غروب جمعه، پنجم دیماه ۸۲، سوگمندانهترین اختتامیهی تمام جشنوارههای تئاتر جهان در سیرجان برگزار شد با یک سینی پر از شمعهای روشن روی صحنه؛ بهیاد جانباختگان زلزلهای که هنوز ابعاد واقعیاش برای هیچکس روشن نبود. بداقبالترین برگزیدههای تاریخ پاهایشان برای رفتن روی سن یاری نمیکرد. بیسروصدا میرفتند جایزهشان را میگرفتند و برمیگشتند؛ بیآنکه کسی از همگروهیهایشان هلهلهای کند. اندکی بعد پخش تصاویر بمِ ویرانشده از تلویزیون شام را بر دهان مهمانهای جشنواره زهر کرد. من و شانزده داوطلب دیگر ساعتی بعد، با همکاری رئیس وقت ادارهی بهزیستی، به فرودگاه شهر رفتیم تا با هواپیمایی که مصدومان زلزله را به سیرجان آورده بود راهی بم شویم.
باد سردی که از درِ پشتی وارد هواپیمای ترابری نظامی شد نشانمان داد که به شهرِ آشوب و لعنت رسیدهایم. «جایی نرید باید بار هواپیما رو خالی کنیم.» هواپیما پر بود از پتو. پتوهای زغالیرنگ سربازی. ده نفری هم از بیرون به ما اضافه شدند. وقت خالی کردن پتوها در ماشینهایی که تا پای هواپیما آمده بودند میشد صدای بههم خوردن دندانهای همه را شنید. فقط آن مرد عضو خدمهی پرواز بود که احساس سرما نمیکرد؛ مثل ماشین منظم و مرتب کار میکرد و خم به ابرو نمیآورد. کار که تمام شد راهی سالن فرودگاه شدیم، به این امید که خیلی زود به شهر برویم و به زیرآوارماندهها کمک کنیم. سالن ترانزیت فرودگاه چندان بزرگ نبود. با یک در ورودی و دو در برای خروج مسافران. در محوطهی منتهی به باند فرودگاه هم آتشنشانی قرار داشت. از آن شب تا روزهای بعد یکی از ماشینهای کفساز به برج مراقبت تبدیل شده بود. اتاق برج مراقبت فرودگاه کمی آسیب دیده بود اما سازهی فرودگاه سالم مانده بود و تخریبهایش، نسبت به آن ویرانی سهمگین، ناچیز بود؛ آن هم در شهری که که تعداد ساختمانهای واقعاً سالمماندهاش به تعداد انگشتان یک دست هم نمیرسید. همان فرودگاه کوچک حالا شده بود ناجی مردان و زنانی که زنده مانده و امیدوار بودند کسی صدایشان را از زیر آوار بشنود. نیمهشب جمعه سالن پر شده بود از داوطلبانی که سرگشته روی زمین نشسته بودند تا کسی بهشان بگوید چه کنند. در گوشهای دیگر هم مصدومانی را، که حالشان نامساعد بود، کف سالن خوابانده بودند تا بهنوبت اعزام شوند. به کجا؟ به هر بیمارستان و درمانگاهِ نزدیک دور که جا داشته باشد.
