آقا یا خانم سلبریتی
من همیشه پیش خودم فکر میکردم مغناطیس وجودیام جذب آدمهای خاص میشود. تاب چیزهای معمولی را ندارم. مصداق آن ضربالمثل نبودهام و نیستم که «علف باید به دهن بُزی شیرین باشد.» یعنی مثلاً چشمان توست که یکی را برجسته و خاص میبیند و دیگری را معمولی و پیشپاافتاده. اگر بتوانم تنها یک خاطره از دوران مدرسه را در جمعی دوستانه تعریف کنم، قصهی زنگ فارسی را بازگو خواهم کرد. وقتی معلم فارسیمان داشت موضوعات مطرحشده در درس «مائدههای زمینی» آندره ژید را برای بچهها باز میکرد، فقط من بودم که با عقل ناقص خودم با آقای معلم مخالفت کردم. «ناتانائیل بکوش که عظمت در نگاه تو باشد، نه در آن چیزی که به آن مینگری!» بهرغم فریبایی این جمله، حساً و عقلاً نمیتوانستم باش کنار بیایم. چیزها واقعاً باید خودشان زیبا، با عظمت، برجسته و در یک کلام، «خاص» باشند، تا به چشم بیایند. بحث آن روزم را با معلم، هنوز به خاطر دارم. بندهخدا مرد بسیار فرهیختهای بود و در نوع خودش کاملاً یک آدم خاص به حساب میآمد. حالا که به گذشته نگاه میکنم، بحثهای همیشگی او را سر کلاس، از دلایل موجهم برای عشق به ادبیات میدانم. اجازهی مخالفت میداد؛ امری که چندان که افتد و دانید، در جمعهای ظاهراً روشنفکری امروز ما، حکم کیمیا را دارد
آیا خاص بودن یک فرد یا پدیده برای ما، به چشم و گوش و جمیع قوای حسی ما بستگی دارد یا واقعاً جزء صفات ذاتی آن فرد یا پدیده است؟ ملاک برای سنجیدن دومی، مقبولیت عام و فراگیر آن فرد یا پدیده میان عدهای مشترک است. اگر من در دانشگاه، محیط کار، یا جمعی دوستانه، دختری را زیبا بپندارم، برای اثبات زیباییاش کافی نیست. مهم آن است که دربارهی زیبایی آن دختر، میان اکثریت جمع اتفاقنظر باشد. علف تنها نباید به دهان بزی شیرین باشد، علف فیحدذاته باید شیرین باشد.
از دل چنین استدلالی، مفهومی بسیار کلیدی به نام «سلبریتی» پدید میآید. سلبریتی کسی است که میانگین سلیقهی جامعه او را لاقل بهخاطر یک ویژگی، خاص و برجسته میداند. یک خوانندهی پاپ یا بازیگر سینما، بهخاطر سرووضعِ خوب و چهرهی زیبا و اندام مناسب و البته اجراهای متفاوت و ماندگارش، شایستهی عنوان سلبریتی میشود. مردم احتیاج دارند آمال، آرزوها، و غایات «فردی» خود را در وجود یک فرد متجلی بببیند. از آن بیشتر، مردم احتیاج دارند آمال، آرزوها و غایات «جمعی» خود را در وجود یک شهر یا بنای یادبود متجلی ببیند. مردم باید خود را ببینند، بی آنکه به همدیگر نگاه کنند. حس ستایش و تقدیر، باید افروخته و همیشهبرانگیخته باشد. روحِ سالم فردی و جمعی، وابسته است به این حس اصیل و اساسی.
