعه را پشت سر می‌گذاشت و با خانه‌های تازه‌ساخت وسیع و فضاهای خالی و تهی بسیار هیچ شباهتی به محیط پیچیده و متنوع امروزش نداشت.
طی آن سال‌های ابتدایی در آن خانه ما کاملاً منزوی بودیم. تنها خودرویی که داشتیم در اختیار پدرم بود که با آن به محل کارش می‌رفت. مادرم کار نمی‌کرد و ما هیچ‌کس را نمی‌شناختیم. آن آرایش اجتماعی آشنای خانواده‌ی ما ناگهان برچیده شده بود. لو تحصیل را در مدرسه‌ی ابتدایی اتکینسون آغاز کرد و من که چهار سال داشتم با مادرم در خانه ماندم. من هر بعدازظهر، صبورانه پشت پنجره منتظر می‌ماندم تا ببینمش که پیاده از مدرسه می‌آمد. همیشه تنها.
مسأله‌ی دیگر مدرسه‌ی بعدی لو بود. او چند سال بعد فاش کرد که در مدرسه‌ی راهنمایی فری‌پورت، که در آن زمان به دارودسته‌های شرورش می‌نازید، مدام کتک می‌خورده است. همسایه‌ی دیواربه‌دیوارمان بعدها به من گفت که واکنش لو غیردوستانه و گاه حتی تحریک‌آمیز بوده است و یک بار او را تهدید کرده که «پایت را از آن خط این‌ور بگذار تا ببینی چه بلایی سرت می‌آورم».
لو در سال‌های نوجوانی‌اش آشکارا و هر روز بیش از قبل مضطرب و گوشه‌گیر می‌شد و تاآن‌جاکه می‌توانست در برابر اجتماع مقاومت می‌کرد. از جمع کناره می‌گرفت، خودش را در اتاق حبس می‌کرد و تمایلی به ملاقات و ایجاد رابطه با آدم‌ها نداشت. گاهی حتی زیر میزش پنهان می‌شد. وحشت‌زدگی و فوبیای اجتماع او را به ستوه آورده بود. لو سرشتی شکننده داشت. اما تمرکز فوق‌العاده‌اش بر چیزهایی که دوست می‌داشت او را به موسیقی رهنمون شد و آن‌جا بود که خودش را پیدا کرد.
او خودآموخته گیتار زدن را شروع و هر اثر موسیقایی پیرامونش را جذب ‌کرد. در مدرسه گروه‌هایی تشکیل می‌داد و در برنامه‌های مختلف مدرسه می‌نواخت. رفته‌رفته اجراهایی هم در کلاب‌های محلی برای گروهش جور شد که بعدتر به اجراهای زنده در نیویورک تبدیل شد. در شانزده‌سالگی گاه‌وبیگاه مواد مخدر مصرف می‌کرد و از سوی دیگر راه هر رابطه‌ای با والدینمان را می‌بست. خیلی زود جدال‌های لفظی بین او و آن‌ها، بر سر رفتن به شهر و نواختن در این‌جا و آن‌جا و خطراتی که ممکن بود با آن‌ها مواجه شود، اوج گرفت.
مادرم، با طبیعتی مضطرب و وابسته، ناتوان از کمک نشان می‌داد و برای بهبود وضع به پدرم تکیه کرد. پدرم مردی مستبد بود که با انعطاف میانه‌ای نداشت، که آن روزها هم عجیب نبود، و عادت داشت راه خودش را برود. او به همان روش‌های قدیمی متوسل شد: قانون گذاشتن و داد و بیداد کردن. هیچ‌چیز عوض نشد. نافرمانی لو پدرم را از پای درآورده بود. خودش فکر می‌کرد برای محافظت از لو تلاش می‌کند، اما فقط وضع را بدتر می‌کرد.
صحنه آماده شده بود. اضطراب، والدین مستبد، فرزندی که مشکلاتش فراتر از درکشان بود، جامعه‌ای که رازپوشی را ارزش می‌گذاشت، مسائل روانی نهفته، به اضافه‌ی راک اند رول و مواد مخدر؛ داستان شروع شده بود. نمی‌دانم پدر و مادرم چقدر از مواد کشیدن لو خبر داشتند. حالا که به گذشته فکر می‌کنم وقت‌هایی را به یاد می‌آورم که واضح بود چیزی مصرف کرده است. یک بار خودرو ما را به کیوسک دریافت عوارض کوبید. بااین‌حال آن‌ها هنوز به فکر چاره نبودند. شاید چون آن‌وقت‌ها کسی از این کارها نمی‌کرد یا شاید نمی‌فهمیدند اوضاع از چه قرار است. آن‌ها از این نبرد، که ابتکار عملشان را سلب کرده بود، به‌شدت آشفته بودند.