مردی که روی یکی از برانکاردهای ردیفشده در کف سالن دراز کشیده بود سرش را کمی بالا گرفت و با صدای بلند پیدرپی فریاد زد. چهل پنجاه نفر از هر طرف سالن نگاهشان را به سمت او برگرداندند. پرستارها و امدادگرها ریختند بالای سرش. زنی که لباس امدادگرهای هلال احمر را به تن داشت با لهجهی کرمانی فریاد زد: «دکتر فتحی کجا رفته؟ میباس همینجا باشه.» کسی جوابی نداد. این بار از سر عجز سؤالش را به جملهای خطابی تغییر داد: «دکتر فتحی، آقااای دکتر فتحی این مصدوم داره از دست میره.» سکوت چندثانیهای تماشاچیها با صدای یک پسر جوان شکست. نگاه آن چهلپنجاه نفر چرخید به سمت دیگر سالن. جایی که دختران و پسران جوان از دانشگاههای شهرهای مختلف منتظر بودند کسی پیدا شود و به آنها مأموریتی بدهد. پسر جوان مثل فنر از جایش پرید و ایستاد و گفت: «من پزشکم، بیام کمک؟» چهارپنج نفر همصدا به سؤالش جواب یکسان دادند: «زود باش.» چند ثانیه بعد دست بیمار در دست پزشک جوان بود. مرد میانسالی با روپوش سفید از در ورودی سالن بهسرعت خودش را به کنار برانکارد بیمار رساند. امدادگرها او را شناختند: دکتر فتحی. «داشتم مریضهای توی آمبولانس رو معاینه میکردم. دو نفرتون برید پای آمبولانس خیلی آروم بیاریدشون داخل.» پزشک جوان به فتحی توضیح داد که پای سمت چپ مرد خونریزی جدی دارد و باید هر چه زودتر اعزام شود. چیزی که او به آن میگفت «پا» مخلوطی بود از استخوانهای خردشده و خون فراوان که دیدنش میتوانست برای یک عمر به کابوس خواب و بیداری دانشجویان و امدادگران جوان تبدیل شود. من هم جزو آنهایی بودم که آن شب برای نخستین بار لباس امدادگری به تن کرده بود. پرستارها دستورهای دکتر فتحی را موبهمو انجام دادند تا خونریزی بند بیاید. مرد را از زیر تیرآهن بیرون کشیده بودند. هر چه کردند نشد. مرد برای آخرین بار دستش را بالا گرفت تا بلکه کسی به او کمک کند. اما آن لحظه لحظهی نتوانستن بود. دست مرد پایین افتاد. یکی گفت: «تمام کرد.» پرستارها و پزشکها و چند تا از شاهدان روی زمین نشستند. دکتر فتحی لحظهای بعد خودش را جمعوجور کرد. دستی به صورتش کشید تا ردی از اشکهایش باقی نگذارد. رفت سراغ یکی از مسؤولانی که مشغول تقسیم نیروها و امکانات بود. از قبل میشناختش: «دکتر ما اتاق مراقبت ویژه میخوایم. بیمارستان صحرایی باید همینجا دایر بشه. اینطوری بدبخت میشیم تا صبح خیلیها میمیرن.» دو امدادگر جسد مردِ جانباخته را به گوشهی مقابل سالن منتقل کردند تا بعد از تشریفات درون یکی از کیسههای مخصوص جسد بگذارند. محوطهی پشت سالن پر بود از کیسههای اجساد. «میگن امروز حداقل سی هزار نفر مُردن.» این را امدادگر کرمانی به دوستش گفت و او فقط سری تکان داد به نشانهی اینکه میداند کجاست و چه خبر است: «خدا به دل داغدیدهی قوم و خویشاشون نگاه کنه.» ساعت حوالی دوازده نیمهشب جمعه پنجم دیماه ۱۳۸۲ بود؛ سالن ترانزیت فرودگاه بم.
