/

خانه و جزیره

داستانی از یوگنی وادالازکین

جیرجیر حلقه‌ی فیلم سیاه‌وسفید: سال ۱۹۱۹، پتروگراد گرسنه، نمای نزدیک از منار کلیسای پطرس و پولس. جد من، مدیر دبیرستان، که عینک پنسی‏‌اش روی بینی‌‏اش جا انداخته بود، پس از آنکه خانواده را نزد آشنایانش به کی‏یف فرستاد، خودش داوطلبانه به ارتش سفید پیوست. در آن زمان چه چیزهایی به چشمش خورده بود؟ آب شور و کدر دریاچه‌ی سیواش یا آسمان لاجوردی یالتا؟ من حتی نمی‌‏دانم او کجا جنگیده بود. فقط این معلوم است که هیچ‏گاه به خانه‏‌اش در بولوار تروئیتسکی بازنگشت: آنجا همه می‏‌دانستند به چه دلیل مدتی از او خبری نبوده است. پس از قلع‌وقمع سفیدها، به پیروی از شعر «پتربورگ، هنوز نمی‌‏خواهم بمی‌رم» ماندلشتام نزد خانواده‏اش به کی‏یف رفت و سرانجام همین جانش را نجات داد. پتربورگ جایی همان دورها ماند و تبدیل شد به روایتی خانوادگی و پرتوی از سعادت گذشته‌‏ها. تبدیل شد به خانه‌‏ای متروکه، که خانواده تازه پس از دهه‏‌های طولانی به آن بازگشت. خانواده در هیأت من.

عکس‌‏های رنگی از فرودگاه پولکُوا. در پاییز ۱۹۸۶ به شهرِ کنار رود نِوا پرواز کردم و وارد دوره‌ی دکتری پژوهشگاه ادبیات روس شدم که بیشتر به نام «خانه‌ی پوشکین» معروف است. جهانگردان گاهی این مؤسسه را با موزه‌ی ملی پوشکین در خیابان مویکا، شماره‌ی ۱۲، اشتباه می‏‌گیرند، ولی «خانه‌ی پوشکین» خانه‌ی پوشکین نبود. البته خیلی حیف شد، چون ساختمان بسیار زیبایی است با کلی ستون. چرا پوشکین نباید اینجا زندگی می‏‌کرد؟ اگر به خواست ما، کارمندان خانه‌ی پوشکین، بود، حتماً او را در همین خانه اسکان می‌‏دادیم.

همه‌ی ما دلمان می‏‌خواست کاری برای پوشکین انجام بدهیم. و تازه فقط ما هم نبودیم. یک نشریه‌ی آلمانی در شرح عکس دختر من در جلو برج اسپاسکی در کرملین نوشت که این خانه‌ی پوشکین است. به‌رغم دادن اطلاعات اشتباه، آلمانی‏‌ها نشان دادند که خیلی خوب با نظام ارزش‏گذاری ما آشنا شده‌‏اند. منطقی به نظر می‌‏رسد که خانه‌ی او دقیقاً در مهم‌‏ترین میدان کشور قرار داشته باشد.

ورود من به خانه‌ی پوشکین مصادف شد با تدارک برای نمایشی دانشجویی به مناسبت هشتادسالگی دمیتری سرگِیِویچ لیخاچوف، که در آینده سال‏‌های سال معلم من شد (از نظر رسمی: رئیس). قرار بود همان قهرمانان قرون وسطایی -که دِ.اِس. (این نامی بود که در گروه ادبیات روسیه باستان به او داده بودند) درباره‌‏شان کتاب می‏‌نوشت- به او تبریک بگویند. نقش واسیلکوی تِرِبووْلیایی، که با خدعه‌ی شاهزادگان کور شد، به من افتاده بود. باید رمانس واسیلکو را با همراهی گیتار اجرا می‌‏کردم. مشخص است که صدایم باید می‌‏لرزید، تا اندازه‌‏ای برای همدردی با واسیلکو، ولی بیش از آن، به سبب آنکه داشتم به دانشمندی با شهرت جهانی تبریک می‌‏گفتم. قاعدتاً جنایت شاهزادگان در مقایسه با آنچه دِ.اِس. به حکم تقدیر در اردوگاه‏‌های کار اجباری دیده بود، چندان وحشتناک نبود، ولی به‌هرحال با همدلی به آواز من گوش می‌‏داد.

سپس یک بار دیگر همین نمایش را در جشن دیگری به همان مناسبت در رستوران اجرا کردیم. این بار در آستانه‌ی نمایش موفق شدم گلویم را تر کنم و صدایم کمتر لرزید. باید بگویم که نگاه لیخاچوف به مقوله‌ی جشن و ضیافت کاملاً نگاه روسیه باستان بود. خوشش می‌‏آمد آدم‏‌های نزدیک به خود را دورش جمع کند، در خانه، در تالارهای ضیافت، یا در خانه‌ی خارج از شهرش در شهرک دانشمندان در کامارُوا. ما هشتادسالگی دمیتری سرگِیِویچ را در رستوران توریست‏‌های خارجی جشن گرفتیم، زیرا در رستوران‏‌های معمولی بعد از ساعت هفت شب دیگر نوشیدنی نمی‌‏دادند (کسی الآن آن کارزار ضدالکل یادش هست؟) لیخاچوف سنگین نمی‏‌نوشید، ولی چون می‏‌دانست همکارانش از نوشیدنی‏‌های قوی‏‌تر نیز رویگردان نیستند، تدابیر لازم را به خرج داده بود تا همه چیز مهیا باشد.

