یک) به روایت مخاطبان
کیسههای زهواردررفتهی آبیرنگشان را از روی شانهی لباسهای نخکششده زمین میگذارند و به دهان «طلا» که در عکس باز مانده خیره میشوند؛ ردیفی از دندانهای سیاه و پوسیده روبهرویشان است و زیر عکس فقط یک جمله مرقوم شده: «دروازه غار».
ـ میشناسیدش؟
با هم میگویند: «نه.»
پس چطور یک پرترهی نصبشده روی دیواری از دیوارهای معمولی این شهر توانسته نظر دو نوجوان زبالهجمعکن را جلب کند؟ میخندند و شانه بالا میاندازند؛ یکیشان میگوید که انگاری طلا را قبلاً جایی دیده و دیگری میگوید برای اینکه زنِ «توی عکس» معتاد است و او که از «خرابی دندان» میترسد، هیچ وقت نمیخواهد معتاد شود. با اینکه زبالهجمعکنهای کمپ کودکان بیسرپرست آرژانتین هستند و کورهسوادی بیشتر ندارند، با یک نگاه، پیام عکس حامد سوداچی را فهمیدهاند و حالا همان پرترهی سیاهوسفید پیرزنی به نام «طلا» آنها را به اقرار واداشته: «خیلیها تو همین خیابونای نزدیکِ آرژانتین معتادن، شبا تو پارک یا تو جوب میخوابن.» انگار اما مکثشان روی عکس به همین دلیل ساده هم نیست، چیزی در نگاهشان میگوید که آنها زخمیِ مواد مخدر هستند و این عکس برایشان کلی خاطره آورده:
ـ اهل کجایید؟
ـ افغانستان.
دو) به روایت عکاس
سه سال پیش حامد سوداچی فهمید جایی در جنوب شهر هست به اسم دروازه غار؛ محل بروبیای معتادان تهران، محلهی قدیمیترین ساقیها و بهروزترین جنسهای ارزان، محلهای که شبها پاتوق آسمانجلهایی میشود که یا از رعشهی خماری در جویها میخوابند یا از شدت نشئگی جایی پنچر میشوند: «از همان موقع شروع کردم به عکاسی از آنها. طلا را هم همانجا پیدایش کردم. اینها آخر خطی هستند، بالای شهرشان میشود چهارراه ولیعصر، هیچکدامشان بالاتر از این نیامدهاند.» اتفاقاً یک روز هم طلا را میآورد خیابان انقلاب تا کمی شهر را به پیرزنی نشان دهد که بیش از دو دهه، دود نگذاشته از پیشرفت تهران چیزی بداند: «کاش نمیآوردم، البته تجربهی خوبی بود اما طلا خیلی زود به مردم واکنش نشان میداد. قیافهاش داد میزند معتاد است اما از اینکه مردم خودشان را عقب میکشیدند و میترسیدند با او روبهرو شوند حرصش میگرفت.» این فقط یکی از راههای همراهی حامد با تهخطیهای دروازه غار بوده. بعدها به این فکر میافتد که از عکسهایی که در آن روزها گرفته، نمایشگاهی راه بیندازد تا مردم ببینند مخدر با چهرهی آنها چه کرده است: «مشکل انتخاب محل ارائهی این عکسها بود، دوست داشتم جایی باشد که مردم عادی در رفتوآمد روزمره آنها را ببینند.»
سه) به روایت دیوار
عکسهای او مربعهای یک متر در یک متر هستند که با سریش روی دیوار میچسباند. هر روز، یک جای شهر و تنها یک عکس. در پایین هر عکس نام دروازه غار، که محل ثبت چهرهی معتاد توی عکس است، به خط نستعلیق نوشته شده و همین بیواسطه بودن تصاویرش عابران را متوجه آن میکند: «عکسهای من منزوی هستند، اگرچه در گوشهای از یک دیوار نصب شدهاند، غربت دارند. برای همین نظر مردم جلب میشود، اول فکر میکنند ممکن است یک پوستر تبلیغاتی باشد اما وقتی که نزدیکتر میشوند و هیچ نشانی از تبلیغ پیدا نمیکنند، ناگهان با چهرهی مسخشده و بههمریختهی معتاد داخل تصویر مواجه میشوند و جا میخورند، البته خیلیها هم اصلاً نگاه نمیکنند و رد میشوند!»
