امروز سالروز تولد «بلا تار» کارگردان پیشرو مجارستانی است. به همین مناسبت گفتوگوی اختصاصی «شبکه آفتاب» با او را منتشر کردیم.
***
گفت: «میرَم بالا تا اتاقم، زود برمیگردم.» نشسته بودم در لابی هتل و خستهی راه بودم. تازه از تفلیس با قطار رسیده بودم باتومی و فقط وقت کرده بودم چمدانم را بگذارم توی اتاق و دوشی بگیرم و بیایم پایین. جلو ورودی هتل، نوری بیلگه جیلان، کارگردانِ ترک، را دیده بودم که داشت ساکت، نزدیک ردیف شمشادها و باغچهی بنفشههای افریقایی، دور از همه تنها قدم میزد. صندل پوشیده بود و پیراهنِ لینن خاکستریِ خنک. بهتر بود جلو نروم و خلوتش را بههم نریزم. در تمام طول دو روزی که در اطرافش میپلکیدم، همین کار را کردم، دور ایستادم و به سکوتش نگاه کردم. غیر از گپی کوتاه و عرض ارادتی، با او حرفی نزدم. عمیقتر و ساکتتر از آن بود که بخواهی با لبخندی دلبری کنی و سر صحبتی باز کنی و گیرش بیندازی. اما بلا تارِ عصبی را، با آن قیافهی ترش و ابروهای شاخدار و دندانهای پوسیدهی زدهدار، با لبخندی و دعوت به قهوه و سیگاری، راضی کرده بودم. حالا رفته بود بالا لباسی عوض کند و برگردد. شاید تجدیدقوایی هم کرد، چون هیچ فرصتی را از دست نمیداد و سیگار از لبهاش جدا نمیشد؛ در تمام آن چهار ماه بعدترش که روز و شب با هم بودیم. در حیاط دانشکده، کنج کافه، پشت دوربین. برگشت؛ زود. طبق معمول با تیشرت آستیندار مشکی (بهندرت پیراهن میپوشید) که باز طبق معمول برایش بزرگ بود. دیگر بازوهای رگکرده و پوست آویزانِ آرنجش پیدا نبود. ننشسته سیگاری روشن کرد و نشست. تکیه داد به مبل و حرفی هم نزد. از پنجره به امواج بلند دریا و سرشاخهی درختهای تُنُک خیره شد. هوا آن بیرون گرم و شرجی بود. تا سری چرخاند و برای اولین بار نگاه سنگینش را حس کردم. نگاهی همواره خشمگین که از آن گریزی نیست و چهرهای عبوس که به وقت شادی و خنده درهم میشکست و حالتی معصومانه و کودکانه به خود میگرفت. گفت: «خب؟» و این آغاز دوستیِ پرسوءتفاهم و پرفرازونشیبمان شد. هیچوقت فکر نمیکردم بعدها با هم سر از آن اتاقک نمورِ تدوین درآوریم، جایی در بیستریکِ سارایوو، که از هم کفرمان بگیرد و سر هم فریاد بزنیم و چند روزی بعد در آن روز اعتراضات خیابانی، کمی آنطرفتر از ساختمان پارلمان، همدیگر را سفت بغل کنیم و کف دستهایمان را به هم بکوبیم و بگوید: «جا نزنی! من پشتت هستم.» و خب هم من جا زدم، هم او پشتم نایستاد.
دستهایم را حلقه میکنم دور فنجان قهوه، میآورم تا سینهام بالا: «تعریف تو از سینمای آلترناتیو چیه؟» سر جایش جابهجا و بعد خم میشود جلو، چشمهایش را تنگ میکند. ابرویی بالا میاندازد. پوست زیر یک پلکش دارد میپَرد. دود سیگار را فوت میکند تقریباً توی صورتم.
«ببین حواست باشه که من زیاد وقت ندارم.»
همیشه همینطور است، جواب رد نمیدهد اما وقت زیادی هم ندارد. همیشه با او در بیم و امیدی. بیقرار است، مدام جم میخورد و این بیقراری هیچ نشانی از رقص کُند دوربین فیلمهایش ندارد. دستپاچه میشوم.
