سرشتِ سوگناکِ روباشف

«ظلمت در نیم‌روز» با سرسخنی، نقل‌به‌مضمون (۱)، از «گفتارها»ی ماکیاولی آغاز می‌شود، بدین قرار: «آنکه حکومتِ استبدادی بنا می‌کند و بروتوس را نمی‌کشد، یا آنکه جمهوری بنیاد می‌نهد و پسرانِ بروتوس را نمی‌کشد، کوتاه‌زمانی بیش حکومت نخواهد کرد.» (۲) هرچند در این عبارات مسأله‌ی نفسِ کشتن چونان گناه (فرمانِ پنجم: «قتل مکن») مطرح نیست، طنین تراژدی را در فحوای آن می‌شنویم.

آرتور کوستلر همین طنین را می‌شنود و آن را در «ظلمت در نیم‌روز» به کار می‌اندازد.

در این رمان شاهدِ تجزیه و تحلیلِ فردیتِ قهرمانی هستیم گرفتار در چنبره‌ی نظامی تمامیت‌خواه؛ قهرمانی که خود از بنیانگذاران آن نظام تمامیت‌خواه است و دقیقاً به همین سبب است که تراژدی او پیچیده‌تر، اگرنه سوگناک‌تر، به‌نظر می‌آید. تا پیش از او بسیاری از روشنفکرانی که یا هیچ یا دست‌کم نه به اندازه‌ی او سروسرّی با دیکتاتوری استالینی نداشتند گرفتار مصائبی حتی سهمناک‌تر شده بودند؛ آیتساک بابل و اُسیپ ماندلشتایم و میخائیل بولگاکف (۳) را به یاد آوریم؛ لئونید تسیپکین و پدرش را (۴). سوگناک دانستن سرگذشت اینان، و میلیون‌ها گولاکی دیگر، چندان مبرهن است که نیازی به استدلال و جلب شفقت ندارد. آنچه بر روباشف می‌گذرد از جنس دیگری است، نه حتی از جنس آنچه بر تروتسکی گذشت. نوبت او پس از قلع‌وقمع تقریباً همه‌ی گرفتاران در چنبره‌ی خونین تصفیه‌های استالینی سر رسید، که یعنی او نیز در تصفیه‌ها به‌قدر طاعت خود دخیل بوده است. غرض از شرح ملاقات او با ریچارد چیزی جز این نیست که مخاطب بداند و آگاه باشد که با قهرمانی منزه و نیالوده‌‌دامن روبه‌رو نیست (۵). روباشف با یادآوری رفتارش با ریچارد در آغاز راهی قرار می‌گیرد که نهایتاً به پالایش وجدانش از رهگذر اقرار به جرم می‌انجامد. حین گفت‌وگوی مورسی با زندانی سلولِ ۴۰۲، او شمار کسانی را که بیخ دیوار گذاشته است می‌شمرد: احتمالاً بین هفتاد تا صد نفر. (۶) البته آن بخت‌برگشتگان از نظر روباشف حقشان بود چون ضدانقلاب ناب و اصیل بودند. (۷) همین‌گونه اندیشیدن است که او را یگانه می‌کند. روباشف، حتی حالا که به نظر خودش به سبب «اختلاف نظر سیاسی» در بند شده، میان انواع مختلف ضدانقلاب تفاوت قائل است. درواقع، او خود را «ضدانقلاب خوب» می‌داند و تزاردوستان و روس‌های سفید را «ضدانقلاب بد».

