روزِ خوبی بود. از پایینِ مجتمعِ تجاری ِالماس تا طبقهی دوم که منتهیالیهش میشود شهرکتاب، جابهجا بَنرهایی زده بودند با این متن که «مقدم جناب آقای حسین رضازاده عضو محترم شورای شهر تهران و همراهان را گرامی میداریم. مدیریت و کارکنان شهرکتاب الماس.» پنج دقیقه به دهِ صبح که من رسیدم، کارکنانش، هفت هشت دهتایی جوانِ بیستوچندساله، دستکم هنوز خیلی حالِ گرامی داشتن نداشتند و گرمِ پچپچ و کِرکِر بودند. احتمالاً برداشتِ خانمِ بالادستشان هم مثلِ من بود که یکیشان را صدا زد و گفت به بقیه هم بگوید شوخی و خنده ممنوع، همه خیلی مؤدب، و صدا زدنِ همدیگر فقط با نامِ خانوادگی نه به اسمِ کوچک. از مدیریت هم خبری نبود. سه چهار روز قبل بود که خبر آمد احمد مسجدجامعی، وزیرِ سابقِ ارشاد و عضو شورای شهر تهران، دعوت کرده دیگر اعضای شورا و هنرمندان، روزِ بیستونهم آبانماه به کتابفروشیها بروند و کتاب بفروشند تا مردم هم بهسمت کتابفروشیها کشیده شوند و کتاب بخرند. نخستین کسانی که پذیرفتند چندتایی از اعضای شورای شهر تهران بودند و از جملهشان حسین رضازاده که اعلام شد از ده تا دوازدهِ صبح به شهرکتابِ الماس، نزدیکِ بلوارِ ارتش، خواهد رفت و آنجا میزبانِ علاقمندان خواهد بود.
روزِ خوبی بود. دهونیم هنوز داشتم در ذهنم مرور میکردم که قرار است چیها بنویسم. تا گفتم میخواهم بروم به جایی که حسین رضازاده کتاب میفروشد، هر کسی پیشنهادی داد. یکی گفت در گزارشم به برنامهای تلویزیونی اشاره کنم که چند سال پیش میزبانِ رضازاده بود و تویش قهرمانِ وزنهبرداریِ المپیک نتوانست حتی یک مصرع از شعرِ خیلی مشهوری را درست بخواند. با خودم میگفتم وظیفهی وزنهبردار از بَر کردنِ گنجینهی ادبِ پارسی نیست بلکه باید بتواند وزنهای سنگینتر از باقیِ رقبایش روی سر ببَرد. میگفتم این درست که اگر وزنهبردارِ قدیم حالا که دانشگاه رفته و شده عضوِ شورای شهرِ تهران، دیگر حدِ انتظارِ آدمها ازش بالا میرود و باید از احوالِ فرهنگ هم سر دربیاورد و کتاب و تئاتر و سینما هم دغدغهاش باشد، اما از کجا میدانیم که نیست؟ آدمها رشد میکنند و ممکن است ورزشکارِ دیروز، حالا دیگر شبها رمانهای آلن ربگریه بخواند و در سفرهایش به فرنگ نمایشهای پیتر بروک را ببیند و عاشقِ سینهچاکِ لارس فُنتریه شود. اگر هم نه، لابد به مقتضای وظیفه دستکم پُرسوجو میکند و خبر میگیرد در حوزهی فرهنگ و هنرِ مملکت چه خبر است. دوستانم همینطور ویدئو و خاطره از حسین رضازادهی ده سالِ اخیر رو میکردند اما تصمیم گرفتم به هیچکدامشان اعتنایی نکنم.
