Categories: اجتماعی

باغ لیلی، فرش مجنون

شش ماه، هفت ماه، یک‌ سال زمان می‌برد تا گل‌ها سبز شوند، شاخه‌ها پیچ‌وتاب بخورند و بالا بروند و باغی بنشیند روی تاروپود قالی راور. راور صدوسی‌ کیلومتر با کرمان فاصله دارد و از این بالا، که هواپیمای غول‌پیکر با کویر فاصله کم می‌کند، پیدا نیست.
مسافران هواپیما کرمانی‌های تهران‌نشین هستند و مهندسان معادن و صنایع و استادان پروازی و گاهی مردان سیاست، مثل امروز که سعید جلیلی با پالتو کرم همراه چند جوان از پله‌ها پایین می‌آید.
پرواز W51051 مسافران دیگری هم دارد؛ مسافرانی که با مارش نظامی استقبال می‌شوند. دورتر از هواپیما جمعیتی با دسته‌های گل منتظرند. مسافران را در تابوت‌هایی پوشیده در پرچم ایران از هواپیما بیرون می‌آورند.
راننده تا راور حرف نمی‌زند؛ تا جایی که میدانی با مجسمه‌ی سه پسته‌ی خندان به پیشواز می‌آید و او خداحافظ می‌گوید.
راننده‌ی تازه قالیباف است. در تنها خیابانِ بزرگ شهر از هر رهگذری بپرسی قالیبافی بلد است. هر خانه یک قالیباف‌خانه. زن‌ها و مردها و بعضی بچه‌ها پشت دار، مقابل صفحه‌ای از تار سفید می‌نشینند و می‌نوازند و می‌خوانند: «پشتش یکی چینی، اول آخری سفید نداره، لاکی پیش اومد، سه تا دیگه فیروزه‌ایه، آخر لاکی پیش رفت، سه تا قهوه‌ای دو تا رفت. قهوه‌ای اولش یکی، بقیه‌اش بید‌مشکی.»
برای راوری‌ها غریب است کسی به هوای دیدن قالی به شهرشان آمده باشد. انگار که آوازه‌ی جهانی قالی راور افسانه است.
هیچ قالیبافی روی فرش دستباف نمی‌نشیند. قالیباف‌ها همه‌ی سال‌ قالی‌های مردم را رج می‌زنند و بالا می‌برند و دست آخر قالی روزی تمام می‌شود که مزد آن را پیش‌پیش و نسیه گرفته‌اند.

آخرش هم دلتنگی

«دعوا می‌کردن، می‌زدن، می‌بستن، کور می‌کردن، می‌کشتن.»
بی‌بی‌زهرا روسری سفید سر کرده و لباس سورمه‌ای پوشیده. چشم‌ها غم‌دار و نمناک. نشسته پشت دار و می‌خواند و عروس می‌بافد. گره به گره. هر گرهی که بی‌بی بزند عروس قرینه‌اش را در آن سر قالی می‌بافد.
بی‌بی از خاطرات پنج‌سالگی تا امروز، که هفتاد سال دارد، درد دست‌ها را یاد دارد و کتک‌های ارباب را. «خدا لعنت کند ارباب‌ها و آدم‌های بی‌عقل را.»
انگشت‌های زخمی و کج‌وکوله موهای حنابسته را زیر روسری مرتب می‌کند. «چه کار کنیم. یک بار ارباب چند گونی دانه ریخت زمین گفت تا این مرغ و خروس‌ها دانه می‌چینند باید هفتاد چین ببافی.»
دست‌ها را تند و تند فروبرده بود لای تارهای محکم و بافته بود اما به مرغ و خروس‌های حریص و گرسنه نرسیده بود. «کتک می‌زدند دیگه. قسمت ما هم همین بود.»
ظهرها لقمه‌ای نان و پیاز می‌خوردند و کار تا غروب آفتاب ادامه داشت. ۶۵ سال گذشته. «دیگه اشکست کردم. روزی یک تا دو رج می‌بافم، آخرش هم دلتنگی.»
یک‌بار هم یک دایره از قالی را بچه‌ها بریده بودند و ارباب حکم کرده بود ترمیمش کنند. رفو کردن این دایره یک‌سال طول کشید. «خیلی سخت گذشت.»