برای آنکه سر و ته قضیه‌ی جشن‏‌ها را هم بیاورم، خاطره‌ی آخرین جشن تولد دمیتری سرگِیِویچ را، که من هم در آن حضور داشتم، نقل می‏‌کنم. در آن زمان دیگر مدت‌‏ها بود که آواز نمی‌‏خواندم. تحت‌تأثیر لیخاچوف تبدیل شده بودم به مرد متون کتبی و این بار برایش شعر سرودم. در این شعر، در میان بسیاری چیزهای دیگر، این اندیشه‌ی محبوب او بازتاب یافته بود که نوزایی روسیه از شهرستان آغاز خواهد شد:

گرمای جان‏سوز. آکاردئون در دوردست شکوه می‏‌کند.
به هم خوردن کرکره‌‏ها. غژغژ پله‏‌ها.
روستای کامارُوا: اینجا از هر سه روستایی
یکی عضو فرهنگستان است.
قهوه با جنس مذکر[۱] روی میز است.
گفته‌‏ها همه صحیح و سنجیده. با هیجان احساس می‏‌کنی
که چطور افزایش سطح سواد در روستا
زمینه‏‌ساز نوزایی در سراسر روسیه می‌‏شود.

بله، من در آن زمان دیگر آواز نمی‏‌خواندم. ولی تا آن زمان که می‏‌خواندم، فقط دمیتری سرگِیِویچ نبود که گوش می‌‏داد. معلوم شد تمام آوازهای من بر یکی از همدوره‌‏ای‏‌هایم در دوره‌ی دکتری نیز تأثیر گذاشته است، بر تانیا، دختر آلمانی روس‏‌تباری از قزاقستان. لیخاچوف او را «روح ساکت جمع ما» می‏‌نامید. تعریفی بی‏‌نهایت دقیق. من -که روح ساکت جمع ما نبودم- به دست‌وپا افتادم و پس از یک سال و خرده‌‏ای تانیا همسر من شد.

تمام آن یک سال رابطه‏‌مان را پنهان نگه داشتیم. به نظرمان می‏‌رسید خانه‌‏ای که هر دو از آن سر در آورده بودیم، فقط باید یک عشق را در خود بپروراند: عشق به علم. هر نوع رابطه‌ی دیگری که میان محققان برقرار می‌‏شد، به نظر ما -نمی‏‌گویم خیانت- ولی نوعی بی‌‏نزاکتی بود. ما در خوابگاه دانشجویان دکتری زندگی می‌‏کردیم که با معیارهای شوروی در زمره‌ی خوابگاه‏‌های خوب بود. من آنجا یک تخت داشتم و تانیا -که دانشجوی سال آخر بود و برای دفاع از رساله‌‏اش آماده می‏‌شد- یک اتاق مستقل.

من هر روز به دیدن دانشجویی می‏‌رفتم که در آن زمان در علم بسیار بیش از خودم پیشرفت کرده بود. پس از یک روز شلوغ که در خانه‌ی پوشکین یا در کتابخانه گذرانده بودم، بی‌‏هیچ خستگی از روش‌‏های تاریخ‏‌گذاری دست‌نوشته‌‏های روسیه‌ی باستان جویا می‏‌شدم، یا از ویژگی‏‌های لهجه‌ی نووْگورودی یا ترجمه‌ی فلان قطعه از متون روسی باستان. اشتهای علمی‌‏ام در حوالی غروب دوچندان می‌‏شد.

فکر می‌‏کنم دخترک هم می‏‌فهمید این مسیر به کجا ختم می‏‌شود، ولی نمی‏‌توانست دست رد به سینه‌ی محقق کنجکاو بزند. در آن سال‌‏ها، سال‌‏های کمک متقابل و بی‌‏چشمداشت، این کار پسندیده نبود. من به توضیحات تانیا گوش می‌‏دادم و حس می‏‌کردم چطور خون به گوش‏‌هایم می‌‏دود. کف دست‏‌های سردم را به گوش‌‏ها می‌‏چسباندم و از پشت کف‏‌دست‌‏ها دیگر چیزی نمی‌‏شنیدم. البته بدون آنها هم چیزی نمی‌‏شنیدم. فقط به انگشتان سبُک تانیا نگاه می‏‌کردم و پنهانی در آرزوی آن می‌‏سوختم.

در کل، خوابگاه دانشگاهی برای آدم‌‏های خانواده‏‌دار جای چندان مناسبی نبود. مدیر خوابگاه کسی بود به نام والنتین ایوانویچ، از حزبی‌‏های پرسابقه و با سرگذشتی دشوار. دشواری سرگذشتش، بنا به شایعات، در آن بود که سابقاً وقتی مدیریت هتلی مختص خارجی‏‌ها را بر عهده داشت، وارد کار سازمان‏دهی خدمات جنسی برای مهمانان هتل شده بود. او دختران چشم‏‌آبی عضو سازمان جوانان حزب در لنینگراد را به چنگال حریص امپریالیست‏‌ها می‌‏انداخت و پاداشش را به ارز خارجی می‌‏گرفت (این مسأله‌ی ارز خارجی مهم‏‌ترین بند اتهاماتش بود). خطر حبسی درازمدت بالای سرش چرخ می‌‏زد، ولی روابطی تصورناپذیر در کمیته‌ی ایالتی حزب در آخرین لحظه به دادش رسیدند. ضمن آنکه در آن زمان یاد و خاطره‌ی «دوشیزگان نجیب» هنوز در کاخ اسمولنی زنده بود[۲] و مقامات از خطای والنتین ایوانویچ (و به‌ویژه از اینکه او گیر افتاده بود) راضی نبودند. برای والنتین ایوانویچ مجازات بدیع و بسیار مؤثری در نظر گرفتند: او را به سمت مدیر خوابگاه دانشجویان دکتری منصوب کردند.

