زورقی که دگر نیست

چند اپیزود از سفر به بندر خرمشهر

عکس: نرگس جودکی

هفتاد سال از پهلو گرفتن کشتی اقیانوس‌پیما در اسکله‌ی تجاری خرمشهر می‌گذرد. پیش از آن هم در سال‌های جنگ جهانی دوم متفقین از بندر خرمشهر بهره‌ها گرفتند تا پیروز شدند. دوازده اسکله‌ی تازه ساخته شد و بندر خرمشهر چنان رونقی گرفته بود که می‌رفت چشم بندر بصره را کور کند. صدای سوت کشتی‌های کوچک و بزرگ به گوش شهر می‌رسید. کشتی‌ها خسته از سفر در کناره‌ی این بندرشهر پهلو می‌گرفتند.
ریل راه‌آهن از البرز به کارون می‌رسید و از خرمشهر تا خلیج فارس و آب‌های آزاد جهان تنها شصت مایل (۱۱۰ کلیومتر) فاصله بود. خرمشهر محل گذر بود. بازرگان، سیاح، معلم، سرباز، دانشمند، از هر قبیله و ولایتی پا بر این خاک گرمسیری می‌گذاشتند یا دل به ناخداها می‌سپردند و تا خشکی‌های دور می‌رفتند. سکان‌ها به سمت آبراه خلیج فارس پیش می‌رفت تا سی درجه‌ی عرض شمالی و ۵۶ درجه‌ی طول شرقی از نصف‌النهار گرینویچ. از تنگه‌ی هرمز به دریای عمان می‌رسیدند و از آن‌جا تا اروپا، افریقا، هند و آسیای جنوب شرقی فقط آب بود و آبی آسمان. گاه چند لکه‌ی سفید ابر، گاه طوفان.

***

تابلو «جمعیت: ۷۵ میلیون» خوشامد می‌گوید. شهر از بالای پل قدیمی پیداست. ساختمان‌های تختِ یک‌طبقه، نخلستان‌ها، کارون و چند کشتی و لنج. نشانه‌های جنگ و ۵۷۸ روز اشغال هنوز بر چهره‌ی شهر دیده می‌شود. جای گلوله و خمپاره. خرمشهری‌ها هنوز شهر را به خرمیِ گذشته به‌دست نیاورده‌اند. شهروند بی‌گلایه‌ای در کوچه و بازار شهر نیست. در هر کوچه جای خانه‌ای خالی است. نخاله‌های ساختمانی تلنبار شده، آب هنوز شور است. نیمی از شهر گاز شهری ندارد و بیکاری معضل بزرگ جوانان است.
حسینی از شهروندان قدیمی خرمشهر از رزمنده‌هایی است که در طول جنگ هم در شهر بوده. کارمند اداره‌ی کار بوده و حالا بازنشسته است. روبه‌روی مسجد جامع برای تاکسی دست بلند می‌کند. راهنما و راننده زود همدیگر را به‌خاطر می‌آورند. راننده فرمان را به سمت خیابان‌های شمالی شهر می‌گرداند. «بازسازی شهر هیچ نظمی نداشت. هنوز که هنوز است هر هفته آسفالت را می‌کَنند.»
خیابن پهن است و جابه‌جا میان خانه‌ها زمین‌های خالی است. جای خانه‌هایی که تخریب شد و هیچ‌وقت ساخته نشد. آب از لوله‌ی فاضلاب شهری بیرون زده و میان نخاله‌ها راه گرفته. مگس‌ها میان زباله‌های پیچیده بر آجر و گچ و سیمان هجوم برده‌اند. دری باز می‌شود و مرد تنومندی در دشداشه‌ی سفید بیرون می‌آید. خانه‌اش تازه‌ساز است. با ته‌لهجه‌ی عربی می‌گوید: «من برای بازسازی خانه‌ام ۳۴ میلیون وام گرفتم درحالی‌که این خانه تا حالا صد میلیون تومان هزینه روی دستم گذاشته. یک کامیون آجر از اصفهان خریده‌ام یک میلیون و دویست هزار تومان. چطور از پس این هزینه‌ها بربیاییم؟ باید مقدار وام را بیشتر کنند. این خاک‌ها را ببینید، مرض دارد این خاک‌ها. آلودگی دارد. من صد بار به شهرداری گفتم این‌ها را جمع کنند اما کسی جوابی نداد و کاری نکرد.»
دستگاه تصفیه‌ی آب ندارد. هر دبه آب را پانصد یا هزار تومان می‌خرد. «هزینه‌ی آب و برقمان زیاد است. همین دیروز ۱۸۰ هزار تومان پول برق دادم. درحالی‌که دایی من در شاهین‌شهر اصفهان یک‌سوم خرمشهر پول آب و برق می‌دهد. گاز هم نداریم پنجاه درصد از شهر گاز دارد و هنوز خیلی‌ها ندارند. سرمایه مال کل شهر است اما نماینده‌ها فقط محله‌ی خودشان را می‌بینند.»
راننده می‌گوید حکایت خرمشهر مثل وضعیت آن بیماری است که به جایی رسیده که به هر کجای بدنش دست می‌زدند آه و ناله‌اش به هوا می‌رود. «درد یکی دوتا نیست. برای ما هم یک بار دویست هزار تومن پول برق آمد. بعضی‌ها می‌روند برای خودشان برق مجانی می‌کشند. همین ماه پول گاز خانه‌ام ۳۶ هزار تومان آمده. قبض برق خانه‌ی‌ خواهرم هم چهارصد هزار تومان. هربار هم اعتراض کنیم آن‌قدر ما را می‌دوانند که پشیمان می‌شویم از پیگیری. آخر مگر خانه‌ی کوچک خواهر من استخر دارد.»