موریس مرلوپونتی کوستلر را متهم می‌کرد که «مارکسیت بد»‌ی است. رمون آرون، ضمن تأیید نصفه‌نیمه‌ی رأی مرلوپونتی، می‌افزاید که اگر هم کوستلر «مارکسیست بد»ی نباشد، می‌توان به‌یقین گفت شخصیت‌های «ظلمت در نیم‌روز» به «مارکسیسم بد»ی گرایش داشتند. (۸) اینجاست که پارادوکس سربر می‌کشد و از دل این پارادوکس است که فردیت قهرمان، سوای پیشینه‌ی سیاسی او، رمان را به‌حرکت درمی‌آورد: روباشف «مارکسیست انقلابی بد» اما «ضد انقلاب خوب» است. این مهم‌ترین بیّنه‌ای است که او درباره‌ی حقیقت هستی خود باور دارد. آیا می‌توان این دو شِق را این‌همان فرض کرد؟ به لحاظ نظری آری، به لحاظ عملی نه. به لحاظ نظری، «مارکسیست انقلابی بد» به‌خودی‌خود «ضدانقلاب» است؛ مادام‌که عملی از او سر نزند، از نوع «خوب»ش، اگر سر بزند از انواع «بد»ش. مسأله اما عمل اوست. او قبول دارد که «مارکسیست بد»ی است، و اقرارش ناظر به همین شِق است، درعین‌حال خود را «ضد انقلاب خوب» می­داند که عملی منافی منویات شخص «شماره­یک» انجام نداده و بدین‌سبب است که خود را بی‌گناه می‌داند.

همان‌طورکه جرج اوروِل به‌درستی تأکید می‌کند مسأله‌ی اصلی رمان چرایی اقرارِ روباشف است. به تعبیر اوروِل، روباشف در هیچ جرمی جز دوست نداشتن استالین مقصر نیست و اتهاماتی که بدو می‌بندند همه پوچ است. او اقرار می‌کند چون دلیلی نمی‌بیند اقرار نکند؛ اقرار می‌کند چون عدالت و حقیقت عینی در نظرش رنگ باخته است. (۹) مشخص است که اتهامات روباشف همه پوچ است، اما به‌نظرم فروکاستن تقصیرات او به اینکه استالین را دوست ندارد، یا عدالت و حقیقت عینی در نظرش رنگ باخته، ساده‌انگاری است. اتهام روباشف از دست دادن ایمان به انقلاب است. با خود می‌اندیشد: «همه‌ی اصول ما درست بودند، ولی نتایج غلط از آب درآمدند. این قرن بیمار است. ما بیماری و علت‌هایش را با دقت میکروسکوپی تشخیص دادیم. ولی هرجاکه چاقوی شفابخش را فروبردیم، زخم تازه‌ای سر باز کرد.» (۱۰) وقتی ریچارد او را با حزب یکی می‌گیرد و بدیهی می‌داند که عقاید مأمور عالی‌رتبه‌ای چون او با منویات حزب این‌همان است، برمی‌آشوبد که «این دومین‌بار است که چیزی را که عقیده‌ی من نیست به من نسبت می‌دهی. لطفاً دیگر این کار را نکن» (۱۱). این سخن نقض سخنرانی او در این باره است که «حزب تجسم تفکر انقلابی در تاریخ است» (۱۲) که یعنی او در عیان و نهان دو آدم متفاوت جلوه می‌کند و حتی می‌شود به تزویرش رأی داد. وقتی روباشف در گفت‌وگو با شماره‌یک خواهش کرده بود به مأموریتی خارجی فرستاده شود، شماره‌یک به او گفته بود: «ظاهراً خیلی عجله دارید» و هنگام وداع «دستش را به طرز عجیبی فشرده بود. روباشف بعدها مدت زیادی به معنی این نحوه‌ی فشردن دست فکر کرده بود و به نگاه تمسخرآمیز معنی‌دار و عجیبی که شماره‌یک از پشت پرده‌ی دود سیگارش به او انداخته بود» (۱۳). اینکه روباشف آن نگاه را معنی‌دار می‌انگارد نمایانگر ایمان او به جذبه‌ی شماره‌یک است. گویی روباشف در عمق ضمیر خود می‌داند که شماره‌یک قادر است به مکنونات درونش آگاه شود. و این مکنونات چیست؟ از دست شدن ایمان به انقلاب.

