شرلی جکسون (۱۹۶۵-۱۹۱۶)، نویسندهی امریکایی قرن بیستم، نویسندهای است که کمتر از او گفته شده. دائرهالمعارف بریتانیکا حتی نامی از او نبرده و ناقدان دیگر او را تنها نویسندهی داستانها و رمانهای ترسناک معرفی کردهاند. شرلی جکسون بیشتر به داستان کوتاه جنجالی «بختآزمایی» (یا «قرعهکشی»؛ The Lottery) معروف است؛ داستانی نمادین و وهمآلود و به گفتهی خودش گوتیک که از این نظر برخی آن را «ناکام» دانستهاند. بههرحال «بختآزمایی» او در اغلب جُنگهای ادبی گنجانده شده و بیشتر از همه دربارهی آن گفتوگو شده و منتقد بزرگی چون لیوتار کاربرد عنصر گوتیک در آن داستان را پیشدرآمدی بر عنصر پسامدرن «ناباوری به سوی فراداستان» دانسته است. اما داستان کوتاه «لوئیزا، لطفاً به خانه برگرد»، با وجود سادگی و بیوجود خشونت در آن، از «بختآزمایی» وهمآلودتر و دلهرهآورتر است.
***
«لوئیزا!» این صدای مادرم بود که از رادیو پخش میشد و در آن موقع بدجوری دلم ریخت. میگفت: «لوئیزا، لطفاً به خانه برگرد. سه سال آزگار است که تو را ندیدهایم. لوئیزا، بهت قول میدهم همهچیز مطابق میلت باشد. ما همه دلمان برایت یکذره شده. میخواهیم باز هم پیش ما باشی. لوئیزا، لطفاً به خانه برگرد.»
سالی یکبار همین برنامه بود. درست در سالگرد روزی که از خانه فرار کردم. هربار که این پیغام را میشنیدم باز دلم میریخت. چون در فاصلهی یک سال بین دو پیغام، طنین صدای مادرم را فراموش میکردم، طنین نرم و در عین حال ملتمسانهای که برایم غریب بود. هر سال به رادیو گوش میدادم و آن صدا را میشنیدم. داستانهایی را که روزنامهها در اینباره مینوشتند میخواندم: «لوئیزا تِثِر یک سال پیش ناپدید شد، یا دو سال پیش، یا سه سال.» من دیگر به انتظار بیستم ژوئیه مینشستم، انگار روز تولدم است. اوایل بریدهی روزنامهها را نگه میداشتم، البته پنهانی. با آن عکس خودم در صفحههای اول، اگر کسی میدید که آنها را از روزنامهها جدا میکنم به من مشکوک میشد. چاندلر، شهری که در آنجا مخفی شده بودم، آنقدر به شهر خودمان نزدیک بود که روزنامهها در اینباره جار و جنجال راه بیندازند، اما البته دلیل من برای انتخاب چاندلر در اصل این بود که چاندلر آنقدر بزرگ بود که بتوانم در آن پنهان بشوم.
میدانید، من همینجوری یکدفعه پا نشدم که بروم. البته میدانستم که دیر یا زود فرار میکنم و پیشاپیش برای این کار نقشههایی کشیده بودم تا هروقت تصمیم به رفتن گرفتم آماده باشم. همهچیز باید در اول کار درست از آب دربیاید، چون معمولاً برای یک چنین کاری فرصت دوباره به آدم نمیدهند، و بههرترتیب اگر نقشهام نمیگرفت، حسابی خیط میشدم، و خواهرم کَرُل هم کسی نبود که اگر کسی خیط کاشت، دست از سرش بردارد. اقرار میکنم که عمداً نقشهی فرار را برای روز پیش از عروسی کَرُل چیدم و بعدش هم تا مدتها مدام سعی میکردم قیافهاش را، که بالاخره فهمیده بود فرار من باعث میشود که یک ساقدوش کم بیاورد، مجسم کنم. اگرچه روزنامهها مینوشتند که عروسی طبق روال خودش برگزار شد و کَرُل هم به گزارشگر روزنامه گفت که نظر خواهرش لوئیزا هم همین بود. کَرُل گفت: «او هرگز قصد نداشت عروسی مرا به هم بزند.» درحالیکه کََرُل خیلی خوب میدانست که قصد من دقیقاً همان بود. کاملاً مطمئنم که وقتی فهمید من نیستم، اولین کارش این بود که برود و هدیههای عروسی را بشمارد تا ببیند من چیزی کش رفتهام یا نه.
بههرحال عروسی کَرُل میتوانست ضایع شود، ولی نقشهی من به خوبی اجرا شد، و در واقع حتی بهتر از آنچه انتظارش را داشتم. توی خانه همه اینور و آنور میرفتند. یک نفر گلها را سر جایشان میگذاشت. یکی میپرسید لباس عروسی را آوردند یا نه. یکی جعبههای شامپاین را باز میکرد. یکی میگفت اگر باران بیاید چه کار کنیم، نمیتوانیم جشن را در حیاط بگیریم؛ و من هم در حیاط را بستم و رفتم. فقط یک لحظه بدبیاری آوردم و آن هم اینکه پاول مرا دید. پاول از قدیم همسایهی بغلی ما بود. کَرُل آنقدر که از پاول متنفر است، از من نیست. مادرم همیشه میگفت که هروقت من دستهگلی به آب میدهم و باعث سرشکستگی خانواده میشوم، حتماً یکجوری پای پاول در میان است. تا مدتها آنها فکر میکردند که او در فرار من دست داشته، گرچه او بارها و بارها گفته بود که آن روز بعدازظهر وقتی مرا دید که به طرف ایستگاه میرفتم، با چه زحمتی از سر بازش کرده بودم. روزنامهها مدام مینوشتند که او «دوست نزدیک خانواده» است و مادرم حتماً از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید و اینکه از او در مورد سرنخهای احتمالی دربارهی محل اختفای من تحقیق میشود. البته پاول حتی نمیدانست که من میخواهم فرار بکنم. به او هم همان چیزی را گفتم که پیش از ترک خانه به مادرم گفته بودم. اینکه دارم یک مدتی از شلوغی و هیجان فرار میکنم. اینکه میروم پایین شهر و شاید جایی برای شام ساندویچی خوردم و شاید یک سینمایی هم رفتم. پاول یک لحظه موی دماغم شد، چون او هم میخواست بیاید. من نمیخواستم درست همانجا در آن گوشه سوار اتوبوس بشوم، اما وقتی دیدم پاول دستبردار نیست و از من میخواهد صبر کنم تا ماشینش را بیاورد تا با هم برویم و بیرون شام بخوریم، مجبور شدم خیلی سریع با اولین چیزی که سر راهم بود دربروم. دویدم دنبال اتوبوس و پاول را قال گذاشتم و این تنها قسمت نقشهام بود که مجبور شدم تغییرش بدهم.
