از دروازه میگذرم تا چشمانم را به روی تاریخ باز کنم؛ رو به حصار قدیمی قلعهی ایرج. اما آن سوی دروازهی این حصار کهن خبری از تاریخ نیست. جغرافیایی که در مقابلم هست بزرگترین حصار خشت و گل ایران نیست، زمینی است که لابهلای کلمهای بروکلی و آیش زمین برای کشت بهارهی گندم گم شده است.
***
میانهی زمینهای کشاورزی ایستادم و به چهار طرفم نگاه میکنم. دیواری خشت و گلی تا مرز افق کشیده شده است. نقشهی دیجیتالی را هم که در دستم است نگاه میکنم. این یکی براساس ماهواره نباید اشتباه کند. درست در جایی هستم که در نقشه وارد کرده بودم. پنجاه شصتکیلومتری پایتخت قلعهی ایرج؛ جایی که اساطیر میگویند پناهگاه فرانک از دست ضحاک ماردوش بوده همینجاست و اینجا واقعیتی است که میان روزمرگیهای مردم روستای عسگرآباد ورامین به خواب ابدی فرو رفته است.
***
وقتی مترو از خاطرهی دروازهی فراموششدهی شاهعبدالعظیم گذشت به تابلو راهنما نگاه دیگری انداختم. باید ایستگاه جوانمرد قصاب پیاده میشدم تا از آنجا به سمت ورامین بروم. در کتابها خوانده بودم این قلعه در چند کیلومتری شمال شهر باستانی ورامین قرار دارد؛ قلعهای که خیلیها مانند ژان دیولافوا از آن دیدن کرده بودند و قدمتش را دوران ساسانی میدانستند بیآنکه بدانند در متون باستانی هم رد این قلعه وجود دارد و آن را زادگاه فریدون میدانند و در وندیداد از آن با عنوان وازنا نام بردند؛ چهاردهمین سرزمینی که اهورامزاد ساخت: «چهاردهمین کشور با نزهت که من اهورا مزدا آفریدم چهارگوش است، زادگاه فریدون قاتل اژدهاک.» فریدون فرخ که پدر ایرج بود و مادرش فرانک برای نجاتش از دست ماردوش به دست گاوی سپرد تا او در این سرزمین و در حصار این قلعه بزرگ شود. این همان جایی بود که کلایس، باستانشناسی که قلعهی ایرج را از نزدیک دیده بود، در کتابش نوشت درازای شمالی جنوبی قلعهی ایرج ورامین ۱۲۱۴ متر و پهنای خاوری باختری آن ۱۱۵۰ متر است و با هیچ قلعهی دیگری قیاسپذیر نیست. با این توصیفات میدانستم باید به دنبال قلعهای باشم که حصارش از ارگ ری و ارگ بم طولانیتر باشد. پیدا کردن چنین جایی سخت نبود. از همان شهرری تا ورامین از هر کسی بپرسی خواهند گفت قلعهی گبری یا همان قلعهی ایرج کجای این دشت باستانی قرار گرفته است. اما این اولین اشتباه این راه بود.
***
در ایستگاه تاکسیهای مترو جوانمرد قصاب از رانندهی یکی از تاکسیها پرسیدم قلعهی ایرج را میشناسید؟ در نگاهش سؤالات زیادی بود که مجبور شدم بلافاصله بگویم منظورم قلعهی گبری است. راننده که تازه متوجه آدرس شد و گفت که بلد است و بعد پرسید: «مطمئن هستید میخواهید به قلعهی گبری بروید؟» گفتم: «بله. چطور؟» حالا نوبت من بود که تعجب کنم. یکی از رانندههای دیگری که آن سوتر ایستاده بود گفت: «آخه اونجا انبار حرم شاهعبدالعظیم است و کسی را راه نمیدهند.» این قلعه جزو ری باستان نبود. ماشین بعد از گذر از دو خیابان، که یکی از آنها درست از مقابل کوه بیبیشهربانو میگذشت، وارد خیابانی شد که سازهای خشتی در آن قرار داشت. حصاری که نه ارتفاعش به دوازده متر میرسید و نه گستردگیاش به ۱۲۰۰ متر. این قلعه قلعهی گبری ری است که سالهاست در دست تولیت حرم حضرت عبدالعظیم حسنی است و همانطور که راننده میگفت درش به روی مراجعهکنندگان بسته. به قول سرایدار بیحوصله و مسن قلعه، آنهمه تجهیزات سنگین ماشینی و وسایلی که آنجا انبار شده که دیدن ندارد.
به راننده گفتم این قلعهای که میخواهم ببینم در ورامین است. پس مرزهای پایتخت را پشت سر گذاشتیم و به شهر ورامین رسیدیم اما هیچ نشانهای ما را به سمت این قلعه، که شاید یکی از قدیمیترین هستههای شهر بود، پیدا نشد. راننده نمیتوانست یا نمیخواست به نقشهی دیجیتالی اعتماد کند. در میدان اصلی شهر از راننده تاکسی دیگری آدرس را پرسیدیم. این اشتباه دوم بود. رانندهی تاکسی نه قلعهی گبری، نه قلعهی ایرج و نه قلعهی ورامین را نمیشناخت.