تجربه‏‌های سازمان‏دهی والنتین ایوانویچ در اینجا باتوجه به بی‌‏پولیِ مفرط دانشجویان هموطن هیچ کاربردی نداشت. مدیر خوابگاه که به کشیدن بارِ سنگینِ زندگیِ بدون ارز عادت نداشت، به گرفتن باج‏‌های ناقابل به روبل روی آورد. هنگامی که همکار من، ولادیسلاف، تقاضا کرد که همسرش هم در مدت تحصیل او ساکن خوابگاه شود، والنتین ایوانویچ شگفت‌‏زده گفت: «تصورش را بکنید که من از شما تقاضا کنم هزار روبل به من بدهید.» ولادیسلاف که زبان‏شناس بود، کنایه را دریافت، ولی هزار روبل (که در آن زمان مبلغ هنگفتی به شمار می‌‏آمد) در دست و بالش پیدا نمی‌‏شد.

من هم هزار روبل نداشتم، ولی داشتم کاملاً رایگان در اتاق همسر آینده‏‌ام زندگی می‌‏کردم. والنتین پتروویچ از این نکته‌ی کوچک در زندگی ما (که دیگر زندگی مشترک شده بود) خبر نداشت، وگرنه شکی نبود که برای‌مان خرج زیادی می‌‏تراشید. ولادیسلاف هم پس از مدتی تفکر و تأمل به گورباچوف نامه نوشت. نامه‏‌اش، طبق مقررات، سرانجام در اسمولنی فرود آمد. یک زیست‏‌شناس عضو فرهنگستان علوم را فرستادند تا به قضیه رسیدگی کند. زیست‏‌شناس همه‌ی ساکنان خوابگاه را جمع کرد و مدتی طولانی به ولادیسلاف و دانشجویان دکتری سرکوفت زد که جناب گورباچوف را از کارهای مهمش بازمی‌‏دارند. پس از آنکه به همه، غیر از والنتین ایوانویچ، سرکوفت زد، از آنجا رفت. بعدها فهمیدیم که یکی از برجسته‏‌ترین متخصصان بی‏‌مهرگان در برابر ما سخنرانی کرده بود.

ولی نظارت فقط از جانب والنتین پتروویچ اعمال نمی‏‌شد. تقریباً هر روز تعداد زیادی از همخوابگاهی‏‌ها به اتاق تانیا می‌‏آمدند و هرازگاهی تغییراتی را که در آنجا رخ می‌‏داد ثبت و ضبط می‌‏کردند. یک بار یکی از این تغییرات عبارت بود از جوراب‏‌های من، که ناغافل از زیر تخت تانیا بیرون زده بودند.

سؤال بی‏‌آلایشی مطرح شد: «این جوراب کیه؟»

تانیا موضوع صحبت را عوض کرد، ولی مشخص بود که راز کوچک ما به آخرین روزهای عمرش رسیده است. با آنکه من از آن به بعد جوراب‏‌هایم را چنان قایم می‌‏کردم که گاهی خودم هم پیدایشان نمی‏‌کردم، باز آنها توانایی شگفت‏‌انگیزی از خودشان نشان می‏‌دادند که در نامناسب‏‌ترین لحظات خودنمایی کنند و در معیت خمیردندان و لوازم اصلاح و زیرپوش‏‌های من از گوشه‏‌ای بیرون بپرند.

البته همه از همه‌چیز خبر داشتند و مسأله فقط خبررسانی رسمی بود که ما مدام آن را به تعویق می‌‏انداختیم. نگارش رساله‌ی دکتری‌‏مان داشت به پایان می‌‏رسید، ابتدا تانیا و بعد من. لیخاچوف هم ابتدا به تانیا و بعد به من پیشنهاد کار در خانه‌ی پوشکین را داد. وقتی برای استخدام من مشکل جدیِ گرفتن اجازه‌ی اقامت در لنینگراد پیش آمد دمیتری سِرگِیِویچ (که قبلاً به هر زحمتی بود اجازه‌ی اقامت تانیا را درست کرده بود) چند نفری از کارمندان بخش ادبیات روسیه‌ی باستان را جمع کرده و گفته بود: «نمی‌‏خواهم یک بار دیگر به اسمولنی بروم و روبیندازم. شنیده‏‌ام ژنیا و تانیا… خیلی با هم دوستند. اگر ازدواج کنند مشکل اجازه‌ی اقامت ژنیا خودبه‏‌خود حل می‌‏شود. نمی‏‌توانید از خودشان بپرسید چه برنامه‌‏ای دارند؟»

کارمندان دست‏‌ها را از هم باز کرده و گفته بودند: «دمیتری سرگِیِویچ، آخر چطور می‏‌شود درباره‌ی این مسائل از کسی سؤال کرد؟»
لیخاچوف جواب داده بود: «در کمال صراحت.»