تفریح در قبرستان

دختر روی فرش ماشینی نشسته و انگشتانش مدام می‌گردد پی تارهای کوتاهی که به دست نمی‌آید. «این شهر هیچی نداره. باور می‌کنید ما برای تفریح پنج‌شنبه‌ها می‌ریم قبرستون؟ جوون‌ها همه لباسای خوبشون رو می‌پوشن و میان یه چند ساعتی دور می‌زنن. اغلب مردها به خودکشی فکر می‌کنن.»
خواجویی، قالیباف میان‌سال، خبرهای خودکشی در راور را تأیید می‌کند. «مردم مشکلات روحی‌روانی دارند. به همه چیز بی‌توجهند. به جایی رسیدن که هیچ‌چیز براشون فرقی نمی‌کنه. داماد عمویم خودش را اعدام کرد. اینجا فقط ده درصد از مردم پولدار هستند که دو درصدشان باسوادند و پولشان را صرف فرهنگ شهرشان می‌کنند اما هشت درصد بقیه نمی‌دانند با پولشان چه کنند. نود درصد مردم هم فقیرند.»
اما‌م جمعه‌ی شهرستان راور هم چندی پیش در سخنرانی‌اش اعتیاد، فقر و بیکاری را عامل افزایش آمار اقدام به خودکشی در شهرستان خوانده بود.
راور در سر راه خراسان است. هر که از شیراز و بندر هوای زیارت کند از این راه می‌گذرد و بعد از کلوت‌های شهداد و کویر لوت در راور اطراق می‌کند. در راه بازگشت هم پیش از در افتادن با جاده‌ی تخت کویری اینجا نفس تازه می‌کنند. اما خواجویی می‌گوید این همه بی‌چیزی و نداری راور باعث شده این مسافران گذری هم رونقی به شهر ندهند. «راور پارک و سینما ندارد. امکانات پذیرش مسافران نوروزی ندارد.»
سال پیش خواجویی در هفت روزِ نمایشگاه بهاره دیده بود که مردم هر روز و هر شب در نمایشگاه پرسه می‌زدند بدون اینکه خریدی کنند. «این تنها اتفاق شهر راور بود.»

گل از مُو، دیگری گیره گلابش

در روستای خیرآباد خانم کمالی پشت قالی نشسته تنها. گهواره‌ی پلاستیکی دخترش را کنار دست گذاشته تا میان رج زدن تکانی هم به گهواره‌ بزند. خواهر شهید است و سرپرست خانواده. او مانده و چند سر عائله و یک قالی که تا امروز که شش ماه گذشته به نیمه هم نرسیده و تازه کف گلدان وسط را بافته و دو لچک و یک متر حاشیه در دو طرف.
«ما دستمان نمی‌رسد که خودمان خودمان را بیمه کنیم به‌خاطر همین دنبال بیمه نرفتم. همسایه‌مان هم که رفت و بیمه جور شد، برجی ۵۵۰ هزار تومان می‌دهند که کفاف زندگی نمی‌دهد. سردرد، کمردرد، شانه‌درد، دست‌درد، باز هم مجبوریم ببافیم. خانم‌های اینجا همه این‌طورند. سردرد، کمردرد، ولی مجبورند، درآمدی هم ندارد. الآن برای این قالی دستم نرسید ریس بخرم، گفتند سه میلیون مزد می‌دهیم. شش ماه طول کشید هنوز اینجای کار هستم، به چه درد می‌خورد، هیچ، ولی مجبوریم. کار دیگری که نداریم. ولی از اینکه دستمان پیش کسی دراز باشد بهتر است.»