پرده‌پوشی‌های خانوادگی آن‌روزها هنوز حاکم بود. اپرا [وینفری] و اراده‌ای برای اعتراف به سوءمصرف مواد مخدر یا بیماری ذهنی نزد افراد نبود. ناگزیر خبری از مجموعه‌های بازپروری هم نبود. ترس والدینم را فلج کرده بود و در نتیجه هیچ نکردند. وانمود می‌کردند اصلاً مشکلی نیست، درحالی‌که لو خوددرمانی با مواد و الکل را ادامه می‌داد.
عجیب بود که چند سال بعد، وقتی لو به دبیرستان می‌رفت، اوقاتی در خانه بود که همه‌چیز عادی به نظر می‌رسید. شام در کنار خانواده گاه لذت‌بخش می‌شد. لو و پدرم هر دو بذله‌گو بودند، بسیار می‌خواندند و می‌دانستند و شوخ‌طبعی بی‌پرده و زیرکانه‌ای داشتند و من که یازده سال داشتم، درست مثل خودشان، از جدل‌های کلامی‌شان لذت می‌بردم و مجذوبشان می‌شدم. هوشمندی آن‌ها برای همگی ما لذت‌بخش بود. در هفده‌سالگی لو تصمیم گرفت که به دانشگاه نیویورک برود. پدر و مادرم او را با افتخار و البته بیم و امید روانه کردند. آن‌ها در آستانه‌ی رویارویی با انبوهی از دشواری‌ها در رابطه با فرزندشان بودند و «کمک‌ها»ی جامعه‌ی پزشکی سرآغاز فروپاشی خانواده‌ی ما شد.
طبق آن‌چه در سوگند بقراط آمده، پزشکان باید از هرگونه آسیب به بیماران بپرهیزند و در حق آنان بی‌عدالتی روا ندارند. ما [به آن‌ها] اعتماد کردیم و امیدوار بودیم که دست‌اندرکاران حرفه‌ی پزشکی از دانش و مهارتشان برای نجات محبوب ما بهره بگیرند. اما دهه‌ی ۱۹۶۰ میلادی را با نظریاتی روان‌شناختی می‌شناسند که نهایتاً به خانواده‌ها صدماتی جبران‌ناپذیر وارد می‌آورد چراکه مثلاً مادران را سرزنش می‌کرد که «عامل اوتیسم و اسکیزوفرنی فرزندانشان هستند». روان‌شناسی مسلط خانواده‌های سرگردان را، که نمی‌دانستند با بیماری‌های ذهنی‌ژنتیکی فرزندانشان چه کنند، مقصر می‌شمرد، سرزنششان می‌کرد و حس ناامیدی و گناهکاری به آن‌ها می‌داد.
در سال اول تحصیل لو در دانشگاه نیویورک، وقتی من دوازده‌ساله بودم، والدینم گاهی به شهر می‌رفتند و با لو بازمی‌گشتند، درحالی‌که می‌لنگید و منگ و بی‌تفاوت به‌نظر می‌رسید. من مبهوت و وحشت‌زده از پدر و مادرم می‌شنیدم که او دچار «آشفتگی روانی» شده است. این راز خانوادگی سخت پنهان شد و بر تمام دوستان و آشنایان پوشیده ماند. باری بود که ما در خلوت خودمان و در سکوت به دوش می‌کشیدیم. حتی در دوازده‌سالگی می‌دانستم که باید ساکت بمانم، و ماندم.
والدینم سرانجام به فکر چاره‌ای حرفه‌ای و جدی افتادند. من تنها چیزهایی گذرا و سرسری از آن‌چه در جریان بود می‌شنیدم. مادرم به اتاقم آمد و گفت لو احتمالاً به اسکیزوفرنی مبتلاست. می‌گفت پزشک‌ها گفته‌اند لو به این روز افتاده چون او در دوران نوزادی‌اش آن‌قدر که باید او را در آغوش نگرفته و در اتاقش او را به حال خودش گذاشته تا گریه کند. او به تقصیر خودش باور داشت و بار این گناه را با خود به گور برد.
