نیل لبیوت، به لطف ترجمهی چند نمایشنامهاش به فارسی، حالا برای مخاطب ایرانیاش نامی آشناست بهویژه که خوانندهی پیگیرتر حتماً فیلمهای مشهور او را نیز دیده است. لبیوت در این نوشتهی خود، که اول بار در «گاردین» منتشر شده،از رفتوآمد خود میان دنیای تئاتر و فیلم میگوید و از اینکه چرا هنوز تئاتر را دوستتر دارد.
من چرا مینویسم؟ مینویسم چون مجبورم. اجازه بدهید، لحظهای دست نگه دارید، چرت و پرت گفتم. دارم در ابتدای سخن به شما چرند میگویم، که هنوز زود است، منظورم این است که در ادامه چنین خواهم کرد منتهی نه الآن. نمینویسم چون مجبور هستم، حتی نه برای اینکه محتاجش هستم، یا اجباری وجود داشته باشد یا وادارم کرده باشند، نه. مینویسم چون دلم میخواهد بنویسم. میخواهم بنویسم بنابراین همین کار را میکنم. ممکن است راه تا تیپِراری زیاد باشد اما از «مجبور بودن» تا «خواستن» راهی بس طولانیتر است. مینویسم چون نوشتن را دوست دارم. فیلم میسازم چون مجالش را دارم.
در تئاتر کار میکنم چون بهترین مکانی است که در این دنیای آزاد سراغ دارم. من همیشه نویسنده بودهام، یعنی اینکه همیشه تا حدی چرتوپرتگو بودم (گفته بودم که به این موضوع هم میرسم) و دستی هم در تبهکاری داشتهام. همهچیز اطرافم را حریصانه در خود فرومیکشم و بهیکباره میبلعم. چیزهای بیاهمیت، اراجیف، اخبار سرشب، داستانهای غمانگیز خانواده و دوستانم؛ هر چیزی که میتوانم دستی به آن برسانم. بعد همه را پیاده میکنم روی مجموعهای از کاغذهای کوچک و میفرستمشان به بزرگترین مناقصهها. یا برای هر کسی که بتواند چاپشان کند، فیلمشان کند، روی صحنه ببرد. شغل من این است. کاری که میکنم همین است. کاری است که دوستش دارم. علاقه دارم که این کار را بکنم و میکنم. میکنم چون تواناییاش را دارم و از هر کار دیگری هم بهتر انجامش میدهم. میتوانم کودکیام را به یاد بیاورم که در خانهی پدری نشسته بودم، آفتاب آن بیرون در حال غروب بود، بقیه بچهها در خیابان بازی میکردند و من سر میز شام، با کوهی از کاغذهای سفیدِ صاف و مدادهای رنگی، کتابهای کوچکی میساختم که با گیرهی کاغذ به هم متصلشان میکردم و میدادمشان به پدرومادر و برادرم که بخوانند. جزو پرفروشها نبودند؛ حتی بین اعضای خانوادهمان. داستانهای چهارپنجصفحهای بیربطی بودند که با تصاویر و فلِشهایی که بهطرف عناوین موردعلاقهام نشانه رفته بودند. هیچ کدامشان را هم مغرورانه بر تختهی پیغامها نصب نکرده بودم. برای هیچکس بهجز خودم کمترین اهمیتی نداشتند، هنروری بودم نوپا از منطقهی دورافتادهی اسپکن در واشنگتن. نکته اینجاست که مینوشتم. از شش یا هفتسالگی دلم میخواست بنویسم، نیاز نداشتم، مجبور هم نبودم. میخواستم بنویسم بنابراین مینوشتم. لذت فوقالعادهای داشت نشستن روبهروی کاغذی خالی یا صحنهای نانوشته. هربار که مینویسم هنگامهای خصوصی برپا میکنم. بعضی وقتها برنده میشوم بعضی وقتها، صفحههای کاغذ از من جلو میزنند. اما حتماً به کار برمیگردم. چرا؟ چون اگر این کار را نمیکردم، میمردم. بسیار خب، دوباره چرند بافتم. این حرفم دروغی تمامعیار است.