ساعت حوالی دو بامداد بود. تعداد آدمهایی که از زیر آوار سنگین خانههای ویرانشده بیرون کشیده میشدند آنقدر زیاد بود که عدد آتلهای مورد نیاز را نمیشد محاسبه کرد. «اندازهی کافی» از نظر شهریاری، متخصص ارتوپدی، یعنی حدود ششصدهفتصد آتل برای ثابت کردن وضعیت مصدومان تا زمان رسیدنشان به بیمارستان. برای آتل درست کردن با کارتنهای دارو یک کارگاه آموزشی فوری برایمان برگزار کرد. ده دقیقه تا یک ربع توضیح داد که چه کاری باید انجام شود. بعد تقسیم کار کرد و خودش نشست در میان جمع و گفت: «بسمالله. ما امشب نمیتونیم بخوابیم، پس باید کار کنیم.» سروصداها کم شده بود. هر کسی گوشهای پیدا کرده بود تا استراحت کند، اما بهاندازهی ساعتی چشم بر هم گذاشتن. گاهی صدای هقهق گریهی جوانهایی به گوش میرسید که برای رفتن به شهر و کمک به زیرآوارماندهها لحظهشماری میکردند. کمکم همان صداها هم تمام شد. حالا یک سالن نیمهتاریک در اختیار داشتیم با آدمهایی که خوابیده سکوت کرده بودند. حالا دیگر فقط صدای ضربههایی رعبآور بود که در سالن به گوش میرسید. برای آتل درست کردن دستمان را بالا میگرفتیم و بعد از نشانهگیری دقیق با کاتر به تن کارتنهای دارویی میزدیم تا قطعهای مساوی جدا کنیم. انگار که قصابی بخواهد ساتور کنُدش را بر لاشهی گاوی کهنسال فرود آورد تا قطعهای جدا کند. اگر ضربهی اول بینتیجه میماند، ضربههای بعدی با سنگینی و سرعت بیشتری زده میشد تا سرانجام تن سخت کارتنهای خالی از دارو شکافته شوند. با روی هم قرار گرفتن دو یا سه تا از قطعات جداشدهی کارتنها و باندپیچی دورشان، آتلها آمادهی استفاده میشدند. کسی دم برنمیآورد. گفتوگوها بسیار کوتاه و مقتصدانه بود. به اندازهی سؤال و جواب شنیدن. کسی حوصلهی بیشتر حرف زدن نداشت. نیم ساعتی که گذشت آرش گوشی تلفن همراهش را روشن کرد و موسیقیای با صدای ملایم پخش کرد. یکی دو نفر چهرهشان را در هم کشیدند. زیر لب زمزمه کردند که «این چه وقت موسیقی پخش کردنه». میخواستند اعتراض کنند اما صدای شجریان کار خودش را کرده بود: «دلا خون شو خون ببار، بر کوه و دشت و هامون ببار، دلا خون شو خون ببار، بر کوه و دشت و هامون ببار…» وقتی کار آتل درست کردن تمام شد، امدادگرها دیگر نای بلند شدن از زمین را نداشتند پس همانجا دراز کشیدند. دکتر شهریاری به همه یادآوری کرد: «آفتاب که بزنه کارمون رو باید شروع کنیم. اگر نجنبیم یه عمر باید عذاب وجدان بکشیم.» از لحظهای که شهریاری این حرفها را زد تا وقتی که همهی امدادگرها به خط بودند کمتر از دو ساعت طول کشید.