با اتوبوس یکسره تا پایین شهر رفتم، با اینکه نقشهام این بود که پیاده بروم. اما عملاً این بهتر هم شد، چون اگر کسی در شهر خودمان مرا توی اتوبوس میدید اصلاً مهم نبود و من توانستم به قطاری برسم که زودتر حرکت میکرد. یک بلیت دوسره خریدم و این مهم بود. چون آنها فکر میکردند که میخواهم برگردم و آنها همیشه اینطور فکر میکنند. اگر کسی کاری بکند حتماً باید دلیلی برایش داشته باشد، چون پدر و مادر و کَرُل هیچوقت کاری نمیکردند مگر اینکه دلیلی برایش داشته باشند، پس بنابراین اگر من بلیت دوسره میخریدم، تنها دلیل ممکن این میشد که برمیگردم. بهعلاوه، اگر آنها فکر میکردند که من برمیگردم، خیلی زود وحشتزده نمیشدند و پیش از آنکه دنبالم بیایند فرصت بیشتری داشتم تا پنهان بشوم. از قضا کَرُل همان شب وقتی خوابش نمیبَرد برای پیدا کردن آسپیرین به اتاق من آمد و فهمید که من نیستم، بنابراین آنطوری که تمام مدت فکر میکردم، زیاد هم فرار سریعی نکرده بودم.
میدانستم که بالاخره میفهمند بلیت خریدهام. آنقدرها هم احمق نبودم که فکر کنم میتوانم دربروم و هیچ رد پایی از خودم به جا نگذارم. تمام نقشههایم بر اساس این واقعیت بودند که همهی کسانی که گیر میافتند آنهایی هستند که با کارهای عجیب و غریب و مشکوک جلب توجه میکنند و در طول این برنامه تمام همّوغمّ من این بود که خودم را بین مردم گموگور کنم و آنها هیچ وقت نتوانند مرا ببینند. میدانستم که قضیهی بلیت دوسره را خواهند فهمید، چون در شهری که آدم تمام عمرش را آنجا بوده این کار عجیب است، اما این آخرین کار غیرعادی من بود. وقتی بلیت را میخریدم فکر کردم که فهمیدنِ قضیهی بلیت دوسره پدر و مادرم را کمی تسلی میدهد. آنها میفهمیدند که هر قدر هم که نباشم همیشه اقلاً بلیت برگشت دارم، و در واقع بلیت برگشت را تا مدتها نگه داشته بودم. آن را برای اینکه برایم شانس بیاورد در کیفم گذاشته بودم.
اخبار روزنامهها را دنبال میکردم. خانم پیکاک و من سر صبحانه و قبل از رفتن به سر کارم وقتی دومین فنجان قهوهمان را میخوردیم، اخبار را میخواندیم.
خانم پیکاک به من میگفت: «در مورد این دختره که در راکویل ناپدید شده چه فکر میکنی؟» و من هم با تأسف سرم را تکان میدادم و میگفتم که دختره جداً باید دیوانه باشد که خانهای به آن زیبایی و مجللی را ترک کند، یا اینکه به نظرم میرسد که شاید اصلاً او خانه را ترک نکرده، شاید خانوادهاش او را یکجایی زندانی کردهاند، برای اینکه آدمکش روانیای بوده. خانم پیکاک همیشه از حرفهایی که دربارهی آدمکشهای روانی زده میشد خوشش میآمد.
یکبار من روزنامه را برداشتم و به عکس زل زدم. از خانم پیکاک پرسیدم: «فکر نمیکنی یکجورهایی شبیه من است؟» و خانم پیکاک به پشت لم داد و به من و بعد به عکس و بعد دوباره به من نگاه کرد و آخر سر سرش را تکان داد و گفت: «نه، اگر موهایت بلندتر بودند و بیشتر فر داشتند، و اگر صورتت هم یککمی پرتر بود، شاید یککمی به او شبیه بودی، اما اگر تو شبیه یک روانی آدمکش بودی که به خانهام راهت نمیدادم.»
گفتم: «من فکر میکنم یک جورهایی شبیه منه.»
خانم پیکاک گفت: «مزخرف نگو، پا شو برو سر کارت.»
البته وقتی با آن بلیت دوسرهام سوار قطار شده بودم هیچ نمیدانستم کی شروع میکنند دنبالم بگردند و فکر میکنم این ندانستن به نفع من بود، چون در غیر این صورت امکان داشت که دستپاچه شوم و اشتباهی بکنم و کارها را خراب بکنم. میدانستم که به محض اینکه آنها از برگشتن من به راکویل با آن بلیت دوسرهام ناامید شوند، به فکر کرِین میافتند که بزرگترین شهر در مسیر قطار است و بنابراین من فقط مدتی از روز را در کرین ماندم. رفتم به یک فروشگاه زنجیرهای بزرگ که فروش سراسری داشتند. فکر کردم که با انبوهی از فروشندگان روبهرو خواهم شد، و اینطور هم شد. تا مدتی این فرصت را داشتم که دیگر از طبقهی همکف آن فروشگاه در کرین دورتر نروم. مجبور بودم بهزور از میان جمعیت راه باز کنم تا به پیشخوانی برسم که بارانی میفروختند و بعدش باز مردم را آنقدر هل دادم و کنار زدم تا توانستم بالاخره بارانی مورد نظرم را از دست عجوزهای بقاپم که چون خیلی چاق بود بههرحال نمیخواستش. پیرزن چنان زوزهای کشید که انگار پولش را داده. با زرنگی دقیقاً همهی شش دلار و هشتادونه سنت پول خرد را در دستم نگه داشته بودم. دادمش به دختر فروشنده، بارانی را و کیسهای را که میخواست بارانی را توی آن بگذارد از دستش قاپیدم و پیش از اینکه لهولورده بشوم خودم را از میان جمعیت بیرون کشیدم.
آن بارانی واقعاً به پولی که داده بودم میارزید. تا زمستان یکسره پوشیدمش و یک دکمهاش هم نیفتاد. بهار سال بعد بالاخره جایی گمش کردم. بارانی به رنگ قهوهای سوخته بود و همان لحظهای که در اتاق پروِ فروشگاه پوشیدمش به خودم گفتم که این همان بارانی «کهنه»ی من است. بارانی خوبی بود. هیچوقت چنین چیزی نپوشیده بودم و مادرم اگر میفهمید سکته میکرد. یککاری هم کردم که به نظرم زرنگی بود. وقتی خانه را ترک میکردم کت کوتاه روشنی تنم بود، چیزی مثل ژاکت، و البته وقتی بارانی را تنم کردم کتم را درآوردم. بعدش تنها کاری که میبایست میکردم این بود که جیبهای کتم را توی جیبهای بارانیام خالی بکنم و کتم را یواشکی به طرف پیشخوانی ببرم که آنجا فروش ژاکت داشتند و بیندازمش روی پیشخوان، انگار که برای خرید برداشته بودمش و حالا نپسندیدمش. تا آنجایی که میدانم، کسی کوچکترین توجهی به من نکرد و پیش از اینکه پیشخوان را ترک کنم خانمی را دیدم که ژاکت مرا برداشت و وراندازش کرد. میتوانستم بهش بگویم که برش دار خیرش را ببینی، سه دلار و نودوهشت سنت میارزد.