***

شیشه‌ی ماشین را بالا می‌کشد و کولر را روشن می‌کند: «در خرمشهر کار نیست، کار که نباشد ترقی هم نیست. بیشتر مردم رفتند یزد برای کار. آن‌جا حداقل حقوق و بیمه دارند. تا دولت هم نخواهد نماینده نمی‌تواند کاری بکند. خدا شاهد است آب‌شیرین‌کن (دستگاه تصفیه‌ی آب) را چند سال پیش دویست هزار تومان خریدم و امسال ۲۷۰ هزار تومان برای تعمیرش دادم. آن‌ها هم که دستگاه ندارند باید بشکه‌ی آب را پانصد تا هزار تومان بخرند و هزار تومان هم پول کرایه‌ی تاکسی بدهند.»
سمت راست خیابان چند خانه‌ی شمالی را نشان می‌دهد که نمای بیرونی را با سرامیک نوسازی کرده‌اند اما دیوارهای ترک‌خورده و سوراخ‌سوراخ از کناره‌ی آن پیداست. «این هم از بازسازی. مثل خیابان مسجد جامع است که یک دیوار کشیده‌اند و همه‌ی خرابی‌های شهر پشتش پیداست. هر سال هم مسؤولان برای سالگرد آزادی خرمشهر مستقیم می‌آیند در همین خیابان و بدون دیدن چهره‌ی واقعی شهر می‌روند تا سال دیگر.»
جلوتر یک ردیف آپارتمان نیمه‌ساخته است، یادآور گذشته‌های مناطق جنگ‌زده. بالکن‌ها از لباس‌ها و پتوهای روی بند رخت شلوغ است و دیش‌های ماهواره که سر به آسمان دارند. لوله‌ی فاضلاب در پارکینگ تخلیه می‌شود. «این ساختمان مال یک تاجر بود که بعد از جنگ به شهر برنگشت و بعد یک سری از شهر‌های اطراف آمدند و آن را تصرف کردند.»
حسینی می‌گوید: «بعضی‌ها آجرهای ساختمان‌های تخریبی را جمع کردند و خانه ساختند. ساخت‌وساز کاذب زیاد است.» یادش است چند سال پیش داود میرباقری برای پیدا کردن لوکیشن فیلم به خرمشهر آمده بود و بعد از گشت زدن در شهر چشم‌هایش خیس شده بود. «گفتمش کارمان از گریه گذشته عامو، ول کن، بی‌خیال. لوکیشنت رو پیدا کن.»

