جیرجیر حلقهی فیلم سیاهوسفید: سال ۱۹۱۹، پتروگراد گرسنه، نمای نزدیک از منار کلیسای پطرس و پولس. جد من، مدیر دبیرستان، که عینک پنسیاش روی بینیاش جا انداخته بود، پس از آنکه خانواده را نزد آشنایانش به کییف فرستاد، خودش داوطلبانه به ارتش سفید پیوست. در آن زمان چه چیزهایی به چشمش خورده بود؟ آب شور و کدر دریاچهی سیواش یا آسمان لاجوردی یالتا؟ من حتی نمیدانم او کجا جنگیده بود. فقط این معلوم است که هیچگاه به خانهاش در بولوار تروئیتسکی بازنگشت: آنجا همه میدانستند به چه دلیل مدتی از او خبری نبوده است. پس از قلعوقمع سفیدها، به پیروی از شعر «پتربورگ، هنوز نمیخواهم بمیرم» ماندلشتام نزد خانوادهاش به کییف رفت و سرانجام همین جانش را نجات داد. پتربورگ جایی همان دورها ماند و تبدیل شد به روایتی خانوادگی و پرتوی از سعادت گذشتهها. تبدیل شد به خانهای متروکه، که خانواده تازه پس از دهههای طولانی به آن بازگشت. خانواده در هیأت من.
عکسهای رنگی از فرودگاه پولکُوا. در پاییز ۱۹۸۶ به شهرِ کنار رود نِوا پرواز کردم و وارد دورهی دکتری پژوهشگاه ادبیات روس شدم که بیشتر به نام «خانهی پوشکین» معروف است. جهانگردان گاهی این مؤسسه را با موزهی ملی پوشکین در خیابان مویکا، شمارهی ۱۲، اشتباه میگیرند، ولی «خانهی پوشکین» خانهی پوشکین نبود. البته خیلی حیف شد، چون ساختمان بسیار زیبایی است با کلی ستون. چرا پوشکین نباید اینجا زندگی میکرد؟ اگر به خواست ما، کارمندان خانهی پوشکین، بود، حتماً او را در همین خانه اسکان میدادیم.
همهی ما دلمان میخواست کاری برای پوشکین انجام بدهیم. و تازه فقط ما هم نبودیم. یک نشریهی آلمانی در شرح عکس دختر من در جلو برج اسپاسکی در کرملین نوشت که این خانهی پوشکین است. بهرغم دادن اطلاعات اشتباه، آلمانیها نشان دادند که خیلی خوب با نظام ارزشگذاری ما آشنا شدهاند. منطقی به نظر میرسد که خانهی او دقیقاً در مهمترین میدان کشور قرار داشته باشد.
ورود من به خانهی پوشکین مصادف شد با تدارک برای نمایشی دانشجویی به مناسبت هشتادسالگی دمیتری سرگِیِویچ لیخاچوف، که در آینده سالهای سال معلم من شد (از نظر رسمی: رئیس). قرار بود همان قهرمانان قرون وسطایی -که دِ.اِس. (این نامی بود که در گروه ادبیات روسیه باستان به او داده بودند) دربارهشان کتاب مینوشت- به او تبریک بگویند. نقش واسیلکوی تِرِبووْلیایی، که با خدعهی شاهزادگان کور شد، به من افتاده بود. باید رمانس واسیلکو را با همراهی گیتار اجرا میکردم. مشخص است که صدایم باید میلرزید، تا اندازهای برای همدردی با واسیلکو، ولی بیش از آن، به سبب آنکه داشتم به دانشمندی با شهرت جهانی تبریک میگفتم. قاعدتاً جنایت شاهزادگان در مقایسه با آنچه دِ.اِس. به حکم تقدیر در اردوگاههای کار اجباری دیده بود، چندان وحشتناک نبود، ولی بههرحال با همدلی به آواز من گوش میداد.
سپس یک بار دیگر همین نمایش را در جشن دیگری به همان مناسبت در رستوران اجرا کردیم. این بار در آستانهی نمایش موفق شدم گلویم را تر کنم و صدایم کمتر لرزید. باید بگویم که نگاه لیخاچوف به مقولهی جشن و ضیافت کاملاً نگاه روسیه باستان بود. خوشش میآمد آدمهای نزدیک به خود را دورش جمع کند، در خانه، در تالارهای ضیافت، یا در خانهی خارج از شهرش در شهرک دانشمندان در کامارُوا. ما هشتادسالگی دمیتری سرگِیِویچ را در رستوران توریستهای خارجی جشن گرفتیم، زیرا در رستورانهای معمولی بعد از ساعت هفت شب دیگر نوشیدنی نمیدادند (کسی الآن آن کارزار ضدالکل یادش هست؟) لیخاچوف سنگین نمینوشید، ولی چون میدانست همکارانش از نوشیدنیهای قویتر نیز رویگردان نیستند، تدابیر لازم را به خرج داده بود تا همه چیز مهیا باشد.