از اینکه از دست کت روشنِ خودم خلاص شده بودم خیالم راحت شد. مادرم برایم خریده بود و با اینکه دوستش داشتم و گرانقیمت بود جلب توجه میکرد و مجبور بودم یکجوری عوضش کنم. مطمئن بودم اگر میگذاشتمش توی کیسهای و میانداختمش توی رودخانه یا کامیون زبالهکشی یا چیزی مثل آن، دیر یا زود پیدایش میکردند و هرچند اگر کسی هم نمیدید که این کار را میکنم، باز هم مطمئناً میفهمیدند که کار من است و بعدش میفهمیدند که در کرین لباسم را عوض کردهام.
از کت روشن دیگر خبری نشد. آخرین چیزی که دربارهی من فهمیدند این بود که خانمی در راکویل مرا در ایستگاه کرین دیده و از کت روشنم مرا شناخته بود. هیچوقت نفهمیدند که بعدش به کجا رفتهام و این تا حدودی از شانس من بود و تا حدودی هم از نقشهی زیرکانهام. دو سه روز بعد روزنامهها هنوز گزارش میدادند که من در کرین هستم. مردم فکر میکردند که مرا در خیابانها دیدهاند و دختری را هم که برای خرید لباس به فروشگاه رفته بود پلیس گرفته و آنقدر نگهش داشته بود تا کسی را برای شناساییاش پیدا کند. آنها واقعاً داشتند میگشتند، اما دنبال لوئیزا تثر، ولی من از همان لحظه که از شر آن کت روشن که مادرم برایم خریده بود خلاص شدم، دیگر لوئیزا تثر نبودم.
روی یک چیز حساب میکردم: در این کشور هر روز هزاران دختر هستند که نوزدهساله و مو بورند و صدوشصتودوسانت قد و پنجاهوهفت کیلو وزن دارند. و اگر هزاران دختر با این مشخصات باشند، در میان این هزاران نفر خیلیها هستند که بارانی بیقواره و به رنگ قهوهای سوخته میپوشند. بعد از اینکه از فروشگاه زنجیرهای بیرون آمدم شروع کردم به شمردن بارانیهای به رنگ قهوهای سوخته و در اولین تقاطع از کنار چهارتایشان رد شدم و بنابراین احساس کردم که خوب استتار کردهام. بعد از آن، با کاری که به مادرم گفته بودم میکنم، خودم را نامرئیتر هم کردم: رفتم به یک کافیشاپ کوچک و ساندویچ خوردم و بعدش رفتم سینما. اصلاً عجلهای نداشتم و بهجای اینکه جایی برای خوابیدن شب پیدا کنم، فکر کردم شب را در قطار بخوابم.
چقدر مضحک است که هیچکس به آدم توجهی نمیکند. صدها نفر آن روز مرا دیدند و حتی در سینما یک ملوان میخواست با من معاشرت کند، بااینحال هیچکس واقعاً مرا ندید. اگر به هتل رفته بودم ممکن بود متصدی هتل متوجهم بشود، یا اگر میخواستم در رستوران مجللی ناهار بخورم، با آن بارانی ارزانقیمت که تنم بود، جلب توجه میکردم ولی آن روز من کاری را میکردم که هر دختری که به من شبیه بود و مثل من لباس پوشیده بود انجام میداد. تنها کسی که ممکن بود مرا به یاد بیاورد بلیتفروش ایستگاه قطار بود، چون دخترهایی به شکل من با بارانیهای کهنه معمولاً ساعت یازده شب بلیت قطار نمیخریدند، اما من فکر آن را هم کرده بودم. من یک بلیت برای آمیتیویل خریدم که شصت مایل دورتر است. آنچه آمیتیویل را محل مناسبی میکرد این بود که آنجا یک دانشگاه هست، آنجا مثل آن شهر فوقالعادهای که ترکش کرده بودم، بیآنکه دعای کسی بدرقهی راهم باشد، نبود، بلکه جایی بود دوستانه و بیخیال و بارانیام در آنجا کاملاً عادی به نظر میرسید. به خودم میگفتم که دانشجو هستم و بعد از تعطیلات آخر هفته دارم به دانشگاه برمیگردم. بعد از نیمهشب به آمیتیویل رسیدیم ولی باز هم کارم غیرعادی به نظر نمیرسید، چون وقتی از قطار پیاده شدم و به ایستگاه رفتم تا قهوهای بخورم و وقتکشی کنم، هفت دختر دیگر را شمردمشان که بارانیهایی شبیه بارانی من پوشیده بودند و در آن ساعت شب سوار یا پیاده شدنشان از قطار یکذره هم عجیب به نظر نمیرسید. بعضیها با خودشان چمدان داشتند، و من دلم میخواست کاش طوری میشد در کرین چمدانی میگرفتم، اما اگر چمدان داشتم آن وقت در سینما جلب توجه میکردم و دختران دانشجویی که برای تعطیلات آخر هفته به خانه میروند اغلب به خودشان زحمت نمیدهند که چمدان بردارند. آنها توی خانه زیرشلواری و جوراب اضافی دارند و یک مسواک هم میاندازند توی یکی از جیبهای آن بارانی ارزانقیمتشان. من دیگر نگران چمدان نشدم گرچه میدانستم که بهزودی یکی را لازم خواهم داشت. وقتی داشتم قهوهام را میخوردم، نظرم را دربارهی اینکه دانشجویی هستم، که بعد از تعطیلات آخر هفته که در خانه بوده و حالا برمیگردد، به این تغییر دادم که من دانشجویی هستم که برای چند روز به خانه میرود. تمام مدت میکوشیدم تاآنجاکه ممکن است مثل کسی که وانمود میکردم هستم فکر کنم؛ بالاخره یک مدتی دانشجو بودم. داشتم فکر میکردم که حتی همین حالا نامه توی پست است و با منتهای سرعت ممکنی که دولت امریکا قادر است به آن بدهد، دارد یکراست به سوی پدرم میرود تا به او بگوید که چرا دیگر من دانشجو نیستم. فکر میکنم آخر سر همان علت بود که مرا مصمم به فرار کرد، فکر اینکه پدرم چه فکر خواهد کرد و چه خواهد گفت و چه خواهد کرد وقتی نامه از دانشگاه به او میرسد.
روزنامهها این موضوع را هم نوشته بودند. آنها نتیجه گرفته بودند که مسألهی دانشگاه دلیل فرار من بود، اما اگر همهی مسأله همین بود فکر نمیکنم میرفتم. نه، من خیلی وقت بود که میخواستم بروم. از زمانی که یادم میآید، داشتم نقشه میکشیدم تا وقتی که مطمئن شدم نقشهام میگیرد، و اینطور هم شد.
