Categories: فرهنگ و هنر

امپراتور برهنه است

«آلبانی کجاست مادر؟»

«آنجا مردم زمستان‌ها کتاب می‌خوانند؟»

«آنجا در خانه‌هایشان کتابخانه دارند؟»

 «آلبانی چقدر از ما دور است مادر؟»

رمان «زمستان سخت» اسماعیل کاداره در روستای کوچکی فراز کوهی در منطقه‌ی آلبانی می‌گذرد که آن‌موقع تحت سلطه‌ی حکومت مرکزی، یوگسلاوی، است. ارتباط این روستا با جهان خارج هر سال تقریباً سه ماه قطع می‌شود. برف تمام راه‌های ارتباطی مردم روستا را با پایین کوهستان از میان می‌برد. شاید کسانی تلاش کنند تونلی از میان برف حفر کنند، اما همیشه وسط راه پشیمان شده‌اند. طی دو ماه بیست متر پیش می‌روند، و بعد برای حفر صد متر دیگر، یک ماه صبوری می‌کنند تا برف‌ها آب شود و بهار از راه برسد. اما اصلاً چرا مردم نویستِکوُیچ بر قله‌ی کوه زندگی می‌کنند؟ نمی‌شود جای دیگری را برای زندگی انتخاب کرد؟ اهالی نویستکویچ بر قله‌ی کوه در امانند. آنها مسلمانند و همسایه‌های صربشان توان بالا رفتن از کوه را ندارند تا از آنها بابت لکه‌دار کردن حیثیت قوم شریف صرب انتقام بگیرند. کوه مردم روستا را از گزند اطرافیان حفظ می‌کند. تنها زمستانی سخت می‌ماند که باید آن را تاب آورد. اهالی نمی‌توانند گاو و گوسفندهایشان را با خود ببرند، میراث پدرانشان جابه‌جا نمی‌شود، جواهری اگر داشته باشند بهتر است در خانه بماند؛ کتاب‌هایشان را چه کنند؟ در نویستکویچ هر خانه صدها جلد کتاب دارد و همگی، بی‌استثنا، رمان‌های قطور تاریخ ادبیات هستند. از اهالی نویستکویچ حتی تعدادی فرانسه بلدند، آلمانی می‌دانند، و انگلیسی حرف می‌زنند. حیدر ابراهیمویچ «مسخ» را به آلمانی خوانده، رحمانُف «الیور تویست» را از انگلیسی برگردانده، و می‌گویند مردی به نام حکیم در روستا زندگی می‌کرده که تمام «در جست‌وجوی زمان از‌دست‌رفته» را به فرانسه خوانده.

پسری نُه‌ساله پدرش را به تازگی از دست داده. مادر برای آنکه فرزندش بی‌تاب نباشد و سرما را دوام بیاورد هر روز ساعت‌ها برای کودکش رمان می‌خواند. همسایه‌ها هم به خانه‌ی آنها می‌آیند، نه برای اینکه چراغ خانه‌ی عزادار را روشن نگه دارند، بلکه چون زن، مارینا مریم، صدای گوش‌نوازی دارد. «سه تفنگدار» را به لطافت صدای بازتاب گلوله‌ای در میان کوهستان می‌خواند. وقتی «زمستان سخت» را می‌خواند مردم خیال می‌کنند اگر نویستکویچ صدایی می‌داشت با صدای مارینا مریم با آنها سخن می‌گفت. مارینا مریم از آلبانی می‌خواند، قومی مهجور با تاریخی به ردِ خون آغشته. از بهار‌های طولانی‌اش با یاس‌های وحشی و اقاقیای سرخ می‌گوید. از دشت عشاق، آسمان‌های چهل‌تکه و پنیر‌های زردرنگش. اما پسر نمی‌داند این آلبانی دلربا کجای زمین است. در دو سالی که به مدرسه رفته نامی از آلبانی نشنیده. تنها می‌داند جایی زندگی می‌کند که به آن می‌گویند منطقه‌ی شرقی یوگسلاوی.

«آلبانی نویسنده‌ی شهیری دارد مادر؟»

«آلبانی چه‌شکلی است؟ آنجا هم برف می‌بارد؟»

مادر گل خشک‌شده‌ی اقاقیا را میان صفحات جا می‌دهد و کتاب را می‌بندد. برف دوباره آغاز شده. باید چوبی دیگر در اجاق بگذارد. با صدای فرشته‌وارش می‌گوید «آلبانی همین‌جاست پسرم. آلبانی جایی است با زمستان‌های سخت و رمان‌نویس نیرومندی چون اسماعیل کاداره دارد.»