احوال خوب و بد جامعه را میتوان با نگریستن به سلبریتیهای آن جامعه دریافت. مردم چه کسی را خاص میپندارند؟ خاصها چقدر خاص رفتار میکنند؟ و چقدر با شجاعت اخلاقیشان سعی میکنند هنجارهای عرفی را به شکلی درست، مستمر، و پویا دستخوش تغییر و تحول کنند؟ آیا واقعاً ما نیاز داریم که عدهی بسیار زیادی را خاص بپنداریم؟ معیار شهرت و محبوبیت چیست؟ لایکهای فیسبوک، فالوئرهای اینستاگرام، سلفیهای تصادفی در خیابان و رستوران، یا خیل عزاداران مراسم تشییع یک «سلبریتی»؟ به که باید بگوییم آقا یا خانم خاص؟
چنین سؤالاتی وادارم میکند قبل از آنکه ناشیانه بر جایگاه یک حکیم فرزانهی همهچیزدان بنشینم و باورها و تأملات گاه نپرداختهی خود را بازنشر کنم، صادقانه سر در جیب مراقبت فرو برم. به خود نظاره کنم و ریشههای خاص دیدن خودم یا خاص بودن یک پدیده را در درونم جستوجو کنم. دغدغهی آشکار و پنهان همیشگی من، معمولی یا خاص پنداشتن آدمها و مخصوصاً روابط آدمها است. من مجذوب فضیلتهای «اشرافی»و «قهرمانی» هستم. اگر چنین است، حتماً تأمل در پَس و پشتپردهی دو داستان بلندی که نوشتهام، اقلاً برای خودم راهگشا خواهد بود. چه شد که «یوسفآباد، خیابان سیوسوم» و «زیباتر» را نوشتم؟ چه روح ویژهای من را درربود که قلم به دست گرفتم و انشایی در مدح برخی آدمها و فضاهای خاص نوشتم؟ از کیفیت ادبی این داستانها صرفنظر میکنم؛ یک نویسنده و قبلتر از آن، یک مرد جوان مجذوب چه چیز دوروبر خودش میشود؟
تهرانِ دههی هفتاد، تهرانِ دههی هشتاد
در فارسیِ کوچهبازاریِ امروز، ساخت ترکیبی بامزهای هست: کلمهی «بچه» را ثابت میگیری و صفتی را به آن اضافه میکنی. بچهپولدار. بچهخرخوان. بچههنری. بچهخوشگل. و بسیاری دیگر. ترکیبات اینچنینی یک دورهای حسابی افتاده بود توی دهانم؛ همان دورانی که سعی میکنی مثل «کفِ جامعه» رفتار کنی و حرف بزنی. یک جور لوطیمآب و خودمانی. گمانم همهی پسرها ــ و تا جایی که دیدهام بسیاری دخترهای طبقهی متوسطبهبالا ــ چنین احوالی را تجربه کرده باشند. آدم در مسیر کشفوشهودهای بالغانهاش، دوست دارد رازهای جامعه و طبقاتِ بیگانه با خودش را کشف کند. اگر دقت کنید، قشر نخبهی جامعه ــ دارم رو هوا حرف میزنم؟ ــ خصوصاً در دههی سوم زندگی سعی میکند رفتار و گفتارش مثل «دیگران» باشد؛ دیگرانی که هر چه غریبهتر، بهتر.
سلبریتیها را جمع بسیار بزرگی از آدمها میشناسند. میتوان تصور کرد که از فلان روستا در عمق کویر تا بهمان تینایجر در برجهای فرمانیه، نام محمدرضا گلزار را شنیده و لاقل یکی از فیلمهایش را دیده باشد. مخالفت و موافقت با این معروفیت مهم نیست. بالاخره واقعیتی است که سلبریتی به هیاهو و جنجال زنده است. محل ارتزاق و روزی حلال او، عشق و در عین حال نفرت میلیونی از سبک زندگی و مخصوصاً شایعاتی است که دربارهاش میسازند. من را بشناسید. عکسهایم را لایک کنید. تحویلم بگیرید و از من برند بسازید تا تهیهکنندهها سراغم بیایند. سلبریتیها را دوست دارم، لااقل واقعیهاشان را. لایکها را دستدلبازانه نثارشان میکنم، مهم نیست لایکم میان چهل پنجاههزار لایک دیگر گم شود. بشود، چه بهتر. من دارم به بخشی از وجود خودم ادای دین میکنم نه قدوبالای مکشمرگمای بعضی سلبریتینماها.