صبح ششم دیماه همهی آنهایی که برای کمک به فرودگاه رسیده بودند تلاش میکردند هرچهزودتر به شهر بروند. هر ماشینی که به فرودگاه میرسید تعدادی از امدادگرها سوارش میشدند تا خودشان را به مصدومان برسانند. نیروهایی از ارتش و سپاه هم آمدند. برای من و آدمهایی که شب را به آتل درست کردن گذرانده بودیم سرنوشت طور دیگری رقم خورد. ما آمده بودیم که به شهر برویم اما در همان فرودگاه زمینگیر شدیم و پایمان به شهر باز نشد. ما هم ویرانی را مثل خیلیهای دیگر از دریچهی اخبار تلویزیونی میدیدیم که روی یکی از دیوارهای سالن فرودگاه نصب شده بود. پخش تصویر جمعآوری کمک در شهرهای کشور و قول همیاری کشورهای دوست و حتی غیردوست اکسیری شفابخش بود تا هیچکدام از ما خیال نکنیم که تنها ماندهایم. سوئیسیها اولین امدادگران خارجی بودند که با امکانات کامل به بم رسیدند. همراه با خودشان ماشینهای خیلی کوچک مخصوص عملیات نجات و سگ زندهیاب هم آورده بودند. میخواستند خیلی زود به شهر اعزام شوند اما یکی از مقامهای نظامی، که آن روزها صبح تا شب در فرودگاه دیده میشد، با زبان دستوپاشکستهی انگلیسی به آنها فهماند که این کار بدون مجوز ممکن نیست و باید صبر کنند؛ صبری که تا حوالی ساعت ده صبح به درازا کشید و صدای شکایت سرپرست تیم سوئیس را بالا برد. کسی در آن شلوغی به صدای گلایهی او اعتنایی نکرد. سرانجام مجوز صادر شد و آنها راهی شهر شدند. امدادگران ترکیهای و بلژیکی هم رسیدند. روز شنبه فرودگاه کوچک بم شاهد نشست و برخاست پرشمار هواپیماهای امدادرسانی بود. شاید فرودگاههای هیچ یک از کشورهای دنیا در سراسر تاریخ چنین تجربهای را در حوادث طبیعی نداشته است؛ ۶۷۵ پرواز در هفتروز اول زلزله. روز شنبه تنها چیزی که بیش از همه کمبودش احساس میشد برانکارد بود: «من میگم هر چقدر برانکارد هر جای کشور دارید بفرستید معطل نکنید. تا دو ساعت دیگه من برانکاردها رو میخوام. یاالله زود باشید. التماس دعا.» یکی از سرداران سپاه با دو بیسیم در حاشیهی باند پرواز فرودگاه ایستاده بود و با لحنی دستوری به آدم آنور خط نیازهایش را اعلام میکرد. بعداً معلوم شد او قاسم سلیمانی است. بچههای توی فرودگاه به دو گروه تقسیم شدند: گروهی که بیشتر در خالی کردن بار هواپیماها کمک میکردند و گروهی دیگر که بیمارها را جابهجا میکردند. این تقسیمبندی ثابت نبود. هر کسی در هر لحظهای که باید کمک میکرد؛ بدون محاسبه و چرتکه انداختن.
صبح روز شنبه، باند اصلی فرودگاه بم به جادهای میماند که دو طرفش نمایشگاهی از انواع و اقسام هواپیماها و هلیکوپترهای مسافری و ترابری نظامی را به نمایش گذاشته باشند. تعداد بیمارهایی که امدادگران در هواپیماهای ترابری ارتش و سپاه جا میدادند از شماره خارج بود. هر چه بیشتر بهتر، به شرط آنکه کادر پرواز اجازه میداد. برای امدادگرها اما استانداردهای پرواز معنای چندانی نداشت. حوالی ساعت نه صبح شنبه، یکی از هواپیماهای ترابری را پر کردیم از بیمارانی که نوبت اعزامشان شده بود. همهمان را به بیرون از باند فرستادند تا شرایط پرواز مهیا شود. در همهی آن لحظاتی که هواپیما داشت برای پرواز آماده میشد به یاد پرویز بودم؛ جوانی که از جمعه شب در فرودگاه مانده بود تا نوبتش شود. کسی از امدادگرها به او خبر داده بود که برادرش را به شیراز اعزام کردهاند. او هم اصرار میکرد که به شیراز اعزامش کنند. پرویز امیدوار بود که در همان بیمارستانی بستری شود که برادرش بستری است: «تو بیکسی و غربت نفسم به نفس همین یه برادر بنده.» به یاد پرویز بودم که ناگهان توقف غیرمنتظرهی هواپیما روی باند حواسم را سر جایش آورد. چند امدادگر بهسرعت به میان باند دویدند. امدادگرها با برانکارد یکی از بیمارها را از هواپیما خارج کردند و به سمت سالن انتظار برگشتند. آنها جسد زنی را به سالن برگرداندند که پیش از پرواز شانس زندگی را از دست داده بود. در کسری از دقیقه همهی تیم درمان و امداد خبردار شدند زنی که سفرش نیمه مانده نیره است؛ زن میانسالی که همراه چهار فرزند قدونیمقدش زیر آوار مانده بودند. آن پنج نفر را همراه با هم به فرودگاه آورده بودند. بچههای نیره دستوپاهایشان شکستگی شدید داشت اما وضع مادر فرق میکرد. سرش بهشدت آسیب دیده بود.
