کاشف فروتن داستان

مکس پرکینز (William Maxwell Evarts “Max” Perkins 1884-1947)، زاده‌ی نیویورک، بعد از گزارشگری برای «نیویورک‌تایمز»، در ۱۹۱۰ در مقام ویراستار ادبی به نشر فاخر اسکریبنر رفت و در طول چند دهه کار، نویسندگان بزرگی از جمله فیتزجرالد، همینگوی و توماس ولف را کشف و به دنیا معرفی کرد. ای اسکات برگ (Andrew Scott Berg 1949)، زندگی‌نامه‌نویس برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر، زندگی پرکینز را در کتاب «ویراستار نوابغ» تحریر کرده. بخش‌هایی از این کتاب را می‌خوانیم.

***

۲۶ مارس ۱۹۴۶. سر کلاس کنت دیل مک‌کورمیک
مک‌کورمیک سرش را بالا کرد و با دیدن قامت خمیده‌ی توی قاب در پشتی، جمله‌اش را ناتمام گذاشت تا به مهمان خوشامد بگوید. کلاس چرخید تا برای اولین نظر بزرگ‌ترین ویراستار امریکا را ببیند.
شصت‌ویک‌ساله بود، ۱۷۵ سانت قد داشت و ۷۵ کیلویی وزن. چتری که دستش بود انگار چندان حائل نشده بود، آب از سرورویش می‌چکید. کلاهش روی گوش‌هایش وارفته بود. برقی گل‌بهی صورت دراز و باریکش را گرفته بود و برجستگی‌هایش را محو می‌کرد. صورتش با یک بینی چغر و سرخ و صاف، که آخرهایش مثل منقار به پایین انحنا پیدا می‌کرد، میزان بود. چشم‌هایش مثل پاستل آبی بود. [توماس] ولف نوشته بود: «پُر از نور مه‌آلود غریب، یک‌جور هوای دورِ دریا درونشان بود، چشم‌های یک ملوان نیوانگلندی که با یک کشتی تندرو عازم چین بود، برای ماه‌های آزگار، که چیزی مستغرق، غرق دریا درونشان بود.» پرکینز که بارانی خیس‌خورده‌اش را درآورد یک کت‌وشلوار سه‌تکه‌ی فلفل‌نمکی اتونکشیده نمایان شد.
بعد چشم‌هایش به بالا افتاد و کلاهش را برداشت. زیرش یک کله‌ی پُر از موی نقره‌ای صاف بود که از وسط پیشانی یک ۷ را به عقب شانه کرده بود. مکس پرکینز چندان اهمیتی نمی‌داد به خاطره‌ای که از خودش به جا می‌گذاشت و چه بهتر، چون آن روز عصر چهره‌ی یک تاجر علف‌ویونجه‌ی ورمونتی را داشت که با لباس‌های یکشنبه‌اش آمده بود شهر و توی باران گیر افتاده بود. قدم‌زنان که به جلوِ کلاس می‌آمد، کمی سردرگم بود و وقتی مک‌کورمیک او را «رئیس ویراستارهای امریکایی» معرفی کرد بدتر هم شد. پرکینز قبلش هرگز با جمعی مثل این حرف نزده بود. هر سال چند دوجین دعوت‌نامه به دستش می‌رسید اما همه را رد می‌کرد. تقریباً کر شده بود و از جمع پرهیز داشت. از طرف دیگر، معتقد بود ویراستاران کتاب باید نامرئی بمانند؛ حس می‌کرد شناخته‌شدنشان ممکن است به اعتقاد خواننده‌ها به نویسنده‌ها و اعتقاد نویسنده‌ها به خودشان لطمه بزند. به‌علاوه، هرگز دلیلی ندیده بود که از کارش حرف بزند؛ تا دعوت مک‌کورمیک. کنت مک‌کورمیک، یکی از تواناترین و محبوب‌ترین آدم‌های نشر بود و خودش به فلسفه‌ی فروتنی ویراستار پرکینز عمل می‌کرد. سخت می‌شد دعوتش را رد کرد. یا شاید دستگیر پرکینز شده بود که خستگی و اندوه تا چه حد از عمرش کاسته و حس می‌کرد باید هرآنچه می‌داند قبل از اینکه خیلی دیر شود به دیگران منتقل کند.
پرکینز شست‌هایش را راحت به حلقه‌آستین‌های ژیله‌اش قلاب کرد و با همان صدای تقریباً کلفت و خوش‌جنسش شروع کرد به حرف زدن. بی‌اینکه درست رو به مخاطبش کند گفت: «اولین چیزی که باید یادتون بمونه؛ ویراستار چیزی به کتاب اضافه نمی‌کنه. حداکثر، برای نویسنده مثل یک کلْفته. هیچ‌وقت فکر نکنین کسی شدین چون ویراستار در بهترین حالت انرژی رو آزاد می‌کنه.»
پرکینز معترف بود کتاب‌هایی پیشنهاد داده به نویسنده‌‌ها که آن موقع هیچ تصوری از توانایی خودشان نداشته‌اند اما معتقد بود که این کارها معمولاً کمتر از توان آنها بوده هرچند گاهی موفقیت مالی و حتی رسانه‌ای داشته‌اند. گفت: «شاهکار یه نویسنده سراسر از وجود خودش می‌جوشه.» به شاگردها هشدار داد که ویراستار نقطه‌نظر خودش را به کار نویسنده تزریق نمی‌کند که او را تبدیل کند به چیزی غیر از آنی که هست. «فرایندش خیلی ساده‌اس. اگه یه مارک تواین داری، سعی نکن ازش شکسپیر درآری یا یه شکسپیر رو بخوای مارک تواین کنی. چون دست‌آخر ویراستار همون‌قدری از نویسنده عایدش می‌شه که تو وجود نویسنده هست.»
پرکینز محتاط حرف می‌زد، با همان طنین سرد کم‌شنوایان، انگار که از شنیدن صدای خودش غافلگیر شده باشد. اول شنونده‌ها باید به خودشان فشار می‌آوردند تا بشنوند چه می‌گوید اما ظرف چند دقیقه چنان میخ شده بودند که تک‌تک هجاهای او کاملاً شنیده می‌شد. نشسته بودند با دقت گوش می‌کردند به حرف‌های ویراستار محجوبی که از چالش‌های هیجان‌انگیز کارش می‌گفت؛ جست‌وجوی چیزی که مدام نامش را «اصل جنس» می‌گذاشت.