درحالیکه در ایستگاه آمیتیویل نشسته بودم، کوشیدم دلیل قانعکنندهی خوبی پیدا کنم که چرا دوشنبهشب دیروقت دارم از دانشگاه به خانه میروم، درحالیکه برای تعطیلات آخر هفته نیز بهزور خانه میرفتم. همانطور که میگویم، من همیشه میکوشیدم تاآنجاکه میتوانم به ترتیبی که مناسب من بود فکر کنم و دوست داشتم برای کاری که میکنم دلیل خوبی داشته باشم. کسی چیزی از من نمیپرسید، اما اگر میپرسید، خوب بود بدانم که چه باید بگویم. آخر سر اینطور نتیجه گرفتم که خواهرم فردا عروسی میکند و من دارم اول هفته به خانه میروم تا یکی از ساقدوشهایش بشوم. به نظرم اینطور جالب بود. من نمیخواستم به دلایل ناراحتکننده و وحشتناک به خانه بروم، مثل مریض بودن مادرم، یا اینکه پدرم با ماشین تصادف کرده، چون در آن صورت مجبور بودم غمگین به نظر بیایم، و این ممکن بود جلب توجه بکند. پس بنابراین داشتم برای عروسی خواهرم میرفتم. در حوالی ایستگاه میپلکیدم، انگار کاری ندارم که بکنم، و یک دفعه از دری رد شدم که دختری داشت از آن بیرون میرفت. بارانیاش عین بارانی من بود و هر کس اگر نگاه میکرد فکر میکرد منم که بیرون میروم. پیش از اینکه بلیت بخرم به دستشویی رفتم و بیست دلار دیگر از کفشم بیرون کشیدم. من تقریباً سیصد دلار پول از میز پدرم برداشته بودم و بیشترشان را توی کفشم گذاشته بودم چون واقعاً نمیدانستم کجا برای حمل پول امن است. همهی پولی که توی کیف پولم نگه داشته بودم به اندازهی یک وعده خرج کردن بود. راه رفتن تمام روز روی یک بسته اسکناس ناراحتکننده است، اما کفشهایم محکم و خوب بودند، از آن کفشهای کهنه و راحت که آدم جاهایی میپوشدشان که به سر و وضع خود اهمیت نمیدهد، و من پیش از ترک خانه بند کفشهایم را عوض کرده بودم تا بتوانم خوب و محکم ببندمشان. میبینید که خیلی دقیق نقشه کشیده بودم و جزئیترین مسائل را هم از قلم نینداخته بودم. اگر گذاشته بودند تا من ترتیب عروسی خواهرم را بدهم، دیگر آن همه بدو بدو و بلبشو و اعصابخردکنی پیش نمیآمد.
یک بلیت برای چاندلر خریدم که بزرگترین شهر در این قسمت از ایالت است و جاییکه تمام مدت مقصد من بوده. جای خوبی برای پنهان شدن بود، چون مردم راکویل از این شهر رد میشدند و تا دلیل خاصی نداشتند داخل این شهر نمیآمدند. مثلاً اگر در راکویل یا کرین دکتر یا دندانپزشک یا روانکاو یا پارچه برای لباس پیدا نمیکردند یکراست به یک شهر واقعاً بزرگ مثل مرکز ایالت میرفتند. چاندلر برای پنهان شدن به حد کافی بزرگ بود، اما نه آنقدر بزرگ که برای مردم راکویل یک کلانشهر به نظر بیاید. بلیتفروش ایستگاه آمیتیویل حتماً دختران دانشجوی زیادی دیده بود که در تمام ساعات روز یا شب برای چاندلر بلیت میخریدند چون پول مرا گرفت، بیآنکه سرش را بالا بیاورد بلیت را به طرف من سراند.
جالب است. آنها ممکن است که یک زمانی دنبال من بیایند چاندلر، چون هر جایی را که ممکن است باشم نگشته باقی نمیگذارند اما شاید مردم راکویل هیچوقت فکر نمیکردند که کسی چاندلر را انتخاب کرده باشد، چون من هیچوقت حتی یک لحظه هم احساس نکردم که آنجا کسی دنبالم میگردد. عکسم البته در روزنامههای چاندلر چاپ شده بود، اما تاآنجاکه میدانستم هیچکس دوبار نگاهم نکرد، و من هر روز صبح بلند میشدم و سر کار میرفتم و از فروشگاهها خرید میکردم و با خانم پیکاک سینما میرفتم و تمام تابستان را به کنار دریا رفتم بیآنکه از شناخته شدن بترسم. درست مثل دیگران رفتار میکردم، مثل دیگران لباس میپوشیدم، و حتی مثل دیگران فکر میکردم، و تنها کسی که در طول سه سال از اهالی راکویل دیدم یکی از دوستان مادرم بود و من میدانستم که او فقط به این دلیل به چاندلر آمده تا سگ پشمالویش در سگدانیهای آنجا زایمان کند. ظاهرش نشان نمیداد که در حالتی باشد که کسی را بشناسد مگر یک سگ پشمالوباز دیگر را، و تنها کاری که میبایست بکنم این بود که وقتی او داشت رد میشد داخل تورفتگی دری بایستم و او هم اصلاً به من نگاه نکرد.
دو دختر دانشجوی دیگر همزمان با من سوار قطار چاندلر شدند. شاید هر دوتایشان برای عروسی خواهرهایشان میرفتند. هیچکدامشان بارانی خرمایی رنگ نپوشیده بودند، اما یکیشان ژاکت کهنهی آبی رنگی پوشیده بود که به نظر مثل یک بارانی میآمد. به محض اینکه قطار حرکت کرد خوابم برد و بعدش که بیدار شدم یک لحظه نمیدانستم کجا هستم و بعد فهمیدم که دارم چه کار میکنم. من داشتم نقشهی دقیق خودم را پیاده میکردم و تا حالا نصف بیشترش را هم اجرا کرده بودم، و تقریباً خندیدم، توی قطار و با آنهمه آدم دور و برم. بعدش دوباره خوابیدم و تا حدود ساعت هفت صبح که به چاندلر رسیدیم بیدار نشدم.
و این هم چاندلر. روز قبل درست بعد از ناهار خانه را ترک کرده بودم و حالا ساعت هفت صبح روز عروسی خواهرم اینهمه دور بودم، از هر لحاظ، به قدری دور که میدانستم هیچوقت پیدایم نمیکنند. تمام روز فرصت داشتم تا در چاندلر خودم را پیدا کنم، بنابراین از خوردن صبحانه در یک رستوران نزدیک ایستگاه شروع کردم. سپس رفتم تا جایی برای زندگی و یک شغل پیدا کنم. اولین کاری که کردم خریدن یک چمدان بود، و جالب است که وقتی از یک مغازهی نزدیک ایستگاه قطار چمدان میخری چطور مردم اصلاً متوجهات نمیشوند. در نزدیک ایستگاه چمدان داشتن طبیعی به نظر میآید، و من مغازهای را انتخاب کردم که همهچیز میفروشد و یک چمدان ارزان و یک جفت جوراب زنانه و چندتا دستمال و یک ساعت مسافرتی کوچک خریدم و همهشان را توی چمدان گذاشتم و آن را برداشتم. هیچکاری سخت نیست به شرطی که دستپاچه و هیجانزده نشوی.