«خیلی خلاصه بگم، سینما بخشی از صنعت شوئه. همیشه یهجور کسبوکار بوده. ولی همیشه بهش میگفتن هنر هفتم. میدونم چطور اختراع شده. یه زمانی برادران لومیر داشتن چیزی فیلمبرداری میکردن، صحنهی خروج کارگرها از یه کارخونه، کارخونهی پدرشون، فیلمه اصلاً یهجورایی مثل آتراکسیونِ سیرکه. بابتش یه مقداری پول گرفته بودن. سینما اول بخشی از یه همچین سیرکی بود ولی سریع رشد کرد و شأن هنر پیدا کرد. خیلی سریع. ولی همینطور که خودت هم دیدهای، وقتی داری فیلم کلاسیک میبینی، تمومشون یه جورایی آثار هنری بهنظر میآن. ما الآن تمومِ اون سرگرمیهای احمقانه، وجه سرگرمکنندهشون، تموم تجربههایی رو که صنعتِ شو کرده از یاد بردیم. همهشون ناپدید شدن. ولی چرا ما همهش صحنههای فیلمهای کلاسیک سینما یادمون میآد. البته من به آیندهی سینما هم کاملاً امیدوارم. سینما هم یه جورایی مثل زندگیه، بههرحال سختی هم تو زندگی هست.»
ته سیگارش را سفت کفِ زیرسیگاری فشار میدهد و میچرخاند و میچرخاند. دستش را که بالا میآورد میبینم دارد میلرزد. آفتاب ِتابیده از پشت پنجره، موهای سفید و کُرکی دستهایش را بور کرده است. ساعت به دستش نکرده، هیچوقت نمیکند. باز طفره رفته، از این شاخه به آن شاخه پریده اما هنوز ساعت پنج است و تا غروب، که برویم تماشای «اسب تورین»، چند ساعتی مانده. سرفهای میکند و ادامه میدهد.
«اما سئوال تو، آره، امروز، هنر واقعی به حاشیه رونده شده. هنر واقعی میگه: ما حاشیهنشینیم. ولی راستش، ما تو حاشیه نیستیم. اونا، شومَنها، اونا تو حاشیهان. مسألهی اصلی اینه که اصلاً مرز حاشیه و متن کجاست. منم میتونم ادعا کنم که اونا تو حاشیهان. چون فیلمای اونا یه چیز مبتذلِ گُهِ راحتالحلقومه. ولی ما داریم یه شامِ حسابیِ خونگیِ قشنگ درست میکنیم. ما شخصِ تو رو، فردِ تو رو، به شام دعوت میکنیم. مخاطبها بخشی از زندگی ما هستن. ما روی مخاطب حساب میکنیم، بهِشون اعتماد داریم. بهِشون امید میدیم، تردیدمون رو میدیم، اندوهِمون رو میدیم، شادیمون رو.»
سکوت میکند. همیشه وقتی از حرفهای خودش خوشش میآید، جملهی حکمتآمیزی میگوید، همین کار را میکند. تکیه میدهد به صندلی یا دستهایش را باز میکند بر لبهی مبل. سینهای جلو میدهد و سیگارش را در هوا بلند میکند و کُند روی لبهایش میگذارد. بعد با چشم حلقههای دود سیگار را، که در هوا تاب میخورند و غیب میشوند، دنبال میکند. نمیگذارد حرفی بزنی مبادا طعم و وزن حرفی که زده از بین برود. پیشخدمتِ گرجی با تکلیوانی روی سینی نزدیک میشود. راه که میرود هر دو سرِ خرماییِ موهاش، که انداخته روی پیرهنش، تکانتکان میخورند. لیوان آب را میگذارد روی میز. بعد از من میپرسد: «آقای بلا تار شمایین؟» خندهام میگیرد. او هم لبخند میزند. اشاره میکنم که بلا تار همین مردی است که الآن روبهرویم نشسته، همین که راحت و با سرِ حوصله دارد چهرهی گرجیاش را ورانداز میکند. دختر برگهی کوچکی به پیرمرد میدهد، میچرخد و پشت به ما میرود. هر دو، در سکوت، نگاهش میکنیم که با دامن گلدار دارد راه میرود. بعدها در کنارش بارها در کافههای اطرافِ مارشالا تیتووا همین را یاد گرفتیم؛ اینکه چطور در سکوت خیره شویم. باید سؤال دیگری بپرسم وگرنه همینطور با هم مینشینیم و رفتوآمدها را تماشا میکنیم.