«پس اگر آلبانی همین‌جاست، چرا من هیچ‌وقت نامش را نشنیده‌ام؟»

شش سال بعد، در بهار ۱۹۹۵ توپخانه‌ی شرقی یوگسلاوی آلبانی را بمباران می‌کند. خبرنگارانی که به آنجا رفته‌اند می‌گویند گرده‌های رقصان گل‌های بهاری، بر دشتی پوشیده از اجساد خشک‌شده، تخم اقاقیا می‌افشاندند. هیچ‌کس زنده نماند. تمام نویستکویچ از پا درآمدند تا آخرین نسل‌کشی قرن، پنج سال پیش از پایان سده، اتفاق بیفتد. حتی گاوها و گوسفندانشان را می‌کشند. جواهراتشان را به یغما می‌برند و پارچه‌هایشان را آتش می‌زنند. اما کتاب‌هایشان به درد می‌خورد. تابستان هنوز دور است. اینجا وقتی باران ببارد اجاق‌ها هیزم می‌خواهند و همه می‌دانند چوب‌های تر دیر می‌سوزند. هر شب رمانی سوزانده می‌شود. شب اول، «شوایک سرباز پاکدل». یاروسلاو هاشِک بابت نوشتن این رمان شصت روز زندانی شد. شب دوم، «دن‌کیشوت» که نویسنده‌اش آن را در اسارت اعراب نوشت، وقتی به شکوه حقیرشده‌ی آندُلُس می‌اندیشید. شب سوم، «خرمگس» که نویسنده‌اش ده سال به روستایی دورافتاده تبعید شد. شب‌های بعدی، «برادران کارامازوف» که پنج سال بیگاری در اردوگاه کار سیبری برای نویسنده‌اش به بار آورد. «رگتایم» که دکتروف را بدنام کرد و باعث شد دیگر هیچ نشریه‌ی محلی‌ای مقاله‌های او را چاپ نکند. «موبی‌دیک» که ملویل را از نیروی دریایی اخراج کرد. «امتحان نهایی» که کورتاسار را از روزنامه بیرون انداخت. «هاکلبری فین» که یک کتک سیر برای مارک تواین به بار آورد: کوکلوس‌کلان‌ها سه ساعت تمام نویسنده‌ی جسور جنوبی را می‌زدند. «دل تاریکی» که نویسنده‌اش را از کاری که پادشاه بلژیک به او بخشیده بود بیکار کرد. «بلندی‌های بادگیر» که نویسنده‌اش را ناگزیر از حبس در خانه کرد. فهرست ادامه دارد: نجیب محفوظ برای رمان «گدا» هجده ماه به زندان افتاد. نویسنده‌ی «خوشه‌های خشم» تا آخر عمر زیر نظر سیا زندگی کرد. و می‌گویند همینگوی، در بوئناویستا سوشال‌کلاب، از ترس و توهم مأموران سیا مغز خود را به گلوله سپرد. در این کتاب‌ها چه نوشته شده که نویسندگانشان را باید مجازات کرد؟

تابستان ۱۹۵۶، سندیکای کارگری شیکاگو قرار یک میتینگ ده‌هزار نفری را می‌گذارد. پلیس سیصد نفر را بازداشت می‌کند. بیشتر از هزار نفر مجروح و سه نفر کشته می‌شوند. خون تک‌تک آن مقتولان در رمان ترومن کاپوتی هنوز می‌جوشد. در ۱۹۱۷ در اودسا زنی همراه نوزاد چهارماهه‌اش به ضرب گلوله کشته می‌شود. ماکسیم گورکی او و فرزندش را جاودانه کرده. در ۱۸۹۴ کارگران بندر نیویورک اعتصاب می‌کنند. لنگری فولادی، ظاهراً کاملا سهوی، شش ملوان جوان را می‌کشد. هرمان ملویل آنجاست تا با صدای بلند بگوید نه! این دروغ است. لنگر را عمداً رها کردند. افسانه‌ی اولن اشپیگل یاد کشته‌شدگان تفتیش عقاید امپراتوری فلاندر را زنده نگه داشته. رمان دیگری، از وسط سنگرهای سربازان، با دلاوری تمام فریاد زده «در جبهه‌ی غرب خبری نیست»! آیا رمان رسانه‌ی مطرودان است؟ زمانی که تلویزیون دروغ می‌گوید، دروبین‌ها دروغ می‌گویند، روزنامه‌ها چشم بر حقیقت می‌پوشند، و رادیوها امواج کذب مخابره می‌کنند، جایی در دل حکومت، نویسنده‌ای گمنام در اتاق کوچک خود فریاد می‌زند: نه جناب حاکم! شما برهنه‌اید! مدت‌هاست که عورتتان را می‌بینم. شما لباسی به تن ندارید.