یک دختر و سه پسر نیره هم از مسافران آن پرواز بودند؛ بیآنکه بدانند مادرشان از این سفر جا مانده است. شاید اگر نیره و بچههایش را زودتر فرستاده بودیم وضع فرق میکرد. انگار که تکتک ما در جا ماندن آن مصدومان مقصر شمارهیک باشیم، خودمان را سرزنش میکردیم. جا ماندن نیره از پرواز هم موضوع صحبتمان بود وقتی داشتیم با تعدادی از امدادگرها دومین وعدهی غذاییمان را در بم میخوردیم. ساعت شاید حوالی دو بعدازظهر بود. همین احساس ناخوشایند بود که باعث شد عدهای به فکر بیفتند وضعیت اعزام مصدومان را سروسامانی بدهند. چهار نفر از امدادگرها وظیفهی ثبت اسم و فامیل و محل اعزام مصدومان را به عهده گرفتند. کاری که باید از ساعتهای اولیهی اعزام انجام میشد اما ترافیک مصدومان به قدری بود که ثبتنام و مشخصات مصدومان چند نفر در میان انجام میشد و نمیشد به این اطلاعات استناد کرد. برای آنکه امدادگرها و آنها که در برج مراقبت نشسته بودند با هم هماهنگ شوند و تعداد خطاها کم شود، جوان امدادگری را که از تهران به بم آمده بود رابط تعیین کردند و به او بیسیم دادند. آن جوان علی لهراسبی نام داشت؛ مردی کوتاهقامت، با چهرهای مصمم، عینکی بر چشم و کاور امداد و نجات هلال احمر بر تن. رفتارش پختگی کسی را داشت که انگار بارها و بارها در زلزلههای ششریشتری چنین مسؤولیتی را از سر گذارنده است. خونسرد، دقیق و چالاک. در اندک زمانی با قدرت رهبریاش بر فضای پرتنش غلبه کرد و کار را در دست گرفت. امدادگرانی را که باید در سالن میماندند و کسانی را که باید بیمار جابهجا میکردند مشخص کرد و به بقیه گفت بروید در جاهای دیگری کمک کنید. میخواست از آن همه آشفتگی قدری کم کند.
عقربههای ساعت فرودگاه بم حوالی چهار عصر را نشان میداد. گروهی از امدادگرها بعد از تقریباً یک شبانهروز کار از پا افتاده بودند. بیرمق و بدون بالش روی پتوهای نازک زغالیرنگ از هفتدولت آزاد شده بودند. به جای آنها جوانهای تازهنفس کار را به دست گرفته بودند. از برج مراقبت اعلام شده بود که فعلاً تا یک ساعت آینده هیچ هواپیمایی قرار نیست از فرودگاه بم بیمار ببرد اما دو فروند هلیکوپتر به مقصد کرمان آمادهی پرواز بود. امدادگرها بیماران اولین هلیکوپتر را مشخص و حرکت کردند. در همین فاصله زن جوانی که جای زخم روی پیشانیاش هنوز خیلی تازه بود، با پای برهنه و هراسان، به داخل سالن انتظار فرودگاه دوید. فرزندش را بغل کرده بود و قطرات اشک مجال درست حرف زدن را از او گرفته بود. دکتر شهریاری کودک را در آغوش گرفت. زن به دکتر مهلت نداد که سؤالی بپرسد: «خدا تو سرم زده دکتر، نفت خورده. بیستلیتری نفتِ ورداشته سرکشیده.» اقبالی، دختر امدادگری که تازه از تبریز رسیده بود، مادر را به گوشهای برد تا آرام بگیرد. لهراسبی با برج مراقبت چک کرد: «هلیکوپتر دوم آماده است فقط وقت نداریم.» دکتر شهریاری نوزاد را گذاشت توی بغل من: «توی پرواز نباید هیچ دارویی بهش تزریق بشه فقط باید برسه بیمارستان.» و بعد صدایش را بالا برد: «با هلیکوپتر تا کرمان چقدر راهه؟» یکی از بچهها با تردید جواب داد ۴۵ دقیقه. ده دقیقه بعد سوار شده بودیم. مادر زیر لب چیزی میخواند.
