بیرودربایستی باشیم؛ مسعود مهرابی فردی بسیار تلخ بود. کسیکه بارها شنیده بودم افراد برای ورود به اتاقش ترس دارند.
البته و پس از مرگ او، مردمان مرثیهسرا و اسطورهسازمان شاید آن لحظات را فراموش کردند و فقط در مدح او گفتند و نوشتند و همیشه دلم میخواست فریادی بزنم که، «این همه دروغگویی را بس کنید!»، ولی سکوت کردم.
او تلخ بود ولی من همان تلخی را ترجیح میدادم، چون در جامعهای که چاپلوسان و تملقگویان در اطراف میپلکند و برای رسیدن به اهداف حتی بسیار کوچک خودشان، تو را تعریفباران میکنند، مهرابی خیلی رک آنچه در ذهن داشت مطرح میکرد -که طبیعتاً به مذاق اغلب افراد خوش نمیآمد- و حتی اگر گاهی تلاش کمثمری برای تعارف کردن میکرد، درونی و واقعی نبود و به طرزی نامتعارف نمایان میشد، مثل وقتی که برخی افراد را میدید و به شوخی میپرسید «چه ترکی؟»!
اما برای من که به خاطر شراکت پدرم با عباس یاری و او از صفر سالگی میشناختمش، خصوصیات دیگری هم داشت، و اولین آن پیگیری و پشتکارش بود. او اغلب از همه زودتر به دفتر مجله میآمد و دیرتر از همه میرفت. گاهی حتی روزهای جمعه هم در دفتر نشسته بود و کار میکرد -هرچند بسیاری از آن کارها مربوط به کتابهای متعددی بود که مینوشت و مطالبی که برای آنها جمعآوری میکرد-. دومین خصوصیت او نظمش بود، خصوصیتی که در اغلب ما ایرانیها وجود ندارد. میگفت «هرچیزی را که برداری سرجایش بگذاری، هیچوقت هیچچیز گم نخواهد شد.»
او با تمام تلخیهایش قدرشناس هم بود چون و با وجود گذشت سالیان سال از تأسیس ماهنامهی فیلم، هربار که مرا میدید حال مادرم فروغ را میپرسید و یادآوری میکرد که در ابتدای کار مجله زحمات زیادی برای آن محل نوپا کشید در حدی که برخی از اهالی فامیلش را برای کمک و کار به آنجا آورد و برخی از لوازم منزلش، بخشی از لوازم اولیهی دفتر مجله شدند. که مادرم بسیار همیاری کرد تا با بیپولی سه جوان پرشور شهرستانی، محلی کوچک راه بیفتد. یادآوریای که شاید بسیاری افراد دیگر هیچگاه نکردند -آیا اصلاً یادشان میآید که بخواهند آن را یادآوری کنند؟-.
مهرابی اما مخالفگراییای ذاتی داشت. خصوصیتی که قطعاً ریشههایش به دوردستها میرسید، حتی قبل از زمانی که با پدرم همدانشگاهی شود و یا ماهنامهی فیلمی وجود داشته باشد. اما این مخالفخوانی او برای من تبدیل به یک بازی شده بود، بازیای که به گمانم او هم خودش در آخر متوجهاش شده بود، چون وقتی بهطور ناخودآگاه و غریزی نظری میدادم و او برعکسش را میگفت، در فاصلهی چند ثانیه، نظری متفاوت از حرف خودم و او را میدادم و بعد میخندیدم! آنقدر آن برعکسگویی ادامه پیدا میکرد که به نقطهای ابسورد میرسید. همیشه فکر میکردم کاش روانکاو بودم و هفتهای یکبار اینکار را با دانش، با او جلو میبردم چون جای کنکاش بسیاری وجود داشت.
کاریکاتورهای سیاه و سفید او که برای بسیاری عصاقورتداده به نظر میآمد در ذهن من همیشه رنگین بودند چون در خردسالی، دفترچههای زیادی از آنها را به من و خواهرم غزل داده بود که ما آنها را رنگ میکردیم. رنگهایی که یکبار با رنگافشانی در دستانش، برایمان تکمیل کرد. آن لحظهی رنگین با دستگاهی خاص، یادگاریای زیبا در ذهن یک کودک سهچهار ساله رقم زد.
او مهری در اعماق وجودش داشت که قطعاً در مرحلهای از زندگیاش خدشهدار شده بود و تبدیل به تلخیای رک و نمایان. رکیای که مرا هم گاه اذیت میکرد ولی به فرهنگ غالب تملق ترجیحش میدادم. نکتهای که باعث میشد به جای هدیه دادن کتابی جدی به او، سوغاتیای شوخطبعانه برایش از پاریس بیاورم و در کمال تعجب ببینم که فردای همان روز برایم کریستالی بلوری و اسپانیایی به دفتر مجله آورده. کریستالی شفاف و درخشان بهمانند گوهری که در اعماق وجودش گم شده بود و با کمی محبت واقعی گَرد آن گرفته میشد.
این ارتباط مثبتی که داشتم را شاید هیچیک از همکاران نزدیکش با او نداشتند. شاید او بسیاری از همکاران و دوستان را یکبار به گریه انداخته بود ولی من را به لبخند، شاید به همین خاطر بود که هیچوقت برای ورود به اتاقش ترسی نداشتم، و متأسفم که آن اتاق از وجود او خالیست و دیگر هیچگاه با حضور کسی شبیه به خودش -با تمام ایرادها وحسنهایی که داشت- پر نخواهد شد.
طبيعت روي کرهي زمين يک بار با عصر يخبندان آخرالزمان را تجربه کرده است. خطر…
«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال میشود.»«سهامدار و مالک حقوق…
آنهایی که در امریکای شمالی زندگی میکنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…
فیلمهای اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساختهی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…
محفوظ در یال کوهسالان به جستوجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از همولایتیها را دید…
روزهای پایانی دیماه ۱۳۹۸. اعلام میشود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری شهداد روحانی، رهبر…