برای آنکه سر و ته قضیهی جشنها را هم بیاورم، خاطرهی آخرین جشن تولد دمیتری سرگِیِویچ را، که من هم در آن حضور داشتم، نقل میکنم. در آن زمان دیگر مدتها بود که آواز نمیخواندم. تحتتأثیر لیخاچوف تبدیل شده بودم به مرد متون کتبی و این بار برایش شعر سرودم. در این شعر، در میان بسیاری چیزهای دیگر، این اندیشهی محبوب او بازتاب یافته بود که نوزایی روسیه از شهرستان آغاز خواهد شد:
گرمای جانسوز. آکاردئون در دوردست شکوه میکند.
به هم خوردن کرکرهها. غژغژ پلهها.
روستای کامارُوا: اینجا از هر سه روستایی
یکی عضو فرهنگستان است.
قهوه با جنس مذکر[۱] روی میز است.
گفتهها همه صحیح و سنجیده. با هیجان احساس میکنی
که چطور افزایش سطح سواد در روستا
زمینهساز نوزایی در سراسر روسیه میشود.
بله، من در آن زمان دیگر آواز نمیخواندم. ولی تا آن زمان که میخواندم، فقط دمیتری سرگِیِویچ نبود که گوش میداد. معلوم شد تمام آوازهای من بر یکی از همدورهایهایم در دورهی دکتری نیز تأثیر گذاشته است، بر تانیا، دختر آلمانی روستباری از قزاقستان. لیخاچوف او را «روح ساکت جمع ما» مینامید. تعریفی بینهایت دقیق. من -که روح ساکت جمع ما نبودم- به دستوپا افتادم و پس از یک سال و خردهای تانیا همسر من شد.
تمام آن یک سال رابطهمان را پنهان نگه داشتیم. به نظرمان میرسید خانهای که هر دو از آن سر در آورده بودیم، فقط باید یک عشق را در خود بپروراند: عشق به علم. هر نوع رابطهی دیگری که میان محققان برقرار میشد، به نظر ما -نمیگویم خیانت- ولی نوعی بینزاکتی بود. ما در خوابگاه دانشجویان دکتری زندگی میکردیم که با معیارهای شوروی در زمرهی خوابگاههای خوب بود. من آنجا یک تخت داشتم و تانیا -که دانشجوی سال آخر بود و برای دفاع از رسالهاش آماده میشد- یک اتاق مستقل.
من هر روز به دیدن دانشجویی میرفتم که در آن زمان در علم بسیار بیش از خودم پیشرفت کرده بود. پس از یک روز شلوغ که در خانهی پوشکین یا در کتابخانه گذرانده بودم، بیهیچ خستگی از روشهای تاریخگذاری دستنوشتههای روسیهی باستان جویا میشدم، یا از ویژگیهای لهجهی نووْگورودی یا ترجمهی فلان قطعه از متون روسی باستان. اشتهای علمیام در حوالی غروب دوچندان میشد.
فکر میکنم دخترک هم میفهمید این مسیر به کجا ختم میشود، ولی نمیتوانست دست رد به سینهی محقق کنجکاو بزند. در آن سالها، سالهای کمک متقابل و بیچشمداشت، این کار پسندیده نبود. من به توضیحات تانیا گوش میدادم و حس میکردم چطور خون به گوشهایم میدود. کف دستهای سردم را به گوشها میچسباندم و از پشت کفدستها دیگر چیزی نمیشنیدم. البته بدون آنها هم چیزی نمیشنیدم. فقط به انگشتان سبُک تانیا نگاه میکردم و پنهانی در آرزوی آن میسوختم.
در کل، خوابگاه دانشگاهی برای آدمهای خانوادهدار جای چندان مناسبی نبود. مدیر خوابگاه کسی بود به نام والنتین ایوانویچ، از حزبیهای پرسابقه و با سرگذشتی دشوار. دشواری سرگذشتش، بنا به شایعات، در آن بود که سابقاً وقتی مدیریت هتلی مختص خارجیها را بر عهده داشت، وارد کار سازماندهی خدمات جنسی برای مهمانان هتل شده بود. او دختران چشمآبی عضو سازمان جوانان حزب در لنینگراد را به چنگال حریص امپریالیستها میانداخت و پاداشش را به ارز خارجی میگرفت (این مسألهی ارز خارجی مهمترین بند اتهاماتش بود). خطر حبسی درازمدت بالای سرش چرخ میزد، ولی روابطی تصورناپذیر در کمیتهی ایالتی حزب در آخرین لحظه به دادش رسیدند. ضمن آنکه در آن زمان یاد و خاطرهی «دوشیزگان نجیب» هنوز در کاخ اسمولنی زنده بود[۲] و مقامات از خطای والنتین ایوانویچ (و بهویژه از اینکه او گیر افتاده بود) راضی نبودند. برای والنتین ایوانویچ مجازات بدیع و بسیار مؤثری در نظر گرفتند: او را به سمت مدیر خوابگاه دانشجویان دکتری منصوب کردند.