فردای آن روز همه خبردار شده بودند که برای اجازه‌ی اقامت من نیازی به رو انداختن نیست. از آن روز به بعد، ما در چشم همکاران‌مان موقعیت به‌کلی متفاوتی پیدا کردیم که مرتبط با مسائل خانوادگی بود، درست همان‌طور که پدر و مادری، وقتی مشاهده می‏‌کنند که فرزندانشان بزرگ شده‌‏اند، شروع می‌‏کنند به دادن نصیحت‏‌های بزرگسالانه. سکوت پرطنینی که پیش‏تر حول موضوعات ممنوعه برقرار می‏‌شد، جای خود را به درک و تفاهمی به همان اندازه پرشور و هم‌همه می‏‌دهد. گاه اتفاق می‌‏افتاد که خانم‏‌های پژوهشگاه زمزمه‏‌کنان نشانیِ داروخانه‏‌هایی را به تانیا می‌‏دادند که وسایل پیشگیری درشان پیدا می‌‏شد؛ یکی از کمبودهای آن روزگار. ما هم، به پیروی از اخلاق آکادمیک، همچنان وانمود می‌‏کردیم که همه‌ی روابطمان صرفاً معطوف به مسائل علمی است. هنگامی که پس از ازدواج، با همه‌ی اینها شکم تانیا رو به رشد گذاشت دیگر معلوم شد که در روابط ما هیچ خاصیت آکادمیکی وجود ندارد.

ما سه بار عروسی گرفتیم: در قراغندی[۳]، کی‏یف و پتربورگ. ضمن آنکه در هر شهر هم کوپن خرید حلقه و پوشاک دریافت کردیم. سال ۱۹۸۹ بود و در بازار آزاد هیچ‌چیز نمی‌‏شد خرید. انصافاً از کوپن‏‌ها فقط برای خرید لباس عروسی تانیا، حلقه‌‏ها و کفش استفاده کردیم. برای بقیه‌ی چیزها پول نداشتیم. کت‌وشلوار عروسی را قوم و خویش‏های من هدیه دادند. در عوض، کفش را که آن زمان بسیار بسیار نایاب بود، در هر سه شهر خریدیم. وقتی کمدمان از قوطی کفش پر شد احساس می‏‌کردیم جاعلان ازدواج هستیم.

عروسی پتربورگمان را در خوابگاه گرفتیم. در آنجا برای این قبیل برنامه‏‌ها «اتاق لنین» را در اختیار ما قرار می‌‏دادند. اتاق اختصاص داشت به دوره‏‌های جلدشده‌ی روزنامه‌‏های پایتخت، و البته مطابق رسم‌ورسوم رایج، مجسمه‌ی نیم‌‏تنه‌ای از کسی که اتاق به نامش بود نیز آنجا گذاشته بودند. ولی من با این مجسمه خیلی مخالف بودم و نمی‌‏توانستم حضورش را در مراسم ازدواجم تحمل کنم. از آن گذشته، با شناختی که از خلق‌وخوی بعضی مهمانان داشتم، احتمال می‏‌دادم که حضور رهبر پرولترهای جهان در این مراسم برای خود او هم ختم به خیر نشود. بیرون بردن لنین از اتاق تنها راه‌حل ممکن بود.

البته این لنین لنینِ نسبتاً بزرگی بود و من ابتدا حتی شک داشتم که بتوانم به‌تنهایی آن را بیرون ببرم. از طرف دیگر، دلم نمی‏‌خواست کس دیگری را وارد ماجرایی کنم که عواقبش مشخص نبود؛ هرچه باشد، اتحاد شوروی هنوز برقرار بود. به مجسمه نزدیک شدم و کمی آن را بلند کردم. با وجود ابعاد مرعوب‌‏کننده‌‏اش اصلاً سنگین نبود. لنین توخالی از آب درآمد. مانند بقیه‌ی ساخته‏‌های شوروی (و از جمله خود اتحاد شوروی) فقط در ظاهر ابعاد عظیمی داشت. بی‌‏هیچ زحمتی آن را بیرون بردم.

کنار اتاق توالت از رده خارجی قرار داشت. لنین را آنجا گذاشتم و رویش را با روزنامه پوشاندم. بلافاصله معلوم شد که اقدام من خطایی عقیدتی بوده است. اولین نفری که توجه مرا به این مسأله جلب کرد، یکی از کارمندان مدیریت داخلی ساختمان بود. درحالی‌که به لنینِ داخل توالت اشاره می‏‌کرد، پرسید: «خیلی فکر کردید تا به این نتیجه رسیدید؟»

واقعاً برای آن تصمیم خیلی فکر نکرده بودم. وقتش را نداشتم. انتقال لنین در ساعت پنج‌و‌نیم انجام گرفته بود، نیم‌‏ساعت قبل از ورود مهمانان. ابرهای سیاه با سرعتی باورنکردنی روی هم انباشته می‏‌شدند. مدیریت خوابگاه جلسه‌ای اضطراری تشکیل داد و عمل مرا غیراخلاقی ارزیابی کرد. من بیهوده سعی می‏‌کردم به آنها بقبولانم که توالت از رده خارج است و هیچ اثری از فضولات انسانی در آن نیست، و اینکه اگر رهبر در اتاق می‌‏ماند ممکن بود کسی از مهمانان، در حالت غیرهشیاری، صدمه‌‏ای به آن بزند. بااین‌حال رأی شورای عالی آن بود که مراسم عروسی باید لغو شود. والنتین ایوانویچ به دلیل نامعلومی حاضر نبود، وگرنه شکی ندارم که مسأله از طریق مالی حل می‏‌شد.

سر و کله زدن ما تا ساعت ۱۷ و ۵۸ دقیقه طول کشید. ساعت ۱۷ و ۵۹ دقیقه اتومبیل وُلگای سیاهی کنار خوابگاه توقف کرد و دمیتری سرگِیِویچ لیخاچوف از آن پیاده شد. هنگامی که غرق در نگرانی به‌واسطه‌ی لنین به استقبالش رفتم، اصلاً انتظار نداشتم که حضور رئیسم چنان تأثیر مثبتی روی همه‌ی مقامات خوابگاه بگذارد. معلوم بود که همه‌‏شان دچار شوک شده‏‌اند. جروبحث موقوف ماند و همگی با شادمانی به دانشمند مشهور خوشامد گفتیم. او هیچ بویی از آن مجادله‌ی عقیدتی نبرد. از من پرسید: «اشتباه نکرده‌‏ام؟ برای ساعت شش دعوت کرده بودید؟»

تأیید کردم: «بله، ساعت شش.»
سایران ساعت هفت آمدند.

