از زندگی نوشتم

چهار سالِ پیش که فهمیدید سرطان دارید، درجا شروع کردید به فکر کردن درباره‌ی سرطان. ذهنم می‌رود به چیزی که نیچه زمانی نوشت: «معدود مسائلی به‌چشم روان‌شناس‌ها جذابیتی دارند هم‌قدرِ قضیه‌ی ارتباطِ میانِ سلامتی و فلسفه، و اگر خودش بیمار شود، اشتیاقش به دانش را سراسر متمرکز روی بیماریِ خودش می‌کند.» این‌جوری بود که شما شروع کردید به فکر کردن درباره‌ی «بیماری به‌مثابه استعاره»؟

 

خب، حقیقت قطعاً این است که مریض شدنِ من باعث شد به مریضی فکر کنم. من درباره‌ی هر اتفاقی که برایم می‌افتد فکر می‌کنم. فکر کردن یکی از کارهایی است که می‌کنم. اگر گرفتارِ سانحه‌ای هوایی می‌شدم و تنها نجات‌یافته‌اش بودم، به احتمالِ خیلی زیاد علاقمند می‌شدم به تاریخِ هوانوردی. مطمئنم سروکله‌ی تجربه‌ی دوونیم سالِ گذشته‌ام توی داستانم هم پیدا خواهد شد، اگرچه با تغییرات خیلی زیاد. اما تا جایی که به وَرِ مقاله‌نویسِ من مربوط می‌شود، اتفاقی که برایم افتاد این نبود که از خودم بپرسم «من دارم چه تجربه‌ای می‌کنم؟» بلکه سؤال‌هایم این‌ها بودند: «واقعاً در دنیای هر بیمار چه می‌گذرد؟ آدم‌ها چه تصوراتی دارند؟» داشتم تصوراتِ خودم را می‌سنجیدم، چون من هم کلی توهمات درباره‌ی بیماری و مشخصاً درباره‌ی سرطان داشتم. هیچ‌وقت جدی به مسئله‌ی بیماری فکر نکرده بودم. خب اگر درباره‌ی چیزی فکر نکنید، احتمالش هست که تبدیل بشوید به حامل و رسانه‌ی کلیشه‌های رایج، حتی اگر کلیشه‌های روشنفکرانه‌ای باشند.

این‌جوری نیست که برای خودم وظیفه‌ای مشخص کنم؛ «خب، حالا که مریضم، می‌خواهم در موردش فکر کنم»، از قبلِ این‌که بخواهم چنین تصمیمی بگیرم داشته‌ام بهش فکر می‌کردم. دراز کِشیده‌ای روی تختِ بیمارستان و دکتر می‌آید تو و از این حرف‌ها می‌زنند که… تو هم گوش می‌دهی و شروع می‌کنی به فکر کردن درباره‌ی چیزهایی که دارند بهت می‌گویند و این‌که معنایش چیست و چه‌جور اطلاعاتی داری دریافت می‌کنی و چطور باید بهش بپردازی و بسنجی‌اش. اما بعد به این هم فکر می‌کنی که چقدر عجیب که آدم‌ها این‌جوری درباره‌ی این قضیه حرف می‌زنند و متوجه می‌شوی بابتِ کلِ مجموعه باورهای موجود در دنیای آدم‌های بیمار است که این‌جوری حرف می‌زنند. خب شما می‌توانید بگویید من مشغولِ «فلسفیدن» درباره‌ی این موضوع بوده‌ام، اما خودم دوست ندارم از چنین کلمه‌ی متظاهرانه‌ای استفاده کنم، چون فلسفه را خیلی تحسین می‌کنم. اما اگر در معنای عام‌تری استفاده‌اش کنیم، می‌شود گفت آدم می‌تواند درباره‌ی هر چیزی بفلسفد. می‌خواهم بگویم که مثلاً اگر عاشق بشوید و اگر خلق‌وخوی‌ فکر کردن به قضایا داشته باشید، شروع می‌کنید به فکر کردن درباره‌ی این‌که عشق چیست دیگر.