تجربههای سازماندهی والنتین ایوانویچ در اینجا باتوجه به بیپولیِ مفرط دانشجویان هموطن هیچ کاربردی نداشت. مدیر خوابگاه که به کشیدن بارِ سنگینِ زندگیِ بدون ارز عادت نداشت، به گرفتن باجهای ناقابل به روبل روی آورد. هنگامی که همکار من، ولادیسلاف، تقاضا کرد که همسرش هم در مدت تحصیل او ساکن خوابگاه شود، والنتین ایوانویچ شگفتزده گفت: «تصورش را بکنید که من از شما تقاضا کنم هزار روبل به من بدهید.» ولادیسلاف که زبانشناس بود، کنایه را دریافت، ولی هزار روبل (که در آن زمان مبلغ هنگفتی به شمار میآمد) در دست و بالش پیدا نمیشد.
من هم هزار روبل نداشتم، ولی داشتم کاملاً رایگان در اتاق همسر آیندهام زندگی میکردم. والنتین پتروویچ از این نکتهی کوچک در زندگی ما (که دیگر زندگی مشترک شده بود) خبر نداشت، وگرنه شکی نبود که برایمان خرج زیادی میتراشید. ولادیسلاف هم پس از مدتی تفکر و تأمل به گورباچوف نامه نوشت. نامهاش، طبق مقررات، سرانجام در اسمولنی فرود آمد. یک زیستشناس عضو فرهنگستان علوم را فرستادند تا به قضیه رسیدگی کند. زیستشناس همهی ساکنان خوابگاه را جمع کرد و مدتی طولانی به ولادیسلاف و دانشجویان دکتری سرکوفت زد که جناب گورباچوف را از کارهای مهمش بازمیدارند. پس از آنکه به همه، غیر از والنتین ایوانویچ، سرکوفت زد، از آنجا رفت. بعدها فهمیدیم که یکی از برجستهترین متخصصان بیمهرگان در برابر ما سخنرانی کرده بود.
ولی نظارت فقط از جانب والنتین پتروویچ اعمال نمیشد. تقریباً هر روز تعداد زیادی از همخوابگاهیها به اتاق تانیا میآمدند و هرازگاهی تغییراتی را که در آنجا رخ میداد ثبت و ضبط میکردند. یک بار یکی از این تغییرات عبارت بود از جورابهای من، که ناغافل از زیر تخت تانیا بیرون زده بودند.
سؤال بیآلایشی مطرح شد: «این جوراب کیه؟»
تانیا موضوع صحبت را عوض کرد، ولی مشخص بود که راز کوچک ما به آخرین روزهای عمرش رسیده است. با آنکه من از آن به بعد جورابهایم را چنان قایم میکردم که گاهی خودم هم پیدایشان نمیکردم، باز آنها توانایی شگفتانگیزی از خودشان نشان میدادند که در نامناسبترین لحظات خودنمایی کنند و در معیت خمیردندان و لوازم اصلاح و زیرپوشهای من از گوشهای بیرون بپرند.
البته همه از همهچیز خبر داشتند و مسأله فقط خبررسانی رسمی بود که ما مدام آن را به تعویق میانداختیم. نگارش رسالهی دکتریمان داشت به پایان میرسید، ابتدا تانیا و بعد من. لیخاچوف هم ابتدا به تانیا و بعد به من پیشنهاد کار در خانهی پوشکین را داد. وقتی برای استخدام من مشکل جدیِ گرفتن اجازهی اقامت در لنینگراد پیش آمد دمیتری سِرگِیِویچ (که قبلاً به هر زحمتی بود اجازهی اقامت تانیا را درست کرده بود) چند نفری از کارمندان بخش ادبیات روسیهی باستان را جمع کرده و گفته بود: «نمیخواهم یک بار دیگر به اسمولنی بروم و روبیندازم. شنیدهام ژنیا و تانیا… خیلی با هم دوستند. اگر ازدواج کنند مشکل اجازهی اقامت ژنیا خودبهخود حل میشود. نمیتوانید از خودشان بپرسید چه برنامهای دارند؟»
کارمندان دستها را از هم باز کرده و گفته بودند: «دمیتری سرگِیِویچ، آخر چطور میشود دربارهی این مسائل از کسی سؤال کرد؟»
لیخاچوف جواب داده بود: «در کمال صراحت.»
فردای آن روز همه خبردار شده بودند که برای اجازهی اقامت من نیازی به رو انداختن نیست. از آن روز به بعد، ما در چشم همکارانمان موقعیت بهکلی متفاوتی پیدا کردیم که مرتبط با مسائل خانوادگی بود، درست همانطور که پدر و مادری، وقتی مشاهده میکنند که فرزندانشان بزرگ شدهاند، شروع میکنند به دادن نصیحتهای بزرگسالانه. سکوت پرطنینی که پیشتر حول موضوعات ممنوعه برقرار میشد، جای خود را به درک و تفاهمی به همان اندازه پرشور و همهمه میدهد. گاه اتفاق میافتاد که خانمهای پژوهشگاه زمزمهکنان نشانیِ داروخانههایی را به تانیا میدادند که وسایل پیشگیری درشان پیدا میشد؛ یکی از کمبودهای آن روزگار. ما هم، به پیروی از اخلاق آکادمیک، همچنان وانمود میکردیم که همهی روابطمان صرفاً معطوف به مسائل علمی است. هنگامی که پس از ازدواج، با همهی اینها شکم تانیا رو به رشد گذاشت دیگر معلوم شد که در روابط ما هیچ خاصیت آکادمیکی وجود ندارد.