«بچهمعروف». یک پله پایینتر از سلبریتی. شعاع تأثیر بچهمعروف، محدودتر و خودمانیتر است. جمع کوچکتری از آدمها او را میشناسند. او هم میتواند خواننده یا بازیگر تئاتر یا یک «بچههنری» ساده باشد، اما بیدلیل و بادلیل، عدهی قابلتوجهی از اطرافیان و اطرافیان این اطرافیان، او میشناسند. نامش را در محافل و مهمانیها میبرند و ارجوقرب و اصطلاحاً «سوکسه» دارد. ممکن است عکاس نسبتاً خوبی باشد. وبلاگنویسی خلاق یا کاریکاتوریستی اینکاره باشد. چنین چیزهایی احتمالاً دلیل فرعی محبوبیت او است. خودش است که مهم است. رفتار و کردار شخصیاش. منش و بینشش. بامزه بودنش. پرخاشگر بودنش. سبک ویژهی علائق و سلایقش. تیپ و قیافه و ظاهرش. او اکسیری دارد که توجه ملت را جلب میکند. از آن آدمهاییست که ــ خوب یا بد ــ توان «نامرئی» شدن ندارند. هر جا میرود به چشم میآید و دیده میشود. قدرت «آشکار» شدن دارد. آیا دقت کردهاید به این صفت مرموز؟ بعضی آدمها معلوم نیست بنا به چه خاصیتی خودبهخود «برجسته» و «دیدنی» هستند.
از بخت خداداده، فرصت معاشرت با بعضی از این آدمهای آشکار را داشتهام. میتوانم بگویم بچهمعروفها نقش بارزی در شکل دادن به روحیهی غالب معاشرتی من داشتهاند. از زمان دبیرستان، خودم را در سایهی حمایت این ارواح سرگردان میدیدم. در دبیرستان بچهمعروف نبودم، ولی پروردگار این موهبت را در وجودم کاشته که توان ستایش آدمهای خاص را داشته باشم. از علل حق و ناحق معروف بودن فلان کس سؤال نکنم. ماجرا را همچون واقعیتی محض میپذیرم. در شهرک اکباتان زندگی میکردم. برخی لحظات مواجهه با بچهمعروفهای شهرک را خواسته و ناخواسته در «یوسفآباد، خیابان سی و سوم» آوردهام. نیما فغانی و دارودستهاش. مسیح وارونهای که حواریون فراوان دارد؛ حواریونی که یهودا ندارند و ستایشکنندگان ابدی مسیحِ خود هستند.
گمانم زمانی تهران اینجوری بود. نمیدانم هنوز هم هست یا نه. بعید میدانم باشد. هر محلهای برای خودش حکم یک «گتو» را داشت. بسته و منزوی بود و مجوز ورود لازم داشت. بچهمحلها مراقب بودند کسی همینطوری سرش را نیندازد پایین و بیاید تو. محلات، ناموسی دستنیافتنی داشتند. نمیدانم ریشهی این ویژگی را کجا میتوان یافت، ولی تهران تا اواخر دههی هفتاد متشکل از دهها قلعه بود که هرکدام طلسم دروازهی خودشان را داشتند. وارد محلههای بیگانه که میشدی، سنگینی نگاه بچهمحلها را روی خودت احساس میکردی. لابد این هم شکلی دیگر از «خاص» بودنی بود که حالا نیست. تهران دههی هشتاد یکدستتر شد، اما نمیدانم روحش هم به همین اندازه واحد شد یا نه. حالا نه خاص بودن که احتمالاً «معمولی» بودن و هنجار نرمال ــ نامش را مدنیت گذاشتهاند؟ ــ ارزش شده. آمدند آفتابه دور گردن بقایای بچهمعروفها انداختند و دور محله چرخانند. اراذل و اوباش خطابشان کردند ــ بعضیشان واقعاً بودند ــ و خلاص. حسرتی برای آن خاطرات ندارم. خلافکاری بالاخره تبعاتی دارد، اما از حق نگذریم اینکه آدم در نوجوانی ببیند ناخواسته ستایشگر عنصر «شر» در وجود یک پسر و چهبسا دختر شده، قشنگ و بامعنا و انسانساز است.