در سوی دیگر راور خانواده‌ی کاربخش نشسته‌اند به بافتن. محمدگل می‌خواند و زن و دخترش، وجیهه، همراهش می‌بافند. زن با هر جابه‌جا شدن روی نیمکت چوبی آه می‌کشد.
زن و مرد هر دو از پنج شش‌سالگی قالیبافند. از پشت دار قالی حرف می‌زنند و گاهی که حرف‌های مهم‌تری دارند شکافی میان تارها باز می‌کنند و چشم و دهانشان پیدا می‌شود. «به قصاب و بقال بدهکاریم. به همه وعده‌ی قالی می‌دهیم. روزی که قالی را می‌بریم هیچ برایمان نمی‌ماند.»
سایه‌ی زن جابه‌جا می‌شود. «هیچ‌کس برای ما کاری نمی‌کند. یک میلیون وام گرفتیم ده میلیون پس دادیم، هنوز هم داریم قسط می‌‌دهیم. این قالی دوازده‌متری یک‌ساله تمام می‌شود. ریس را یک‌ونیم میلیون خریدیم و قالی را هشت میلیون می‌فروشیم. می‌ماند شش میلیون و پانصد هزار تومان. اما دیگر نه چشم دارم نه پا.»
مرد از پرده‌ی قالی بیرون می‌‌آید. سر و ریش سفید دارد. «نمی‌دانم چند تا اما می‌توانم حدس بزنم تا حالا که ۶۳ سال دارم، حدود دویست تخته قالی بافته‌ام. اما نه بیمه‌ای نه وامی، هیچ کمکی نداریم. معدنی‌ها، که می‌روند توی معدن کار می‌کنند، سینه‌هاشان سیاه می‌شود و ما ریه‌هایمان پر از کرک می‌شود.»
زن: «منم مثل آقا، اول که برای ارباب‌ها کار کردیم بعد هم هر چه کار کردیم برای سفارش‌دهنده‌ها چیزی دستمان را نگرفت. زمان ارباب‌ها وقتی مأمور بیمه می‌آمد، ما را قایم می‌کردند.»
مرد: «رژیم شاه بود.»
مرد از ده سال پیش بیمه شده اما «برجی سیصد هزار تومان می‌دهند، یعنی هیچ. دولت برای بافنده‌ها کاری بکند.»
پدر جوش می‌زند که در فرش‌هایی که این همه سال بافته، گرهِ کمان‌بالا زده، نه گره‌جفتی. وجیهه چای می‌آورد. سینی را می‌گذارد روی زمین. اتاق با زیلو و گلیم و موکت فرش شده. مرد مهمان‌ها را تعارف می‌کند به اتاق پذیرایی روی فرش ماشینی. «دولت یک کاری برای بافنده‌ها بکند. ما می‌بافیم و خریدار می‌‌آید ارزان می‌خرد. ما ناعلاجیم.»
یکی از اهالی می‌گوید سازمان عتبات عالیات امسال بافت قالی یکی از زیارتگاه‌ها را به قالیباف‌های شهرهای دیگر سپرد. تعداد کمی از قالیباف‌های راور در این طرح شریک شدند. مرد چای را سر می‌کشد و روی پای خود می‌زند گویی بهترین فرصت زندگی را از کف داده. «اگر همین سفارش را به راور می‌دادند، راور متحول می‌شد.»
در خالق‌آباد که همسایه‌ی روستای شهرآباد است، فاطمه دانشور توانسته با پنجاه میلیون تومان وام مغازه‌ای اجاره کند و کارگاهی با سه دار قالی و هشت قالیباف راه بیندازد. گوشه‌ی مغازه دار کوچکی هم برای دختر دوازده‌ساله‌اش جا داده که نشسته به بافتن. 