بعدها وقتی خانم پیکاک و من دربارهی گم شدنم روزنامهها را میخواندیم، یکبار ازش پرسیدم فکر میکند که لوئیزا تثر تا چاندلر آمده باشد و او گفت نه.
خانم پیکاک به من گفت: «حالا میگویند که او را دزدیدهاند. و این همان چیزی است که من هم فکر میکنم. او را دزدیده و کشتهاند، و آنها دختران جوانی را که میدزدند چه بلاهایی که سرش نمیآورند.»
«ولی روزنامهها میگویند که هیچ پولی درخواست نشده.»
خانم پیکاک سرش را برایم تکان داد: «این چیزی هست که آنها میگویند. از کجا بدانیم که خانوادهاش چیزی را از ما پنهان نمیکنند؟ یا اگر دختره را یک آدمکش روانی دزدیده باشد، چرا باید درخواست پول بکند؟ دختران جوانی مثل تو از خیلی چیزها که پیش میآید بیخبرند. این را بدان.»
گفتم: «دلم یککمی برای این دختر میسوزد.»
خانم پیکاک گفت: «از کجا معلوم؟ شاید خودش به میل خودش با او رفته.»
صبح روزی که به چاندلر رسیدم نمیدانستم که در اولین روز به خانم پیکاک برخواهم خورد و این بزرگترین شانس من بود. وقتی داشتم صبحانه میخوردم تصمیم گرفتم یک دختر نوزدهسالهی بالاشهری باشم که از خانوادهی نجیب و محترمی است و پولهایش را پسانداز کرده تا برای گذراندن دورهی منشیگری در یک آموزشگاه حرفهای به چاندلر بیاید. باید شغلی دستوپا میکردم تا وقتی به آموزشگاه میروم درآمد هم داشته باشم. دورههای آموزشی تا پاییز شروع نمیشدند و من میتوانستم تابستان را کار کنم و پول پسانداز کنم و تصمیم بگیرم که آیا واقعاً میخواهم در دورهی آموزش منشیگری شرکت کنم یا نه. اگر تصمیم میگرفتم که در چاندلر نمانم، بعد از اینکه سروصدای فرارم خوابید، میتوانستم بهراحتی جای دیگری بروم. بارانی برای آن نوع دختر جوانِ باوجدانی که میخواستم بهنظر بیایم نامناسب بود و بنابراین آن را درآوردم و روی دستم انداختم. فکر میکنم کلاً دربارهی لباسهایم کار خوبی کردم. پیش از اینکه خانه را ترک کنم تصمیم گرفتم که یک دست کتوشلوار بپوشم که تاآنجاکه میتوانم متین و معقول باشم. یک دست کتوشلوار خاکستری انتخاب کردم، با یک بلوز سفید، تا اینکه با یکی دو تغییر کوچک مثل عوض کردن بلوز یا سنجاق یقه میتوانستم هر کس که میخواهم به نظر برسم. آن کتوشلوار برای دختر جوانی که قصد داشت دورهی منشیگری ببیند کاملاً برازنده بود و وقتی با چمدان و بارانی روی دستم در خیابان راه میرفتم مثل هزاران نفر آدم دیگر بودم. مردم هر لحظه از قطار پیاده میشوند و درست اینطور به نظر میرسند. روزنامهی صبح را خریدم و در یک داروخانه نشستم تا قهوه بخورم و آگهیهای اتاقهای کرایهای را بخوانم. همهچیزم عادی بود، چمدان، کت، اتاق کرایهای، طوریکه وقتی از نوشابهفروش پرسیدم چطور میتوانم به خیابان پریمرُز (Primrose) بروم او حتی نگاهم هم نکرد. حتماً اهمیت نمیداد که به خیابان پریمرُز میرسم یا نه، اما خیلی مؤدبانه گفت که کجاست و کدام اتوبوس آنجا میرود. من واقعاً نیاز نداشتم که برای صرفهجویی سوار اتوبوس شوم، اما برای دختری که میخواهد پول پسانداز کند، تاکسی گرفتن مضحک به نظر میرسید.
بعدها، یکبار خانم پیکاک به من گفت: «بار اول که دیدمت قیافهات هیچوقت یادم نمیرود. همان وقت فهمیدم که تو همان دختری هستی که میخواهم به او اتاق را کرایه بدهم، یک دختر آرام و خوشبرخورد. اما قیافهات نشان میداد که حسابی از شهر بزرگ ترسیدهای.»
گفتم: «نترسیده بودم. نگران بودم که اتاق خوبی پیدا نکنم. مادرم آنقدر سفارش کرد مواظب باشم که میترسیدم چیزی که باب میل او باشد پیدا نکنم.»
خانم پیکاک با کمی اوقات تلخی گفت: «هر مادری میتواند هروقت که بخواهد بیاید خانهی من تا ببیند که دخترش را دست خوب آدمی سپرده.»
ولی راست میگفت. وقتی وارد خانهی کرایهای خانم پیکاک در خیابان پریمرُز شدم و خانم پیکاک را دیدم فهمیدم که این قسمت از نقشهام اگر دست خودم بود از این بهتر نمیتوانستم پیادهاش کنم. خانه قدیمی و راحت بود و اتاق من هم خوب بود و من و خانم پیکاک زود به تفاهم رسیدیم. وقتی شنید مادرم به من گفته مطمئن باشم که اتاقی که پیدا میکنم تمیز باشد و همسایههایش خوب باشند و اراذل و اوباش نباشند که دنبال دختری که احیاناً در تاریکی به خانه برمیگردد بیفتند، خیلی خوشش آمد، و وقتی هم شنید که میخواهم پسانداز کنم و دورهی منشیگری ببینم تا شغل واقعاً خوبی پیدا کنم تا آنقدر درآمد داشته باشم که هر هفته کمی پول برای خانواده بفرستم، بیشتر خوشش آمد. خانم پیکاک معتقد بود که بچهها مدیون پدر و مادرشان هستند و باید مقداری از آنچه موقع کودکی خرجشان شده برگردانند. هنوز یک ساعت از ورودم به خانهی خانم پیکاک نمیگذشت که او همهچیز را دربارهی خانوادهی خیالی بالاشهریام میدانست: مادرم که بیوه بود، و خواهرم، که تازه ازدواج کرده بود و هنوز هم با شوهرش خانهی مادرم زندگی میکردند، و برادر کوچکترم پاول که حسابی مادرم را نگران میکرد چون به نظر نمیرسید که بخواهد سروسامان بگیرد. به او گفتم که اسم من لوئیس تیلور است. در آن موقع فکر میکنم دیگر میتوانستم اسم واقعیام را به او بگویم و او هم اصلاً آن را به آن دختر در روزنامه ربط ندهد، چون در آن موقع او دیگر احساس میکرد که تقریباً خانوادهام را میشناسد و از من میخواست که حتماً وقتی به مادرم نامه مینویسم، به او بگویم که خانم پیکاک شخصاً مسؤولیت مرا مثل دختر خودش بر عهده گرفته است. بالاتر از هر چیز دیگری به من گفت که یک فروشگاه لوازمالتحریر در آن حوالی دنبال یک دوشیزهی فروشنده میگردد، و این هم من. هنوز بیستوچهار ساعت از خانه دور نشده بودم که کاملاً شخص دیگری شدم. من دختری بودم به نام لوئیس تیلور که در خیابان پریمرُز ساکن بود و در فروشگاه لوازمالتحریر کار میکرد.