***
در مقابل کارخانهی قند ورامین بالاخره پسر جوانی که دست نامزدش را گرفته بود قلعهی ایرج را شناخت و گفت که باید به سمت خیابان دانشگاه برویم و از آن طرف در جادهای که به سمت پیشوا میرود تا به عسگرآباد برسیم: «قلعه همان جاست.» به خطوط آبی نقشهی دیجیتالی که راه را نشان میداد نگاه میکردم و به روایت ابنبطوطه و حمداله مستوفی از ورامین فکر میکردم که در «نزهت القلوب» آن را شهری آبادان میدانست؛ آبادتر از ری باستان. از این قلعه هم نام برده بود. مانند ژان دیولافوا که حدس زده بود این قلعه در زمان ساسانی و احتمالاً در زمان شاپور بنا شده است. اما لابد آن زمانی که دیولافوا داشت گنجینههای شوش را به سمت موزهی لوور میبرد هنوز کاوش های باستانشناسی در اینجا آغاز نشده بود تا سفالهای چهارهزارسالهی تاریخ آن را به هزارهی دوم قبل از میلاد ببرد. کم شدن خانهها نشان از خروج از شهر در اطراف میداد و در نهایت تابلو عسگرآباد و نشان روی نقشهی دیجیتالی و در نهایت دیوارهی خشتی که در انتهای افق قرار گرفته همه نشان از رسیدن به قلعهی ایرج میداد.
***
حالا قلعهی ایرج همهی تصورات رسمی و تاریخیاش را برهم زده است. قلعهی ایرج در شمال شرقی ورامین، یکی از بزرگترین قلعههای تاریخی سراسر فلات ایران حالا یک زمین کشاورزی بزرگ است که در آن کلم بروکلی و انواع سبزی و بادمجان و گوجه و گندم و جو میکارند. زمستان است و کمآبی هم نتوانسته روند این کشاورزی را برهم بزند. در افق شمالی قلعه چند کشاورز روی زمین نشستهاند. در کرت سمت چپ آن، جایی که دیوارهای قلعه کاملتر بود، سبزیها آمادهی برداشت زیر آفتاب کمرمق دیماه میدرخشند. مردی که روی زمین کار میکند میگوید زمستان باید به کاشت سبزیهایی که سریعتر رشد میکند دست بزنیم. از سابقهی قلعه چیزی نمیداند؛ میگوید ما فکرمان کشت و کار است. در کرت آنطرفتر دو زن مسن و یک مرد کنار آتش کوچکی نشستهاند و از فلاسک گلداری که کنارشان هست چایی تعارف میکنند. یکی از زنها از پدربزرگش شنیده که این قلعه را ایرج بنا کرده است. میپرسم ایرج را میشناسید؟ میگوید: «شاهنامه را نخواندی؟ ایرج پادشاه ایران است که به دست برادرانش کشته میشود.» فریدون سه پسر داشت سلم و تور و ایرج که کوچکترین و محبوبترینشان بود و نام سرزمینی که امروز در آن زندگی میکنیم. ایرج به دست برادران کشته میشود.
«اسم پسرم ایرج است. دارد میآید.» این را زن میگوید. جوانی موتورسوار نزدیک میشود. ایرج کاپشن سبزرنگ امریکایی قدیمی برتن دارد. میپرسم اینجا کاوش باستانشناسی میشود، میگوید: « نه خانم. اینجا وسط زمین کشاورزی باستانشناسی چه کاره است.» مرد دیگر میگوید: «سابقاً اینجا سفال و تیلههای قدیمی پیدا میکردیم و به توریستها میفروختیم. اما حالا فقط کشاورزی.» ایرج میگوید: «با این بیآبی این چند سال وضع کشاورزی خوب نیست.» برای همین هم کلم بروکلی میکارند؛ ترهبار وارداتی که به آب زیادی احتیاج ندارد و البته کلی خاصیت دارد. این را هم زن میگوید.
***
قلعهی ایرج تا ۱۳۹۰ در چند فصل باستانشناسی حفاری شده است. این نکتهای است که نهتنها گزارشهای باستانشناسی که محمدرضا نعمتی، سرپرست هیأت باستانشناسی قلعهی ایرج، هم آن را تأیید میکند. او میگوید: «ما در ۱۳۹۰ بخش دروازهی شرقی را حفاری زدیم و بخشی از داخل قلعه را نیز گمانهزنی کردیم. برای ادامهی کاوشهای باستانشناسی در این منطقه برنامه داریم.» پیشتر قرار بوده بعد از گمانهزنیها این قلعه، که نعمتی قدمت دوران ساسانی آن را قطعی میداند، برای ثبت در فهرست جهانی ارائه شود: «ابهامات بسیاری دربارهی قدمت، شرایط و وضعیت دیرینهی این قلعهی خشت و گلی وجود دارد که تنها با آغاز و ادامهی کاوشها در این محوطهی تاریخی میتوان امیدوار بود که یکی دیگر از آثار ملی ایران به جامعهی باستانشناسی جهان معرفی شود.» اما چرا این کاوشها ادامه پیدا نکرده، پاسخش مشخص و روشن است. اعتباری برای باستانشناسی و خرید زمینهای کشاورزی نیست. اعتباری برای اینکه بزرگترین قلعهی خشت و گلی جهان و مرکز ایران را زیر گوش چپ پایتخت حفاری و مطالعه کنند در نظر گرفته نشده تا بخشی به پژوهش معطوف شود و بخش دیگر برای خرید زمینهای کشاورزی هزینه شود.