چهار فصل از داستان بلند «تاول» را خوانده بودم که تصمیم گرفتم به میدان فلاح بروم. گفتم بروم سری به محلهای بزنم که این داستان بیشتر از تمام شخصیتهایش دربارهی آن نوشته شده. «تاول» مجموعه خاطراتی است از حدود ببیست سال پیش ِ محلهی فلاح، یا آنطور که امروز میگویند ابوذر. پیادهرویام طولانیتر از آنچه خیال میکردم شد. میخواستم ابتدا چند دقیقهای بنشینم و برای پیدا کردن یک پارک هر چند کوچک از میدان اصلی محله دور شدم. حاشیه ایستگاه مترو عبدلآباد فضای سبز مختصری بود اما آنجا دیگر فلاح به حساب نمیآمد. پیاده رفتم تا ایستگاه محلهی قلعه مرغی. جز ارزانی محسوس قیمت میوهها نسبت به میوهفروشیهای بالاشهر، دخترهای خوشلباسی که از کوچه پسکوچههای محله بیرون میآمدند توجهم را جلب کردند. در کل خیابانهای اطراف، از جوادیه گرفته تا اتوبان نواب، از بریانک تا بزرگراه چراغی، خبری از پارک نبود. بالاخره تصمیم گرفتم به یکی از قهوه خانههای محله بروم. قهوه خانهی یک محلهی به اصطلاح پایینشهری جایی نیست که بی احساس ناامنیِ هرچند خفیفی واردش بشوی. اما خواندن «تاول» ناخودآگاه اطمینانی بهم داده بود که انگار خودم را بخشی از آن محله به حساب میآوردم.
«تاول» با جعفر در کوچهی چهلوچهار شروع میشود، مردی که روزگاری نهچندان دور کشتیگیر بوده و حالا معتاد و خیابانگرد شده. سرهنگی از کردستان به محلهی جعفر که چندان محلهی خوشنامی نیست، آمده تا امنیت مردم را بهتر و بیشتر از رئیس پیشین کلانتری حفظ کند اما وقتی یقهی جعفر را میگیرد، کشتیگیر قدیمی از کوره درمیرود و میزند توی گوش سرهنگ: «یقه رو ول کن … اصلاً تو بچهی این محلی؟»زندگی همهی آدمهای کتاب به خشونت گره خورده، خشونتی که در آن آدمهای محله تنها نقش قربانی ندارند؛ هرکدام به فراخور شرایط روزی ستمگر و روزی ستمدیده میشوند تا خشونت یگانه مفهومی باشد که هیچکدام از شهروندان ساکن محله ازش بی بهره نیستند. از قاسم سلمونی گرفته که گاهی که حالش خوش نیست و گمان میکند وقت انتقام رسیده، سر مشتری هایش را در همان کاسهای میشوید که هر روز در آن ادرار میکند تا اشرف شلغم که الان پیر و مایهی سرگرمی برخی جوانان محله شده و خود در جوانی شوهر نخستش را که بهکنایه، حسن جیگر نام داشت، رها کرده بوده تا با مرد متمکنی ازدواج کند. راوی نوجوان کتاب هم قرار نیست تنها نظارهگر زندگی دیگران باشد. خودش گهگاه وارد داستان میشود و گرچه نقش عمدهای به عهده نمیگیرد اما دستکم نقصی را برطرف میکند که در اغلب داستانها و رمانهایی که سعی در تعریف کردن خاطره دارند مشترک است: «سندروم بیکاری راوی». راوی در فصلی از کتاب نقشی دارد کمی پررنگتر از واکنشهایش در سایر فصلها. به همراه رفیقش سوار بر موتور دور تهران میگردند؛ هر دو خوشقیافهاند و پی دخترهای بالاشهری. همین معدود دفعاتی که داستان از میدان فلاح بیرون میرود بدل میشود به بهترین و قویترین تأکید لازم برای شهری بودن داستان. راوی از فلاح که بیرون میزند فلاحی بودنش بیشتر از قبل به چشم میآید. راوی خارج از کوچه و خیابان محل زندگیاش، بیش از دیدن مزیتها و تفاوتها، غیاب محلهی خود را میبیند، طوری که انگار بخشی از هویت خود را در جایی که از آن بیرون آمده جا گذاشته؛ مناسباتش با دنیای بیرون هر وقت در زادگاهش نیست چیزی کم دارد. راوی انگار آدمهای بیرون از محله اش را جدی نمیگیرد. آدمهای خارج از فلاح یا پولدارهای خرفتی هستند که باید دستشان انداخت یا رهگذران بیچهرهای که بود و نبودشان فرقی نمیکند.
فصل «یوسف آتاری» را یادم میآید و بعد «فوتبال دستی» را. از قهوهخانه بیرون میروم. برای پنج استکان چای پول یک لیوان چای کافههای مرکز شهر را هم ندادهام. از حرفها متوجه شدهام کمی دورتر از میدان ابوذر نزدیک بیمارستان ضیائیان پارکی هست به نام بوستان؛ احتمالاً قبل از اینکه فرهنگستان تصمیم بگیرد به جای کلمهی پارک از بوستان استفاده کند نام این پارک انتخاب شده بوده و دیگر نمیشده روی تابلوی سردر آن بنویسند «بوستان ِ بوستان». میروم سری به پارکه میزنم. به مکانهای عمومی شهرها فکر میکنم، به کافهها، قهوهخانهها، نوشگاهها، باشگاههای بیلیارد و بولینگ، کلوپهای بازی کامپیوتری و فوتبالدستی، و… به نیروی داستانسازی این مکانها فکر میکنم. به پتانسیل قویشان برای هویتبخشی به یک محله و در معنای کلانتر یک شهر. «تاول» از این کانونهای داستانسازی کم ندارد.
باد گنگ و کمزور اوایل پاییز برگهای چرکشدهی درختان پارک بوستان را تکان میدهد. به زنهایی رمان «تاول» فکر میکنم: به اشرف شلغم، خانم ژاپونی، و چند دختری که راوی در بالاشهر دیده. با وجود این زنها باز هم «تاول» از زن خالی است. خانم ژاپنی که زن مرد نسبتا توانگری شده و در خیابانهای محله با چادر گلدار قدم میزند فقط نامی از یک زن دارد. اشرف شلغم نیز انگار بهانهای است برای شرح بیدستوپایی حسن جیگرکی، و آن دخترکان بالاشهری هم بیش از یکی دو خط از داستان به خود اختصاص نداده اند. دخترهای خوشلباس یادم میآیند. پایین شهر هنوز هم با مردهای پرهیاهو و پرماجرا و زنهای چادر گلدار بهسری که کاری هم نمیکنند، برایمان موجودیت یافته.
از فلاح میزنم بیرون.
طبيعت روي کرهي زمين يک بار با عصر يخبندان آخرالزمان را تجربه کرده است. خطر…
«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال میشود.»«سهامدار و مالک حقوق…
آنهایی که در امریکای شمالی زندگی میکنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…
فیلمهای اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساختهی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…
محفوظ در یال کوهسالان به جستوجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از همولایتیها را دید…
روزهای پایانی دیماه ۱۳۹۸. اعلام میشود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری شهداد روحانی، رهبر…