شاید در چرخش دور منظومهای متناقض از همین احساسات بود که درگیر نوشتن «یوسفآباد، خیابان سیوسوم» شدم. میخواستم بچهمعروفهای زندگیام را به یاد بیاورم و همزمان فراموش کنم. نیما فغانی داستان من، شخصیتی فرعی است، اما حالا که بعد از چند سال دقت میکنم، میبینم قلب پنهان داستان است. سبب عشق میان ندا و سامان شده. گندهلات شهرک. بچهمعروف شهرک که قاپ بچههنریها را دزدیده. نام این رمان کوتاه، به مرکز شهر اشاره دارد، اما داستانش بیشتر از هر کجا، در «حومه» اتفاق میافتد. اکباتان؛ این معبد عشق و نفرت، این گتو، این سردابه و گرمخانه. لابد شهرک اکسیری داشته که از وقتی چشم باز کردهام، عین ندیدبدیدها، نگاهم خیرهی بخش خاص وجود آدمها است، حتی اگر آدمها بههیچوجه خاص نباشند. دارم ادعای خودم را نقض میکنم؟ نکند ــ اقلاً بعضی وقتها ــ عظمت در نگاه من باشد؛ نه در چیزی که به آن مینگرم؟
زوربای یونانی؛ مردی برای فقط و فقط یک فصل
هرچه بیشتر به خاص بودن فکر کنیم، احساس میکنیم آدمهای خاصتری هستیم. نفس تأمل به روح انسانی رنگ و جلا میبخشد. آن چنان که تکیهکلام زوربای یونانی یاد آدم میآید: زن، میوه، فکر. این فقرهی آخر اگر کنار لذتهای ساده و ملموس زندگی روزمره بنشیند، از آدم یک شخصیت ویژه میسازد. رؤیای من، نوشتن سرگذشت چنین آدمی است. آدمی که بالاخره یک جایی فکر وارد زندگیاش میشود. با وادی تأمل و درنگ و کُند کردن ریتم زندگی بیگانه است. به «نتایج» کاری ندارد و تنها دلبستهی «نیات» است، ولی آیا همیشه الاعمال بالنیات؟
برای من یکی که این سؤال بسیار جدی است. به زوربای یونانی میاندیشم و مواجههی راوی/نویسندهی رمان، این مرد جوان فکور و غوطهور در تأمل جهان با پیرمرد جذاب و اهل زندگی. پیرمردی که تماماً جسم و فیزیک است، بی ذرهای اندیشه. و راستی که مواجههای عظیم است. مرد جوان از زوربا میآموزد و پا به عرصهی زندگی حقیقی میگذارد. عضله. کار. چابکی و زرنگبازی. زنان. از وقتی این رمان را خواندهام، دغدغهی اصلیام نور انداختن بر وجوهی از زندگی شده که با طبیعت، ماده، جسم، و فرم سروکار دارند تا اندیشه و ایده و معنا.