اولین ماهی درشت؛ فرانسیس اسکات فیتزجرالد
یکی از نویسنده‌های مقرری اسکریبنر، شین لزلی، روزنامه‌نگار، شاعر و سخنران ایرلندی بود که زمانی سال‌ها در امریکا زندگی کرده بود. در یکی از تورهای مفصلش، مدیر مدرسه‌ی نیومنِ نیوجرسی پسر نوجوانی را به او معرفی کرد. لزلی و این جوان خوش‌سیمای اهل مینه‌سوتا، و در آرزوی نویسنده شدن، با هم دوست شدند. بالاخره مرد جوان وارد دانشگاه پرینستون شد اما قبل از فارغ‌التحصیلی در ارتش ثبت‌نام کرد. امریه گرفت و به فورت لون‌ورثِ کانزاس اعزام شد. سال‌ها بعد به یاد می‌آورد: «هر شنبه ساعت یک، وقتی کار هفته تمام می‌شد، خودم را می‌رساندم به باشگاه افسری و آنجا کنج یک اتاق پر از دود،‌ گپ‌وگفت و خش‌خش روزنامه‌ها، یک رمان صدوبیست‌هزارکلمه‌ای را در هفته‌های متوالی سه ماه می‌نوشتم.» در بهار ۱۹۱۸، تصور می‌کرد ارتش او را به‌زودی به خارج اعزام می‌کند. نامطمئن از آینده‌اش، افسر جوان، اف اسکات فیتزجرالد، دست‌نویس را به‌امانت پیش لزلی گذاشت.
این اثر، با عنوان «عاشق‌پیشه‌ی خودخواه»، ملغمه‌ای بود از داستان، شعر و طرح‌هایی که دوران بلوغ نویسنده را حکایت می‌کردند. لزلی آن را برای چارلز اسکریبنر فرستاد و پیشنهاد کرد «داوری»‌اش کند. محض مقدمه نوشت: «[این کتاب] با وجود مخفی‌کاری‌هایش، به من تصویر روشنی داده از این نسل امریکا که به جنگ می‌شتابد. در شگفتم از جسارت و هوشمندی‌اش. در جاهایی خام است، در جاهایی حیرت‌انگیز، دردناک برای پیروان سنت و به‌خصوص اواخرش عاری از پی‌رنگ کنایه‌آمیز تعالی نیست. حدود یک‌سوم کتاب را می‌شود حذف کرد بدون اینکه این حس از دست برود که نویسنده‌اش یک «روپرت بروکِ»(۱) امریکایی نوشته … به‌عنوان کتاب یک پسر برایم جالب است و فکر می‌کنم زبان حال جوانان واقعی امریکاست که سانتیمانتالیست‌ها هراسانند پشت قباله‌ی انجمن مردان جوان مسیحی (YMCA) بیندازند.»
براونول «اصلاً هضمش نکرد». از نظر ادوارد ال برلینگم، یکی دیگر از ویراستاران ارشد، «سخت پیش می‌رفت». کار را دست‌به‌دست دادند پایین تا رسید به مکسول پرکینز. پرکینز در اوت به فیتزجرالد نوشت: «با درجه‌ی عجیبی از علاقه مشغول خواندن «عاشق‌پیشه‌ی خودخواه» بوده‌ایم. در واقع مدت‌هاست هیچ دستنویسی به دستمان نرسیده که در ظاهر سرزندگی چندانی از خودش نشان دهد.» اما پرکینز داشت تنها از روی یک واکنش پیش‌بینی می‌کرد. فقط او از کتاب خوشش آمده بود و نامه‌اش در ادامه با بی‌میلی این را انکار می‌کرد. حرف محدودیت‌های حکومتی درباره‌ی عرضه‌ی آثار چاپی، هزینه‌های بالای تولید و «بعضی خصوصیات خود رمان» را پیش کشید.
ویراستاران اسکریبنر نقد آثاری را که رد می‌کردند فراتر از وظیفه و احتمالاً مایه‌ی رنجش نویسنده می‌دانستند. اما اشتیاق پرکینز به دستنویس فیتزجرالد وادارش می‌کرد بیشتر اظهارنظر کند. با استخدام «ما» ویراستاران، خطر تقدیم چند اظهارنظر کلی را به جان خرید، چون می‌گوید: «خوشحال می‌شویم شانسی برای تجدیدنظر در انتشارش داشته باشیم.»
گله‌ی اصلی او از «عاشق‌پیشه‌ی خودخواه» این بود که به حکمی نمی‌انجامید. قهرمان داستان بی‌مقصد پیش می‌رود و در طول رمان تغییر چندانی نمی‌کند.
پرکینز نوشته بود: «شاید این از جانب شما تعمدی باشد چون قطعاً خلاف زندگی نیست اما خواننده را مشخصاً ناامید و ناراضی رها می‌کند چون توقع داشته که قهرمان به جایی برسد، به معنای واقعی با واکنش نشان دادن به جنگ شاید یا به معنای روانی با «پیدا کردن خودش» همان‌طور که مثلاً «پندنیس» به آن می‌رسد. قهرمان شما به جنگ می‌رود اما تقریباً با همان روحیه‌ای که به دانشگاه و مدرسه رفته، چون صرفاً کاری است که باید کرد.»
پرکینز ادعا کرد: «خلاصه فکر می‌کنیم که داستان به اوجی نمی‌رسد که خواننده را به دنبال کردن اثر تشویق کند؛ و اینکه این کتاب می‌تواند به همین منظور و همسان با شخصیت‌ها و گام‌های اولش تغییر کند.» پرکینز نمی‌خواست فیتزجرالد کتاب را «عرفی» کند بلکه می‌خواست قدرتش را زیاد کند. در خاتمه نوشت: «امیدواریم دوباره کتاب را ببینیم و در این صورت فوراً آن را دوباره بخوانیم.»
نامه‌ی پرکینز ستوان فیتزجرالد را تشویق کرد شش هفته‌ی بعدی را صرف بازبینی رمانش کند. تا اواسط اکتبر، دستنویس اصلاح‌شده را برای اسکریبنر فرستاد. پرکینز، متعهد به قولش، فوراً آن را خواند و از اینکه می‌دید خیلی بهتر شده ذوق‌زده شد. به‌جای اینکه مستقیم برود پیش چارلز اسکریبنر پیر، مالک بنگاه نشر، به‌جست‌وجوی هم‌پیمان سراغ پسر اسکریبنر رفت. چارلزِ سوم هم از کتاب خوشش آمد اما حمایتش کافی نبود. ویراستارهای قدیمی‌تر باز خلاف نظر پرکینز رأی دادند. مع‌الوصف، پرکینز بعدها به فیتزجرالد گفت: «می‌ترسیدم که … حوصله‌ات از ما محافظه‌کارها سر برود.»
با این وجود مکس مصمم بود که چاپ کتاب را ببیند. توجه دو ناشر رقیب را به آن جلب کرد. یکی از همکاران اسکریبنر به یاد می‌آورد که پرکینز «می‌ترسید قبولش کنند، چون تمام مدت متوجه بود که هنوز چقدر جا دارد از اساس بهتر شود. اما ناشران دیگر، آن را بدون توضیح پس فرستادند».