یک روز در روزنامه خواندم که فالگیر مشهوری نامهای برای پدرم نوشته و پیشنهاد کرده که مرا پیدا کند و گفته که از روی اوضاع کواکب فهمیده که من جایی در نزدیکی گلها پیدا خواهم شد. از این مطلب جا خوردم، به خاطر اسم خیابان پریمرُز، اما پدر من و خانم پیکاک و بقیهی مردم دنیا فکر میکردند که این معنیاش این است که جسد من جایی دفن شده. آنها یک قطعه زمین خالی را در کنار ایستگاه قطار که آخرین بار آنجا دیده شده بودم کندند، و وقتی چیزی به دست نیامد خانم پیکاک خیلی مأیوس شد. خانم پیکاک و من نمیتوانستیم نتیجه بگیریم که آیا من با یک گروه تبهکار فرار کردهام که معشوقهی رئیسدزدها باشم یا اینکه بدنم را تکهتکه کرده و در چمدان جایی فرستادهاند. بعد از مدتی دیگر دست از جستوجوی من کشیدند، بهجز سرنخهای غلط گاه و بیگاه در آخر صفحهی حوادث روزنامه، و خانم پیکاک و من به حوادث جسورانهی بانک زدن در شیکاگو آن هم در روز روشن علاقمند شدیم. وقتی سالروز فرار من فرارسید، و من فهمیدم که واقعاً یک سال است که رفتهام، با کلاهی تازه و شام خوردن در مرکز شهر برای خودم مایه گذاشتم، و درست بهموقع خانه آمدم تا اخبار شامگاهی را از رادیو گوش کنم و صدای مادرم را بشنوم.
مادرم میگفت: «لوئیزا، لطفاً بیا خانه.»
خانم پیکاک گفت: «زن بیچاره، فکرشو بکن چه حالی میتواند داشته باشد. میگویند هیچوقت امیدش را برای پیدا کردن دختر کوچولویش از دست نداده.»
ازش پرسیدم: «از کلاه تازهام خوشت میآید؟»
من دیگر فکر دورهی منشیگری را کنار گذاشته بودم، چون فروشگاه لوازمالتحریر میخواست کارش را توسعه بدهد و یک کتابخانهی امانتی و یک قسمت کادوفروشی هم اضافه کند و من حالا دیگر مدیر قسمت کادوفروشی بودم و اگر اوضاع خوب پیش میرفت، روزی مسؤول همهی قسمتها میشدم. خانم پیکاک و من در اینباره صحبت کردیم، درست مثل اینکه او مادر من باشد، و نتیجه گرفتیم که رها کردن یک شغل خوب و شروع کردن از جایی دیگر احمقانه است. پولی که پسانداز میکردم در بانک بود، و خانم پیکاک و من فکر کردیم روزی همهی پساندازمان را جمع میکنیم و یک ماشین کوچک میخریم، یا میرویم جایی را میگردیم، یا حتی میرویم سفر دریایی.
آنچه میخواهم بگویم این است که من آزاد بودم، و کارم خوب پیش میرفت و تاجاییکه میدانم هیچوقت فکر برگشتن به خانه را نمیکردم. این فقط بدبیاری محض بود که پاول سر راهم سبز شد. آنچنان عادت کرده بودم که اصلاً به فکرم نمیرسید که هیچکدامشان را ببینم و اصلاً نمیدانستم آنها چه کار میکنند، مگر اینکه چیزی در روزنامهای ببینم، اما حتماً در پسزمینهی ذهنم چیزی بود که همهی مدت آنها در خاطرم بودند چون هیچوقت نبود که فکر نکنم. من همینجوری با دهان باز توی خیابان ایستادم و گفتم: «پاول!» پاول برگشت و البته درست در آن لحظه فهمیدم که چه کار کردهام. اما دیگر دیر شده بود. یکدقیقه به من زل زد، و بعدش اخم کرد، و بعدش حیرتزده شد. میدیدمش که اول زور میزند یادش بیاید، و بعدش زور میزند باور کند، و آخر سر گفت: «آخر چطور ممکن است؟»
پاول گفت که باید برگردم. گفت اگر برنگردم به آنها میگوید کجا هستم تا بیایند و مرا بگیرند. همچنین سرم را نوازش کرد و گفت هنوز هم برای پیدا کردن من جایزهای توی بانک دارند که انتظار کسی را میکشد که اخبار موثقی از من بدهد، و گفت بعد از اینکه جایزه را گرفت کاملاً اختیار دارم که دوباره فرار کنم، تا هر جا و تا هر دفعه که دلم بخواهد.
شاید هم میخواستم به خانه بروم. شاید تمام مدت ته دلم منتظر فرصتی بودم تا برگردم. شاید برای همین بود که پاول را در خیابان شناختم؛ تصادفی که در یک میلیون سال یکبار اتفاق میافتد. من پیش از این هیچوقت پایم را به چاندلر نگذاشته بودم، و فقط چند دقیقه بین دو قطار آنجا بودم. او هم یک لحظه از قطار پیاده شد و مرا دید. اگر آن لحظه از آنجا نمیگذشتم، اگر او در همان قطاری که بود میماند، من هیچوقت به خانه برنمیگشتم. به خانم پیکاک گفتم برای دیدن خانوادهام میروم. فکر کردم جالب است.
پاول تلگرامی برای پدر و مادرم فرستاد و گفت که مرا پیدا کرده، و سوار هواپیما شدیم. پاول گفت که هنوز میترسد که بخواهم دوباره فرار کنم و امنترین جا برای من آن بالا بالاها توی هواست که نتوانم پیاده شوم و در بروم.
وقتی از شیشهی تاکسی در راه فرودگاه راکویل بیرون را نگاه میکردم یواش یواش داشتم عصبی میشدم. میتوانستم قسم بخورم که سه سال به آن شهر فکر نکرده بودم، به آن خیابانها و مغازهها و خانههایی که خوب میشناختمشان، ولی دیدم که همهشان را بهخاطر میآورم، انگار من چاندلر و خانهها و خیابانهایش را ندیده بودم، انگار اصلاً از آنجا نرفته بودم. وقتی بالاخره تاکسی به خیابان خودمان پیچید، و دوباره چشمم به آن خانهی سفید قدیمی افتاد، نزدیک بود گریه کنم.