اما، سرشت سوگناک و متفاوت زندگی روباشف، در قیاس با سرشت‌هایی چون بابل، آنجا رخ نشان می‌دهد که او در حبس انفرادی بعد از عمری تفسیر ماتریالیستی عالم و مافیها نشانه‌ای از جنونی مذهبی در خود می‌یابد: «من تاوان می‌دهم.» (۱۴) او اقرار می‌کند تا تاوان بدهد، اقرار می‌کند تا پالایش یابد. نمی‌خواهم حالات روباشف را به عواطف پنهان مذهبی تقلیل دهم. به نظرم این عبارت که «من تاوان می‌دهم» بیش از هرچیز طنین فردیت و وجدان فردی است، که اگر نبود رمان «ظلمت در نیم‌روز» پدید نمی‌آمد. «من تاوان می‌دهم» مقدمه‌ی درک و قبول مسؤولیت فردی است. او، با اقرار به تقصیر، صلیب خود را بر دوش می‌کشد تا از زیر بار صلیب حزب و انقلابِ به‌نظرش ناکام‌مانده خلاص شود. (۱۵)

 

پی‌نوشت:

یک. عبارت در اصل کتاب این‌گونه نیست. کوستلر در واقع شرحی کلی را چکیده کرده است. مگر آنکه نسخه‌ی اساس ترجمه‌ی اصل اثر به فارسی با نسخه‌ای که کوستلر دیده متفاوت بوده باشد. نک: ماکیاولی، نیکولو، گفتارها، ترجمه‌ی محمدحسن لطفی، تهران: خوارزمی، ۱۳۸۸. ص۸۶

دو. کوستلر، آرتور، ظلمت در نیمروز، ترجمه‌ی مژده دقیقی، تهران: ماهی، ۱۳۹۵

سه. در مورد مصائب این سه نفر در نظام استالینی، نک: شنتالینسکی، ویتالی، روشنفکران و عالیجنابان خاکستری، ترجمه‌ی غلام‌حسین میرزاصالح، تهران: مازیار، ۱۳۸۸

چهار. درباره‌ی او، نک: سونتاگ، سوزان، درعین‌حال، ترجمه‌ی رضا فرنام، تهران: ثالث، ۱۳۹۳. صص ۳۹ تا ۵۸. نیز: تسیپکین، لئونید، تابستان در بادن‌بادن، ترجمه‌ی مهرشید متولی، تهران: کتاب‌سرای تندیس، ۱۳۹۰

پنج. پیشین، کوستلر، صص ۴۴ تا ۶۰

شش. همان‌جا، ۶۲

هفت. همان‌جا، ۴۰

هشت. آرون، رمون، آرتور کوستلر و ظلمت در نیمروز، ترجمه‌ی ک. ب، جهان کتاب، ش ۲۸۹ و ۱۲۹۰ و ۲۹۱، خرداد و تیر و مرداد ۱۳۹۲. صس ۳۰ و ۳۱

نه. اورول، جرج، آرتور کوستلر، ترجمه‌ی عزت‌الله فولادوند، بخارا، ش ۷۰، فروردین و اردی‌بهشت ۱۳۸۸. صص ۲۷ تا ۲۹

ده. پیشین، کوستلر، ۶۷

یازده. همان‌جا، ۵۳

دوازده. همان‌جا، ۵۵

سیزده. همان‌جا، ۷۰

چهارده. همان‌جا، ۶۶

پانزده. مخالف‌خوانانه، نظر دارم به تعبیر اونامونو، نک: اونامونو، میگل دِ، درد جاودانگی (سرشت سوگناک زندگی)، ترجمه‌ی بهاءالدین خرمشاهی، تهران: البرز، ۱۳۷۰. ص ۲۴۲

شبکه آفتاب

Recent Posts

نجات‌دهندگان آسیایی

طبيعت روي کره‌ي زمين يک بار با عصر يخبندان آخر‌الزمان را تجربه کرده است. خطر…

10 ماه ago

کاش فقط خسته بودیم

«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال می‌شود.»«سهامدار و مالک حقوق…

10 ماه ago

تقدیس یک آدمکش

آنهایی که در امریکای شمالی زندگی می‌کنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…

11 ماه ago

دو چشم روشن بی‌قرار و دیگر هیچ

فیلم‌های اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساخته‌ی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…

11 ماه ago

برف در سلین آب نمی‌شود

محفوظ در یال کوهسالان به جست‌وجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از هم‌ولایتی‌ها را دید…

11 ماه ago

نوری زیر آوار

روز‌های پایانی دی‌ماه ۱۳۹۸. اعلام می‌شود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری ‌شهداد روحانی، رهبر…

11 ماه ago