روزِ خوبی بود. وارد که میشدی اول چندتا میز بود که رویشان کتابهای ویژهی کودکان و نوجوانان گذاشته بودند، جلوتر انواعِ لوازمالتحریر، و بعد که به چپ میپیچیدی، ابتدا کتابهای خارجیای دربارهی آموزشِ زبان و تجارت و عکاسی، پشتشان مجلات و کتابهای نفیس و بعد، تهِ ته، کتابهای ایرانی، شعر و قصه و نمایشنامه و علومِ انسانی و انبوهِ کتابهایی دربارهی سبکِ زندگی، معجونهای معجزهگری که نوید میدادند چهطور با صرفِ نیم ساعت وقتی که خواندنشان میبَرد، زندگیمان را دگرگون میکنند و ازمان آدمی دیگر میسازند، آدمی خوشبخت. حدودِ یازده، یک کتابِ تازه از مجموعهای با بیشمار عناوین برداشتم و ورقی زدم، جملاتِ قصاری دربارهی اینکه کوچکترها باید چهطور با بزرگها رفتتار کنند؛ برعکسش را هم داشتند. به سَرَم افتاد دقت کنم آقای رضازاده چه کتابهایی به جماعتِ علاقمندانش میفروشد، آدمها چه کتابهایی میخرند و میآورند تا او برایشان امضا کند. کتابی که برداشتم چاپِ پنجاهوچندم بود و به تلاشهای آقای مسجدجامعی و رفقا نیاز نداشت تا فروشش بالا برود، مردم خودشان هر روز این کتابها را میخریدند. فکر کردم ببینم «دعوت به کتابخوانی» دعوت به خرید و خواندنِ کدام کتابها است، قصهها و رمانهایی که دیگر حتا به تعدادِ ده سال پیششان هم مخاطب و مشتری ندارند و کارشان به یک چاپِ هفتصدتایی یا دو چاپِ پانصدتایی رسیده، یا کوهِ کتابهای درسی و متونِ آموزشِ روشهای غلبه بر مشکلات و بالا رفتنِ پلههای موفقیت.
روزِ خوبی بود. یازدهونیم آقای میانسالِ اسپرتپوشی که معلوم بود مشتریِ گذری نیست، جوری که میشد فهمید از رفتارِ شقورقِ امروزِ فروشندهها تعجب کرده، از یکیشان پرسید «کسی قراره بیاد؟» گفتند آقای رضازاده. نشناخت. گفتند عضوِ شورای شهر. نشناخت. گفتند وزنهبردارِ قدیمی. نشناخت. گفت «ولی فهمیدم چرا اینجوریاین.» گوشهای دوتا جعبه شیرینی و دستگاه گرمکُنِ آب برای استفاده از بستههای چای کیسهای و قهوهی فوری گذاشته بودند. سهتا پسرِ دبیرستانی رفتند برای خودشان قهوه بریزند. بینشان اختلاف بود و در نتیجه بالاخره یکیشان پرسید «پولیه؟» خانمی لبخند زد که نه. بچهی چهار پنجسالهای داشت گریه میکرد و از مادر و خالهاش میخواست دوتا کتاب برایش بخرند نه یکی. دمِ میزی که تازههای ادبیاتِ داستانی را رویش گذاشته بودند، سه چهارتا از فروشندهها از فرطِ خلوتی جمع شده بودند و دربارهی خواندههای اخیرشان حرف میزدند. از هفده هجده نفرِ توی کتابفروشی، چشمِ هیچکس به پلهها نبود که کسی دارد میآید یا نه.
روزِ خوبی بود. انگار فقط من منتظر بودم. ساعت شد دوازده. آقای رضازاده نیامد.
طبيعت روي کرهي زمين يک بار با عصر يخبندان آخرالزمان را تجربه کرده است. خطر…
«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال میشود.»«سهامدار و مالک حقوق…
آنهایی که در امریکای شمالی زندگی میکنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…
فیلمهای اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساختهی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…
محفوظ در یال کوهسالان به جستوجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از همولایتیها را دید…
روزهای پایانی دیماه ۱۳۹۸. اعلام میشود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری شهداد روحانی، رهبر…