***

خیابان جمهوری اسلامی تمام می‌شود. مدرسه‌ی عراقی‌ها را نشان می‌دهند. راننده فرمان را می‌گرداند. خیابان‌ها و کوچه‌ها شبیه همند. «کنسولگری سمت پل قدیم است، قبلاً محله‌ی اعیان‌نشین بود. قبلاً خرمشهر هفت هشت تا هتل داشت اما حالا هیچ.»
حسینی می‌گوید: «قبلاً در شهر هیچ گدایی نبود، اگر هم بود از شهرهای اطراف آمده بود، مردم هم پول به گدا نمی‌دادند؛ دستش را می‌گرفتند و می‌بردند سرِ کار اما حالا جلو بیمارستان، بانک و همه‌ی اداره‌‌جات یکی دستش را دراز می‌کند. فقر بیداد می‌کند، فقر فرهنگی هم بدتر از آن.»
«قطعنامه سال ۶۷ امضا شد.» این یادآوری یعنی این همه سال برای بازسازی وقت داشته‌ایم.
«این زمین‌های خالی قبلاً خانه بوده. مردم این‌جا زندگی داشتند. جنگ باعث مهاجرت مردم شد. برای بازسازی هم اگر خانه‌ای با خاک یکسان شد صددرصد تخریب به‌حساب آمد اما خانه‌هایی که بیست سال عمر داشتند و هشت سال هم در جنگ لرزیدند اما دیواری داشتند درصد تخریب کمتر و وام کمتری گرفتند درحالی‌که آن‌ها را هم دیگر نمی‌شد بازسازی کرد.»

***

روی ویرانه علف روییده. طبقه‌ی دوم کاملاً تخریب شده. پله‌ها نیمه‌تمام مانده. توی اتاق بی‌سقف، روی زمین، اسباب‌بازی کودکی از خاک بیرون زده. یک فیل و یک ببر پلاستیکی که دهان خاک‌آلودشان باز است. از دیوار خانه‌ی همسایه صدای گفت‌وگو می‌آید. در انتهای راهرو پرده‌ای آویزان است که نقش درِ خانه را دارد. فاطمه پرده را کنار می‌زند. او، برادر و مادر و پدرش این‌جا خانه دارند، این‌جا که گاراژی مخروبه بوده. پدر جانباز جنگ است. کریم بنی‌کعب. تمام بدنش می‌لرزد. بچه‌ی خرمشهر است. چهل‌وهفت‌ساله است. دو سال زودتر از زمان سربازی به جبهه رفت. «تازه حمله‌ی بیت‌المقدس تمام شده بود. عراقی‌ها مدام می‌زدند. هم‌رزمم مهدی مجروح شد. به او گفته بودم برود به جای یکی از بچه‌ها نگهبانی بدهد تا او بیاید روزه‌اش را افطار کند. دهنه‌ی خاکریز باز بود. گفته بودم سینه‌خیز برو. با آرپی‌چی زدند و مهدی زخمی شد. من بلند شدم بروم که خمپاره‌ی ۶۰ زدند. مهدی برای بار دوم زخمی شد و بدن من هم پر از ترکش شد. اعزامم کردند بیمارستان رسالت تهران، مهدی را که بچه‌ی تهران بود بردند شیراز. ترکش‌هایی را که می‌شد از بدنم درآوردند، آن‌هایی که نزدیک نخاع بود ماند. از بیمارستان که مرخص شدم برگشتم جبهه. از خرمشهر مأموریت دادند که برویم آبادان. در حصر آبادان شیمیایی شدم. دوباره در بیمارستان بستری شدم و دوباره برگشتم ولی این بار دیگر پشت جبهه بودم.»
خدمت که تمام شد ترکش‌ها خانه‌نشینش کردند. «الآن سال‌هاست با دارو زنده‌ام. بنیاد داروها را می‌دهد. پروفسور سمیعی گفته بود به‌علت شیمیایی شدن ریه‌ها نمی‌تواند عملم کند. لرزش بدنم خیلی خوب شده بود اما چند وقت پیش که دو دختر و یک پسرم در تصادف رفتند دوباره شروع شد.»
در اتاق چهارمتری نشسته. رختخواب و یخچال به دیوار تکیه داده‌اند. روی دیوارهای گچی عکس امام خمینی، بچه‌ها و عکسی از جوانی کریم است. کولر گازی با سروصدای زیاد تلاش می‌کند حریف گرما شود. کریم برای بچه‌ها گریه می‌کند. دستمال بزرگی روی سر و چشم می‌کشد و عرق و اشک را پاک می‌کند. «جوان و سالم بودم اما بعد از مجروح شدن، همه‌جور درد به سراغم آمد. خدا را شکر. در هر صورت ما برای کشورمان رفتیم و باید همان‌طور که رهبرمان گفته اتحاد داشته باشیم. هر روز یک مشت دارو می‌خورم. مسؤولان شهر وضعیت مرا دیدند. زمینی هم دادند که هفت سال است نیمه‌کاره مانده. بچه‌ها هم خانه‌شان را ندیدند.»
جای ترکش، سوراخ بزرگی روی دیوار است. آشپزخانه و حمامشان هم در ندارد. برای حمام کردن لازم است کسی نگهبانی دهد. «۲۲ سال پیش این‌جا کارگاه موزائیک‌سازی سه شریک بود و من نگهبانش بودم. بعد بین این سه شریک اختلاف پیش آمد و آن‌ها رفتند که دستگاه‌ها را بفروشند و حساب‌وکتاب کنند اما مدارکشان پیش من ماند و دیگر هم برنگشتند. من هم تا الآن این‌جا ساکن شدم.» تن مرد می‌لرزد.