پرکینز که ناامید نشده بود همچنان قلباً امید داشت بتواند کتاب را چاپ کند. باور داشت فیتزجرالد می‌تواند وقتی از ارتش بیرون آمد دوباره رمان را اصلاح کند تا بتواند آن را برای بار سوم پیش هیأت ویراستاران ببرد. فیتزجرالد اما سرکشی قهرمانش در نیویورک را نداشت. وقتی برای دومین بار دست رد به سینه‌ی «عاشق‌پیشه‌ی خودخواه» خورد، او در کمپ شریدان در مونت‌گومری آلاباما بود. اعتقادش را به کتاب از دست داد اما ناامیدی‌اش با یک سرگرمی تلطیف شد؛ زلدا سایر، دختر قاضی دیوان عالی آلاباما که بچه‌های کلاس آخر دبیرستانش رأی «زیباترین و جذاب‌ترین» شاگرد را به او داده بودند. ستوان فیتزجرالد در یک کلوب رقص بیرون شهر به او معرفی شد و یکی از ستاینده‌هایی بود که اوت آن سال به او زنگ زد. فیتزجرالد بعدها در دفتر خاطراتش نوشت که روز سوم سپتامبر «عاشق شده». زلدا هم عاشق او بود اما فاصله‌اش را با او حفظ کرد. منتظر بود ببیند استعداد او آن‌قدر هست که تجملاتی که هر دو خوابش را می‌دیدند برایشان فراهم کند، یا نه.
ارتش در فوریه‌ی ۱۹۱۹ با فیتزجرالد تصفیه کرد و او راهی نیویورک شد تا مشغول کاری در آژانس تبلیغاتی برون کولیر شود. وقتی رسید، به زلدا تلگراف زد: «من در سرزمین جاه‌طلبی و موفقیتم و تنها امید و ایمانم به این است که دلبند عزیزم به‌زودی کنارم باشد.»
فیتزجرالد البته رفت به دیدن مکس پرکینز. نمی‌دانیم چه به هم گفتند جز اینکه پرکینز محرمانه پیشنهاد داد، اسکات رمان را بازنویسی کند، و روایت را از اول شخص به سوم‌شخص تغییر دهد. سال‌ها بعد جان هال ویلاک درباره‌ی توصیه‌ی پرکینز گفت: «نظر مکس این بود که فاصله‌ای بین نویسنده و مصالح داستان ایجاد کند. او شور قلم و شخصیت فیتزجرالد را می‌ستود اما اعتقاد داشت هیچ ناشری، و مخصوصاً اسکریبنر، کار یک نویسنده‌ای این‌قدر بی‌پروا و افراط‌کار را نمی‌پذیرد.»
اواسط تابستان ۱۹۱۹، فیتزجرالد از سن‌پاول برای پرکینز نامه نوشت: «بعد از تلاش چهارماهه برای نوشتن متون تبلیغاتی در طول روز و تقلیدهای دردناک و از سر بی‌میلی از ادبیات عامه در طول شب، گفتم مرگ یک‌بار و شیون یک‌بار. برای همین بی‌خیال ازدواج شدم و رفتم خانه.» تا آخر ژوئیه، پیش‌نویس رمانی به نام «پرورش یک پرسوناژ» را تمام کرد. به پرکینز اطمینان داد که «این به‌هیچ‌وجه بازنویسی «عاشق‌پیشه‌ی خودخواه» بی‌طالع نیست اما بخشی از مصالح اصلاح‌شده‌ی قبلی را دارد که دوباره رویشان کار شده و به‌علاوه یک شباهت خانوادگی قوی هم با آن دارد». اضافه کرده بود: «آن یکی یک خوراک جانیفتاده‌ی ملال‌آور بود اما این یکی تلاشی است حتمی برای رسیدن به یک رمان بزرگ و واقعاً اعتقاد دارم تیرم به هدف خورده.»
فیتزجرالد، دوباره خوشبین به رمانش، پرسیده بود اگر تا بیستم اوت کتاب را تحویل بدهد، به انتشار اکتبر می‌رسد؟ به پرکینز نوشت: «می‌دانم سؤال عجیبی است چون هنوز حتی کتاب را ندیده‌اید اما چنان در مورد کارهای من مهربان بوده‌اید که جسارت می‌کنم و مزاحم شکیبایی شما می‌شوم.» فیتزجرالد دو دلیل برای عجله در انتشار کتاب عنوان کرد: «چون می‌خواهم شروع کنم هم به لحاظ ادبی هم به لحاظ مالی؛ دوماً، چون این یکی تا حدی کتابی است زمان‌مند و به‌نظرم مردم تشنه‌ی یک چیز خواندنی درست‌وحسابی هستند.»
«پرورش یک پرسوناژ» به چشم مکس عنوانی عالی آمد و کنجکاوی او را به کار برانگیخت. فوراً در جواب نوشت: «از اولین‌باری که نخستین دست‌نویس شما را خواندیم، حس کرده‌ایم که شما موفق خواهید شد.» درباره‌ی انتشار گفت از یک چیز مطمئن است: «هیچ‌کس نمی‌تواند این کتاب را دوماهه دربیاورد جز اینکه به شانس‌هایش لطمه بزند.» برای کوتاه کردن دوره‌ی داوری اما پرکینز پیشنهاد داد هر فصل را که تمام شد بخواند.
فیتزجرالد فصلی نفرستاد اما در هفته‌ی اول سپتامبر ۱۹۱۹ یک بازنویسی کامل روی میز پرکینز رسید. فیتزجرالد تغییرات زیادی در کتاب داده بود و تقریباً به همه‌ی پیشنهادهای پرکینز گوش کرده بود. داستان را به سوم‌شخص برگردانده بود و مصالح باقیمانده را بسیار بهتر به کار بسته بود. اسم جدیدی هم روی کتاب گذاشته بود؛ «این سوی بهشت».
پرکینز آماده‌ی حمله‌ی سوم خود در جلسه‌ی ماهانه‌ی هیأت ویراستاران می‌شد و وظیفه‌شناسانه دست‌نویس جدید را بین همکارانش گرداند. ویراستارها در اواسط تابستان جلسه گذاشتند.
چارلز اسکریبنر ترشرو بالای میز نشسته بود. برادرش، آرتور، کنارش نشسته بود. براونل هم آنجا بود، چهره‌ای بزرگ، چون نه‌فقط ویراستار ارشد بلکه یکی از برجسته‌ترین منتقدان ادبی امریکا هم بود. او «روی کتاب کار کرده» بود و به‌نظر مشتاق بود برای هر کدام از نیم‌دوجین مرد دیگری که دور میز بودند و ممکن بود بخواهند کتاب را قبول کنند استدلال بیاورد که نه. چارلز پیر شروع کرد. به گفته‌ی ویلاک «یک ناشر مادرزاد بود با شامه‌ای معرکه که واقعاً عاشق چاپ کتاب بود. اما گفت: «من به اسم نشرم افتخار می‌کنم. نمی‌تونم داستانی چاپ کنم که ارزش ادبی نداره. بعد براونل به‌جایش ادامه داد و کتاب را بی‌معنی خواند.» بحث به‌نظر تمام شده بود تا اینکه چارلز، با چشم‌های عبوسش، خیره شد به سمت دیگر میز کنفرانس و گفت: «مکس، تو خیلی ساکتی.»
پرکینز ایستاد و بنا کرد توی اتاق راه رفتن. توضیح داد: «حس من اینه که بیعت اول هر ناشر با استعداده؛ و اگه قرار نیست چنین استعدادی رو چاپ کنیم، موضوع خیلی جدیه.» ادعا کرد که فیتزجرالد جاه‌طلب خواهد توانست ناشر دیگری برای این رمان پیدا کند و نویسنده‌های جوان از پی‌اش می‌روند: «بعد ما هم باید از این حرفه برویم.» پرکینز برگشت سر جایش پشت میز جلسه و با اسکریبنر چشم‌توچشم شد و گفت: «اگر قرار باشه امثال فیتزجرالد رو رد کنیم، من همه‌ی علاقه‌ام به نشر کتاب رو از دست می‌دم.» رأی‌گیری انجام شد. ویراستاران جوان با پیرها مساوی شدند. سکوت شد. بعد اسکریبنر گفت که می‌خواهد بیشتر روی این موضوع فکر کند.