گفتم: «البته که میخواستم برگردم.» و پاول خندید. یاد بلیت برگشتم افتادم که برای شانس مدتهای زیادی در جیبم نگه داشته بودم، و اینکه چطور یک روز که داشتم کیف پولم را خالی میکردم، دورش انداختم. نمیدانستم وقتی دورش میانداختم میخواستم برگردم و از دور انداختنش پشیمان شدم یا نه. گفتم: «همهچیز مثل سابق به نظر میآید. من در آن گوشه سوار اتوبوس شدم، از پیادهرو رد شدم و تو را دیدم.»
پاول گفت: «اگر آن روز توانسته بودم جلوِ تو را بگیرم، شاید هیچوقت دیگر نمیخواستی فرار کنی.»
در آن موقع تاکسی مقابل خانه ایستاد و وقتی پیاده میشدم زانوهایم میلرزیدند. بازوی پاول را گرفتم و گفتم: «پاول … یک لحظه صبر کن.» طوری نگاهم کرد که معنیاش را خوب میفهمیدم. نگاهی که میگفت: «اگر جر بزنی کاری میکنم که هیچوقت یادت نرود.» و دستش را دور من حلقه کرد، چون میلرزیدم، و از حیاط گذشتیم.
نمیدانستم از پنجره نگاهمان میکنند یا نه. برایم سخت بود تصور کنم پدر و مادرم در چنین موقعیتی چطور رفتار خواهند کرد، چون آنها همیشه بر آرام و موقر و برازنده بودن تأکید داشتند. فکر کردم اگر خانم پیکاک بود تا نصف حیاط برای استقبال از ما میآمد، اما هنوز در ورودی کیپ بسته بود. نمیدانستم باید زنگ در را بزنیم یا نه. پیش از این هیچوقت مجبور نشده بودم زنگ این در را بزنم. هنوز داشتم به اینها فکر میکردم که کَرُل در را برایمان باز کرد. گفتم: «کَرُل!» از دیدنش یکه خوردم، چون خیلی تکیده به نظر میرسید، و بعدش فکر کردم از روزی که او را دیدهام سه سال گذشته و او هم احتمالاً فکر کرد که من هم تکیده به نظر میرسم. گفتم: «کَرُل! آه، کَرُل!» راستی از دیدنش خوشحال بودم.
نگاه تندی به من کرد و بعد کنار رفت. پدر و مادرم آنجا ایستاده و منتظر ورود من بودند. اگر فکر کردن را کنار گذاشته بودم حتماً به طرف آنها میدویدم، اما مردد شدم، و مطمئن نبودم چکار باید بکنم، یا اینکه از دست من عصبانی یا آزردهاند، یا اینکه از برگشتنم فقط خوشحالند، و البته وقتیکه دیگر فکر کردن در آنباره را کنار گذاشتم، تنها کاری که کردم این بود که آنجا بایستم و بگویم: «مادر؟» آن هم با تردید.
مادر کنارم آمد و دستهایش را روی شانههایم گذاشت و مدت زیادی به رویم نگاه کرد. اشک از گونههایش سرازیر شده بود، و من وقتی مهم نبود به این فکر کرده بودم، و کاملاً حاضر بودم به گریه بیفتم، ولی حالا که گریه باعث میشد خوب به نظر بیایم، تنها کاری که میخواستم بکنم ریز ریز خندیدن بود. مادرم شکسته و غمگین به نظر میرسید و من فقط احساس حماقت میکردم. بعد رو به پاول کرد و گفت: «آه، پاول… چطور توانستی دوباره این کار را با من بکنی؟»
پاول ترسید، من این را میدیدم. گفت: «خانم تثر …»
مادرم از من پرسید: «اسمت چیه عزیز؟»
احمقانه گفتم: «لوئیزا تثر.»
خیلی مؤدبانه گفت: «نه، عزیز، اسم اصلیات؟»
حالا میتوانستم گریه کنم، اما دیگر کار از کار گذشته بود و دردی را دوا نمیکرد. گفتم: «لوئیزا تثر. اسمم اینه.»
کَرُل گفت: «شما مردم چرا دست از سر ما برنمیدارید؟» رنگش سفید شده بود و میلرزید. از شدت عصبانیت تقریباً داشت جیغ میکشید: «سالهاست که تلاش میکنیم خواهر گمشدهام را پیدا کنیم، آنوقت شما مردم فقط دنبال فرصتی میگردید که برای پاداش سرمان کلاه بگذارید. برایتان هیچ اهمیتی ندارد. فقط فکر میکنید که فرصت خوبی برای پول مفت گیر آوردهاید، ولی نمیبینید که ما چه میکشیم و چطور دوباره دلمان میشکند؟ چرا دست از سر ما برنمیدارید؟»
پدرم گفت: «کَرُل، دخترک بیچاره را ترساندی.» و به من گفت: «بانوی جوان، من حقیقتاً باور دارم که نمیفهمی کاری که میخواستی با ما بکنی چقدر ظالمانه است. به نظر دختر خوبی میآیی. سعی کن مادر خودت را تصور کنی که…»
من سعی کردم مادر خودم را تصور کنم، و مستقیماً به او نگاه کردم.
«… اگر کسی اینطوری از او سوءاستفاده کند. مطمئنم قبلاً این را به تو نگفتهاند که، این مرد جوان…» من چشم از مادرم برداشتم و به پاول نگاه کردم… «دختران جوانی را اینجا آورده که وانمود میکردند دختر گمشدهی ما هستند. هربار هم اعتراض کرده که او را حقیقتاً گول زدهاند و او به فکر سودجویی نبوده، و هربار ما سخت امیدوار بودیم که دختر واقعی ما باشد. اولیندفعه چند روزی باورمان شده بود. دختره مثل لوئیزای ما به نظر میرسید، مثل لوئیزای ما رفتار میکرد، همهی شوخیهای ریز و درشت و اتفاقات خانوادگی ما را میدانست، به حدی که غیرممکن بود کسی جز لوئیزا بداند، و با اینهمه او شیاد بود. و مادر دختر، یعنی همسر من، هربار که امیدش به یأس مبدل شده، بیشتر رنج کشیده.» او دستهایش را دور مادرم، یعنی همسرش حلقه کرد و همراه کَرُل سهتایی با هم ایستادند و به من نگاه کردند.
پاول با حرارت گفت: «ببینید، یک فرصت بهش بدهید… او میداند که لوئیزاست. اقلاً یک فرصت بدهید این را ثابت کند.»
کَرُل پرسید: «چهجوری؟ مطمئنم اگر ازش چیزی بپرسم که، مثلاً رنگ لباسی که قرار بود در عروسی من بپوشد…»
گفتم: «صورتی بود. من میخواستم آبی باشد، ولی تو گفتی که باید صورتی باشد.»
