تفریحشان چیست؟ لابد کمخرجترین تفریح موجود: «دست بچهها رو میگیریم میبریمشون باغ گلشن. تا هوا خنکه این کارو میکنیم قبل از اینکه تابستون بیاد. اون موقع دیگه گرما نمیذاره از خونه بیاییم بیرون.»
محسنِ چهلساله یکی از کارگران پیمانی معدن طبس است؛ یکی از مهمترین معادن زغالسنگ کشور در یکی از گرمترین نقاط ایران. کارشان سخت است، همین که بابیستسال سابقه بازنشسته میشوند، خودش نشانهای است از شدت فشارهایی که شب و روز به آنها هجوم میآورد. بهجز این هجوم بیامان، که بلای زندگیِ همهی کارگران معدن است، معدن طبس سوگوار هم هست و هر چند سال این داغ را با مرگ چند کارگر دیگر تازه میکند، به قول خود طبسیها، «سیاه به سیاه میشوند»! اما مگر میشود روزی شش ساعت در عمق سیاهی منفی سیصدمتری بود و تفریح نداشت؟ پس بطالت عصرهای داغ شهرشان را چه میکنند؟ میسپارند به سرمای کولرهای گازی یا … راستی مگر کولر گازی هم دارند؟ «کولر گازی نداریم، اما تکنولوژی اینجا هم پیشرفت کرده! ظهرهای تابستان در کولرهای آبی یخ میاندازیم، خنک میشود. مناسک هم دارد. پسرم را میفرستم با دوچرخه میرود از کارخانه یک تکه یخ میگیرد و میگذارد ترک دوچرخهاش و ظهر با هم میرویم روی پشتبام و میاندازیم توی کولر.» بعد هم همانجا با پسرش میایستد به تماشای شهری که هر روز دارد بزرگتر میشود؛ نگین کویر، شهری که اگر سانحههای حین انجام کار دامن کارگرانش را نگیرد، یکی از امنترین شهرهای ایران برای کار است.
برعکسِ محسن که به اقتضای سن تفریحاتش با خانواده است، رضا مجرد است و تکپر: «روزهایی که صبح شیفت دارم، عصر میروم قهوهخانهی برادرم، قلیانی میکشیم، فوتبال میبینیم و اگر پول داشته باشم میروم سمت باغ گلشن دوری آن طرفها میزنم تا وقت سریالها که برمیگردم خانه.» زندگی رضا یک سرگرمی دیگر هم دارد: «درس هم میخوانم. میخواهم فوقدیپلم بگیرم و اگر بشود لیسانس. اینطور کارم بهتر میشود البته اگر تا آنموقع قانونها تغییری نکند.»
از میان تفریحهای خانوادگی، محمدجواد اهلی آسمان شده. شبها با پسرش میرود بالای پشتبام و نیم ساعتی با تلسکوپ آسمان را نگاه میکند: «پارسال برایم سیصد هزار تومان پاداش ریختند. میخواستم حوض خانه را قیرگونی کنم اما خانمم اصرار کرد که برای بهنام یک تلسکوپ بخرم. تا آن موقع فکر میکردم این همه در اینترنت دنبال نجوم و سیارهها میگردد چه فایدهای دارد اما دلش را نشکستم و یک تلسکوپ SKP از سری همین متوسطهایش خریدم. شب اول طبس باد و خاک بود و مجبور شدم برای نصبش با او به پشتبام بروم، وقتی که کار نصبش را با هم انجام دادیم، گفت بابا شما اول نگاه کن. گفتم من که چیزی نمیبینم اما قبول کردم. همین که چشمم را گذاشتم روی چشمی دنیا برایم عوض شد. واقعاً باور کردم که یک دنیای دیگری هم هست، یک جهان دیگری برای عدالت، برای بهتر زندگی کردن. از همان موقع، هفتهای یک بار با پسرم آسمان را نگاه میکنیم و او درسهایی را که در کانون نجوم آموخته یاد من میدهد.»
حجازی تا چند وقت دیگر، پنجاه سالش تمام میشود و قطعاً دیگر زمان بازنشسته شدن است؛ میگوید پیر شده اگرچه زغالسنگ نمیگذارد موهای کسی سپید شود. اما او مو سپیده کرده، سه سالی میشود که داغدار دوستان و همکارانش در معدن است و حتی گاهی دیدارهای مشهد هم آرامش نمیکند: «با خانوادهام میرویم مشهد معمولاً. برنامه داریم که هر دو ماهی یک بار برویم پیش پدرخانمم و بهترین تفریح خانوادگیمان همین سفر و پابوسی امام هشتم است اما تفریح خودم چیز دیگری است.» حجازی میگوید که هر پنجشنبه صبح میرود سر خاک رفیقان ازدسترفتهاش، همانها که آذر ۱۳۹۱ معدن روی سرشان فروریخت و جنازهشان پس از روزها انتظار تحویل خانوادههایشان شد: «من با اینها رفیق بودم. قبل از شیفت همیشه با هم حرف میزدیم، حالواحوال میکردیم، برای هم جوک تعریف میکردیم، در معدن هم که فشار کار زیاد بود گاهی با سوت زدن ترانه میخواندیم، دوست بودیم و دوست دارم این دوستی باقی بماند. سر قبرشان گریه نمیکنم، فاتحهای میخوانم و شروع میکنم به حرف زدن، نه اینکه درددل باشد، یکجوری انگار اتفاقهای هفته را برایشان تعریف میکنم که بیخبر نمانند، بعد هم با هم میخندیم، آنها آن پایین، من این بالا و دستم ازشان کوتاه!»
تفریحشان؟ شاید همین که دودگرفته و خسته از راه میرسند و صورتشان را میشویند، آدم تازهای را توی آینه میبینند. این را همهی کارگران معدن طبس میگویند، حرف یک نفر نیست!
عکس از خبرگزاری مهر