مردم در پچپچهاند. فردا روز اعدام است. اجرای حکم سه بار به تعویق افتاده و این بار یا اجرای حکم یا بخشش. مردان و زنان در کوچه و خیابان چشم در چشم میشوند، چشمها لبریز از تردید و امید است، حرفها آغشته به اضطراب. بچههای دبیرستان نور از آقای سالاری معلمشان میپرسند فردا چه میشود؟
هوا ابری است. ابری فشرده و انبوه و زمستانی. سرد است. نسیمی که از دریا به سمت بلوار دادسرا و زندان نور میوزد نشانی از بهار ندارد. کامیار سالاریان، مدیر عامل انجمن حمایت از حقوق زندانیان، در مسیر خانه مقتول در رفتوآمد است. مادر جوانِ ازدسترفته گفته: «نمیدانم. نمیتوانم. تا آخرین لحظه هیچچیز معلوم نیست.»
چشمهای مادرِ محکوم جان ندارد. هفت سال پیش درگیری جوانها در چهارشنبهبازار شهر رنگ خون گرفت و زندگی پسر نوزدهسالهاش در یک چاردیواری محصور شد. مادر عبدالله حسینزاده هرگز اجازه نداد کبری خانم به پایش بیفتد و التماس کند. به مریم خانم حق میداد، دو پسر داشت که یکی در تصادف از دست رفته بود و دیگری در این درگیری.
مادر، خواهرها، برادر و بستگان جلو در زندان ایستادهاند برای آخرین خداحافظی. کبری خانم چادر به کمر بسته. صدای کشیده شدن دمپاییهای پلاستیکیاش روی آسفالت با نالههای بیاختیار سینهاش هماهنگ است. «پسرم داغون شده. به پاهاش دستبند زدهاند. توی سلول انفرادی است.»
سیزدهساله بود که عروس شد. مادر دو پسر و سه دختر است. دوازده سال پیش بیماری ام.اس شوهرش را خانهنشین کرد و کبری خانم نانآور خانه شد. «سالهاست در خانههای مردم کار میکنم، بهجز بچههای خودم از بچه برادرم هم نگهداری میکنم. هشتنه سر عائله هستیم و یک خانه. نه زمین داریم و نه سرمایه. در شالیزار مردم کار کردهام. با مصیبت دخترها را به خانه بخت فرستادم. بیماری شوهرم پیشرفته است نمیتواند کار بکند. خودم بارها او را آوردهام تهران و در بیمارستان بستری کردهام.»
قرص آرامبخش را ته گلو میاندازد و جرعهای آب میخورد. «اگر بگویند پسرت را میکشیم حق دارند. آنها دو پسر از دست دادهاند. اما اگر ببخشند کنیزیشان را میکنم. هر چه آنها بخواهند. وقتی این اتفاق افتاد تا یکسال نمیتوانستم از خانه بیرون بیایم. پسرم اهل دعوا نبود نمیدانم آن روز چه شده بود. بعد از حادثه هم که آمدند خانه وسایلش را گشتند هیچ چاقویی نداشت. هیچچیز نداشت. او از کودکی جوشکاری کرده بود، سرش به کار خودش بود. آن روز میخواست برود عروسی دوستش…»
مریم علینژاد چند سال از کبری خانم جوانتر است. صورت سفیدش در سیاهی روسری و چادر قاب شده. بیستویکساله بود که مادر شد. پسرش حسین روی ترک دوچرخه در خیابان رکاب میزد که با موتور تصادف کرد. چند سال بعد از این داغ، چهارشنبه روزی در بازار سرگرم خرید بود که خواهرزادهاش را مضطرب و هراسان دید. احساسی عجیب سراپایش را لرزاند، کیسههای خرید از دستش رها شد. سوار ماشین خواهرزاده شد، وقتی گفتند که در بازار دعوا شده ناگهان شکست. «همانجا شکستم. دست به دامن ائمه شدم اما کار از کار گذشته بود. در این سالها خشم زیادی داشتم. ششهفت سال از حادثه میگذرد اما وکیل نگرفتهام، با خدا گفتم که تو قاضی باش و من وکیل.»