رویای باغ

قالی‌ها یا سفارش خانواده‌های دارای راور است که اغلب جهاز عروس می‌شود یا به فرش‌فروشی‌های کرمان می‌رسند. در تنها خیابان اصلی راور چند مغازه‌ی ریس و نقشه‌فروشی است و چند مغازه‌ی فرش‌فروشی. بیشتر مردم فرش ماشینی می‌خرند. مشتری‌های فرش‌فروشی علمداری، که قالی راور می‌فروشد، از شهرهای یزد و کرمان و شیراز می‌آیند. علمداری تخته‌های فرش را ورق می‌زند. پشت فرش‌ها را نشان می‌دهد که نقش گل‌ها و رنگشان معلوم شود. فرش‌ها را قبل از روگیری می‌فروشند. تارهای فرش بلند است و روی نقش‌ خوابیده. یعنی این فرش هنوز پانخورده است، هرچند علمداری می‌گوید فرش راور هر چه بیشتر پا بخورد ارزش بیشتری پیدا می‌کند. «مثل قالی کرمان که شنیده‌اید.»
در مغازه حرف از نقش و قدمت قالی کرمان و راور است. حرف از قالی راور که در موزه‌ها تماشا می‌شوند.
عباس‌خان نخعی، پنجعلی‌خان نخعی، احمد یزدانی‌پناه مشهور به دیلمقانی، یاور، یاسایی و دیگران پایه‌گذاران کارگاه‌های قالیبافی راور بودند. مالکان کارگاه‌ها هم شرکت‌های خارجی، مثل کمپانی شرق و بیکو.
دهه‌ی سی تا پنجاه دوران طلایی قالی راور بود. تا چهار هزار دار قالی در راور علم شد. دهه‌ی هفتاد قالی‌ ارزان شد و قالیبافی از رمق افتاد. قالی کرمان، که به پر بودن نقش و تنوع رنگ شهره بود، از چشم‌ها افتاد و قالی نفیس «درختی سبزیکار» هم، که ۱۷۰ سال پیش بافته بودند و شهرتی داشت، از خاطر رفت. راوری‌ها تلاش‌هایی برای بازگشت به دوران طلایی کردند. فرش بافتِ راور در گالری لندن میلیاردها تومان چکش خورد. امریکایی‌ها خواستگارش شدند. شبکه‌ی تلویزیونی فرش ایتالیا از قالی راور گفت. گفت که رنگ‌های قالی راور از شادترین قالی‌های ایران است. سی رنگ در کنار هم می‌نشینند و باغی از گل می‌سازند که در حاشیه‌ی کویر لوت به بهشتی خیالی می‌ماند. لاکی، آبی، دوغی (آبی روشن)، فیروزه‌ای، چینی (سبز تیره)، یشمی، نخودی، بید مشکی، قهوه‌ای، بادامی، گلخاری (صورتی تیره یا خارشتر)، چهره‌ای (صورتی روشن)، سفید، سنجدی، فولادی، مشکی، سوسنی.
خواجویی، راننده‌ی قالیباف، می‌گوید امسال در راور خشکسالی جان کشاورزی را گرفته. در باغ پسته مردان مشغول شخم زدن و کود پاشیدنند تا بهار بیاید و پسته‌ها به خنده لب باز کنند.