از دمیتری سرگِیِویچ خواهش کردیم نقش «پدر نیابتی»[۴] را بازی کند. او و همسرش، زیناییدا آلکساندرووْنا، کنار ما نشستند. زندگی مشترک شگفت‌‏انگیز آنان، که در آن زمان نزدیک به شصت سال قدمت داشت، انگار به زندگی خانوادگی ما نیز رنگ و معنا داد. به نظرم می‌‏آید دعای خیر آنها در عشق ما، که به لطف خدا بیش از دو دهه عمر کرده است، سهم مهمی دارد.

لیخاچوف و همسرش پنج ساعت همراه ما بودند و خودشان گفتند که رکوردشان در ماندن در مهمانی را شکسته‏‌اند. البته کسانی پیدا شدند که افتخار شکستن این رکورد را هم پیدا کردند. ساعت دو نیمه‌‏شب بعضی از مهمانانمان به خانه‏‌هایشان زنگ زدند و خبر دادند که نتوانسته‏‌اند قبل از جمع شدن پل متحرک از جزیره بیرون بیایند[۵] و ناچارند شب را پیش ما بمانند. جشن تمام روز بعد نیز ادامه پیدا کرد. باز حدود ساعت دو نیمه‌‏شب بستگان مهمانان‌مان یک بار دیگر خبردار شدند که آنها به دلایل کاملاً عینی نمی‌‏توانند به خانه برگردند. وقتی اهل خانه می‌‏پرسیدند که این بار چه اتفاقی افتاده است، مهمانان دوباره، در کمال صداقت و صراحت، به جمع شدن پل‏‌ها اشاره می‏‌کردند. در آن روزهای پرغوغا بود که من فهمیدم دلیل موجه در پتربورگ یعنی چه. دلیلی که در برابرش هیچ حرفی نمی‏‌شود زد.

صبح روز بعد، پلیسی را سر میز دیدم. با وجود آنکه یونیفورم به تن داشت، برای کار نیامده بود. با جدیت و تمرکز داشت باقیمانده‌ی سالادها را می‌‏خورد و آنها را با کنیاک پایین می‌‏داد. وقتی بقایای همه‌ی خوردنی‏‌های روی میز را تمام کرد، ازدواجمان را به ما تبریک گفت و پرسید باز هم نوشیدنی الکلی داریم یا نه. در کمال تعجب من نداشتیم. پلیس سری جنباند، پیاله‌ی بزرگی برداشت و هر مایعی را که ته تمام ظرف‏‌ها و گیلاس‌‏های روی میز مانده بود در آن خالی کرد. گفت اسم این نوشیدنی «کوکتل پلیس‌‏ها»ست، چشمکی به ما زد و تمام آن را با یک جرعه سر کشید. پس از آن، دیگر او را ندیدیم.

پس از جشن، نوبت به روزهای کاری رسید. در همان حال که در خانه‌ی پوشکین جا می‌‏افتادم، دریافتم که جز دمیتری سِرگِیِویچ آدم‏‌های دیگری هم آنجا کار می‌‏کنند که خیلی با هم فرق دارند؛ مثلاً نیکالای آندرِیِویچ، متخصص آموزش دفاعی شهروندان که پنهان نمی‌‏کرد برای نهادهای دیگری هم کار می‌‏کند. آدمی بود قدکوتاه، موسفید (موهایش را با دقت به عقب شانه می‌‏کرد) و -آن‌طور که حالا یادم می‌‏آید- نسبتاً پیر. هیچ‌وقت نمی‏‌خندید، ولی خیلی وقت‏‌ها با گوشه‌ی لب‏‌هایش لبخند می‌‏زد و انگار می‌‏خواست بفهماند که حرف مخاطبش را زیاد جدی نمی‏‌گیرد و شاید در آینده صحت و سقم آنها را بسنجد. هرازگاهی خانه‌ی پوشکینی‏‌ها را جمع می‌‏کرد و برایشان می‌‏گفت در موقعیت‏‌های اضطراری چه باید بکنند. گاه نسخه‌ی المثنای حرف‏هایش را به‌صورت کتبی هم آماده می‏‌کرد و با تیتر «قابل توجه همگان» به تابلو اعلانات می‏‌آویخت.

روزی دیوانه‌‏ای به خانه‌ی پوشکین آمد. واقعه‌ی چندان عجیبی نبود. هر چند وقت یک بار دیوانه‏‌ای سر از خانه‌ی پوشکین درمی‏‌آورد. معمولاً آدم‏‌های آرامی بودند که نظریات و مقالات بدیعی با خودشان می‌‏آوردند. یک بار حتی یکی از نوادگان شاهزاده ایگور[۶] به بخش ادبیات روسیه‌ی باستان آمد که او هم آدم بسیار آرامی بود. ویژگی منحصربه‏‌فرد دیوانه‏‌ای که آن روز به خانه‌ی پوشکین آمده بود این بود که چندان آرام نبود. و ضمناً می‏‌خواست لیخاچوف را ببیند.