ما سه بار عروسی گرفتیم: در قراغندی[۳]، کییف و پتربورگ. ضمن آنکه در هر شهر هم کوپن خرید حلقه و پوشاک دریافت کردیم. سال ۱۹۸۹ بود و در بازار آزاد هیچچیز نمیشد خرید. انصافاً از کوپنها فقط برای خرید لباس عروسی تانیا، حلقهها و کفش استفاده کردیم. برای بقیهی چیزها پول نداشتیم. کتوشلوار عروسی را قوم و خویشهای من هدیه دادند. در عوض، کفش را که آن زمان بسیار بسیار نایاب بود، در هر سه شهر خریدیم. وقتی کمدمان از قوطی کفش پر شد احساس میکردیم جاعلان ازدواج هستیم.
عروسی پتربورگمان را در خوابگاه گرفتیم. در آنجا برای این قبیل برنامهها «اتاق لنین» را در اختیار ما قرار میدادند. اتاق اختصاص داشت به دورههای جلدشدهی روزنامههای پایتخت، و البته مطابق رسمورسوم رایج، مجسمهی نیمتنهای از کسی که اتاق به نامش بود نیز آنجا گذاشته بودند. ولی من با این مجسمه خیلی مخالف بودم و نمیتوانستم حضورش را در مراسم ازدواجم تحمل کنم. از آن گذشته، با شناختی که از خلقوخوی بعضی مهمانان داشتم، احتمال میدادم که حضور رهبر پرولترهای جهان در این مراسم برای خود او هم ختم به خیر نشود. بیرون بردن لنین از اتاق تنها راهحل ممکن بود.
البته این لنین لنینِ نسبتاً بزرگی بود و من ابتدا حتی شک داشتم که بتوانم بهتنهایی آن را بیرون ببرم. از طرف دیگر، دلم نمیخواست کس دیگری را وارد ماجرایی کنم که عواقبش مشخص نبود؛ هرچه باشد، اتحاد شوروی هنوز برقرار بود. به مجسمه نزدیک شدم و کمی آن را بلند کردم. با وجود ابعاد مرعوبکنندهاش اصلاً سنگین نبود. لنین توخالی از آب درآمد. مانند بقیهی ساختههای شوروی (و از جمله خود اتحاد شوروی) فقط در ظاهر ابعاد عظیمی داشت. بیهیچ زحمتی آن را بیرون بردم.
کنار اتاق توالت از رده خارجی قرار داشت. لنین را آنجا گذاشتم و رویش را با روزنامه پوشاندم. بلافاصله معلوم شد که اقدام من خطایی عقیدتی بوده است. اولین نفری که توجه مرا به این مسأله جلب کرد، یکی از کارمندان مدیریت داخلی ساختمان بود. درحالیکه به لنینِ داخل توالت اشاره میکرد، پرسید: «خیلی فکر کردید تا به این نتیجه رسیدید؟»
واقعاً برای آن تصمیم خیلی فکر نکرده بودم. وقتش را نداشتم. انتقال لنین در ساعت پنجونیم انجام گرفته بود، نیمساعت قبل از ورود مهمانان. ابرهای سیاه با سرعتی باورنکردنی روی هم انباشته میشدند. مدیریت خوابگاه جلسهای اضطراری تشکیل داد و عمل مرا غیراخلاقی ارزیابی کرد. من بیهوده سعی میکردم به آنها بقبولانم که توالت از رده خارج است و هیچ اثری از فضولات انسانی در آن نیست، و اینکه اگر رهبر در اتاق میماند ممکن بود کسی از مهمانان، در حالت غیرهشیاری، صدمهای به آن بزند. بااینحال رأی شورای عالی آن بود که مراسم عروسی باید لغو شود. والنتین ایوانویچ به دلیل نامعلومی حاضر نبود، وگرنه شکی ندارم که مسأله از طریق مالی حل میشد.
سر و کله زدن ما تا ساعت ۱۷ و ۵۸ دقیقه طول کشید. ساعت ۱۷ و ۵۹ دقیقه اتومبیل وُلگای سیاهی کنار خوابگاه توقف کرد و دمیتری سرگِیِویچ لیخاچوف از آن پیاده شد. هنگامی که غرق در نگرانی بهواسطهی لنین به استقبالش رفتم، اصلاً انتظار نداشتم که حضور رئیسم چنان تأثیر مثبتی روی همهی مقامات خوابگاه بگذارد. معلوم بود که همهشان دچار شوک شدهاند. جروبحث موقوف ماند و همگی با شادمانی به دانشمند مشهور خوشامد گفتیم. او هیچ بویی از آن مجادلهی عقیدتی نبرد. از من پرسید: «اشتباه نکردهام؟ برای ساعت شش دعوت کرده بودید؟»
تأیید کردم: «بله، ساعت شش.»