شب انتظار
این شب آخرین شب است برای دو خانواده. کبری و فامیل و دخترانش قرآن به سر گرفتهاند. خواهرها از دلهره گوشههای ناخن را به دندان کندهاند. خواهر کوچکتر دستها را به هم میمالد. «خانم مداحی که آمده بود میگفت مادرش خیلی مهربان است. خدا کند به ما رحم کند. رنگ برادرم امروز پریده بود.»
تلفنها زنگ میخورند. نگرانی از اجرای حکم، از چند هفته پیش، هنرمندان تهرانی را به تکاپو انداخته بود. خانواده حسینزاده بارها تأکید کرده بودند که هیچوقت با دریافت پول راضی نخواهند شد، پس کسی حرف از پول نزند. با این همه هنرمندان سینمایی و ورزشکاران پولی جمع کردند و به حسابی ریختند تا ورزشگاه یا مدرسهای ساخته شود به نام عبداله حسینزاده. عبدالغنی حسینزاده، پدر مقتول، از ورزشکاران بهنام شهر است. خبر اجرای حکم روز دوشنبه در خبرگزاری ایسنا منتشر شده. تلفنها زنگ میخورد. با عادل فردوسیپور تماس گرفته میشود. شب اهالی نور و رویان در استان مازندران برنامه ۹۰ میبینند که مجری برنامه از خانواده حسینزاده طلب گذشت میکند. فوتبالیستهای نامی دست به تلفن میبرند و با برنامه تماس میگیرند. همه این حرفها برای این است که فردا دل مریم خانم و عبدالغنی نرمتر شود و پسر را که حالا بیستوششساله است ببخشند. دستهای زبر کبری خانوم بیقرارند. «پشت در زندان داربست زدهاند.» پسر در سلول تنهاست. نماز میخواند و نماز میخواند.
هیچ موبایلی عکس و فیلم نگرفت
دو ساعت پیش از اجرای حکم مردم دور داربست ایستادهاند. آسمان سیاه است. صدای «یا حسین» تا امواج دریا کشیده میشود. اشک بر چشم کبری خانم خشکیده. سه خواهر قرآنبهدست در سه گوشه میدان اعدام فریاد میزنند. دریا میجوشد. گروهی از مردان در بالای شیروانیها جا گرفتهاند. با هر بار چرخیدن لولای درِ زندان نگاهها به درگاه برمیگردد و صداها بلندتر میشود، «یا امام زمان». عبدالغنی و همسرش داخل زندان هستند. مریم خانم با شنیدن فریاد یا حسین گریه میکند. اشک بر چشم کبری خانم خشکیده. روی زمین نشسته، انگار کودکی که بیخیال پاها را روی زمین کشیده و به فکر بازی است. پدر محکوم روی تپهای ماسه نشسته و عصا را زیر چانه زده. برادر دست بر میلهها میکوبد.
صندلی چوبی را میآورند. این صندلی تا دیروز برای نشستن بود امروز برای اینکه کسی روی آن بایستد و کسی پایههایش را بلغزاند. با دیدن صندلی و طناب اعدام صدای ضجهها بالا میگیرد. «امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء.»
پنج و بیستودو دقیقه. «شفاعت، شفاعت»، «عموغنی شفاعت، شفاعت». این مراسم با اعدامهای دیگر فرق دارد. کسی با موبایل عکس و فیلم نمیگیرد. انگار همه مردم شهر در تلاشند تا هر کدام سهمی در این نتیجه داشته باشند.«ولیا و حافظا و قاعدا و ناصرا …» صدای جیغ در آهنی و چرخش نگاهها. بهجز یک پسر نوجوان هیچ کودکی در این میدان نیست. فاطمه تنها فرزندِ غنی امروز به مدرسه نرفته و در خانه مانده. صدای یا حسین از دیوار زندان عبور میکند و به جوان میرسد. «تمام تنم با شنیدن صدا لرزید.»
مردم خاموش نمیشوند. «التوبه توبه، بخشد گناهان مرا، توبه توبه». هوا، آبیِ تیره. کبری خانم دست را روی میله گذاشته و صورت را روی دستها، چشمها را بسته شاید این ساعت و این طناب را فراموش کند. برگردد به دوازدهسالگی و بیخیالی. نمیشود.