– چی میخونی؟
– لالایی برای یاسمنم. دُختَرُم. تیکهی وجودُم.
یاسمن سهساله حال خوشی نداشت. دو بیمار دیگر هم در پرواز بودند که از زیر آوار جان سالم به در برده بودند اما پاهایشان در آتل بود. هر دوتایشان مردانی جوان بودند که با دیدن حال ناخوش یاسمن و مادرش دردهایشان را فراموش کرده بودند. هر بار با دیدن دختر اضطراب چشمهایشان بیشتر میشد. محمد صدایش هم میلرزید؛ انگار از سؤالی که میخواست بپرسد ترس داشت: «خانم همین یه بچه رو داری؟ شوهرت چی شد؟» زن چادرش را روی صورتش کشید و آرام شیون کرد، زار زد. شوهرش مرده بود. پدر و مادرش مرده بودند. برادر کوچکش مرده بود. برادر بزرگتر و زنش هم مانده بودند زیر آوار و خبری از آنها نبود. اینها را وقتی گفت که آرامتر شده بود اما نه آنقدر آرام که بتواند اشک نریزد: «از دارِ دنیا فقط یاسَمَنُم مونده.» یاسمن بیحال روی دستانم رها شده بود. یکی از پزشکیارانی که در پرواز حاضر بود به زن اطمینان داد که دخترش خیلی زود خوب میشود. بقیه هم حرف او را تأیید کردند. هلیکوپتر روی باند نشست و آمبولانسی که از قبل آماده شده بود مادر و دخترش و آن دو بیمار دیگر را تحویل گرفتند و بردند. دو ساعت بعد با یک پرواز ترابری ارتش دوباره به بم برگشتم.
ساعت حوالی شش عصر بود. شدت اعزام بیمار به فرودگاه کم شده بود. به دستور یکی از پزشکان -یا شاید هم یکی از مدیران هلال احمر- جایی از سالن انتظار را که در اختیارمان بود و مساحتش بهزور به پنجاه متر مربع میرسید به سه قسمت نامساوی تقسیم کردیم. قرمز، زرد و سبز. بخش قرمز بزرگتر از بقیه بود و بهترتیب بخش زرد و سبز کوچکتر بودند. دکتر شهریاری و دو پزشک دیگر پس از معاینهی مصدومان تعیین میکردند که هر مصدوم کدام رنگ نصیبش میشود. آنها که حالشان وخیم بود باید به بخش قرمز میرفتند، آنها که قدری وضعیتشان بهتر بود و در مرحلهی بعد برای اعزام قرار داشتند در بخش زرد و سبزها بیمارانی بودند که از نظر دکترها در اولویت اعزام نبودند. غروب روز شنبه، قسمت قرمزرنگ حدود نیم ساعت تا چهل دقیقه خالی بود اما بیمارانی که در قسمت سبزرنگ روی تخت خوابیده بودند خیلی زود حسابوکتاب دستشان آمد. چون برای حرف زدن هم مشکلی نداشتند به هزار بهانه التماس میکردند که به بخش زرد یا قرمز بروند. یعنی برانکاردشان چند متر جابهجا شود. انگار که همین جابهجایی به زنده ماندن آنها، یا به رهایی از بلاتکلیفیشان، کمک میکرد. از حبیب، مرد معتادی که کارش با داروی مخدر راه میافتاد، گرفته تا سعید، مرد میانسال و جاافتادهای که میخواست هر چه زودتر به تهران اعزام شود. به او خبر داده بودند