قالی با امضای خیرآباد

آسمان خیرآباد آبی است و شفاف. چند تکه ابر پنبه‌ای آرام روی روستا چرخ می‌زنند. ثریا در خانه را باز می‌کند. درختان توت و انجیر و انار باغچه هنوز خوابند. خروس سفیدی می‌پرد روی پاشویه. کنار باغچه یک شاهین زخمی در قفس است. چشم دوخته به خروس. برادر ثریا در صحرا دیده و آورده‌ تا تیمارش کند. از اتاق صدای زمزمه‌ی نقشه‌خوانی(پی‌نوشت۱) می‌‌آید. علی خواجویی و همسرش زهرا آبادی‌پیشه شصت سال است قالی می‌بافند. ثریا می‌گوید لیلی و مجنون هستند.
مجنون درس و مدرسه را دوست نداشت. پدر نشاندش پشت دار قالی. مجنون جلیقه‌ی قهوه‌ای پوشیده. چشم‌های درشتش زیر انبوه ابروان برق می‌زند. «کنارش دو تا سنجدی. کنار دارچینی. سه و یکی قهوه‌ای. یکی جا خو.»
نقش فرش‌هایی که این روزها زیر دست قالیباف راوری گل می‌دهد سرامی است. این نقش از طراحش نام گرفته. نقشی پر از گل‌های ریز و درشت که نود جفت و صد جفت در هر فوت (سی سانتیمتر) بافته می‌شود.
در نقش سرام بهارستانی هم لچک‌ها از متن جدا شده و گوشه قالی افتاده‌اند. سرام هفت حاشیه‌ی کوچک و یک حاشیه‌ی بزرگ دارد. حاشیه‌ی دو طرف طولی از حاشیه‌های دو طرف مجاور بزرگ‌ترند.
می‌گویند سرام سلسله‌دار بهترین است که دو سر ترنج بیضی را اسلیمی‌های پیوسته پوشانده. در طرح حاشیه‌شکسته، همه‌ی متن با نقوش ختایی و دسته‌های گل ترسیم شده. سرام‌های دیگری هم هست. سرام گلدانی، سرام ترنج خورشیدی، سرام افشان. گاه در میان گل‌ها مرغان افسانه‌ای آواز می‌خوانند. گاهی هم درخت است که در وسط قالی می‌نشیند و خاطره‌ی فردوس را زنده می‌کند. پیرمرد بافنده چشم‌ها را می‌بندد و طرح‌ها را به خاطر می‌آورد: طرح‌های جنگلی، سروی، شاه‌عباسی، درختی، حیوان‌دار، خشتی، درختی سبزیکار، لچک‌وترنج،  محرابی گلدانی، شکارگاه، خیام خوشه‌ا‌ی.
خیرآباد قلعه‌ای گنبدی هم دارد که در حیاطش نخل بلندی قد برافراشته. می‌گویند عباسخان نخعی از نظامیان دوره‌ی رضاشاه بود که شایستگی‌هایی نشان داد تا به ریاست فرمانداری راور منسوب شد. برج‌های راور را در مسیر جاده‌ها ساخت، جاده‌های شهری و روستایی ساخت. اما شهرتی که به‌هم زده برای توسعه‌ی قالیبافی در این منطقه است. در دوران او قالی‌ها به اروپا و امریکا صادر شد. عباسخان از امور نظامی کناره گرفت و در روستای خیرآباد ساکن شـد. تاجران و کارفرمایان در این دوره بر سر تولید قالی باکیفیت به رقابت افتاده بودند. «عباسخان در خیرآباد پنجاه دسـتگاه و در راور هم چندین دستگاه قالیبافی برپا کرد.»
می‌گویند در زمان او هیچ قالیبافی جرأت نداشت گره‌جفتی بزند. رنگرزخانه‌هایی در بـاغش داشت که کلاف‌های نخ را رنگ می‌کرد و به بافندگان و کارگاه‌ها می‌داد. در حاشیه‌ی هـر قالی نام خیرآباد راور بافته می‌شد.