اگر کمی سعادتِ بیشتر نصیبم شود، احتمالاً زندگی طولانی و ثمربخشی خواهم داشت. هر دفعه که خودکار را برمیدارم یا انگشت روی صفحه کلید میگذارم، احساس فوقالعادهای به من دست میدهد. احساسی واقعی. یکسر لذت است و معمولاً با سرگرمی بسیار همراه. خلق کردن دنیایی تازه را دوست دارم. لذت میبرم که پروردگار تفکر و تخیلی تازه باشم. کیست که دوست نداشته باشد؟ مثل یکجور انفجار است. الآن، اغلب دستمزد هم میگیرم. چنین مزخرفی را باور میکنید؟ چه کسی تصورش را میکرد، آدمی که در مزرعه بزرگ شده، در بقالی کار کرده، واگنهای باری را خالی میکرده، کارمند بیمارستانهای روانی بوده، آن هم محض یک آبباریکه، حالا از نوشتن پول دربیاورد؟ کی فکرش را میکرد بتوانم روزی بابت سرهم کردن داستان پول بگیرم؟ خودم هم نه. اول کار که نویسندهای جوان بودم، با اندک تجربهی تماشای تئاتر، دلبستهی تئاتر شدم. اجراهای تئاتر در اسپکن زیاد نبودند. اما همان تعداد کمی را هم که میدیدم با من حرف میزدند. باز چرند گفتم. حرف که نمیزدند منظورم این است که از آنها لذت میبردم. دوست داشتم با آن همه غریبه در فضایی تاریک بنشینم و در جهانی دیگر، در شادی و دردهای دیگران، خودم را گم کنم. میدانستم که بازیگرانِ آنجا میتوانستند مرا خواب کنند، بعضیوقتها، برای دقایقی کوتاه اما باعث میشدند کمی از خودم فاصله بگیرم. اجازه میدادند فرار کنم. خوشی بزرگی بود و من هم در متن و بطنش بودم. بنابراین شروع کردم به نوشتن برای آن فضا؛ هر فضای خالی و جذابی که میتوانست به تئاتر تبدیل شود. هنوز هم این کار را دوست دارم و انجام میدهم. در دوران دانشجویی عادت داشتم (گاهی اوقات مایهی خجالت بود) به اتاقها سرک بکشم تا ببینم آیا میشود با عقبوجلو یا جابهجا کردن مبلمان یک سالن تئاتر کوچک درست کرد یا نه. زیر پلکان ساختمانها نمایش اجرا میکردم، انبارهای قدیمی را برای نمایشنامههای تکپردهای تمیز میکردم، اتاقهای نشیمن را به صحنهای برای بازیگران تبدیل میکردم. آپارتمانی در ویمبلدون صحنه یکی از ابتداییترین نسخههای نمایشنامهی «خجالت» نوشتهی خودم بود که در حضور پنج تماشاگر مهمان اجرا شد. خودم نقش بازی میکردم و مستقیم به چهرهی آن پنج نفر زل زده بودم؛ هیچوقت در زندگی دیگر آن قدر خوشحال نبودم. تئاتر احساس امنیت بیشتری به من میدهد تا خانه. هرچه هست، میدانم که تئاتر کار کردن برای تقویت روحم مناسب است. آخ! باز به چرندگویی افتادم. واقعاً نمیدانم «خوب» بودن برای روح چه معنیای میدهد. فقط میدانم که عطر و بو و حس و جذبهی فضای تئاتر را دوست دارم. در فضای جدید تئاتر آلمیدا، در محوطهی کینگ کراس، قدم بزنید تا متوجه منظور بنده بشوید. بیهیچ عجلهای با هم از مغازهی دانوب تا انتهای خیابان کوچکی که به تئاتر میرسد، همقدم شویم. دیوارهای پوشیده از علف را تماشا کنید. به تابلوهای نئون خیره شوید. متوجه آشغالی بشوید که یک نفر دیشب توی آلاچیق ریخته است. لحظهای حس کنید مسیر رود تایمز چه شکلی میتوانسته باشد، همین مسیر را در چندصد سال پیش تصور کنید. شاید هم مزخرف جلوه کند، نمیدانم. یک نوشیدنی بزنید، خودتان را به پیشخوان برسانید. وقتش که رسید با یکی از عابرهای باحال آنجا همپیاله شوید، حالش را ببرید. سال گذشته، تقریبا هر شب کار من همین بود. حالا که فیلم هم میسازم چرا زحمت تئاتر کار کردن را به خودم میدهم؟ پول تئاتر ناچیز است، تماشاگرش کم است، حمایتی هم نیست.