همسرش را به بیمارستانی در تهران اعزام کردهاند. امدادگرها گرم چانه زدن با حبیب و سعید و یکی دو نفر دیگر بودند که به یک باره صدای ممتد بوق آمبولانسها «قرمز» بودن وضعیت را به یاد همه آورد. یک گروه از امدادگرهای خارجی با همکاری ارتشیها در بروات، شهر چسبیده به بم، تعدادی را از زیر آوار زنده بیرون کشیده بودند. با تاریک شدن هوا شانس آنها برای اعزام کم شد چون تعداد پروازها در شب خیلی کم میشد. یازده نفر بودند. سه نفر ترومای مغزی و بقیه در معرض آسیب نخاعی از ناحیهی کمر و گردن. دیگر دیدن خون برای همه عادی شده بود. شهریاری و یک پزشک ارتوپد خودشان را رساندند: «بچهها آتل برسانید.» بیستوچهار ساعت بعد از حادثه هنوز هم منظور از آتل همان کارتنهایی بود که با کاتر به شکل آتل درآمده بود. آتلها رسید. پرستارها سروصورت بیمارهای تازهرسیده را شستوشو دادند. یکی از آن یازده نفر وضعش بغرنجتر از بقیه بود. از آمبولانس به سالن منتقلش نکردند، همانجا نگهش داشتند تا پرواز آماده شود. ساعت حدود هشتونیم شب بود. هیچ امیدی نداشتیم که پروازی از بم به شهری دیگر انجام شود. علی لهراسبی دوباره دست به کار شد. هواپیمایی که متعلق به شرکت نفت بود و با خودش کادر پزشکی به بم آورده بود میخواست برگردد. لهراسبی با برج مراقبت صحبت کرد تا همین هواپیما بیمارها را به اهواز ببرد. خلبان موافقت نکرده بود، «چون هواپیما کوچک بود و برای اعزام بیمار مناسب نبود» یا دلیلی شبیه به این.
لهراسبی پشت بیسیم نهیب زد: «الآن دیگه پروتکلهاتون رو بذارید کنار.» از آن طرف کسی بهآرامی توضیح داد که مسأله پروتکل و تشریفات نیست. خلبان میترسید بر سر مصدومانی که دچار آسیب نخاعی شده بودند بلایی بیاید. لهراسبی از برج مراقبت اجازه گرفت تا با کاپیتان و سر مهماندار پرواز حرف بزند و چارهای بجوید. حرف زدنش با کاپیتان پرواز و سر مهماندار خیلی زود نتیجه داد. به سمت سالن انتظار برگشت: «بیمارها را آماده کنید، اعزام میشن بیمارستان نفت در اهواز.» مهماندارها برای انتقال سه بیماری که در خطر ضایعهی نخاعی بودند راه چارهای پیدا کرده بودند. یک دانشجوی پزشکی، یک امدادگر و یک پرستار هم داوطلب شدند تا با بیمارها همراه شوند. این آخرین پروازی بود که میشد با آن بیمار فرستاد. مردی که پسر دهسالهاش در میان بیماران منتظر برای اعزام بود به یکی از پزشکان رو انداخت که فرزند او را هم با همین پرواز اعزام کنند. آن پسر در میان بیماران وضعیت زرد از درد به خودش میپیچید. این خواهش باعث شد تا آن مرد و پسرش هم به فهرست مسافران پرواز هواپیمای کوچک شرکت نفت اضافه شوند.