شش و سه دقیقه. بعد از این طلوع این دو مادر و پدر چه حالی خواهند داشت؟ شش و یازده دقیقه در باز میشود. لحظاتی سکوت و ناگهان فریاد و ضجه خواهران اوج میگیرد. جوان را میآورند. سر را تا جایی که میتواند بالا گرفته تا از زیر چشمبند جمعیت را ببیند. کبریخانم تقلا میکند از لای میلهها به این سو بیاید. رئیس زندان سر کبریخانم را در دستها میگیرد و میخواهد که آرام باشد. پاهای جوان را روی صندلی میگذارند. هنوز سر را بالا گرفته و میچرخاند. فریاد میزند «یا ابوالفضل» جمعیت جواب میدهد. منشی میکروفن را به دست میگیرد. سکوت هوا را منجمد میکند. «بسمالله الرحمن الرحیم…»
میکروفن را که به مریم خانم میدهند نفسها در سینه حبس میشود. «اگر شما الان یا حسین میگویید من یازده سال است که یا حسین سر میدهم.» چشمها میجوشند. دریا زیر آسمانی که در تلاش روشن شدن است میجوشد. مریم خانم محکم حرف میزند و ترسها بیشتر میشود. «شش سال از مرگ پسرم میگذرد مگر من مادر نیستم. من چه باید بگویم شما که امروز این جا جمع شدهاید فردا که جوان دیگری چاقو به دست گرفت و همه را زد میگویید چرا رضایت دادید. من تا این لحظه وکیل پسرم شدم و قاضی خداست. من حاضرم ارث پسرم را بدهم و قصاص انجام شود چون خانه من خالی شده. وقتی مادر سفره میاندازد برای این است که بچههایش دورِ آن بنشینند. مادر این جوان دو پسر دارد اما کنار سفره من خالی است.»
صدای هقهق جمعیت شنیده میشود. سربازان نیروی انتظامی سرها را پایین انداختهاند. حرفهای مریمخانم تمام نشده. «هیچ وقت چنین انتظاری از هیچ مادری ندارم. اگر به شما بگویند فرزندتان بیمار است همین الان همه شما این جا را خالی میکنید و میروید چون عزیزتر از فرزند در زندگی نیست.»
باز «یا حسین»، «عمو غنی، ببخش». طناب را دور گردن جوان میاندازند. جوان سر بالا میگیرد تا غنی و همسرش را ببیند. التماس میکند مریم خانم دست را بالا میبرد و بر صورت جوان سیلی میزند. بغض هفتساله جوان میترکد. زخم هفتساله، شرم هفتساله نمایان میشود. «من کوچک شما هستم. به پدر و مادرم رحم کنید. عمو غنی ببخش. خاله مریم ببخش.»
غنی و مریم خانم طناب را از دور گردن جوان برمیدارند. گریه و التماس آمیخته با ترس جمعیت به حیرت بدل میشود. صدای سوت و کف، گریه و خنده در خیابان میپیچد و از دیوار زندان میگذرد.
کبری خانم خود را از میلهها عبور داده و به غنی میرساند به پایش میافتد و در آغوش مریم خانم جا میگیرد. مادری که هفت سال از این دیدار گریخته این بار خود را رها میکند تا بغض و گریه این سالیان را در آغوش کسی بریزد که شبهای زیادی کینهاش خواب از چشمهایش گرفته بود. برای کبری خانم هیچ آغوشی از آغوش این مادر آرامشبخشتر نیست. دلش میخواهد میتوانست این گریه را ساعتها و ساعتها ادامه دهد تا سبک شود. خواهرها همدیگر را در آغوش گرفتهاند. مأموران نیروی انتظامی اشکها را با سرآستین پاک میکنند. چشمهای رئیس زندان میدرخشد. تمام شد. پایان یک جدال هفتساله. مردم به امام جمعه شهر تبریک میگویند. قنبر قنبری، دادستان شهرستان نور، امید دارد با این بخشش میزان جرایم مرتبط با سلاح سرد در این شهرستان کاهش یابد. «با توجه به تمهیدات و سیاستهای داستگاه قضایی میزان ارتکاب به جرایم با سلاح سرد در سال ۹۲ کاهش یافته و بهمراتب کمتر هم میشود. در این بخشش دیدیم که در آخرین لحظه عاطفه و تدین اولیای دم اجازه اجرای حکم را نداد ولی مجرمان باید بدانند این یک استثناست و درصد کمی از موارد قصاص منتهی به عفو میشود. به جوانان توصیه میشود در درگیری خونسرد باشند و بهموقع به مراجع قضایی مراجعه کنند تا به حق و حقوقشان رسیدگی شود. این عفو بارقه امیدی است برای مجرمانی که پشیمان هستند و درسی است برای مجرمان.»