در «داستان دو شهر»، طبقه‌ای از فراموش‌شدگان در آشوب‌های منتهی به انقلاب فرانسه، از شکاف‌های تاریخ سر برمی‌آورند. چطور نتوانسته‌اند جلو نویسنده را بگیرند؟ چرا برای شناخت طبقه‌ی بورژوازی‌ نوپای اوایل قرن نوزدهم، به‌جای خواندن کتاب‌های تاریخ باید رمان‌های بالزاک را ورق زد؟ چنگیز آیماتف، از دل مزارع ذرت، از پرولتاریایی می‌گوید که جز فرزند سرمایه‌ی دیگری ندارد؛ نمونه‌ای از ادبیات کارگری؛ اما کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست خشمگین می‌شود: پرولتاریا نمونه‌ی انسان رستگارشده است، چرا کسی جرأت کرده در کتاب خود تلویحاً بگوید کسانی از طبقه‌ی پرولتارایا برابرتر از بقیه‌اند؟ نه. جلو هر هنری را می‌شود گرفت. سینما‌ها را می‌شود بست، بوم نقاشان را پاره کرد، سازها را در انبار حبس کرد، لباس‌های دلقکان را به انحصار دولت درآورد، بازیگران را از صحنه‌های تئاتر پایین کشید، و به صحنه‌های تاریک تئاتر تاریخ، یعنی زندان، روانه کرد اما جلو رمان را نمی‌شود گرفت. رادارهای حکومت رمان‌نویسان را در دستگاه خود نشان نمی‌دهد. چطور می‌شود رد رمان‌نویس را گرفت؟ او در خفا می‌نویسد و در خفا منتشر می‌کند. نویسنده‌ی «نبرد واترلو» تا یازده سال گمنام بود. نویسنده‌ی «کلیسای خون» هرگز شناخته نشد. چه‌ کسی از تالارهای تیره‌ی تفتیش عقاید سخن گفته؟ چه‌ کسی فریاد‌های برآمده از جگر را به تاریخ ادبیات هدیه داده؟ شاید ناظری به‌ظاهر بی‌طرف، شاید یکی از کشیشان فرمانبردار، یا محکومی از اعدام گریخته. «کلیسای خون» را چه‌ کسی نوشته؟ فراش محراب مسیح؟ او را پیدا کنید. شلاقش بزنید. سرش را به گیوتین بسپارید. اعدامش کنید، آبرویش را به تاراج بگذارید، خانواده‌اش را قتل‌عام کنید تا دیگر هیچ گستاخ خوش‌خیالی جرأت نداشته باشد فریاد برآورد «نه»! شما برهنه‌اید امپراتور. رمان یگانه هنری است که تاریخ گرد پایش را فراشی می‌کند. فیلم‌ها خوب‌ هستند، آنها حقیقت را نشان می‌دهند اما رمان حقیقت را تصویر می‌کند؛ حقیقت را بداهه‌پردازی می‌کند. حقیقت رویدادی خواهد بود که پس از این محقَق می‌شود چون رمان خودش قله‌ی تاریخ است. سند زیستن قومی روی زمین.

شبکه آفتاب

Recent Posts

نجات‌دهندگان آسیایی

طبيعت روي کره‌ي زمين يک بار با عصر يخبندان آخر‌الزمان را تجربه کرده است. خطر…

10 ماه ago

کاش فقط خسته بودیم

«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال می‌شود.»«سهامدار و مالک حقوق…

10 ماه ago

تقدیس یک آدمکش

آنهایی که در امریکای شمالی زندگی می‌کنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…

11 ماه ago

دو چشم روشن بی‌قرار و دیگر هیچ

فیلم‌های اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساخته‌ی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…

11 ماه ago

برف در سلین آب نمی‌شود

محفوظ در یال کوهسالان به جست‌وجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از هم‌ولایتی‌ها را دید…

11 ماه ago

نوری زیر آوار

روز‌های پایانی دی‌ماه ۱۳۹۸. اعلام می‌شود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری ‌شهداد روحانی، رهبر…

11 ماه ago