صبح یکشنبه با صدای لالایی محزون یک مرد شروع شد. امدادگرها عصر شنبه هم او را در محوطهی فرودگاه دیده بودند. یکی از بچهها گفت: «این مجنونه. دیروز هم داشت لالایی میخوند.» در محوطهی پشتی، همانجا که جسدها روی هم تلنبار شده بودند، کنار سه کیسهی جسد نشسته بود: «بخوابه دختره نازم… بخوابه دختر بورُم…» کتش را انداخت روی دستش و وارد سالن ترانزیت شد. سراغ مسؤول پروازها را گرفت. بچهها با دست لهراسبی را، که بیرون در حاشیهی باند ایستاده بود، نشان دادند. مستقیم رفت سراغش و یقهاش را گرفت: «آقای محترم من باید همین الآن برم مشهد. باید دخترهام رو ببرم.» بعد زار زد. یکی از پاسدارها با دست به لهراسبی علامت داد که آرامش کند. لهراسبی دستش را روی شانهی آن مرد گذاشت: «من نمیدونم چی شده. ولی آروم باشید. الآن پروازی برای مشهد نیست ولی احتمالاً امشب یه پرواز باشه. باید صبر کنید.» مرد وقتی این جملات را شنید رمق از پاهایش رفت و بر زمین افتاد: «حتماً همین امروز باید برم مشهد. باید دخترهام رو ببرم پیش مادرشون.» بغضش ترکید. یکی از پاسدارهای حافظ باند فرودگاه به مرد هشدار داد که از آنجا بلند شود: «خطر داره زود بلند شو برو داخل. پاشو آقا.» مرد بیآنکه به چهرهی آن پاسدار نگاه کند رو کرد به ما که مقابل در خروجی سالن ترانزیت ایستاده بودیم: «باید دخترهام رو ببرم مشهد. مادرشون صبر نداره. حتماً جبران میکنم.»
– دختراتون الآن کجا هستند. چرا اینقدر عجله دارید؟
– دخترهام توی اون جنازهها بودند. خیلی گشتم تا پیداشون کردم. دختر بزرگم اینجا دانشجو بود اون دو تا اومده بودن بهش سر بزنن.
مرد کمی آب خورد و آرام رفت به طرف در خروجی سالن ترانزیت. همانجا توی محوطه ماند تا کارهایش انجام شود. دو تا از بچهها رفتند دنبال گرفتن مجوز خروج اجساد. کار زمانبری بود اما این بار زود انجام شد. در این فاصله علی لهراسبی خبر داد که هواپیمایی عازم مشهد است: «تا نیم ساعت دیگه آماده باشین.» مجوز رسید. شش نفری جسدها را به کنار باند بردیم. همان پاسداری که به مرد هشدار داده بود تا از روی باند بلند شود، مدارک خروج اجساد را کنترل کرد. هواپیمایی که از مشهد بهاندازهی آدمهای یک شهر لباس گرم و پتو و کنسرو آورده بود قرار بود برگردد. مرد و سه دخترش آخرین مسافران هواپیما بودند. همه مثل سربازها خبردار ایستادیم. برای لحظهای کمی جلوتر رفتم تا به مرد کمک کنم. زود رفت روی پلهی دوم هواپیما ایستاد و چشم در چشمم انداخت: «حتماً یه روزی جبران میکنم.» یکشنبه هفتم دیماه ۱۳۸۲ بود. فرودگاه بم.
عکس بالای متن از عباس کوثری
طبيعت روي کرهي زمين يک بار با عصر يخبندان آخرالزمان را تجربه کرده است. خطر…
«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال میشود.»«سهامدار و مالک حقوق…
آنهایی که در امریکای شمالی زندگی میکنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…
فیلمهای اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساختهی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…
محفوظ در یال کوهسالان به جستوجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از همولایتیها را دید…
روزهای پایانی دیماه ۱۳۹۸. اعلام میشود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری شهداد روحانی، رهبر…