نوبت همینگوی
در دسامبر ۱۹۲۴، بسته‌ای حاوی یک مجموعه متون توصیفی، که به فرانسه تحت عنوان «در زمان ما» منتشر شده بود، به اداره‌ی گمرک نیویورک رسید. نویسنده «همان همینگوی‌ای» بود که فیتزجرالد چند ماه پیش حرفش را زده بود. تا اواخر فوریه پرکینز طرح‌ها را نخواند.
چندتایشان شرح زندگی نیک آدامز بود، جوانکی اهل میشیگان که در جنگ جهانی جنگیده بود. مکس به اسکات گزارش داد که کتاب «از خلال یک سری اپیزودهای کوتاه که با ایجاز، قدرت و شور ارائه شده، تأثیر وحشتناکی ایجاد می‌کند: بیانی در خور توجه، محکم و کامل از وضع حال، در زمان ما، چنان‌که به چشم همینگوی می‌آید».
قلم همینگوی طنینی متمایز داشت که امثال پرکینز هرگز نشنیده بودند. کلماتی چکش‌کاری‌شده که تا مدت‌ها بعد از خوانده شدن جمله‌های کوتاه و منقطع طنین‌انداز می‌شدند. مکس به همینگوی نوشت: «شدیداً تحت‌تأثیر قدرت صحنه‌ها و اتفاقات تصویرشده و تأثیرگذاری رابطه‌شان با هم قرار گرفتم.» اما اضافه کرد: «به‌علت ملاحظات مادی، تردید دارم بتوانیم راهی برای انتشار این کتاب پیدا کنیم؛ چنان کوچک است که اگر با قیمت تحمیلی گمرک منتشر شود رخصت سود قابل‌توجه به کتاب‌فروش‌ها نمی‌دهد. مایه‌ی تأسف است چون روش شما مشخصاً طوری است که اجازه می‌دهد حرفی که برای گفتن دارید در دایره‌ی بسیار کوچکی بیان کنید.» به نظر پرکینز آمد که همینگوی شاید چیزی بنویسد که این اعتراض‌های اهل فن را برنیانگیزد برای همین به او اطمینان داد که «بسیار علاقه‌مندیم هر چه را می‌نویسید بررسی کنیم».
پنج روز بعد نامه‌ی دیگری به همینگوی نوشت. از جان پیل بیشاپ، یکی از دوستان پرینستونیِ فیتزجرالد که با ادموند ویلسون روی کتاب شعری به نام «تاج گل گورکن» همکاری می‌کرد، شنیده بود که همینگوی مدتی است روی کتاب دیگری کار می‌کند. پرکینز به نویسنده نوشت: «امیدوارم چنین باشد و اجازه داشته باشیم آن را ببینیم. قطعاً اگر این فرصت را به ما بدهید، با سرعت و علاقه‌ای دلسوزانه آن را می‌خوانیم.»
چند هفته گذشت و همینگوی جوابی نفرستاد. این اولین تجربه‌ی مکس از عادت ارنست همینگوی به غیب شدن و سر درآوردن از نقطه‌ای دورافتاده در جهان بود؛ این دفعه شرانس اتریش که همینگوی برای اسکی رفته بود. همینگوی نامه‌های پرکینز را موقع بازگشت به پاریس خواند و از ابراز علاقه‌ی او هیجان‌زده شد. اما درست چند روز قبل به ناشری که در آلپ با او رابطه گرفته بود تعهد داده بود و به مکس گفته بود نمی‌دانسته چطور با او وارد مذاکره‌ی جدی شود تا اینکه قرارداد پیشنهادی «در زمان ما» از طرف بونی و لایورایت را دیده. برای نشان دادن قدردانی‌اش و نیز علاقه‌اش به اسکریبنر، نکاتی درباره‌ی کتاب پیشکش کرد. نوشت فکر می‌کند این رمان «یک فرم بسیار مصنوعی و تعبیه‌شده» است و امیدوار است روزی مطالعه‌ی جامعی از میدان گاوبازی اسپانیایی بنویسد. همینگوی سعی می‌کرد در عین فخرفروشی با این فکرهای خلاف عرف، پرکینز را با گفتن تلویحی اینکه آینده روشنی برای ناشران ندارد تسلی دهد.
پرکینز ناراحت از اینکه نتوانسته بود همینگوی را زودتر پیدا کند جواب داد: «چه بخت گندی، یعنی برای من.» از او خواست دست‌کم یادش باشد که اسکریبنر یکی از اولین ناشرانی بوده که می‌خواسته کار او را در امریکا منتشر کند. به اسکات فیتزجرالد نوشت: «ماجرای همینگوی خیلی حیف شد.»
فیتزجرالد، که بهار آن سال یک آپارتمان طبقه‌ی پنجم بدون آسانسور اجاره کرده بود، در ماه مه ۱۹۲۵ همینگوی را دید. همینگوی فیتزجرالد را «بیش‌ازاندازه خوش‌سیما» دید … اسکات همینگوی را «آدم جذابی» یافت که خیلی از نامه‌های مکس خوشش می‌آمد. فیتزجرالد به پرکینز نوشت: «اگر لیورایت راضی‌اش نکند، می‌آید سراغ شما، و آینده‌دار است. ۲۷ سالش است.»
تا تابستان بعد، اسکات و ارنست بیشتر و بیشتر همدیگر را می‌دیدند، گاهی در خانه‌ی گرترود استاین. دیوارهای سالن خانه‌ی او در پلاک ۲۷ خیابان فلوروس پر بود از نقاشی‌های پیکاسو، سزان، ماتیس و دیگر نقاشان مدرن جوان که تا قبل از شهرت مورد حمایت او بودند. پرکینز هیچ‌وقت خانم استاین را ندیده بود اما رمان «تشکیل امریکایی‌ها»ی او را می‌ستود. گرچه، به فیتزجرالد، نوشته بود شک دارد خوانندگان زیادی صبوری لازم برای تکرارهای عجیب و روش امپرسیونیستی او را داشته باشند «که البته تأثیرگذار از آب در خواهد آمد». فیتزجرالد و همینگوی حضور او را دست‌کم به اندازه‌ی قلم او قدرتمند می‌دیدند. از بُر خوردن با تبعیدی‌های ادبیاتی که سر می‌زدند لذت می‌بردند؛ از جمله جان دوس پاسوس، فورد مدوکس فورد، ازرا پاوند و روبرت مک‌آلمون که کتاب باریکی از همینگوی به‌نام «سه داستان و ده شعر» چاپ کرده بود.
همینگوی و فیتزجرالد کم‌کم با هم به سفر می‌رفتند که البته به‌خاطر ناشی‌گری کودکانه‌ی فیتزجرالد همیشه مصائب بی‌حسابی پیش می‌آمد. همینگوی چنان از یکی از سفرها، سوار ماشین اسکات از لیون تا کوت دور، لذت برده بود که شرحش را برای پرکینز نوشت. سفر با جا ماندن اسکات از قطار پاریس شروع شده بود و چندباری تعقیب غاز وحشی و دست‌آخر هم همینگوی نتیجه‌گیری کرده بود که «هیچ‌وقت … با کسی که عاشقش نیستی سفر نرو». مکس جواب داد: «سفرهای من فقط به بوستون، فیلادلفیا و واشنگتن است و همراهانم آدم‌های کابین سیگاری‌ها.»