لو در آن روزها از عهده‌ی هیچ کاری برنمی‌آمد. افسرده، مضطرب و بی‌تفاوت بود. وقتی دیگران به خانه‌ی ما می‌آمدند، در اتاقش پنهان می‌شد. ممکن بود کنار ما بنشیند، اما نگاهش مرده بود و هیچ ارتباطی ممکن نبود. شبی را به یاد می‌آورم که همه در اتاق نشسته بودیم و تلویزیون نگاه می‌کردیم. لو ناگهان بی‌خود و بی‌جهت خنده‌ای جنون‌آمیز سر داد. همه بی‌حرکت سر جایمان ماندیم. والدینم نه چیزی گفتند، نه کاری کردند. فقط نادیده‌اش گرفتند، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
وضعیت لو هیچ پیشرفتی نداشت. پدر و مادرم، به‌رغم بدگمانی‌شان به روان‌پزشکی، دل را به دریا زدند و او را پیش روان‌پزشک بردند و تنها درمانی که او پیشنهاد کرد درمان با شوک الکتریکی بود. آیا آن پزشک هرگز تأثیر احتمال سوء‌مصرف مواد مخدر یا زمینه‌ی خانوادگی را بر وضعیت لو درنظر گرفته بود؟ آیا هیچ شکلی از درمان خانوادگی پیشنهاد شد که به ما کمک کند شرایط در جریان را تحلیل کنیم؟
والدینم هم‌چون بره‌هایی بودند که به قصاب‌خانه می‌رفتند، گیج، ترسان و دنباله‌رو پزشکان. آن‌ها حتی لحظه‌ای به راه‌حل دوم فکر نکردند. وقتی پزشک‌ها به آن‌ها گفته بودند که مقصر بیماری‌های ذهنی عمیق پسرشان هستند، گمان می‌کردند هیچ انتخاب دیگری ندارند. به نظرم لو اصلاً در شرایطی نبود که از روند درمان یا اثرات جانبی‌اش چیزی بفهمد. به احتمال زیاد تن می‌داد چون وحشت داشت که اگر با درمان موافقت نکند، در بیمارستان روانی بستری‌اش کنند و نگذارند به خانه برگردد.
آیا او تمایل به خودکشی داشت؟ مواد مخدر ناکارش کرده بود؟ به اسکیزوفرنی مبتلا بود؟ یا قربانی روان‌شناسی بی‌کفایت و غیردقیق آن روزها بود؟ مسلم این‌که هیچ‌کس نه از تأثیرات افسردگی حرف می‌زد و نه از این‌که اضطراب یا خوددرمانی با داروهای غیرقانونی با ذهن رو به رشد نوجوانان چه می‌کند. از درمان خانوادگی هم خبری نبود تا بتوانیم درکش کنیم و نیازهایش را بشناسیم. در وضع بدی گرفتار شده بودیم.
پدرم تلاش می‌کرد موقعیت نابه‌سامانی را سامان دهد که فراتر از توانش بود. این از عشق او به لو ناشی می‌شد. مادرم هراسان بود و مطمئن از قصورش در نگهداری از لو خود را گناهکار می‌دانست. هرکدام از ما در آن جهنم شخصی، برای از دست دادن لو عزیز و مهربانمان در رنج بودیم و هیچ حمایت و کمکی هم از سوی حرفه‌ی پزشکی در کار نبود.
بعضی نویسندگان نوشته‌اند که والدین من روان‌درمانی الکتریکی را پذیرفتند چون لو اعتراف کرده بود که انگیزش‌های دگرباشانه دارد. چقدر ساده‌انگارانه! او افسرده بود، مرموز بود و مضطرب، و از رابطه با اطرافیانش اجتناب می‌کرد. پدر و مادر من، هر ایرادی داشتند، دگرباش‌هراسی (هوموفوبیا) نداشتند و حقیقتاً لیبرال‌هایی پرشور بودند. اما عذاب ناشی از احساس گناه، ترس و ضعف در مراقبت‌های روان‌پزشکانه آن‌ها را درخودتنیده و سرگردان کرده بود. آیا اشتباه کردند که توصیه‌ی پزشک به درمان الکتریکی را بی‌بروبرگرد پذیرفتند؟ حتماً اشتباه کردند. شکی ندارم که تا روز مرگشان این حسرت را با خود کشیدند. اما این راز خانوادگی هم‌چنان پنهان ماند. ما مطلقاً درباره‌ی درمان لو حرفی نزدیم، نه آن زمان و نه هیچ‌وقت دیگر.
خانواده‌ی ما از همان روز شروع این درمان‌های کذایی از هم پاشید. برادرم را می‌دیدم که بعد از جلسه‌ی درمانی به کمک پدر و مادرم به خانه می‌آمد؛ ناتوان از حرف زدن، گیج و مبهوت. حافظه‌ی کوتاه‌مدتش به‌شدت آسیب دید و در تمام زندگی‌اش در یادآوری چیزها مشکل داشت و این شاید نتیجه‌ی مستقیم همان درمان‌های لعنتی بود.