سایران ساعت هفت آمدند.
از دمیتری سرگِیِویچ خواهش کردیم نقش «پدر نیابتی»[۴] را بازی کند. او و همسرش، زیناییدا آلکساندرووْنا، کنار ما نشستند. زندگی مشترک شگفتانگیز آنان، که در آن زمان نزدیک به شصت سال قدمت داشت، انگار به زندگی خانوادگی ما نیز رنگ و معنا داد. به نظرم میآید دعای خیر آنها در عشق ما، که به لطف خدا بیش از دو دهه عمر کرده است، سهم مهمی دارد.
لیخاچوف و همسرش پنج ساعت همراه ما بودند و خودشان گفتند که رکوردشان در ماندن در مهمانی را شکستهاند. البته کسانی پیدا شدند که افتخار شکستن این رکورد را هم پیدا کردند. ساعت دو نیمهشب بعضی از مهمانانمان به خانههایشان زنگ زدند و خبر دادند که نتوانستهاند قبل از جمع شدن پل متحرک از جزیره بیرون بیایند[۵] و ناچارند شب را پیش ما بمانند. جشن تمام روز بعد نیز ادامه پیدا کرد. باز حدود ساعت دو نیمهشب بستگان مهمانانمان یک بار دیگر خبردار شدند که آنها به دلایل کاملاً عینی نمیتوانند به خانه برگردند. وقتی اهل خانه میپرسیدند که این بار چه اتفاقی افتاده است، مهمانان دوباره، در کمال صداقت و صراحت، به جمع شدن پلها اشاره میکردند. در آن روزهای پرغوغا بود که من فهمیدم دلیل موجه در پتربورگ یعنی چه. دلیلی که در برابرش هیچ حرفی نمیشود زد.
صبح روز بعد، پلیسی را سر میز دیدم. با وجود آنکه یونیفورم به تن داشت، برای کار نیامده بود. با جدیت و تمرکز داشت باقیماندهی سالادها را میخورد و آنها را با کنیاک پایین میداد. وقتی بقایای همهی خوردنیهای روی میز را تمام کرد، ازدواجمان را به ما تبریک گفت و پرسید باز هم نوشیدنی الکلی داریم یا نه. در کمال تعجب من نداشتیم. پلیس سری جنباند، پیالهی بزرگی برداشت و هر مایعی را که ته تمام ظرفها و گیلاسهای روی میز مانده بود در آن خالی کرد. گفت اسم این نوشیدنی «کوکتل پلیسها»ست، چشمکی به ما زد و تمام آن را با یک جرعه سر کشید. پس از آن، دیگر او را ندیدیم.
پس از جشن، نوبت به روزهای کاری رسید. در همان حال که در خانهی پوشکین جا میافتادم، دریافتم که جز دمیتری سِرگِیِویچ آدمهای دیگری هم آنجا کار میکنند که خیلی با هم فرق دارند؛ مثلاً نیکالای آندرِیِویچ، متخصص آموزش دفاعی شهروندان که پنهان نمیکرد برای نهادهای دیگری هم کار میکند. آدمی بود قدکوتاه، موسفید (موهایش را با دقت به عقب شانه میکرد) و -آنطور که حالا یادم میآید- نسبتاً پیر. هیچوقت نمیخندید، ولی خیلی وقتها با گوشهی لبهایش لبخند میزد و انگار میخواست بفهماند که حرف مخاطبش را زیاد جدی نمیگیرد و شاید در آینده صحت و سقم آنها را بسنجد. هرازگاهی خانهی پوشکینیها را جمع میکرد و برایشان میگفت در موقعیتهای اضطراری چه باید بکنند. گاه نسخهی المثنای حرفهایش را بهصورت کتبی هم آماده میکرد و با تیتر «قابل توجه همگان» به تابلو اعلانات میآویخت.
روزی دیوانهای به خانهی پوشکین آمد. واقعهی چندان عجیبی نبود. هر چند وقت یک بار دیوانهای سر از خانهی پوشکین درمیآورد. معمولاً آدمهای آرامی بودند که نظریات و مقالات بدیعی با خودشان میآوردند. یک بار حتی یکی از نوادگان شاهزاده ایگور[۶] به بخش ادبیات روسیهی باستان آمد که او هم آدم بسیار آرامی بود. ویژگی منحصربهفرد دیوانهای که آن روز به خانهی پوشکین آمده بود این بود که چندان آرام نبود. و ضمناً میخواست لیخاچوف را ببیند.
دمیتری سرگِیِویچ، که هیچکس را از مصاحبت خودش محروم نمیکرد، در آن لحظه مشغول گپ زدن با مراجع دیگری بود. هنگامی که دیوانه قاطعانه اصرار کرد که منتظر خواهد ماند، خانمهای همکارْ مرا صدا زدند. به نظرشان میرسید بردن چنین آدمی پیش یک پیرمرد هشتادساله ممکن است خطرناک باشد و از من خواستند یک جوری او را دستبهسر کنم. کوشیدم سر صحبت را با او باز کنم، ولی جواب شنیدم که او فقط با لیخاچوف حرف میزند. من آن زمان جوان بیستوپنجسالهی نسبتاً قرص و محکمی بودم و در صورت لزوم میتوانستم بدون زحمت زیادی از پس این آدم مریض بربیایم. مشکل فقط اینجا بود که نمیدانستم چنین لزومی وجود دارد یا نه. من که چندان علاقهای به روشهای پلیسی نداشتم، نمیتوانستم فقط بر مبنای اینکه کسی نمیخواهد با من حرف بزند، به خشونت متوسل بشوم. سکوت ادامه پیدا میکرد.