دمیتری سرگِیِویچ، که هیچ‌کس را از مصاحبت خودش محروم نمی‏‌کرد، در آن لحظه مشغول گپ زدن با مراجع دیگری بود. هنگامی که دیوانه قاطعانه اصرار کرد که منتظر خواهد ماند، خانم‌‏های همکارْ مرا صدا زدند. به نظرشان می‌‏رسید بردن چنین آدمی پیش یک پیرمرد هشتادساله ممکن است خطرناک باشد و از من خواستند یک جوری او را دست‏‌به‌‏سر کنم. کوشیدم سر صحبت را با او باز کنم، ولی جواب شنیدم که او فقط با لیخاچوف حرف می‌‏زند. من آن زمان جوان بیست‌وپنج‏ساله‌ی نسبتاً قرص و محکمی بودم و در صورت لزوم می‌‏توانستم بدون زحمت زیادی از پس این آدم مریض بربیایم. مشکل فقط اینجا بود که نمی‏‌دانستم چنین لزومی وجود دارد یا نه. من که چندان علاقه‏‌ای به روش‏ه‌ای پلیسی نداشتم، نمی‌‏توانستم فقط بر مبنای اینکه کسی نمی‏‌خواهد با من حرف بزند، به خشونت متوسل بشوم. سکوت ادامه پیدا می‌‏کرد.

در همان لحظه، نیکالای آندرِیِویچ، که گزارش ماجرا را شنیده بود، وارد شد. با گام‌‏های نظامی عرض اتاق را طی کرد و هنگامی که به برهم‏‌زننده‌ی نظم و آرامش سازمان رسید، فقط یک کلمه بر زبان آورد: «مدارکتان!» مرد به معنای واقعی کلمه به لرزه افتاد. نیکالای آندرِیِویچ بی‌‏آنکه اختصارگویی‌‏اش را تغییر دهد، دستور داد: «دنبال من بیایید!» مرد که یک سر و گردن از او بلندتر بود و نصف او سن داشت، سربه‌‏زیر به دنبال او روان شد. به‌رغم آنکه در درونْ خود را آدم میانه‏‌روی می‏‌دانم، ناچارم اعتراف کنم که این رفتار نیکالای آندرِیِویچ واقعاً جذبه داشت.

یادم هست نیکالای آندرِیِویچ در نوزدهم اوت ۱۹۹۱ [۷] چه چهره‌ی پرتب‏‌وتابی داشت. لابد موقعیت کشور در آن روز واقعاً به نظرش اضطراری می‏‌آمد. با تبختر در راهروها قدم می‌‏زد و به همه توصیه می‏‌کرد آرامششان را حفظ کنند و توضیح می‌‏داد که اگر کسی مرتکب خطایی نشود کاری به کارش ندارند. سخنان آرامش‏‌بخش او همه را به دلهره انداخته بود. من از کنار او گذشتم و از پله‌‏ها بالا رفتم و خود را به بخش ادبیات روسیه‌ی باستان رساندم. همان‌طور به آنجا شتافتم که قایق‏‌نشینان هنگام طوفان به سمت جزیره می‌‏شتابند. لیخاچوف نیز بخش ما را با همین کلمه‌ی «جزیره» می‌‏نامید. یک بار که داشت یکی از همکاران‌مان را که مرتکب بی‏‌احتیاطی شده و با سالژنیتسین مکاتبه کرده بود از بازداشت نجات می‌‏داد، به او گفته بود: «شما متوجه نیستید که در یک جزیره زندگی می‏‌کنید.»

هنگامی که وارد بخش شدم، ابتدا خیال کردم کسی آنجا نیست. ولی اینطور نبود. لیخاچوف در گوشه‏‌ای نشسته بود. معلوم نیست چرا با دیدن او به یاد سرهنگ توربین افتادم که در دبیرستانی خالی منتظر یارانش بود.[۸] لیخاچوف پس از سلام گفت: «عجب پست‏‌فطرت‏‌هایی!» تأیید کردم. دمیتری سرگِیِویچ گفت که نوه‌‏اش، وِرا، به همراه خانواده‏‌اش با قطار عازم آلمان هستند و او در این فکر بود که آنها فرصت کرده‌‏اند از مرز عبور کنند یا نه.

پس از آنکه به خانه برگشتم، بی‌‏هدف از پنجره مشغول تماشای ماشین‏‌ها شدم. در خانه تنها بودم: تانیا به همراه دختر یک‌‏ساله‏‌مان، ناتاشا، پیش پدر و مادرش در قراغندی بود. بی‏‌هیچ امیدی دکمه‌ی رادیو را چرخاندم (فقط صدای آهنگ‏‌های چایکوفسکی به گوش می‌‏رسید) و ناگهان به موج «شهرِ باز» رسیدم. رادیو همه‌ی مردان شهر را فرامی‏‌خواند که برای دفاع از ساختمان شورای شهر لنینگراد به سوی میدان ایساک قدیس بروند. وقتی عبارت «همه‌ی مردان شهر» را شنیدم، به این فکر افتادم که چنین فراخوانی را ممکن بود آتنی‏‌ها، رومی‏‌ها، یا اهالی نووْگورود در دوره‌ی باستان بدهند. در این کلمات، نسیمی از تاریخ احساس می‌‏شد که آن شب مرا نیز با خود برد. می‌‏خواستم به تانیا در قراغندی تلفن کنم، ولی این کار را نکردم. به‌علت اختلاف ساعت، آنجا دیگر دیروقت بود، و مهم‌‏تر از آن، می‌‏ترسیدم تانیا از من بخواهد از خانه بیرون نروم. چون فرصت شام خوردن هم پیدا نکرده بودم، تکه‏‌ای نان سیاه در جیب گذاشتم، چتر برداشتم و رفتم بیرون.