آیا وقتی داشتم «زیباتر» را مینوشتم، درگیر چنین نفسانیات سرگشتهای بودم؟ آدم وقتی مینویسد چقدر از احوال خودش آگاهی دارد؟ گمان کنم دربارهی میزان این آگاهی اغراق کرده باشند. قطعاً درجهای از معرفت به خویش در کار است، ولی چقدر؟ آگاهی روشنی نیست و همهچیز آمیخته با ابهام است. یادم میآید دوست داشتم سرگذشت پسری را بنویسم که از یک آدم معمولی به یک آدم خاص تبدیل میشود. بالغ میشود و راهوچاه امور دستش میآید. هومن را چنین پسری دیدم. کمی بیفکر. کمی بیمبالات. خوشقلب و ساده. همین طور که داستان پیش میرفت دغدغهام این شده بود که بفهمم چه مسیری را باید پیشروی هومن بگذارم. قرار بود گلسا و صبا چه کمکی به بلوغ حسی و فکری او بکنند؟ خاص بودن؟ گلسا از نظر هومن بسیار خاص بود. خود گلسا هم خودش را خاص میدانست. صبا در نگاه اول خاص نبود، ولی هرچه داستان پیش میرفت، هومن صبا را خاصتر و تأثیرگذارتر و انسانسازتر میدید.
چقدر گفتهی نویسنده دربارهی اثرش صحت دارد؟ هیچ. واقعاً هیچ. نوشتن از هومن، برایم فکر کردن دربارهی زوربا است. هومن را همزمان زوربا و نویسندهی جوان میبینم. نیمهی زوربا که تصمیم میگیرد با نیمهی مرد نویسنده مواجه شود. زوربای واقعی را گاهی تأمل در طبیعت و شکفتن گلها و مردن آدمها سرگرم میکند، اما قضیه فقط سرگرمی است.
رمان «زوربای یونانی» ــ فیلمش را نمیدانم ــ هنوز برایم معتبرترین سند روایی در نشان دادن پیچیدگیهای اندیشیدن دربارهی آدمهای «خاص» و «معمولی» است. سرشار از بازیگوشی میان این دو قطب است. خواننده درمیماند چه کسی را باید در انتهای رمان، اصیلتر و واقعیتر ببیند. زوربا را یا مرد جوان را؟ در رمان خودم، صبا را یا گلسا را یا هومن را؟ مدتها است سؤال جدیتری ذهنم را مشغول کرده: فکر، اندیشه و ایده و عقلباوری، «جوهر» آدمی را تشکیل میدهد یا جسمانیت، زندگی و تجربهورزی؟ بیگمان، جواب بخردانه، ترکیبی خلاق از این دو است. در صحت و سلامت این گزاره شکی نیست، ولی وقتی قرار است انعکاس و تأثیر عملی این ترکیب خلاق را در روحیات و درونیات خودمان بکاویم، مسئله بغرنجتر میشود.
ملال، فقر تجربه، زندگی نزیسته، و هراس از ندانستن و بیعلاقگی به نظم، دشمن زیباشناسی است. زیباشناسی نهایی زندگی خواهینخواهی خلاصه میشود در «آدمشناسی». کی را خاص میبینی؟ کی را معمولی؟ این وسط نقطهی میانهای هست. اگر صحبت از تخیل و احساس و تجربه است در شناختن و سنجش آدمها، میتوان بعضی آدمها ــ عدهای متأسفانه یا خوشبختانه نادر و کمیاب ــ را آدمهای طبیعی دانست. نه خاص، نه معمولی. هم خاص، هم معمولی. دوستانی دارم که همزمان در بیزنس خود موفقاند. سینما و تئاتر و گالری میروند. کتاب میخوانند. خوشفکرند. معاشرت با دیگران را دوست دارند و یاد گرفتهاند قضاوتهایشان پخته باشد. خوب لباس میپوشند و شادی و غمشان را در لفاف آدابدانی و رفتار خوشرنگ و ظریف مدنی با دیگران سهیم شوند. اینها «طبیعی» هستند. قهرمان گمنام زندگی روزمره. زورباهای مدرنی که بهراستی، رمانهای نانوشتهی خود را دارند.
عکس از حمید جانیپور/وبسایت نشر چشمه