در همان لحظه، نیکالای آندرِیِویچ، که گزارش ماجرا را شنیده بود، وارد شد. با گامهای نظامی عرض اتاق را طی کرد و هنگامی که به برهمزنندهی نظم و آرامش سازمان رسید، فقط یک کلمه بر زبان آورد: «مدارکتان!» مرد به معنای واقعی کلمه به لرزه افتاد. نیکالای آندرِیِویچ بیآنکه اختصارگوییاش را تغییر دهد، دستور داد: «دنبال من بیایید!» مرد که یک سر و گردن از او بلندتر بود و نصف او سن داشت، سربهزیر به دنبال او روان شد. بهرغم آنکه در درونْ خود را آدم میانهروی میدانم، ناچارم اعتراف کنم که این رفتار نیکالای آندرِیِویچ واقعاً جذبه داشت.
یادم هست نیکالای آندرِیِویچ در نوزدهم اوت ۱۹۹۱ [۷] چه چهرهی پرتبوتابی داشت. لابد موقعیت کشور در آن روز واقعاً به نظرش اضطراری میآمد. با تبختر در راهروها قدم میزد و به همه توصیه میکرد آرامششان را حفظ کنند و توضیح میداد که اگر کسی مرتکب خطایی نشود کاری به کارش ندارند. سخنان آرامشبخش او همه را به دلهره انداخته بود. من از کنار او گذشتم و از پلهها بالا رفتم و خود را به بخش ادبیات روسیهی باستان رساندم. همانطور به آنجا شتافتم که قایقنشینان هنگام طوفان به سمت جزیره میشتابند. لیخاچوف نیز بخش ما را با همین کلمهی «جزیره» مینامید. یک بار که داشت یکی از همکارانمان را که مرتکب بیاحتیاطی شده و با سالژنیتسین مکاتبه کرده بود از بازداشت نجات میداد، به او گفته بود: «شما متوجه نیستید که در یک جزیره زندگی میکنید.»
هنگامی که وارد بخش شدم، ابتدا خیال کردم کسی آنجا نیست. ولی اینطور نبود. لیخاچوف در گوشهای نشسته بود. معلوم نیست چرا با دیدن او به یاد سرهنگ توربین افتادم که در دبیرستانی خالی منتظر یارانش بود.[۸] لیخاچوف پس از سلام گفت: «عجب پستفطرتهایی!» تأیید کردم. دمیتری سرگِیِویچ گفت که نوهاش، وِرا، به همراه خانوادهاش با قطار عازم آلمان هستند و او در این فکر بود که آنها فرصت کردهاند از مرز عبور کنند یا نه.
پس از آنکه به خانه برگشتم، بیهدف از پنجره مشغول تماشای ماشینها شدم. در خانه تنها بودم: تانیا به همراه دختر یکسالهمان، ناتاشا، پیش پدر و مادرش در قراغندی بود. بیهیچ امیدی دکمهی رادیو را چرخاندم (فقط صدای آهنگهای چایکوفسکی به گوش میرسید) و ناگهان به موج «شهرِ باز» رسیدم. رادیو همهی مردان شهر را فرامیخواند که برای دفاع از ساختمان شورای شهر لنینگراد به سوی میدان ایساک قدیس بروند. وقتی عبارت «همهی مردان شهر» را شنیدم، به این فکر افتادم که چنین فراخوانی را ممکن بود آتنیها، رومیها، یا اهالی نووْگورود در دورهی باستان بدهند. در این کلمات، نسیمی از تاریخ احساس میشد که آن شب مرا نیز با خود برد. میخواستم به تانیا در قراغندی تلفن کنم، ولی این کار را نکردم. بهعلت اختلاف ساعت، آنجا دیگر دیروقت بود، و مهمتر از آن، میترسیدم تانیا از من بخواهد از خانه بیرون نروم. چون فرصت شام خوردن هم پیدا نکرده بودم، تکهای نان سیاه در جیب گذاشتم، چتر برداشتم و رفتم بیرون.
دیروقت بود. اتوبوسی در کار نبود و سعی کردم جلو ماشینی را بگیرم. اولین ماشینی که توقف کرد، فولکسواگنی بود با چند سرنشین فنلاندی که تا حد مرگ ترسیده بودند. خیال رفتن به میدان ایساک قدیس را نداشتند. دقیقاً برعکس، با شور و حرارتی که معمولاً در خونشان نیست، مسیر هلسینکی را پرسیدند. دومین ماشین تاکسی بود و مرا تا میدان ایساک برد، یا درستتر بگویم، تا خیابان بالشایا مارسکایا، که به میدان منتهی میشد. در آنجا به اولین خط سنگربندیها رسیدیم. راننده از من پول نگرفت. میگفت تاکسیرانهای پتربورگ آن شب همه را مجانی به میدان ایساک میآورند. از ماشین پیاده شدم و پیاده به سمت میدان به راه افتادم.
