کوچههای سانتیاگو صدای ویکتور خارا را در رمان «حکومت نظامی» منعکس میکند، همان لحظهای که همراه با دانشجویان دانشکدهی فنی در آن روز گرم سپتامبر در استادیوم شهر انگشتانش را شکستند و او ترانهی مشهور «ما پیروز خواهیم شد» را میخواند. و این صدا در رمان «حکومت نظامی» خوسه دونوسو چقدر رساست، شیلی بعد از روزهای کودتای او و آدمهای کودتادیدهای که هیچوقت دیگر نتوانستند همان آدم سابق پیش از یازدهم سپتامبر ۱۹۷۳ باشند، کودتا و روزهای خونین پس از آن زندگیشان را چنان دستخوش تحول کرد که حتی در خصوصیترین لحظهها هم آدم دیگری شدند.
«حکومت نظامی» حالا یکی از ده رمان مشهور امریکای لاتین است، خوسه دونوسو خیلی وقت است که جایش را باز کرده است، سالهای سال انگلیسی مینوشته، اما از یکجایی تصمیم گرفت دوباره به شیلی بازگردد و در این رجعت دوباره بود که درخشانترین آثارش همچون «حکومت نظامی» را خلق کرد. او چند سال پس از کودتای نظامی پینوشه (۱۹۸۱) در تصمیمی عجیب به شیلی بازگشت و تا پایان عمر همانجا ماند و نوشت. رمانهایی همچون «تاجگذاری» را نوشت (که در سال ۲۰۰۰ هم فیلمی براساس آن ساخته شد و در هفتادوسومین دورهی اسکار یکی از نامزدهای بخش خارجی بود) و بعدها با رمانهایی همچون «جهنم بدون مرز» به اوج شهرت رسید و با «پرندهی وقیح شب» دیگر نویسندهای فراموشنشدنی شده بود، همپای خولیو کورتازار و فوئنتس در یادها ماند.
او در «حکومت نظامی» دست گذاشته روی یک درد مشترک. در رمانی که باید از وجه تاریخی هم به آن نگریست، یک بیستوچهار ساعت جهنمی را به تصویر میکشد، تصویری از رویایی که فرومیریزد. قهرمان داستان، هرچند خوانندهای انقلابی است، آنقدر بیرون از شیلی بوده که به اندازهی کافی ناظر بیرونی حال و روز آشنایان قدیمی باشد. شاخکهایش تیز است، چون هنوز به زندگی زیر سایهی ترس عادت نکرده است.
گراهام هاف منتقد بزرگ ادبی جایی مینویسد: «همهی رمانها تاریخی هستند، اما بعضی از آنها تاریخیترند.» و این درست همان چیزی است که دربارهی حکومت نظامی صدق میکند. بسیاری این رمان را به لحاظ بازسازی بخشی از تاریخ براساس روایت شخصی و بازسازی فوقالعادهی بخشی از گذشته تنها در یک بیستوچهار ساعت از شبانهروز با اولیس جیمز جویس مقایسه کردهاند. اما این شباهت به همینجا محدود میشود، آهنگ ماجراها و زندگی در شهری مدرن و نقش پررنگ سیاست باقی شباهتها را متوقف میکند. این رمان بهنظر بسیار برآمده از زندگی شخصی و تجربههای خود نویسنده در ۱۹۸۵ است. خوانندهی محبوب دههی شصت میلادی، با موهای دماسبی و ریش و یال و کوپال آخرین هنرمندانِ مابعد هیپی، پایش را گذاشته و نگذاشته به شیلی، آن هم بعد از سیزده سال، پرت میشود وسط ماجراهای شهری که حکومت نظامی تا اتاقخوابهایش رسوخ کرده است.
مانونگو باید برود برای مراسم یادبود همسر بزرگترین شاعر فقید شیلی. پسر کوچکش ژان پل را، که خیلی فرانسوی است، در هتل میگذارد.
روزنامهها اشارهی کوچکی به مرگ ماتیلده نرودا کردهاند، خوانندهی مشهور انقلابی خودش را مدیون نرودا میداند، هرچند «این بیتردید مطلوبترین برنامه در نخستین روز بازگشت نبود، بگذریم از اینکه مانونگو یکباره و بیهیچ دلیل خاصی راهی وطن شده بود آن هم درست زمانی که حکومت نظامی تازهنفسس بر زندگی روزانهی مردم افتاده بود.» اما نرودا به او اجازه داده شعرهایش را بخواند، از او حمایت کرده و چه خاطرههای شیرینی که از دورهی اقامتش در پاریس و همپیالگی مانونگو با شاعر شهیر شیلی برای این خواننده نمانده است.