«بههرحال قبول داری که بالأخره یه شکلی از سینما حاشیهنشینه، آلترناتیوه، ضدجریانه؟»
«نمیدونم. ببین اگر بتونی با فیلمت قلب آدمها رو لمس کنی، دیگه چه نیازی به این حرفهاس آقا. این حرفها رو بس کنیم. ببین اصلاً معنی کار ما چیه؟ ما هنرمندا داریم چیزی رو به اشتراک میذاریم؛ همین. من دنبال تو میگردم، دنبال هر کی که بتونه مخاطب من باشه. دنبال هر کی که خودشه، کاراکتر داره، من با کاراکترِ تو کار دارم، به تموم احساساتِ تو متوسل میشم، به میل تو برای آزادی، رهایی، زندگی انسانی.»
چرا جوابم را درست نمیدهد. من حرف خودم را میزنم، او حرف خودش را.
«من باز نفهمیدم منظورت از آلترناتیو چیه؟»
طبق معمول از کوره درمیرود. سرش را یکدفعه میاندازد پایین و دستهایش را ول میکند توی هوا، صورتش را مچاله میکند درست مثل رهبرهای ارکستر، چشمهایش را میبندد و میگوید: «من اصلاً نمیدونم معنی آلترناتیو چیه.» سکوت میکنیم. هردو عقب مینشینیم. لم میدهیم دوباره. جرعهای قهوه. سرد شده. قاشق کوچک توی فنجان را درمیآورم و میگذارم کنار نعلبکی. جیلینگی صدا میدهد.
«ببینید. خب اصلاً شما به وجودِ چیزایی مثل سینمای بدنه، گیشه، هالیوود این چیزا اعتقاد دارید؟ سینمای هنری…»
سینهای صاف میکند. «خب حالا میذاری من یه چیزی بگم؟ بله هالیوود اصلاً هنر نیست، فقط یه نظام ورشکستهی مقروضه. میتونی احتضار فیلمسازی کاپیتالیستی رو به چشم خودت ببینی. کافیه به سینما بری و یکی از اون فیلمای احمقانهی هالیوودی رو ببینی، خیلی واضح میبینی چقدر اشتباه میکنن. میبینی که چطور هیچ اتفاقی نمیافته. میگی این چیه ساختن؟ درسته، دارن سعی میکنن ما رو با یه چیزهای تکنیکال و دیجیتال و مزخرف سرگرم کنن. داداش ما بهتر میدونیم که چه کار کنیم. چون ما مثل همیم. تو مثل منی، من مثل توام، هیچ فرقی بینمون نیست. ما تو خیابان قدم زدهایم، ما احتیاجی به لیموزین نداریم. ما از هیچچیز اسپشیالی استفاده نمیکنیم. وقتی میریم بازار، خرید میکنیم، هیچ آتیشبازی خاصی در کار نیست… ببین، قضیه خیلی ساده است. زندگی خیلی ساده است.»
کَمکَمک دارد دستگیرم میشود چه میگوید. داریم به جای خوبی میرسیم. بیرون پشت شیشهی هتل، گنجشکها دارند سر چند دانه توت با هم دعوا میکنند و سروصدایی راه انداختهاند. چیزی از باتری ضبطصوتم باقی نمانده. بلا دارد نسخهای از مجلهمان را، که به او دادهام، ورق میزند.
«بحث رو عوض کنیم. از سینمای ایران خبر دارین؟»
«نه خیلی. نه خیلی. یهجورایی گفتنش سخته. خب البته که من… ببین یه تصویر تقریبی از سینمای ایران دارم. بعضی چهرههای افسانهایتون رو میشناسم. چندتایی هم دوست بین کارگرداناتون دارم.»
«افسانهای… مثلاً؟»
«کیارستمی، جعفر (پناهی)، مخملباف… ولی بذار یه حقیقتی رو بگم. من فقط یه دوست نزدیک بین شماها دارم که جعفره.