یکی از دوستانِ من، که متخصصِ پروست است، فهمیده بود همسرش سَروسِری عاشقانه با کسی دارد. خیلی حسادت کرد و احسساساتش جریحه‌دار شد. بهم گفت بعدِ  این‌که فهمیده، کم‌کم متوجه شده دارد نوشته‌های پروست درباره‌ی حسادت را از منظر و با حال‌وهوایی کاملاً متفاوت می‌خواند، و کم‌کم شروع کرده به فکر کردن درباره‌ی سرشتِ حسادت و پیش بردنِ افکار و ایده‌هایش. از خلالِ این روند، او رابطه‌ای یکسر متفاوت با متن‌های پروست و تجربه‌ی شخصیِ خودش برقرار کرد. واقعاً داشت رنج می‌کِشید ــ هیچ دلالتی نیست مبنی بر این‌که رنج کِشیدنش واقعی نبود، و با توجه به این‌که شروع کرد آن‌طوری درباره‌ی حسادت فکر کردن، یعنی قطعاً از تجربه‌ای هم که داشت از سر می‌گذراند، فرار نکرد ــ اما تا قبلِ آن هیچ‌وقت به عمرش احساسِ حسادتِ زیاد را تجربه نکرده بود. تا قبل‌ترش وقتی در نوشته‌های پروست درباره‌ی قضیه می‌خواند، خواندنش مواجهه با چیزی بود که بخشی از تجربه‌ی خودت نیست ــ واقعاً ارتباطت با قضیه برقرار نمی‌شود، تا این‌که اتفاقه می‌افتد.

 

مطمئن نیستم اگر روزی از حسادت ناخوش باشم، دلم بخواهد همان آن درباره‌ی حسادت هم چیزی بخوانم. به‌نظرِ من می‌آید این‌که بیمار باشی، و شبیهِ شما به ماجرا فکر هم بکنی، احتیاج به تلاشی عظیم دارد، حتی می‌طلبد خودت را حسابی بکَنی و منفک کنی از قضیه.

 

برعکس، برای من تلاشِ عظیمی لازم است تا فکر نکنم درباره‌اش. آسان‌ترین کارِ عالَم فکر کردن به اتفاقاتی است که برای آدم می‌افتد. توی بیمارستانی و با خودت فکر می‌کنی داری می‌میری؛ در این شرایط برای من احتیاج به تلاشی عظیم هست که بتوانم خودم را بکَنم و فکر نکنم به قضیه. تلاشِ واقعاً عظیم برای من این بود که خودم را از برهه‌ای که خیلی بیمار بودم، و اصلاً نمی‌توانستم کار نکنم، بکَنم و بیرون بکِشم و برگردم کتابم را درباره‌ی عکاسی تمام کنم. این کار بود که اذیتم می‌کرد. سرِآخر که توانستم کار کنم، حدوداً شش هفت ماه بعدِ تشخیصِ سرطان، با این‌که کتاب توی ذهنم تکمیل بود، نوشتنِ مقاله‌ها هنوز تمام نشده بود و تنها کار مانده این بود که فکرهایم را پیاده کنم و متن را درست و بادقت و جذاب و روشن بنویسم ــ اما همین کار دیوانه‌ام می‌کرد، این‌که بنشینم درباره‌ی چیزی بنویسم که آن لحظه ارتباطی باش نداشتم. آن‌زمان فقط دلم می‌خواست «نوشتن به‌مثابه‌ استعاره» را بنویسم، چون کلِ ایده‌ها و فکرهایم برای این کتاب خیلی سریع، طیِ همان یکی دو ماهِ بعدِ مریض شدن، به ذهن رسیدند و باید خودم را مجبور می‌کردم توجهم را معطوفِ کتابِ عکاسی‌ام کنم.

ببینید، چیزی که من می‌خواهم واقعاً در زندگی‌ام باشد این است که ــ همان‌جایی باشی که واقعاً هستی، با خودت در زندگی‌ات هم‌زمان باشی، تمام‌وکمال و بادقت به دنیا، که شاملِ خودت هم می‌شود، توجه کنی. تو دنیا نیستی، دنیا با تو یکی نیست، اما تو تویش هستی و بهش توجه می‌کنی. کاری که هر نویسنده‌ای می‌کند همین است ــ نویسنده به دنیا توجه می‌کند. چون من خیلی مخالفِ این باورِ خودمحورپندارانه‌ هستم که آدم همه‌چیز را توی ذهنش می‌یابد. این‌طور نیست، واقعاً دنیایی هست، چه تو تویش باشی چه نه. و اگر تجربه‌ای مهیب از سر بگذرانی، به‌دیدِ من خیلی آسان‌تر است که نوشتنت را با اتفاقی که برایت می‌افتد ارتباط بدهی تا این‌که سعی کنی عقب بکِشی و سرت را گرمِ چیزِ دیگری کنی، چون در این صورت داری خودت را دو تکه می‌کنی. آدم‌ها می‌گفتند من حتماً برای نوشتنِ «بیماری به‌مثابه استعاره» خودم را از وضعیت کَنده‌ام و منفک کرده‌ام، اما من هیچ کَنده و منفک نبودم.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

این نبرد نیست

مطلب بعدی

کمترش کن

0 0تومان