حامد در این روزها، جایی همان اطراف، زاغسیاه مخاطبان عکسهایش را چوب زده؛ از آنها حین مواجهه با عکسها، عکس گرفته و فکر میکند یکی از آن چیزها که این نمایشگاه خیابانی و سیار را به جامعه نزدیکتر میکند تجربهی «ترس» در حین دیدن عکسهاست: «مردم پس از اینکه میفهمند این عکس است ناگهان جا میخورند و سریع اطرافشان را نگاه میکنند، انگار خودشان را برای دیدن این عکس متهم تصور میکنند.» رابطهی بین مردم و عکسها هم، که حامد در طول این چند روز شاهدش بوده، محلهبهمحله توفیر داشته: «مهم این است که عکسها بر دیوار کدام محله نصب میشدند. مثلاً در خیابان قائممقام با وجود جو اداریاش، مخاطب کم نبود، اما بعضی جاها نتوانستم حتی برای چند دقیقه عکس را روی دیوار نگه دارم، کسی به سرعت میآمد و آن را میکَند.» برگزاری چنین نمایشگاهی نیاز به مجوز دارد و او نتوانسته و شاید هم نخواسته که چنین مجوزی داشته باشد.
چهار) به روایت عکسها
در مقام عکاسی که دست روی آسیبی اجتماعی گذاشته، فکر میکند که هیچ جایی برای نصب عکسهایش بهتر از خیابانهای شهر نیست اما چه فایده که هیچ نهادی رسماً مسؤولیت مدیریت این کار را بر عهده ندارد، مگر اینکه این عکسها را مثل آگهیهای تبلیغاتی ببینیم که در آن صورت مأموران شهرداری وارد عمل میشوند تا چهرهی شهر را تمیز کنند: «فاصلهی مردم و هنر مهم است؛ من سعی کردم که این فاصله به حداقل برسد. خیلیها میآیند به این عکسها دست میزنند. من که آنطرفتر ایستادهام خداخدا میکنم که چشم مردم متوجه این عکسها بشود، بیایند نزدیک بایستند و به آن نگاه کنند. یک روز یکی از عکسهایم را چسبانده بودم جلو فرهنگسرای ارسباران، اما مردم بدون توجه به آن رد میشدند و دست آخر هم نگهبان فرهنگسرا آمد و عکس را از دیوار کند، دوباره چسباندم، باز هم کند و این کار آنقدر ادامه پیدا کرد تا بالاخره چند نفری آن را دیدند ولی باز هم از دیوار کنده شد.»
میگوید در خیابان برادران مظفر، وقتی یکی از عکسهایش را به دیوار چسبانده، کارگران جمع شدهاند دورش. اول خواستهاند از ترسشان آن را بکنند، بعد یکی مانع شده و حامد میدیده که همانجا حلقه زدهاند و از عکس چشم برنمیداشتند: «واقعاً برایم جالب بود بدانم چرا اینطور ایستادهاند پای عکسم و دارند نگاهش میکنند. بعد فهمیدم که همهی آن کارگرها معتادان ترککرده بودند.» از اینکه فکر میکند هنوز ممکن است عکسش روی همان دیوار خیابان مظفر مانده باشد برق شوق به چشم میآورد، انگار که موفقیتی بزرگ در نمایشگاهی مهم به دست آورده. اما زیست دهروزهی او از اینگونه به نمایش گذاشتن عکسها تجربههایی هم برایش داشته، مثل کشف قوانین نانوشته خیابان و دیوارهایش: «خب، فهمیدم که هر کدام از دیوارهای این شهر یک متولی دارند. مثلاً وقتی عکسم را روی دیوار یک محیط فرهنگی نصب کردم، چند باری توسط افراد مختلف کنده و تکهتکه شد اما یک جای دیگر، چند ساعتی بدون مزاحمت روی دیوار ماند.» میگوید: «حالا زخم اعتیاد از محله بیرون آمده و از چهارراه ولیعصر هم رد شده است؛ الآن دیگر شاید آدمهایی محلههای بالا و پایین شهر باشند که میدانند دروازه غار کجاست و اعتیاد چه بلایی بر سر مردمش آورده.» سوداچی تا امروز عکسهایش در حکیمیه، نیاوران، فرمانیه، وزرا، بلوار کشاورز، قائممقام فراهانی، وزرا و چند خیابان دیگر به مردم نشان داده و سودای آن دارد که با عکسهایش به همهی دیوارهای این شهر سرک بکشد.