کَرُل حرف مرا نشنیده گرفت و ادامه داد: «مطمئن بودم که جوابش را میدانست. پاول، دخترهای دیگری را که اینجا آوردی، جفتشان این را میدانستند.»
فایدهای نداشت. باید این را میدانستم. شاید آنقدر به جستوجوی من عادت کرده بودند که حالا دیگر ترجیح میدادند به جستوجو ادامه بدهند تا اینکه من خانه باشم. شاید وقتی مادرم به رویم نگاه کرد و از لوئیزا چیزی در آن ندید، بهجز آن تمرکز طولانی که روی لوئیس تیلور بودن انجام داده بودم، دیگر هیچوقت فرصت پیش نمیآمد که دوباره شبیه لوئیزا باشم.
یکجورهایی برای پاول متأسف بودم. آنطوریکه من آنها را میشناختم، او نشناخته بود و بهوضوح احساس میکرد که هنوز شانسی برای گفتوگو با آنها هست تا آغوششان را باز کنند و فریاد بزنند: «لوئیزا! دختر گمشدهی ما!» و بعد برگردند و پاداشش را کف دستش بگذارند، و بعدش همه میتوانستیم خوشبخت باشیم. درحالیکه پاول هنوز تلاش میکرد با پدرم بحث کند، کمی اینور و آنور رفتم و بار دیگر چشمم به اتاق نشیمن افتاد. گمان نمیکردم فرصت زیادی برای گشتوگذار داشته باشم و میخواستم آخرین نگاه را بکنم و با خودم ببرم. خواهرم کََرُل هم تمام مدت چهارچشمی مواظب من بود. نمیدانستم دو دختر پیش از من چه چیزی را خواسته بودند بلند کنند، و میخواستم به او بگویم اگر قصد داشتم چیزی از آن خانه بدزدم، برای این کار سه سال دیر شده بود. همان بار اول که داشتم میرفتم میتوانستم هر چه میخواستم با خودم بردارم. حالا دیگر چیزی آنجا نبود که بتوانم بردارم، بیشتر از آنچه قبلاً بود. فهمیدم که تمام آنچه میخواستم ماندن بود … میخواستم آنقدر بمانم تا از نردههای پلهها آویزان بشوم و جیغ بکشم، اما اگرچه بدخلقیام ممکن بود بعضی خاطرات گذرا دربارهی لوئیزای عزیز گمشدهشان را در آنها زنده کند، فکر نمیکردم وادارشان بکند از من دعوت کنند که بمانم. داشتم خودم را تصور میکردم که درحالیکه دستوپا میزنم و جیغ میکشم مرا از خانهی خودم بیرون میاندازند.
به کَرُل که دور و بر من پرسه میزد مؤدبانه گفتم: «چه خانهی قدیمی قشنگی.»
او هم مؤدبانه گفت: «خانوادهی ما نسل اندر نسل اینجا زندگی کردهاند.»
گفتم: «چه وسایل قشنگی.»
«مادرم عاشق عتیقهجات است.»
پاول فریاد میکشید: «انگشتنگاری»، ما قرار بود وکیل بگیریم، من اینطور استنباط کردم، یا اینکه حداقل پاول فکر میکرد که ما قرار است وکیل بگیریم و من نمیدانستم وقتی بفهمد که ما قرار نیست این کار را بکنیم چه حالی خواهد داشت. نمیتوانستم وکیلی را در دنیا تصور کنم که بتواند مادر و پدر و خواهرم را وادار کند تا مرا بپذیرند درحالیکه آنها تصمیم گرفتهاند که من لوئیزا نباشم. آیا قانون میتواند مادرم را وادار کند که به روی من نگاه کند و مرا بشناسد؟
فکر کردم باید راهی باشد که پاول را متقاعد کنم تا ببیند کاری نمیتوانیم بکنیم، و آمدم و پیش او ایستادم. گفتم: «پاول، نمیبینی که فقط داری آقای تثر را عصبانی میکنی؟»
پدرم گفت: «صحیح است، خانم جوان» و سرش را به علامت تأیید برایم تکان داد تا نشان دهد که فکر میکند من دارم موجود معقولی میشوم. «تهدید کردن من سودی برایش ندارد.»
گفتم: «پاول، این آدمها نمیخواهند ما اینجا باشیم.»
پاول خواست چیزی بگوید و بعد برای اولینبار در عمرش فکر بهتری کرد و درحالیکه پایش را به زمین میکوبید به طرف در رفت. وقتیکه برگشتم تا دنبالش بروم، و در این فکر بودم که در این بازگشت بزرگم به خانه هیچوقت پا بر سرسرای این خانه نگذاشتهام، پدرم، ببخشید، یعنی آقای تثر، پشت سرم آمد و دستم را گرفت. با عطوفت زیاد به من گفت: «دختر من از تو جوانتر بود، ولی من مطمئنم تو جایی خانوادهای داری که دوستت دارند و خوشبختیات را میخواهند. برگرد پیششان بانوی جوان. بگذار یک نصیحت پدرانه بکنم، تو جای دختر منی، از آن یارو دوری کن. آدم شرور و نالایقی است. برگرد خانهات، همانجا که به آن تعلق داری.»
لابد یعنی پیش خانم پیکاک. پدرم گفت: «برای اینکه خیالم راحت شود که آنجا میرسی، بگذار کرایهات را حساب کنم.» سعی کردم دستم را پس بکشم، اما او یک اسکناس مچاله شده را توی دستم گذاشت و مجبور شدم قبول کنم. او گفت: «امیدوارم روزی کسی هم به لوئیزای ما اینقدر کمک کند.»
مادرم گفت: «خداحافظ عزیزم، خیر پیش.» و دستش را پیش آورد و گونهام را نوازش کرد.
به آنها گفتم: «امیدوارم یک روز دخترتان برگردد. خداحافظ.»
اسکناس بیست دلاری بود. و من آن را به پاول دادم. برای آنهمه دردسری که کشیده بود کمش بود، و تازه، من میتوانستم به سر کارم در فروشگاه لوازمالتحریر برگردم. مادرم هنوز هم از رادیو با من حرف میزند، سالی یکبار، درست در سالروز فرار من.
او میگوید: «لوئیزا، لطفاً برگرد خانه. ما همه میخواهیم که دختر عزیزمان برگردد، ما بهت احتیاج داریم و دلمان برایت یکذره شده. پدر و مادرت تو را دوست دارند و ما هیچوقت فراموشت نمیکنیم. لوئیزا، لطفاً برگرد خانه.»
*این مطلب پیشتر در بیستوششمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.
طبيعت روي کرهي زمين يک بار با عصر يخبندان آخرالزمان را تجربه کرده است. خطر…
«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال میشود.»«سهامدار و مالک حقوق…
آنهایی که در امریکای شمالی زندگی میکنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…
فیلمهای اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساختهی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…
محفوظ در یال کوهسالان به جستوجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از همولایتیها را دید…
روزهای پایانی دیماه ۱۳۹۸. اعلام میشود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری شهداد روحانی، رهبر…