عوض پرکینز، ارنست همینگوی شده بود صمیمی‌ترین دوست اسکات، تنها کسی که می‌توانست حالش را بهتر کند. فیتزجرالد اضافه کرده بود: «من و او خیلی ایاقیم.»
مکس هم می‌خواست با همینگوی رابطه‌ای برقرار کند. «مجله‌ی اسکریبنر» تازه اولین کار او را دریافت کرده بود، به‌نام «پنجاه‌هزارتا»، و پرکینز قلم این مرد را «روح‌افزا چون بادی خنک و تازه» یافته بود. در کمال تأسفِ پرکینز، مجله داستان را یک‌جا نپذیرفت و از همینگوی خواست کوتاهش کند. مکس به اسکات نوشت: «کاش در همین داستان اول مجبور نبودیم این را مطرح کنیم چون [همینگوی] یکی از آنهایی است که علاقه‌اش خیلی بیشتر به تولید است تا انتشار و ممکن است با فکر اینکه از او می‌خواهند همساز معیاری مصنوعی در طول اثر شود برآشوبد.» همینگوی هیچ‌وقت داستان را قیچی نکرد، ماهنامه‌ی همان‌قدر معتبر «آتلانتیک» بعداً آن را چاپ کرد و مکس می‌ترسید این سرانجام باعث شود نویسنده دیگر هیچ قراردادی با اسکریبنر امضا نکند. فیتزجرالد با موضع پرکینز همدردی کرد. بعد از کریسمس ۱۹۲۵ به مکس نوشت: «کاش لیورایت اعتقادش به ارنست را از دست بدهد.»
چند روز بعد، به‌طوری معجزه‌آسا، هوراس لیورایت اعتقادش را به او از دست داد. به همینگوی تلگراف زد: با رد «سیلاب‌های بهاری»، صبورانه در انتظار دریافت دست‌نویس کامل «خورشید همچنان می‌دمد».
هنوز خبر رسیده و نرسیده، فیتزجرالد به پرکینز نوشت: «اگر آزاد باشد تقریباً مطمئنم می‌توانم اول هجویه را برایت بفرستم و اگر دیدی راهت باز است، می‌توانی قرارداد کل کتاب را ببندی.»
«سیلاب‌های بهاری» یک هجویه‌ی بیست‌وهشت‌هزارکلمه‌ای برای شروود اندرسون و مقلدان سبکی و سانتیمانتال او بود. فیتزجرالد عاشقش بود اما می‌گفت مقبول عامه نمی‌افتد و دبیران لیورایت برای این ردش کرده‌اند که کار اخیرشان به قلم اندرسون، «خنده‌ی سیاه»، به چاپ دهم رسیده بود و «سیلاب‌های بهاری» «تقریباً یک پارودی ناجوانمردانه روی کار او» بود. اسکات فکر می‌کرد، تحت این شرایط، همینگوی کتاب دیگرش را فقط به شرطی برای پرکینز می‌فرستد که اول هجویه را منتشر کند. می‌گفت بعد از تلگراف لیورایت، همینگوی می‌خواسته مستقیم برود سروقت اسکریبنر اما فیتزجرالد فکر کرده که به‌خاطر شهرت ماندگار شرکت به محافظه‌کاری دودل است. خبرها بین اهالی کتاب به‌سرعت می‌پیچید. ظرف چند روز ویلیام آسپینوِل بردلی، از نشر آلفرد کناف، و لوئیس برامفیلد از طرف ناشر خود، آلفرد هارکورت، به دست‌نویس‌های همینگوی ابراز علاقه کردند. فیتزجرالد پاپیچ پرکینز شد تا دست بجنباند. اما همینگوی اصلاً به فکر دست‌به‌سر کردن پرکینز، که چند ماه قبل به او قول داده بود، نبود. اول دست‌نویس‌ها را برای پرکینز فرستاد و به اسکات گفت حس می‌کند یک «چیز قطعی» را به‌خاطر یک تأخیر و یک اتفاق رد می‌کند. اما به‌خاطر تصویری که از پرکینز از خلال نامه‌هایش و تعریف‌های فیتزجرالد ساخته بود دوست داشت خطر کند. نوشت: «همین‌طور اعتماد به اسکریبنر و اینکه می‌خواهد طرف تو باشد.» همین که هارکورت پیشنهاد پیش‌پرداخت داد، فیتزجرالد پرکینز را خبر کرد که می‌تواند رمان همینگوی را بگیرد اگر فوراً بدون قیدوشرط بنویسد که هم رمان و هم هجویه‌ی «مأیوس‌کننده» را چاپ می‌کنند. پرکینز مشتاق بود از دستور فیتزجرالد بادقت تبعیت کند اما مجبور بود سیاست شرکت درباره‌ی سلیقه‌ی شخصی را رعایت کند. به اسکات تلگراف زد: «رمان پانزده درصد و اگر خواست پیش‌پرداخت. همین‌طور هجویه مگر اینکه غیر از مالی قابل اعتراض باشد. داستان‌های همینگوی عالی.»
کار دیگری از پرکینز برنمی‌آمد. در نامه‌ای به اسکات توضیح داد: «نگرانی‌ای وجود داشت که جلو این هجویه را بگیرند. البته نمی‌شود از این لحاظ‌ها پیش‌بینی کرد و مشخصاً سیاست اسکریبنر چاپ بعضی کتاب‌های خاص نیست. مثلاً، اگر لود‌گی شدید باشد، ممکن است مورد اعتراض واقع شود.»
مکس نگران بود که قیدِ تلگرافش مخرب بیفتد و آماده بود خبر پریدن همینگوی را بپذیرد. او پیش اسکات شکست را پذیرفت که هارکورت ناشری ستودنی است اما اصرار داشت که اوضاع همینگوی در دست‌های اسکریبنر بهتر خواهد بود ،«چون ما کاملاً با نویسنده‌هایمان صادقیم و وقتی به خودشان و قابلیت‌هایشان ایمان داشته باشیم مدتی طولانی وفادارانه از آنها در برابر خسارت‌ها حمایت می‌کنیم. احتمالاً همینگوی به چنین ناشری نیاز دارد، چون فکر نمی‌کنم بتواند فوراً مخاطب‌های زیادی پیدا کند. باید کارش را کسی منتشر کند که به او اعتقاد داشته باشد و آماده باشد برای مدتی، تا بازارش بگیرد، ضرر بدهد. گرچه او قطعاً، حتی بدون حمایت آن‌چنانی، تشخص خود را از خلال توانایی‌ها خود کسب خواهد کرد».