دونوسو بعدها در گفتوگوهایش از دلیل انتخاب این لحظه برای آغاز رمانش نوشت، از لحظهی مرگ بیوهی نرودا برای ورود به یکی از مشهورترین رمانهایش: «این رمان برآمده از واقعیت است، تازه با همسرم به شیلی برگشته بودم، میخواستیم به یکی از جزایر اطراف برویم برای تعطیلات. برای ماتیلدا دستهگلی فرستادم، خبر داشتم که در بستر بیماری است، آنقدر حال و روزش بد بود که اجازه نداد به دیدنش برویم. بعد برایم کارت پستالی فرستاد و تأکید کرد که عطر گلها حال و روزش را بهتر کرده است. در همان جزیره شروع به نوشتن رمان کردم، او هنوز زنده بود، در حال احتضار اما، من فکر میکردم باید دربارهی شیلی بعد از کودتا و در روزهای حکومت نظامی از زنی بنویسم که یک روز بانوی اول ادبیات جامعهاش بود. دلیل این کتاب ماتیلده بود و عشقی که نرودا به او داشت و البته زن دیگری که دربارهاش نوشتهام، لوپیتو که متعلق به طبقهی مشهورتری بود و البته روشنفکر.»
مانونگو شاید شبحی خوشاقبالتر از ویکتور خارا باشد که سر از این رمان درآورده، آنقدر زنده مانده که بتواند با جوآن بائز در سانفرانسیسکو کنسرت صلح برگزار کند. اما خوسه دونوسو همهچیز را هوشمندانه کنار هم چیده. او آنقدر در شیلی نبوده که حالا میتواند راوی بیرونی به حساب بیاید. آدمهایی که دچار منع رفت و آمد معمولی هستند، آدمهایی که منافع شخصیشان باعث شده حتی معاشرت با بیوهی شاعر سرشناس را هم قطع کنند. ازآنسو تشییع جنازهی ماتیلده هر قدر باشکوهتر باشد نشاندهنده تضعیف دیکتاتوری حاکم است. مانونگو نرسیده به دل ماجراهای این شهر طاعونزده پرت میشود، چنان به دنیای درونی بیرونی زندگی آدمهایی از طبقات مختلف شهر پرت میشود که جایی برای نفس کشیدن خواننده هم باقی نمیگذارد. خوانندهی محبوب انقلابی، با خاطرهی خوش روزهایی که آلنده میخواست برای مردم شیلی بسازد، از مملکتش رفته و حالا با آدمها و آشنایانی تکهپاره روبهرو شده است، آشناهای دیروزش امروز با کولهباری از تجربههای تلخ و وسواسها در مقابلش قرار گرفتهاند، هیچکدام آن آدمهای سابق نیستند، همه در جستوجوی پیوندهای گذشته هستند، و از همه بیشتر مانونگو است که سعی دارد در این یک شبانهروز هولآور همهچیز را به گذشته ربط بدهد و هر بار شکست میخورد. بعد از شبی پرماجرا در خیابانها و غریبترین مکانهای سانتیاگو با عشاق قدیمیاش و سر درآوردن از نظام حاکم بر زندگی در سانتیاگو، به پسرش ژان پل در هتل میرسد و قاصر از توضیح دادن است: «حالا منتظر است که تا چند دقیقهی دیگر تلفن کند و با هم به مراسم تدفین ماتیلده نرودا بروند؛ همان «ملکه»، یادت هست؟ این فقط مسألهای شخصی نبود، چیزی اجتماعی و تاریخی بود. واقعهای که ژان پل میتوانست بعدها برای نوههایش تعریف کند. شاید این آخرین باری بود که چنین واقعهای در این مملکت پیش میآمد، چون وطن بدبخت او حالا گرفتار حکومت نظامی شده بود و مردم را برای هیچوپوچ به زندان میانداختند و روزنامهها دروغ میگفتند چون مال دولت بودند و فقط چیزهایی را چاپ میکردند که دولت میخواست و همهجا ترس بود و حکومت نظامی.»
و ژان پل در برابر همهی اینها بهوجد میآید و از مانونگو میپرسد:
-حکومت نظامی؟ یعنی مثل رمان «بیست سال بعد» الکساندر دوما.
-آره مثل «بیست سال بعد»، اما اینجا دوازده سال بعده، اما از اولی سختتره.
ژان پل نمیداند که پدرش از چه حرف میزند، خبر ندارد که جناحهای مختلف شیلی در تلاشند که جنازهی ماتیلده را مصادره کنند و از آن برای خود نفعی کسب کنند. حکومت نظامی پینوشه میتواند برای خودش اقتدار سیاسی بسازد، روشنفکران سودای دیگری دارند و غنیمت تنها یک جسد است. مانونگو شاهد تلاش بیهودهی رفقایش برای ساختن روزهای باشکوه گذشته است، از آن سو در میانهی حکومت نظامی آدمهایی همچون یودیت و عشقهای قدیمی شراره میکشند.
طبيعت روي کرهي زمين يک بار با عصر يخبندان آخرالزمان را تجربه کرده است. خطر…
«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال میشود.»«سهامدار و مالک حقوق…
آنهایی که در امریکای شمالی زندگی میکنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…
فیلمهای اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساختهی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…
محفوظ در یال کوهسالان به جستوجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از همولایتیها را دید…
روزهای پایانی دیماه ۱۳۹۸. اعلام میشود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری شهداد روحانی، رهبر…