آنجا تکاپویی به راه بود. در مسیرهای منتهی به میدان از تیروتختههای مبلمان، شوفاژ و سیمْ سنگر میساختند و اتوبوسهایی را در کنار آنها در عرض خیابان قرار میدادند. نزدیک مجسمهی نیکالای اول بنزین بود که در بطریها سرازیر میشد. کوکتلمولوتوفها را مأموران پلیسی تهیه میکردند که به صفوف مقاومت مردمی پیوسته بودند. روی دیوار کاخ مارینسکی بلندگویی مشغول کار بود و خبر میداد که تانکها چطور در مسکو به راه افتادهاند و یکی از شهروندان زیر شنیِ آنها له شده است. در پایان نیز اعلام شد لشکر تانک پسکوف به سوی پتربورگ در حرکت است. معلوم نیست چرا کسی احساس هراس نمیکرد.
جمعیت فقط هنگامی به دلهره افتاد که پانزدهبیستتایی آمبولانس به میدان آمد. قضایای پزشکی معمولاً بیرون از محدودهی قهرمانی قرار میگیرد، و به اشتباه. بسیار محتمل است که قهرمانیِ واقعی نه در میدان نبرد، بلکه پس از آن، در اتاق بیمارستان، اتاق عمل یا اتاق زخمبندی رخ دهد. این فکر در کنار خبر لشکر پسکوف اعصاب همه را متشنج میکرد. حضور آمبولانسها، و پزشکانی که کنار آنها سیگار میکشیدند و روپوش سفیدشان در باد خنک شبانگاهی تکان میخورد، تأییدی بود بر صحت خبر.
من به سنگرها نگاه میکردم و در این فکر بودم که آنها برای تانکها هیچ مانعی به شمار نمیآیند. آنها فقط مانع حرکت کسانی خواهند شد که بخواهند از میدان فرار کنند. گذشتن از آن تودههای زباله کار سختی بود. تصمیم گرفتم که اگر سر و کلهی تانکها پیدا شد، از میدان فرار نکنم. به نظرم میرسید امنترین نقطه مرکز طوفان است. با خودم گفتم بهترین کار آن است که از پایهی مجسمهی نیکالای اول بالا بروم. امیدوار بودم تانکها نه خودشان را به مجسمه بکوبند و نه آن را گلولهباران کنند. تاکنون یک بار بلشویکها به آن رحم آورده و برای سازهی منحصربهفرد آن ارزش و اهمیت قائل شده بودند (مجسمه فقط دو نقطهی اتکا در دو پای عقب اسب نیکالای دارد). البته معلوم هم نبود که رانندهی تانک در آن شب به یاد نقاط اتکای مجسمه بیفتد.
آن شب خبری از تانکها نشد. میگفتند لشکر در هر کیلومتر چند تایی از تانکهایش را از دست میداد. آنها یکییکی از رده خارج میشدند، چون رانندههایشان نمیخواستند مردم غیرنظامی را زیر خود له کنند. اگر بخواهم از اصطلاحی متناسب با همان اوضاع و شرایط استفاده کنم، «تا حد مرگ» دلشان نمیخواست. نمیدانم این ماجرا حقیقت داشت یا نه، ولی حدود ساعت سه شب از رادیو اعلام کردند که ستون تانکها حرکتشان را متوقف کردهاند. شورای لنینگراد از همه برای حمایتشان تشکر کرد و درخواست کرد به خانههایشان برگردند. من که در آن زمان در آن سوی رود نِوا، در محلهی رژِفکا، زندگی میکردم نمیتوانستم این درخواست را اجابت کنم. مشکل همان مشکل معمول پتربورگ بود: پلها؛ هنوز دو سه ساعتی به پایین آمدنشان باقی مانده بود.
از سنگرها گذشتم و در بولوار نِفسکی به راه افتادم. میرفتم و به این فکر میکردم که امروز آخرین باری است که در پتربورگِ آزاد قدم میزنم، فردا حتماً لشکر پسکوف دست و بالَش را جمع میکند و هر طور هست خود را به شهر میرساند و آنگاه زندگیِ بهکلی متفاوتی آغاز خواهد شد. نمیتوانستم تصور کنم چه زندگیای خواهد بود و آیا در آن جایی برای خانهی پوشکین هست یا نه. برای خانه و جزیره. جدّم را به خودم یادآوری میکردم: ما در شرایطی مشابه به یک شیوه عمل کرده بودیم، هر کس به شکلی که از دستش برمیآمد. حالا فقط همین مانده بود که من بروم به قزاقستان، نزد خانوادهام، تا قرینهسازیِ سرگذشتها را تکمیل کنم. نمیدانستم قضیه در برخی ویژگیهای خانوادگی ما بود یا در ویژگیهای اوضاع میهنمان که هرازگاهی ما را در برابر مسائل لاینحل قرار میداد. فقط احساس میکردم نیرویی که هم من و هم جدم را به حرکت درمیآورد، هیچ ارتباطی به جنگجویی یا میل به مبارزه نداشت (من محقق بودم و او معلم)، بلکه بیشتر کوششی بود برای گریز از افتادن به ورطهی حیوانیتی که بیهیچ اشتباهی در سیمای مدعیان تازهی رهبری مملکت دیده میشد.