تئاتر کار میکنم چون دلم میخواهد چیزی را پس بدهم. مزخرفی که من از پسش برمیآیم. در هر فرصت ممکن، سراغ تئاتر میروم چون کاملکننده است. تجربهای بیواسطه است. گوئینت پالترو چرا در لندن در «برهان» به کارگردانی جان مادِن بازی میکند؟ چون بازیگری (واقعی) است، همین. چهره یا ستارهی سینمایی نیست؛ بلکه بازیگر است. بازی میکند، بازی حیرتانگیزی هم میکند. برای همین روی صحنهی تئاتر است. مَت دیمون و سایمون راسل بیل و هر بازیگر دیگری نیز که بر صحنههای تئاتر لندن بودهاند به همین منوال … من از روند کار خوشم میآید، از خروجی کار لذت میبرم اما همهی لذت برمیگردد به همان آزمون تجربه. خوشاقبال هم بودهام. سالها تئاتر کار کردم و حتی کسی اسمم را هم نمیدانست. بعد هم با مقداری پول، که از چند نفر از دوستانم قرض گرفته بودم، فیلم ساختم و یکدفعهای شدم فیلمساز. فیلم میساختم. از آن زمان این فرصت را داشتهام که در چهار پنج پروژه حضور داشته باشم و در دنیایی کاوش کنم که تا قبل از آن فقط طرفدارش بودم، ولی میلی و اشتیاقی به انجامش نداشتم. حالا هم افتادهام روی غلطکِ فیلم ساختن. به جشنوارههای فیلم دعوت میشوم و اسم خودم را در روزنامهها میبینم و گاهی هم یادداشتهایی برای روزنامهها مینویسم. من خوشاقبالم. تئاتر برای من بیانی روشن و منطقی است، فیلم اما آشوبی کنترلشده است. در تئاتر شما خود و گروهی بازیگر را در فضایی کوچک گروگان میگیرید و و آنقدر تمرین میکنید تا به اجرایی درست برسید، تا شب اجرا فرابرسد. اما همیشه روند و محصول کار دو موجود بسیار متفاوتند. هر یک خوشبختیهای خود را دارند. اول روی فرآیند کار میکنید و بعد از گذر آن، محصول بهدست میآید. فیلم در سوی دیگر پسرعموی ناخلفِ تئاتر است. در فیلم شما دائم فرآیند را با محصول ترکیب میکنید. شروع به فیلمبرداری که میکنید، درگیر تمرین میشوید. اگر فیلم نگیرید نور را از دست میدهید. لحظهی فروپاشی همگانی فرامیرسد. یا هوا دارد عوض میشود یا مولد برق به مشکل میخورد. شما هم پناه میبرید به استودیو و امیدوارید کار در اتاق تدوین دربیاید. قدرت سینما انکارناپذیر است؛ بعضی وقتها سردردهایش درمانشدنی نیست. عناصر زیادی هم وجود دارند از جلوههای رایانهای تا بدلکاران که در فیلمهای امروزی به کار تزریق میشوند بهسادگی تا کیمیای ساده میان بازیگر و تماشاگر ازبین برود. بدون آن پل ارتباطی، شما هیچچیز ندارید. جادوی تئاتر برای من در سادگی عمیق و اشتیاق ذاتی خودم به رویارویی گروهی بازیگر برمیگردد.
نه جرثقیل نه سینمااسکوپ نه هزاران بازیگر و اسبسوار نمیتوانند از تئاتر بهتر باشند. اگر کسی هم بگوید بهتر است چرت گفته است. من میدانم راجع به چی صحبت میکنم چون خودم اراجیفبافم، حرفهای اولم که یادتان هست؟ آیا به فیلمسازی و تئاتر کار کردن ادامه خواهم داد؟ بله، تا زمانی که پذیرای من باشند. اگر همهی آنها فردا تمام شوند، خواهم مرد؟ البته که نه. زندگی همین است دیگر. تنها دلیلی که من دست به چنین کارهای زندهای میزنم، فیلمسازی یا تئاتر کار کردن، برای این است که تسلیم نشوم. نه گفتن یکی برایم به معنای رفتن سراغ دیگری بوده است. هر وقت که نمیتوانستم تئاتر کار کنم، نمایشنامههایم را خودم صحنهای کردهام. وقتی هیچکس پیدا نشد «به اتفاق مردان» را بسازد خودم دستبهکار شدم. دوست ندارم «نه» بشنوم.
طبيعت روي کرهي زمين يک بار با عصر يخبندان آخرالزمان را تجربه کرده است. خطر…
«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال میشود.»«سهامدار و مالک حقوق…
آنهایی که در امریکای شمالی زندگی میکنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…
فیلمهای اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساختهی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…
محفوظ در یال کوهسالان به جستوجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از همولایتیها را دید…
روزهای پایانی دیماه ۱۳۹۸. اعلام میشود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری شهداد روحانی، رهبر…