خیابان ملاصدرای شیراز را بستهاند. راستهی طلافروشها کیپتاکیپ آدم ایستاده. صدای آمبولانس میآید. سه مرد سیاهپوش زیر دو کتف مرد سبزپوش با ریش سیاه یکدست را گرفتهاند و میکشند سمت دستگاه آهنی رنگورورفتهی کدر. به گواهی یکی از شاهدان پایههای این دستگاه زنگ زده و شبیه کاتر چاپخانههاست. دستمال سیاه…
ادامهما ۱۳۰۰ نفر بودیم. جاده ساوه را که هر روز به سمت چهاردانگه میرفتیم، میرسیدیم به چهارراه بوتان و درِ کارخانهای برایمان باز میشد که پدران خیلیهایمان قبلاً هم همانجا کارگر بودند. روز برای ما وقتی شروع میشد که پایمان را در حیاط میگذاشتیم و وقتی تمام میشد که خودمان…
ادامهابتدا هیچکس نبود؛ نه مردی، نه زنی، نه بچهای، نه جنبندهای. ابتدا یک جادهی خاکی بود که سرریز میشد به یک گودی. نه اینکه اینجا خرابه باشد. نه! اینجا روستای آدمکوتولههاست. یکی از هفت روستای شگفتانگیز جهان. خانهها به جایی که ما ایستادهایم نزدیکاند و ساختمانهای نیمهکاره همه جا پهن.…
ادامه