چشمهای خاکستریاش تر میشود، سؤال را که میشنود. چشمهایی که یادآور لولای سرزمین گوجههای سبز است. تنش سالهاست از سرمای…
در هر خانه شعلهای میسوزد، شبها، شهر نمایش پرشکوه شعلهها میشود، همچون خاطرهی بیوهزنی از جشن شب عروسیاش. مرد کتوشلواری…
چند مرد میانسال دزدانه از گوشهی دیوار نگاه میکنند و در ورودیِ بقعه ناپدید میشوند. حالا در یکقدمیِ ساختمان صبرِ…