حال لو اما بهتر شد. بعد از بهبودی، او و پدر و مادرم به این نتیجه رسیدند که به دانشگاه سیراکیوز برود و دوباره شروع کند. همین کار را هم کرد. باقی ماجرا را دیگر همه می‌دانند. نبوغ موسیقایی‌اش، قوه‌ی شاعرانه‌اش و میراثش بر بسیاری از مخاطبانش تأثیر گذاشت و هم‌چنان بر نسل‌های آینده هم خواهد گذاشت.
آیا اگر او درمان بهتری دریافت می‌کرد، یا اگر خانواده‌ام بیش از این‌ها حمایت می‌شد، باز هم این‌ها اتفاق می‌افتاد؟ آیا والدین من می‌توانستند [احساس] گناهشان را فراموش کنند و به واکنشی بهتر و مفیدتر تشویق شوند؟ آیا لو بدون آن درمان‌های خشن عصبی باز هم ممکن بود به چنین هنرمندی تبدیل شود؟ آیا لو این درمان‌ها را هم‌چون منبع الهام برای خلق تصویری وهم‌آلود از فردی آسیب‌دیده به کار گرفت؟ کسی چه می‌داند؟
وقتی لو به خانه بازگشت گاه آرام‌تر و در جست‌وجوی حمایت [اعضای خانواده‌اش] بود، بااین‌حال به هنگام آشفتگی­‌های روانی حامل خشمی باورنکردنی، به‌خصوص از پدرم، بود. آن روزها به نظر می‌رسید اتهامات او به پدرم، درباره‌ی خشونت و بی‌محبتی‌اش، کاملاً در ذهنش ریشه دوانده است. داستان‌های او درباره‌ی کتک خوردن‌هایش یا رفتاری که با او هم‌چون شیئی بی‌روح می‌شد در نظر من کاملاً خیالبافانه بود. باید بگویم که هرگز ندیدم پدرم دست روی کسی بلند کند، به‌خصوص روی ما، و هرگز روی مادرم. و در دوران کودکی‌مان هم هرگز چیزی غیر از محبت به فرزندانش ندیدم. مانند پسرش، پدرم هم لحنی قلدرمآبانه داشت، اما عاشق لو بود و به‌طرزی غیرطبیعی به او افتخار می‌کرد و به هرکس که پای حرفش می‌نشست فخر می‌فروخت.
هر چه بود، لو از پس زندگی‌اش برآمد و به‌رغم انبوه معضلات حسی و روانی ۷۱ سال زندگی کرد. کاریزمای او، افسون او و هوش و ملاحت طبعش انکارناپذیر بود و هرکسی را که به او نزدیک بود مسحور می‌کرد. و البته خشمش هم کشنده و نابخشودنی بود. بااین‌همه، من عشقی بی‌قید و شرط به او داشتم و تا آخرین لحظه برادر و خواهر یکدیگر باقی ماندیم.

منبع:
www.indipendent.co.uk

*این مطلب پیش‌تر در بیست‌وپنجمین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

شبکه آفتاب

Recent Posts

نجات‌دهندگان آسیایی

طبيعت روي کره‌ي زمين يک بار با عصر يخبندان آخر‌الزمان را تجربه کرده است. خطر…

10 ماه ago

کاش فقط خسته بودیم

«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال می‌شود.»«سهامدار و مالک حقوق…

10 ماه ago

تقدیس یک آدمکش

آنهایی که در امریکای شمالی زندگی می‌کنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…

11 ماه ago

دو چشم روشن بی‌قرار و دیگر هیچ

فیلم‌های اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساخته‌ی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…

11 ماه ago

برف در سلین آب نمی‌شود

محفوظ در یال کوهسالان به جست‌وجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از هم‌ولایتی‌ها را دید…

11 ماه ago

نوری زیر آوار

روز‌های پایانی دی‌ماه ۱۳۹۸. اعلام می‌شود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری ‌شهداد روحانی، رهبر…

11 ماه ago