قالیبافِ واقعی

حبیب آرام و قرار ندارد. هزارهزار جمله در لحظه از دهانش خارج می‌شود که در هر جمله یک قالی و یک راور است. حبیب در راور چهره‌ی معروفی است. قبل از دور اول انتخابات ریاست‌جمهوری احمدی‌نژاد به وزارت کشور رفت و برای کاندیدای ریاست‌جمهوری شدن ثبت‌نام کرد. مصاحبه‌ی حبیب رحمانی توی اینترنت دست‌به‌دست گشت. حبیب خود را رقیب باقر قالیباف معرفی می‌کرد. «آقای قالیباف می‌گه من قالیبافم اما قالیباف واقعی منم. من می‌خواهم از حقوق قالیبافان راور حمایت کنم.»
حبیب دوباره و دوباره ثبت‌نام کرد و قصد دارد چند ماه دیگر باز هم بیاید. دسته‌ای از نشریات محلی را زیر بغل زده و با خود همه جا می‌برد. تر و فرز می‌نشیند روی موتور و به خانه‌ی قالیباف‌ها سرک می‌کشد. «من به‌عنوان قالیباف واقعی ثبت‌نام می‌کنم. از بچگی شغلم قالیبافی بود. من به این دلیل کاندید می‌شوم که قالی راور در جهان بیشتر مطرح شود. اما چرا با قالیباف مبارزه می‌کنم؟ چون فامیلش قالیباف است اما قالی‌بافی بلد نیست. به خودش هم گفتم که یا باید قالیبافی یاد بگیرد یا فامیلش را عوض کند. به نظر من که رأی نمی‌آورد. مردم به نظامیان رأی نمی‌دهند. اینجا که پاکستان نیست.»
دختر حبیب از حرف‌های تکراری پدر کلافه است. دلش نمی‌خواهد پدرش باز هم در رسانه‌ها دیده شود اما حبیب جدی‌تر از این حرف‌هاست. «قالیباف چشمش را از دست می‌دهد و همه‌ی زندگی‌اش را می‌گذارد اما درآمدش می‌رود در جیب سرمایه‌دارها.»
حبیب از ملاقاتش با شهردار می‌گوید: «فرودگاه کرمان به هم رسیدیم. گفت منظور شما از این حرف‌ها چیه؟ گفتم می‌خواهم بگویم شما قالیباف نیستید من اصل قالیبافم.»
ندا کاربخش، خواهرزاده‌ی حبیب و دانشجوی طراحی فرش، می‌گوید حالا پشت دار نشستن برای جوان‌ها عار است چراکه قالیبافی با نداری و بیچارگی‌ برابر شده و هیچ‌ دختر و پسری نمی‌خواهد در مراسم خواستگاری بگوید شغل من قالیبافی است. 

منابع:
– بررسی تاریخ معاصر فرش کرمان (راور)، عباس پورجعفری راوری
ـ فرشنامه‌ی ایران، دکتر حسن آذرپاد، فضل‌اله حشمتی رضوی
ـ آوازه‌های سنتی نقشه‌خوانی نقوش قالی کرمان، گروه تخصصی فرش نقشان
ـ شناسایی، ریشه‌یابی و احیای طرح‌ها و نقوش فرش دستباف ایران، مهرانگیز مظاهری
ـ بررسی طرح و نقش سنتی قالی و گلیم کرمان، ساره ساجدی

پی‌نوشت:
۱. نقشه‌خوانی معمولاً از وسط فرش یا وسط واگیره شروع می‌شود که به آن طاق می‌گویند. بافنده به خامه‌های رنگی صف‌بسته بالای دار نگاه می‌کند و بافنده با توجه به آوازهای خواننده تارها را مطابق نقشه بر چله‌ها گره می‌زند و پاسخ می‌گوید «چیندم». نقشه رمز‌هایی است میان خواننده و بافنده. وقتی می‌خواند لاکی پیش رفت، یعنی گره لاکی همرنگ رج پایین جلو برود. پیش آمد، یعنی گره نسبت به گره همرنگ رج پایینی عقب‌تر بافته شود. جا خو یعنی (جای خود) گره روی گره همرنگ ردیف پایینی بافته شود. قهوه اولش یکی، بقیه‌اش بید‌مشکی، یعنی بافتن قهوه‌ای روی اولین قهوه‌ای که در رج قبل داشتیم و بعد تا آخر بیدمشکی بافته شود.

  • عکس‌ها از عباس کوثری
نرگس جودکی

Recent Posts

نجات‌دهندگان آسیایی

طبيعت روي کره‌ي زمين يک بار با عصر يخبندان آخر‌الزمان را تجربه کرده است. خطر…

10 ماه ago

کاش فقط خسته بودیم

«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال می‌شود.»«سهامدار و مالک حقوق…

10 ماه ago

تقدیس یک آدمکش

آنهایی که در امریکای شمالی زندگی می‌کنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…

11 ماه ago

دو چشم روشن بی‌قرار و دیگر هیچ

فیلم‌های اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساخته‌ی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…

11 ماه ago

برف در سلین آب نمی‌شود

محفوظ در یال کوهسالان به جست‌وجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از هم‌ولایتی‌ها را دید…

11 ماه ago

نوری زیر آوار

روز‌های پایانی دی‌ماه ۱۳۹۸. اعلام می‌شود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری ‌شهداد روحانی، رهبر…

11 ماه ago