بعد از سال‌ها کار مستقلِ بی‌حاصل، همینگوی این فرصت را مناسب می‌دید. تصمیم گرفت برود نیویورک، تا بتواند فوراً قول‌وقرارها را بگذارد، بدون اینکه چند هفته بین هر پیشنهاد و جایگزینش فاصله بیفتد. می‌توانست شخصاً «سیلاب‌های بهاری» و رمانش را به ناشری دیگر بدهد و اگر ناشری سر ناسازگاری داشت کاری را که با هوراس لیورایت کرده بود توجیه کند. اسکات به مکس نوشت: «حرف‌ها [ی همینگوی] را که بشنوی فکر می‌کنی لیورایت خانه‌اش را ویران کرده و میلیون‌ها دلار پولش را دزدیده اما برای این است که هیچ از نشر سر درنمی‌آورد جز در مجله‌های آبدوغ‌خیاری، خیلی جوان است و خیلی احساس درماندگی می‌کند. امکان ندارد از او خوشت نیاید، یکی از بهترین آدم‌هایی است که می‌شناسم.» آخرین حرف فیتزجرالد درباره‌ی این موضوع یادآوری مؤکد امضای قرارداد برای «خورشید همچنان می‌دمد» بود. همینگوی در نهم فوریه‌ی ۱۹۲۶ به نیویورک رسید. بعد از یک خداحافظی دوستانه با هوراس لیورایت و یک شب بی‌خوابی از سر دودلی، رفت به دیدن مکس پرکینز که پیشنهاد پیش‌پرداخت هزاروپانصددلاری برای حق رد اول «سیلاب‌های بهاری» و رمان ندیده داد. همینگوی قبول کرد.
پرکینز خیلی از فیتزجرالد برای کمکش در به‌چنگ آوردن این نویسنده متشکر بود. مکس به اسکات نوشت: «جوان فوق‌العاده جالبی است با گاوبازی و بوکسش.» اسکات هم همین‌قدر خوشحال بود که اسکریبنر همینگوی را به چنگ آورده. در جواب نوشت: «وقتی برگشت یک روزی در پاریس دیدمش. فکر می‌کرد تو فوق‌العاده‌ای.»
اوایل احساس همینگوی به فیتزجرالد علقه و احترام زیاد بود: «گتسبی بزرگ» را «کتابی کاملاً درجه‌یک» می‌دانست. اما از همان اول درباره‌ی خامی فیتزجرالد ناشکیبا بود و رفته‌رفته نگاهی پدرمنشانه به او گرفت، هرچند سه سالی از او کوچک‌تر بود. تا ۱۹۶۰، وقتی همینگوی از سال اول دوستی‌شان در «جشن بیکران»، خاطراتش از روزهای اول نویسندگی در پاریس، می‌نوشت لحن او از پدرمنشی به رئیس‌منشی رسیده بود. یادش می‌آمد که رمان فیتزجرالد را تمام کرده و بعد حس کرده بود «اسکات هر کاری کند، یا هر رفتاری داشته باشد، باید بدانم که به نوعی بیماری می‌ماند، و هر کاری از دستم برمی‌آید در حقش فروگذار نکنم و سعی کنم دوست خوبی باشم. او دوستان خوب فراوان داشت، بسیار بیشتر از هر کس دیگر که می‌شناختم. اما به خود گفتم من هم یکی دیگر از دوستانش، حال تا ببینیم به کارش خواهم آمد یا نه. اگر می‌توانست کتابی به خوبی «گتسبی بزرگ» بنویسد، مطمئناً بهتر از آن نیز خواهد نوشت».(۲)
شنای ناهموار ماهی درشت؛ فیتزجرالد
همینگوی و فیتزجرالد در تابستان ۱۹۲۵ هر کدام راه خود را رفتند. ارنست و همسرش، هادلی، به پامپلونا سفر کردند برای فستیوال گاوبازی و اسکات و زلدا رفتند به جنوب فرانسه. پرکینز که با درخواست‌های مکرر فیتزجرالد برای پول مواجه بود، به او به نمایندگی از اسکریبنر اطمینان داد که «اگر این کار تو را در وضعی می‌گذارد که مستقیم سراغ یک رمان جدید بروی، ما حتماً خیلی خوشحال می‌شویم که [پول] بفرستیم». مکس از اسکات خواست از چیزی که دارد می‌نویسد خبری بدهد گرچه می‌دانست «این کار گاهی تیغ نویسنده را کند می‌کند».
اواخر تابستان فیتزجرالد کتاب جدیدش را شروع کرد. پنج بار شروع کرد و هفده‌بار بازنویسی تا بتواند تبدیلش کند به کتاب بی‌رحمانه شخصی‌اش «لطیف است شب». فیتزجرالد، چنان‌که نوشته، چند داستان فرعی خلق کرد. پرکینز گاهی، همین‌طور که پیشرفتش را زیر نظر داشت، چیزی را تشخیص می‌داد که به نظر سه رمان کاملاً متفاوت می‌آمد. در اولین بولتن فیتزجرالد درباره‌ی کتاب، که در اوت از آنتیب نوشته شد، آمده: ««نوع ما» درباره‌ی چند چیز است، یکی از آنها قتلِ «روشنفکری» است از روی ایده‌ی لئوپارد لوئب۳. دست بر قضا، درباره‌ی زلدا و من و هیستری مه و ژوئن گذشته در پاریس است. (محرمانه)».
الِمان دیگر قتلی بود چند ماه بعد از پرونده‌ی لئوپارد لوئب؛ مورد دوروثی الینگسون، یک دختر سان‌فرانسیسکویی شانزده‌ساله که مادرش را وسط دعوایی سرِ زندگی بی‌ملاحظه‌ی خود کشته بود.
طبق معمول، فیتزجرالد می‌خواست رمانش را پر کند از اعضای جامعه‌ی درخشانی که آنها را سخت می‌ستود. با رجوع به خاطرات سال‌ها زندگی‌اش در اروپا، فیتزجرالد حس می‌کرد یکی از همه برجسته‌تر است، یک سرمشق، چنان‌که بعدها فیتزجرالد عنوان می‌کرد «که رسیده بود به جایی که روابطم با آدم‌های دیگر را، وقتی روابط موفق بود، دیکته می‌کرد، اینکه چه کار کنم و چه بگویم؛ چطور آدم‌ها را دست‌کم در لحظه راضی کنم».
این مرد جرالد مورفیِ نحیف و خوش‌پوش بود، با صورتی که فقط کم مانده بود به اصلاح نژادی افراطی برسد. در ویلا اِمِریکای خود در آنتیب، مورفی و زن زیبایش، سارا، طوری مهمان‌ها را سرگرم می‌کردند که اسکات و زلدا مسحور شده بودند. فیتزجرالدها «بزم‌های زیادی» با مورفی‌ها داشتند. در اولین تلاشش برای رمان، فیتزجرالد روایت جوانکی آتشین‌مزاج به نام فرانسیس ملارکی را تعریف می‌کرد که با مادر سلطه‌جویش به سفر دور اروپا می‌رفت. سث روربکس (مورفی) ملارکی را به خانه‌ی خود می‌برد و او به پیشوای جمعیت تبعیدی‌ها در کوت دازور بدل شده و آخر سر عاشق زن سث، دینا، می‌شود. فیتزجرالد درست نمی‌دانست چطور قتل مادر ملارکی به دست او را طرح‌ریزی کند اما مثلث عشقی برایش شفاف بود. فیتزجرالد چند ماه بعد از پاریس برای پرکینز نوشت: «یک‌جورهایی طرح من بی‌شباهت به تراژدی امریکایی درایزر نیست.»
«این اول نگرانم کرد اما حالا نه، چون ذهن‌های ما خیلی متفاوتند.» حالا دیگر اسم رمان را گذاشته بود «بازار مکاره‌ی دنیا». باقیِ سال پرکینز خبر چندانی از فیتزجرالد نشنید جز درخواست‌های گاه‌وبی‌گاه برای تنخواه. با بی‌حوصلگی درباره‌ی بدهی تصاعدی‌اش به اسکریبنر می‌پرسید: «حسابم صاف‌شدنی هست؟»