دیروقت بود. اتوبوسی در کار نبود و سعی کردم جلو ماشینی را بگیرم. اولین ماشینی که توقف کرد، فولکس‏‌واگنی بود با چند سرنشین فنلاندی که تا حد مرگ ترسیده بودند. خیال رفتن به میدان ایساک قدیس را نداشتند. دقیقاً برعکس، با شور و حرارتی که معمولاً در خونشان نیست، مسیر هلسینکی را پرسیدند. دومین ماشین تاکسی بود و مرا تا میدان ایساک برد، یا درست‏‌تر بگویم، تا خیابان بالشایا مارسکایا، که به میدان منتهی می‌‏شد. در آنجا به اولین خط سنگربندی‌‏ها رسیدیم. راننده از من پول نگرفت. می‌‏گفت تاکسی‏ران‏‌های پتربورگ آن شب همه را مجانی به میدان ایساک می‌‏آورند. از ماشین پیاده شدم و پیاده به سمت میدان به راه افتادم.

آنجا تکاپویی به راه بود. در مسیرهای منتهی به میدان از تیروتخته‏‌های مبلمان، شوفاژ و سیمْ سنگر می‏‌ساختند و اتوبوس‏‌هایی را در کنار آنها در عرض خیابان قرار می‏‌دادند. نزدیک مجسمه‌ی نیکالای اول بنزین بود که در بطری‏‌ها سرازیر می‌‏شد. کوکتل‏‌مولوتوف‌‏ها را مأموران پلیسی تهیه می‌‏کردند که به صفوف مقاومت مردمی پیوسته بودند. روی دیوار کاخ مارینسکی بلندگویی مشغول کار بود و خبر می‌‏داد که تانک‏‌ها چطور در مسکو به راه افتاده‏‌اند و یکی از شهروندان زیر شنیِ آنها له شده است. در پایان نیز اعلام شد لشکر تانک پسکوف به سوی پتربورگ در حرکت است. معلوم نیست چرا کسی احساس هراس نمی‌‏کرد.

جمعیت فقط هنگامی به دلهره افتاد که پانزده‌‏بیست‏‌تایی آمبولانس به میدان آمد. قضایای پزشکی معمولاً بیرون از محدوده‌ی قهرمانی قرار می‏‌گیرد، و به اشتباه. بسیار محتمل است که قهرمانیِ واقعی نه در میدان نبرد، بلکه پس از آن، در اتاق بیمارستان، اتاق عمل یا اتاق زخم‏‌بندی رخ دهد. این فکر در کنار خبر لشکر پسکوف اعصاب همه را متشنج می‏‌کرد. حضور آمبولانس‏‌ها، و پزشکانی که کنار آنها سیگار می‏‌کشیدند و روپوش سفیدشان در باد خنک شبانگاهی تکان می‌‏خورد، تأییدی بود بر صحت خبر.

من به سنگرها نگاه می‌‏کردم و در این فکر بودم که آنها برای تانک‌‏ها هیچ مانعی به شمار نمی‌‏آیند. آنها فقط مانع حرکت کسانی خواهند شد که بخواهند از میدان فرار کنند. گذشتن از آن توده‏‌های زباله کار سختی بود. تصمیم گرفتم که اگر سر و کله‌ی تانک‌‏ها پیدا شد، از میدان فرار نکنم. به نظرم می‌‏رسید امن‏‌ترین نقطه مرکز طوفان است. با خودم گفتم بهترین کار آن است که از پایه‌ی مجسمه‌ی نیکالای اول بالا بروم. امیدوار بودم تانک‏‌ها نه خودشان را به مجسمه بکوبند و نه آن را گلوله‏‌باران کنند. تاکنون یک بار بلشویک‏‌ها به آن رحم آورده و برای سازه‌ی منحصربه‏‌فرد آن ارزش و اهمیت قائل شده بودند (مجسمه فقط دو نقطه‌ی اتکا در دو پای عقب اسب نیکالای دارد). البته معلوم هم نبود که راننده‌ی تانک در آن شب به یاد نقاط اتکای مجسمه بیفتد.

آن شب خبری از تانک‏‌ها نشد. می‌‏گفتند لشکر در هر کیلومتر چند تایی از تانک‌‏هایش را از دست می‏‌داد. آنها یکی‌‏یکی از رده خارج می‏‌شدند، چون راننده‏‌هایشان نمی‏‌خواستند مردم غیرنظامی را زیر خود له کنند. اگر بخواهم از اصطلاحی متناسب با همان اوضاع و شرایط استفاده کنم، «تا حد مرگ» دلشان نمی‌‏خواست. نمی‏‌دانم این ماجرا حقیقت داشت یا نه، ولی حدود ساعت سه شب از رادیو اعلام کردند که ستون تانک‌‏ها حرکتشان را متوقف کرده‏‌اند. شورای لنینگراد از همه برای حمایتشان تشکر کرد و درخواست کرد به خانه‌‏هایشان برگردند. من که در آن زمان در آن سوی رود نِوا، در محله‌ی رژِفکا، زندگی می‏‌کردم نمی‏‌توانستم این درخواست را اجابت کنم. مشکل همان مشکل معمول پتربورگ بود: پل‌‏ها؛ هنوز دو سه ساعتی به پایین آمدنشان باقی مانده بود.