بعد از حالواحوالشان میپرسد و من هم میگویم که فقط با آنها آشنایم و دوستی چندانی ندارم. اینجا و آنجا دیدمشان و جز چند کلامی، با هم حرفی نزدهایم. بعد او هم تعریف میکند که یک بار به ایران آمده برای جشنوارهی فجر و بهش خوش نگذشته است.
«راستش من دوست دارم کمی مشخصتر دربارهی سینمای ایران حرف بزنیم. نظرت درباره سینمای کیارستمی چیه؟»
«نه. نه. خواهش میکنم. من رو به این مسیر نبَر. الآن تمرکز ندارم. راستش یه سال و نیمِ گذشتهی من حسابی آشفته بوده. حسابی سرم شلوغ بوده. یه خروار کتاب دارم که بخونم، یه خروار فیلم که ببینم، امیدوارم کریسمس ببینمشون. یه کریسمسِ حداقل دوماهه احتیاج دارم.»
«راستش یه جورایی احساس میکنم که خیلی اهل ادبیات بودی. خیلی کتاب خوندی. توی فیلمات…»
«متأسفانه الآن اینطور نیست. آره خیلی میخوندم. آره؛ میشه گفت من از ادبیات اومدم. ولی همین حرف رو میشه دربارهی هنرهای بصری هم گفت. نقاشی. مجسمه… خب میدونی هنر همهی زندگی منه. من نمیتونم بدون موسیقی زندگی کنم، بدون فیلم، نقاشی، عکس… مثل هر آدم دیگهای. خب قضیهی فرهنگه دیگه. فرهنگ که صرفاً سرگرمی نیست. تو باید خودت رو با فرهنگ پر کنی، بسازی.»
بعد هم از علاقهام به ادبیات و ترجمه میگویم و میگوید باید رمان «تانگو شیطانِ» لاژلو کراژنائورکی را حتماً به فارسی ترجمه کنم. حالا که حرفمان گل انداخته، سروصدای هتل زیاد شده و باتری و وقتمان دارد تمام میشود. اما باز سیگاری درمیآورد و دنبال فندکش میگردد. فندک را از پشت شکردان برمیدارم و به سمتش دراز میکنم.
«آیا رویای ساختن فیلمی رو داشتی؟ فیلمی که دوست داشتی بسازی و هنوز نساختی؟»
دوباره خیره میشود. گنجشکها رفتهاند و جز چند دختر و پسر جوان، که دارند توی حیاط با هم میخندند، کسی بیرون نیست. سر برمیگرداند و مصمم و تلخ میگوید: «من دیگه فیلم نمیسازم. راحت بگم، رویای هیچ فیلمی رو هم ندارم. این رو توی تیتراژ فیلم آخرم هم نوشتهام. نوشتهام: آخرین فیلمِ بلا تار.»
سری کج میکنم و لبخندزنان میگویم: «ولی شاید دوباره وسوسه شدی.»
«نمیشم. مطمئنم. هر چی میخواستم گفتم و ساختم. حرفهام رو زدم. حرف دیگهای برای گفتن ندارم.»
و انگار حرف دیگری هم با من ندارد که بزند. یکدفعه از جایش پا میشود. بعد دولا میشود و از روی مبل موبایلش را برمیدارد. مجله را پس میدهد و لبخندی میزند. صورتش سرخ و عرقکرده است. بیهیچ حرف و خداحافظی میرود. از در شیشهایِ گردان میگذرد. بعد میرود توی حیاط، همانطور نحیف و سیگاربهدست، میایستد کنار گربهای و با کفِ کتانی سفیدِ «آلاستار»ش گردنِ گربه را نوازش میدهد.
طبيعت روي کرهي زمين يک بار با عصر يخبندان آخرالزمان را تجربه کرده است. خطر…
«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال میشود.»«سهامدار و مالک حقوق…
آنهایی که در امریکای شمالی زندگی میکنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…
فیلمهای اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساختهی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…
محفوظ در یال کوهسالان به جستوجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از همولایتیها را دید…
روزهای پایانی دیماه ۱۳۹۸. اعلام میشود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری شهداد روحانی، رهبر…