***

صندلی‌های تاکسی از آفتاب ظهر داغ است. شیشه‌ها با ناله‌ای بالا می‌رود و کولر روشن می‌شود. آبادترین خیابان شهر چهارراهی است که پیش از این به فلکه‌ی آتش‌نشانی معروف بود. چند باری میدان شد و نشد تا در نهایت شد این چهارراهی که از یک سو به شلمچه و از یک طرف به چهل‌متری می‌رسد و از سوی دیگر به لب شط. «این تنها جای خوبِ شهر است.»
حسینی می‌گوید: «بعد از جنگ ترکیب شهر به هم خورد. خیلی‌ها آمدند و وضعیت را دیدند و برگشتند. خیلی‌ها هم از دور و اطراف آمدند. اهالی قدیمی زیاد نیستند. ما آدم‌های بافرهنگ زیادی داشتیم که در توسعه‌ی شهر هم تأثیر داشتند. اما خیلی‌ها در شهرهای دیگر ماندگار شدند. نفهمیدیم سرنوشتمان در این شهر چیست. تا آزادسازی در این شهر بودم. این‌جا ازدواج کردم و بچه‌‌دار شدم اما حالا می‌خواهم از این شهر بروم. ما و بچه‌هایمان آینده‌ای نداریم؛ آن هم در خرمشهری که نگین مقاومت کشور است. شهر جوری آسیب دید که نتوانست بلند شود.»
تاکسی میدان راه‌آهن را دور می‌زند. این میدان نشان حماسه‌ی مهر ۵۹ است. سه گردان عراق به شهر حمله کردند. شهر ۳۴ روز مقاومت کرد تا دشمن عقب‌نشینی کند. شهر بارها و بارها بمباران شد. بیمارستان پر از مجروح بود. مردم هر آن‌چه از زار و زندگی می‌توانستند برداشتند و پیاده روانه‌ی اهواز شدند.
این آغاز جنگ بود. حمله‌ها ادامه داشت تا ساعت ده صبح چهارم آبان که شهر سقوط کرد. ۵۷۵ روز در اسارت بود. عملیات بیت‌المقدس پس از یک ماه در صبح سوم خرداد ۶۱ نتیجه داد تا بی‌سیم‌ یگان‌ها و قرارگاه‌ کربلا خبر آزادی شهر را مخابره کنند.
شهر یک بیمارستان دارد که مردم از امکاناتش راضی نیستند. «بیمارستان سابق شهر برای اسکان مسافران راهیان نور استفاده می‌شود.» شیشه‌هایش ریخته. تاکسی به خیابان حاشیه‌ی رود می‌پیچد و از کنار موزه‌ی جنگ می‌گذرد. تن ماشین‌هایی که عمود در خاک فرو‌رفته‌اند زیر آفتاب برق می‌زند. خاطره‌ی عکس‌های ماندگارشده از جنگ. پل قدیمی آبادان را به خرمشهر وصل می‌کند. به بندرشهری که روزگارانی بزرگ‌ترین بندر تجاری ایران بوده.
«بر این امواج تا رودبارانِ سند
زورقی می‌گذشت که دگر نیست:
زورقی که روزی چند در خاطری نقش بست
وانگه به خرسنگی برآمد و درهم شکست.»*

* ترانه از احمد شاملو

عکس‌ از نرگس جودکی

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

خاطره‌ی مخاطب در خیال صندلی

مطلب بعدی

روزگار حافظه‌های به‌عمد فراموشکار

0 0تومان