سالاریان، مدیرعامل انجمن حمایت از زندانیان، حالا خسته نیست. دستهای غنی را به نشانه بالا میگیرد و گرد میدان میچرخاند مردم از غنی تشکر میکنند و صلوات میفرستند. تقدیر و تشکر تا پراکندن مردم و خالی شدن میدان ادامه دارد. این اولین عفو در ملأ عام است در شهرستان نور. خورشید خرامان در آسمان پیش میآید. فوجی از چلچله در آسمان میچرخد. بهار آمده.
دوستان جوان خوشحالند، میگویند حاضرند برای نشان دادن ارادت خود به خانواده حسینزاده به شکل نمادین چند چاقو را کنار دریا دفن کنند تا این بخشش درس عبرتی باشد برای جوانان شهر. تا چاقوها همه غلاف شود. دیگر هیچ کسی خشم خود را به تیغه تیز چاقو نسپارد و روزگارِ خانوادهها را سیاه نکند.
خانه غنی شلوغ است. فاطمه هنوز اشک میریزد. مریم خانم به دیوار تکیه داده. «پسرم حسین که رفت عبداله تکیهگاه من شد. چند وقت پیش بچهای آمد در خانه ما و با گریه گفت خواب پسربچه زیبایی را دیده که گفته به مادرم بگو به فکر فاطمه باشد. عبداله شانزدهساله بود اما هیکل جوان بیستساله را داشت.»
کبری خانم یک سال پیش به دیدن مریم خانم آمده اما او نتوانسته بود کبری خانم را بپذیرد. «دلم برایش میسوزد او هم مادر است. دعوا هم در اول ماجرا بین پسرهای ما نبوده اما بههرحال در این میان پسر من بیگناه از دست رفت.»
هنوز باورش نمیشود که بخشیده. «به خودم میبالم. لحظهای که در زندان باز شد و داخل رفتم تمام تنم عرق کرده بود. به آقای سالاریان گفتم چه کنم؟ فکر نمیکردم بتوانم حرف دلم را بزنم. من او را به خاطر پسرم بخشیدم. به این خاطر که جوانها دیگر چاقو با خود نداشته باشند تا خود و خانوادهشان را اسیر نکنند. اگر چاقویی در این دعوا نبود در نهایت همدیگر را میزدند. دستی و پایی میشکست اما کسی جان نمیداد. من فقط پسرم را از دست ندادم. من از هفت سال پیش مردهام.»
آشنایی عبدالغنی حسینزاده با جوان محکوم به اعدام به پیش از دعوا در چهارشنبهبازار برمیگردد. غنی مربی پسر بود در مدرسه فوتبال. او شاگرد نافرمانی نبود و غنی هیچوقت فکر نمیکرد در آیندهای نه چندان دور سرنوشتش به زندگی این پسر گره بخورد. بعد از حادثه و دادگاه و حکم، عبدالغنی تصمیم درباره قصاص را به همسرش واگذار کرد. «من بیرون از خانه کار میکنم اما برای مادری با این همه داغ که مدام هم در خانه است زندگی خیلی سختتر است. همسرم آدم معتقدی است و من اختیار را به او دادم. امیدوارم این جوان از زندان درس گرفته باشد و بعد از این هیچ وقت دعوا نکند و در کنار خانوادهاش زندگی سالمی داشته باشد.»
غنی، مریم خانم و فاطمه راهی قبرستان میشوند. این جا خانه پسرانشان است. آنها در قاب عکس نگاه میکنند. قبرستان پر است از گلدان گل بنفش و سفید. روی قبر سیاه نوشتهاند: «طلوع دلانگیز دوم مرداد هزاروسیصدوشصتونه، غروب غمانگیز سیام آبان هزاروسیصدوهشتادوشش. مریم خانم بر قبر دست میکشد. «امیدوارم خونت هدر نرود.»
عکسها از صبا طاهریان