در بولوار نِفسکی قدم میزدم و نمیدانستم که روز بعد لیخاچوف در میدان دوارتْسُوایا در برابر جمعیت صد و بیستهزارنفری میایستد و «حکومت» جدید را غاصبانی خودخوانده مینامد و تنها دو روز پس از آن معلوم میشود که کودتا شکست خورده است. نمیدانستم که پس از مدتی کوتاه مردمی که در میدان ایساک و دوارتْسُوایا گرد آمده بودند و برای روسیه آیندهای خردمندانه و دموکراتیک و غربی میخواستند، دیگر برای حکومت دموکراتیک روسیه اهمیتی نخواهند داشت و البته روسیه نیز، به همان شکل، دیگر برای غرب اهمیتی نخواهد داشت. در میان چیزهای جزئیتر، این را هم نمیدانستم که خاطرهی آن پرسهزنیِ من در میدان ایساک بیست سال بعد لبخند به لبم خواهد نشاند. سالها مطالعهی تاریخ یک چیز به من آموخته است: بشریت هدف ندارد، فقط بشر است که هدف دارد. و جدی میگویم که فقط باید به بشر پرداخت. به هر چیزی فراتر از بشر هیچ امیدی نمیتوان بست.
کنار ایستگاه مسکو به شکلی غیرمنتظره با یک نظامی گرم صحبت شدم. به نظرم سرگرد بود. آن شب خیلیها سر صحبت را با یکدیگر باز میکردند. شب خاصی بود.
از او پرسیدم: «حاضرید به غیرنظامیها شلیک کنید؟»
سرگرد جواب داد: «سعی میکنیم کار به آنجا نکشد.»
سری فرود آوردم و به راهم ادامه دادم. به میدان آلکساندر نِفسکی که رسیدم، ایستادم. آنطرفتر راهی نبود. پیش رویم تودهی عظیم پلِ بازشده به سیاهی میزد. با دیدن آن ناگهان احساس خستگی و گرسنگی کردم. به یاد تکه نانم افتادم و دستم را در جیب فروبردم. تکهنان کمی خشک و کجوکوله به نظرمیرسید، ولی له نشده بود. بوی ترش آن را به درون سینه فرستادم و پل آهسته شروع کرد به پایین آمدن.
پینوشت:
۱. کلمهی قهوه در زبان روسی، بر خلاف قاعده که باید خنثی باشد، از لحاظ دستوری مذکر به شمار میآید. رعایت یا عدم رعایت این قاعدهی دستوری یکی از نشانههایی است که تحصیلکردگان را از عوام متمایز میکند.
۲. کاخ اسمولنی که پس از انقلاب ۱۹۱۷ روسیه مقر مقامات شهر لنینگراد شده بود، پیش از انقلاب پانسیونی بود به نام «انستیتو دوشیزگان نجیب» برای تربیت و آموزش دختران.
۳. شهری در قزاقستان.
۴. نقشی در آیین ازدواجهای سنتی روسها، شبیه به ساقدوش.
۵. خانهی پوشکین در جزیرهی واسیلیِفسکی در پتربورگ واقع است.
۶. از حاکمان روسیهی کییفی در سدهی دهم میلادی.
۷. تاریخ کودتای شماری از اعضای تندرو حزب کمونیست برای گرفتن قدرت از گورباچوف. کودتا با مقاومت مردمی، که یلتسین رهبریشان میکرد، ظرف دو روز شکست خورد، ولی به دلیل بیثبات کردن فضای سیاسی کشور یکی از عوامل مهم فروپاشی اتحاد شوروی به شمار میآید.
۸. اشاره به شخصیت و صحنهای از رمان «گارد سفید» میخاییل بولگاکوف.
طبيعت روي کرهي زمين يک بار با عصر يخبندان آخرالزمان را تجربه کرده است. خطر…
«من در محیط کارم مورد استثمار قرار گرفتم.»«حقوق واقعی من پایمال میشود.»«سهامدار و مالک حقوق…
آنهایی که در امریکای شمالی زندگی میکنند یا در اروپای غربی، یا حتی در دیگر…
فیلمهای اخیر کریستوفر نولان دیریابند و آخرین ساختهی او، اوپنهایمر، نیز از این قاعده مستثنا…
محفوظ در یال کوهسالان به جستوجوی گیاهان ناشناخته بود که یکی از همولایتیها را دید…
روزهای پایانی دیماه ۱۳۹۸. اعلام میشود که ارکستر سمفونیک تهران به رهبری شهداد روحانی، رهبر…