نگران از افت مداوم فروش کارهایش بعد از «بهشت»، فیتزجرالد می‌ترسید فروش جدیدترین گلچین ادبی‌اش، «همه‌ی مردان جوان غمگین»، به پنج هزار نسخه هم نرسد. پرکینز معتقد بود نُه داستان آن مجموعه تأثیری تازه و قوی می‌گذارند، چون پلی بودند بین سوداگری و هنرمندی. او با نگاه ویژه به «پسر ثروتمند» و «رویاهای زمستانی» نوشت: «وسعت نظر بیشتری … نسبت به مجموعه‌های قبلی دارند. در واقع، شگفت‌انگیز است که توانسته‌ای آنها را تا این اندازه برای توده سرگرم‌کننده کنی وقتی که این‌قدر پرمعنی‌اند.» بعدتر به اسکات اطمینان داد که «آنهایی که به تو ایمان داشتند حالا می‌توانند یک «بهت گفتم» قاطع دیگر به زبان بیاورند».
آخر سال، فیتزجرالد گرفتار یکی دیگر از آن «افسردگی‌های نامقدس» خود شد. پرکینز تقریباً یارای سر حال آوردن او را نداشت چون علت حزن فیتزجرالد شکست در مقام نویسندگی نبود. به پرکینز نوشت: «کتاب [جدید] شگفت‌انگیز است. صادقانه فکر می‌کنم وقتی منتشر شود می‌شوم بهترین رمان‌نویس امریکایی (که حرف گنده‌ای هم نیست) اما پایانش دور به نظر می‌رسد.» چیزی که او را می‌ترساند دورنمای پیر شدن بود: «کاش دوباره بیست‌ودوساله می‌شدم و تنها؛ با مصیبت‌های دراماتیکم که تب‌آلود از آنها لذت می‌بردم. یادت باشد همیشه می‌گفتم می‌خواهم در سی‌سالگی بمیرم، خب، حالا بیست‌ونه‌ساله‌ام و این دورنما هنوز خوشایند است. کار من تنها چیزی است که شادم می‌کند، جز اینکه کمی کساد است، و برای آن دو مورد زیاده‌روی پول کلانی صرف خماری ذهنی و روانی می‌کنم. پرکینز فکر می‌کرد که مالیخولیا و تبعید فیتزجرالد هر دو به‌طرز عجیبی با تلاش نومیدانه‌اش برای حفظ جوانی در ارتباطند. تلاش‌های اسکات برای چنگ زدن به جوانی را در سفرهای پی‌در‌پی‌اش می‌دید و می‌دانست که با دیدن افولش به‌خاطر باده‌گساری محزون می‌شود. تنها پیشنهاد ویراستار این بود که فیتزجرالد باید مدتی در یک جمع امریکایی معمول جاخوش کند. برای فیتزجرالد نوشت: «نه خیلی به‌خاطر آینده‌ات در مقام یک شهروند بلکه بیشتر در مقام یک نویسنده. این‌طوری نمای جدیدی از زندگی خواهی دید.»
چند ماه بعد فیتزجرالد اعلام کرد به ایالات متحده برمی‌گردد، مگر اینکه قبلش همه‌ی امریکایی‌های دیگر را از فرانسه بیرون کنند. به مکس نوشت: «خدا، چقدر در این دو سال و نیم در اروپا چیز یاد گرفته‌ام. انگار ده سال شده و حس می‌کنم خیلی پیر شده‌ام اما چنین شانسی را [هرگز] از دست نمی‌دادم، حتی ناخوشایندترین و دردناک‌ترین جنبه‌هایش را … واقعاً می‌خواهم ببینمت مکس.»
بعد از کلاس
وقتی پرکینز حرف‌های آماده‌شده‌اش را به سرانجام رساند، کنث مک‌کورمیک از کلاس خواست سؤال‌هایشان را بپرسند. اولی: «کار با اف اسکات فیتزجرالد چطور بود؟»
لبخند نحیفی روی صورت پرکینز، که لحظه‌ای رفت توی فکر، به جریان افتاد. بعد جواب داد: «اسکات همیشه نجیب بود. گاهی به حمایت بیشتر نیاز داشت (و از مستی درآمدن) اما قلم چنان غنی بود که می‌ارزید.» پرکینز در ادامه گفت که ویراستاری فیتزجرالد در مقام مقایسه ساده بوده چون او در کارش کمالگرا بود و می‌خواست درست باشد. با این وجود، اضافه کرد: «اسکات مخصوصاً به نقد حساس بود. می‌توانست بپذیردش اما در مقام ویراستارش می‌بایستی بابت همه‌ی پیشنهادهایت مطمئن می‌بودی.»
بحث رفت سر ارنست همینگوی. پرکینز می‌گفت همینگوی در اوایل کار نیاز به پشتیبانی داشت و بعداً حتی بیشتر «چون همان‌قدر شجاعانه که زندگی می‌کرد می‌نوشت». پرکینز باور داشت که قلم همینگوی همان فضیلت قهرمان‌هایش، یعنی «توفیق تحت فشار»، را نشان می‌داد. می‌گفت همینگوی مستعد تصحیح بیش از اندازه‌ی کار خودش بود. گفت: «یک‌بار به من گفت که بخش‌هایی از «وداع با اسحله» را پنجاه‌بار نوشته است.»
«درست قبل از اینکه نویسنده ویژگی‌های ذاتی قلم خودش را نابود کند، ویراستار باید وارد گود شود. ولی نه یک لحظه زودتر.»
یکی پرسید: «توماس ولف با خوشرویی پیشنهادهای شما رو قبول می‌کرد؟»
پرکینز برای اولین‌بار در غروب آن روز خندید. از آن دوره حرف زد، وسط رابطه‌شان، وقتی سعی کرده بود ولف را برای حذف بخش بزرگی از «از زمان و رودخانه» قانع کند. «دیروقت یک شب گرم بود و داشتیم توی دفتر کار می‌کردیم. پیشنهادم را بهش گفتم و بعد در سکوت نشستم و خواندن نسخه‌ی دستنویس را ادامه دادم.» پرکینز می‌دانسته که ولف بالاخره با حذفی‌ها موافقت می‌کند چون دلایلش از نظر هنری معقول بود. اما ولف به‌سادگی از پا درنمی‌آمد. سرش را این‌طرف و آن‌طرف می‌انداخت و روی صندلی تاب می‌خورد و چشم‌هایش توی دفتر گشادگشاد مبله‌شده‌ی پرکینز می‌چریدند. مکس ادامه داد: «من پانزده دقیقه‌ای بلکه بیشتر به خواندن دستنویس ادامه دادم اما حواسم به حرکات تام بود، که دست‌آخری زل زده بود به یک گوشه‌ی دفتر. همان گوشه‌ای که کلاه و پالتوام آویزان بود، و زیر کلاه آن پایین، به موازات کت، پوست شومِ یک مارزنگی با هفت زنگوله آویزان بود.» هدیه‌ای بود از مارجوری کینان رولینگز.» مکس تام را می‌پایید که خیره شده بود به کلاه، کت و ماره.
ولف بلند گفت: «آها! تمثال یه ویراستار!» ولف بعد از اینکه متلکش را گفت با حذف موافقت کرد.