از سنگرها گذشتم و در بولوار نِفسکی به راه افتادم. می‏‌رفتم و به این فکر می‌‏کردم که امروز آخرین باری است که در پتربورگِ آزاد قدم می‏‌زنم، فردا حتماً لشکر پسکوف دست و بالَش را جمع می‌‏کند و هر طور هست خود را به شهر می‌‏رساند و آن‏گاه زندگیِ به‌کلی متفاوتی آغاز خواهد شد. نمی‏‌توانستم تصور کنم چه زندگی‏‌ای خواهد بود و آیا در آن جایی برای خانه‌ی پوشکین هست یا نه. برای خانه و جزیره. جدّم را به خودم یادآوری می‏‌کردم: ما در شرایطی مشابه به یک شیوه عمل کرده بودیم، هر کس به شکلی که از دستش برمی‏‌آمد. حالا فقط همین مانده بود که من بروم به قزاقستان، نزد خانواده‌‏ام، تا قرینه‏‌سازیِ سرگذشت‌‏ها را تکمیل کنم. نمی‌‏دانستم قضیه در برخی ویژگی‏‌های خانوادگی ما بود یا در ویژگی‏‌های اوضاع میهن‌مان که هرازگاهی ما را در برابر مسائل لاینحل قرار می‏‌داد. فقط احساس می‌‏کردم نیرویی که هم من و هم جدم را به حرکت درمی‏‌آورد، هیچ ارتباطی به جنگجویی یا میل به مبارزه نداشت (من محقق بودم و او معلم)، بلکه بیشتر کوششی بود برای گریز از افتادن به ورطه‌ی حیوانیتی که بی‏‌هیچ اشتباهی در سیمای مدعیان تازه‌ی رهبری مملکت دیده می‌‏شد.

در بولوار نِفسکی قدم می‌‏زدم و نمی‌‏دانستم که روز بعد لیخاچوف در میدان دوارتْسُوایا در برابر جمعیت صد و بیست‏‌هزارنفری می‏‌ایستد و «حکومت» جدید را غاصبانی خودخوانده می‏‌نامد و تنها دو روز پس از آن معلوم می‌‏شود که کودتا شکست خورده است. نمی‌‏دانستم که پس از مدتی کوتاه مردمی که در میدان ایساک و دوارتْسُوایا گرد آمده بودند و برای روسیه آینده‌‏ای خردمندانه و دموکراتیک و غربی می‌‏خواستند، دیگر برای حکومت دموکراتیک روسیه اهمیتی نخواهند داشت و البته روسیه نیز، به همان شکل، دیگر برای غرب اهمیتی نخواهد داشت. در میان چیزهای جزئی‏‌تر، این را هم نمی‌‏دانستم که خاطره‌ی آن پرسه‏‌زنیِ من در میدان ایساک بیست سال بعد لبخند به لبم خواهد نشاند. سال‏‌ها مطالعه‌ی تاریخ یک چیز به من آموخته است: بشریت هدف ندارد، فقط بشر است که هدف دارد. و جدی می‌‏گویم که فقط باید به بشر پرداخت. به هر چیزی فراتر از بشر هیچ امیدی نمی‏‌توان بست.

کنار ایستگاه مسکو به شکلی غیرمنتظره با یک نظامی گرم صحبت شدم. به نظرم سرگرد بود. آن شب خیلی‏‌ها سر صحبت را با یکدیگر باز می‏‌کردند. شب خاصی بود.

از او پرسیدم: «حاضرید به غیرنظامی‌‏ها شلیک کنید؟»
سرگرد جواب داد: «سعی می‌‏کنیم کار به آنجا نکشد.»

سری فرود آوردم و به راهم ادامه دادم. به میدان آلکساندر نِفسکی که رسیدم، ایستادم. آن‏‌طرف‌‏تر راهی نبود. پیش رویم توده‌ی عظیم پلِ بازشده به سیاهی می‏‌زد. با دیدن آن ناگهان احساس خستگی و گرسنگی کردم. به یاد تکه نانم افتادم و دستم را در جیب فروبردم. تکه‌‏نان کمی خشک و کج‏‌وکوله به نظرمی‏‌رسید، ولی له نشده بود. بوی ترش آن را به درون سینه فرستادم و پل آهسته شروع کرد به پایین آمدن.

 

پینوشت:
۱. کلمه‌ی قهوه در زبان روسی، بر خلاف قاعده که باید خنثی باشد، از لحاظ دستوری مذکر به شمار می‌‏آید. رعایت یا عدم رعایت این قاعده‌ی دستوری یکی از نشانه‏‌هایی است که تحصیل‌‏کردگان را از عوام متمایز می‌‏کند.
۲. کاخ اسمولنی که پس از انقلاب ۱۹۱۷ روسیه مقر مقامات شهر لنینگراد شده بود، پیش از انقلاب پانسیونی بود به نام «انستیتو دوشیزگان نجیب» برای تربیت و آموزش دختران.
۳. شهری در قزاقستان.
۴. نقشی در آیین ازدواج‏‌های سنتی روس‏‌ها، شبیه به ساقدوش.
۵. خانه‌ی پوشکین در جزیره‌ی واسیلیِفسکی در پتربورگ واقع است.
۶. از حاکمان روسیه‌ی کی‌‏یفی در سده‌ی دهم میلادی.
۷. تاریخ کودتای شماری از اعضای تندرو حزب کمونیست برای گرفتن قدرت از گورباچوف. کودتا با مقاومت مردمی، که یلتسین رهبری‌شان می‌کرد، ظرف دو روز شکست خورد، ولی به دلیل بی‏‌ثبات کردن فضای سیاسی کشور یکی از عوامل مهم فروپاشی اتحاد شوروی به شمار می‌‏آید.
۸. اشاره به شخصیت و صحنه‏‌ای از رمان «گارد سفید» میخاییل بولگاکوف.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

همه‌گیری دهشتناکِ مرگ

مطلب بعدی

رویارویی با اضطراب‌های اجتماعی اقتصادی

0 0تومان