***

آن شب دیروقت که به خانه‌اش در کانان کانکتیکت رسید دید بزرگ‌ترینِ پنج دخترش عصر برای سر زدن آمده و منتظرش مانده بود. متوجه شد که حال پدرش مالیخولیایی است و علت را جویا شد.
مکس توضیح داد: «امشب یه سخنرانی کردم و منو رئیس ویراستارهای امریکایی خطاب کردن. وقتی بهت می‌گن رئیس، یعنی تمومی.»
دختر درآمد که «اه، بابا، معنی‌اش این نیست که تمومی. معنی‌اش فقط اینه که رسیدی به بالاترین درجه.»
پرکینز با صدایی سرد گفت: «نه، یعنی تمومی.»

***

مک‌کورمیک سال‌ها بعد می‌گوید: «مکس انگار داشت به دنیای شخصی افکار خودش فرومی‌رفت، تداعی‌های شخصی و درونی می‌ساخت انگار که وارد اتاق کوچکی شده بود و در را پشت سرش بسته بود.»

پی‌نوشت:
یک. (Rupert Brook (1887-1915، شاعر مشهور انگلیسی که غزل‌های آرمان‌گرایانه‌ای که در جنگ اول جهانی نوشت، به‌ویژه غزل «سرباز» نامش را بر سر زبان‌ها انداخت.
دو. جشن بیکران، ترجمه‌ی فرهاد غبرائی
سه. ناتان لئوپارد جروم و ریچارد لوئب، دو دانشجوی ثروتمند دانشگاه شیکاگو، در ۱۹۲۴ روبرت فرنکس چهارده‌ساله را ربودند و کشتند. قاتلان می‌خواستند «برتری فکری» خود را در انجام «جنایتی بی‌نقص» نشان دهند؛ برتری‌ای که آنها را از مسؤولیت اعمالشان مبرا می‌کرد. پرونده‌ی این قتل که بعدها به «جنایت قرن» معروف شد الهام‌بخش بسیاری از آثار هنری از جمله فیلم «طناب» ساخته‌ی آلفرد هیچکاک شد.

*این مطلب پیش‌تر در سی‌ویکمین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

شبکه آفتاب

Recent Posts

نجات‌دهندگان آسیایی

طبيعت روي کره‌ي زمين يک بار با عصر يخبندان آخر‌الزمان را تجربه کرده است. خطر…

10 ماه ago

کاش فقط خسته بودیم

«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال می‌شود.»«سهامدار و مالک حقوق…

10 ماه ago

تقدیس یک آدمکش

آنهایی که در امریکای شمالی زندگی می‌کنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…

11 ماه ago

دو چشم روشن بی‌قرار و دیگر هیچ

فیلم‌های اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساخته‌ی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…

11 ماه ago

برف در سلین آب نمی‌شود

محفوظ در یال کوهسالان به جست‌وجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از هم‌ولایتی‌ها را دید…

11 ماه ago

نوری زیر آوار

روز‌های پایانی دی‌ماه ۱۳۹۸. اعلام می‌شود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری ‌شهداد روحانی، رهبر…

11 ماه ago