گزارشنویسان ورزشی میگویند، نوواک جوکوویچ در ۲۰۱۱، بهترین فصل یک تنیس باز حرفهای را داشت: او ۱۰ قهرمانی، ۳ گرند اسلم و پیروزیِ ۴۳ مسابقهی پیاپی را از آن خود کرد. جالب اینکه کمتر از دو سال پیش از این، او حتی به سختی میتوانست به انتهای یک تورنمنت نزدیک شود. چطور یک بازیکن که از درد، مشکل تنفسی و آسیبهای متعدد در زمین بازی رنج میکشید، ناگهان به مرد شماره یک تنیس جهان تبدیل شد؟ جواب حیرتانگیز است. او خورد و خوراک خود را تغییر داد.
در کتاب «سرویس برای پیروزی»، جوکوویچ، شرح میدهد که چگونه از بمبارانهای بلگراد در صربستان جان سالم بدر برده و از کودکی جنگزده به قهرمانی با بالاترین مقام ورزشی رسیده است. او در این کتاب رژیم غذاییاش را فاش میکند که باعث دگرگونی وضعیت جسمانیاش شد و او را به اوج رساند. جوکوویچ از ته دل عاشق نان و پاستا بود، مخصوصاً پیتزاهای رستوران خانوادگیشان، اما بدن او نمی توانست گندم را هضم کند. حذف گلوتن- پروتئین موجود در گندم، باعث شد به سرعت احساس بهتربودن، سبکی و سرعت بالاتری داشته باشد.
در روند تحقیق و اصلاح رژیم غذایی، مشکلات جسمیاش از بین رفتند، اضافه وزنش کاهش یافت و پیشرفت سلامت فیزیکی و تمرکز ذهنی او برای رسیدن به دو آرزوی بزرگ بچگیاش، نتیجه داد: قهرمانی در ویمبلدون و مرد شماره یک تنیس جهان شدن.
نوواک جوکوویچ یک طرح کلی برای نوسازی بدن و زندگی در چهارده روز ابداع کردهاست. با منوهای هفتگی، راهنماییهای فکری برای هضم بهینهی غذا و دستور غذاهای آسان و خوشمزه، در مسیر کاهش وزن و پیدا کردن بهتر خودتان بسیار موفق و خرسند خواهید بود. جوکوویچ حتی توصیههایی برای حذف استرس و تمرینهای ورزشی سبکی برای روشن کردن موتور حرکت شما دارد، دقیقا همان حرکاتی که خودش قبل از هر مسابقه انجام میدهد.
در مقدمهی این کتاب تاکید شده، لازم نیست یک ورزشکار حرفهای باشید تا زندگی و احساس بهتری داشته باشید. با کتاب «سرویس برای پیروزشدن»، شما فقط دو هفته با شمایلی خوشاندامتر،قویتر و سالمتر فاصله دارید.
اول: بکهند و پناهگاهها
همهی قهرمانان تنیس از دل کلوپهای ورزشی گران قیمت بیرون نیامدهاند.
صدای مهیبی تخت خوابم را تکان داد. صدای شکستن شیشهها از همه جا به گوش میرسید. چشمانم را باز کردم ولی باز هم چیزی ندیدم. تمام خانه مانند جوهر سیاه تاریک بود.
انفجاری دیگر٫انگار که آژیرهای خطر را هم از خواب بیدار کرده بود٫ به صدا انداخت و شب سیاه پرسروصدا باز پرهیاهوتر شد.
انگار ما داخل یک گوی شیشهای زندگی میکردیم و کسی ناگهان آن را به زمین انداخته بود.
«نوله! نوله!» پدرم فریادزنان مرا به اسمی که از بچگی خانوادهام برایم گذاشته بودند صدا میزد: «برادرات!». مادرم با صدای انفجار از تخت بیرون پریده بود، لیز خورده بود، به پشت افتاده بود و سرش به رادیاتور خورده بود. در حالی که مادرم تقلا میکرد تا به هوش بیاید، پدرم سعی میکرد کمکش کند. ولی برادرهایم کجا بودند؟
مارکو ۸ ساله بود و جورجه ۴ ساله. در یازده سالگی، به عنوان برادر بزرگتر مسئول امنیت آنها بودم، از زمانی که نیروهای ناتو شروع به بمب گذاری خانهی من، بلگراد کردند.
بمبارانها سورپرایزمان کردند. در نوجوانی من، صربستان زیر سلطهی دیکتاتوری کمونیسم اداره میشد و اطلاعات بسیار اندکی از آنچه میگذشت در اختیار مردم قرار داشت. شایعهی احتمال حملهی ناتو پیچیده بود ولی هیچ کس مطمئن نبود. دولت حتی خود را برای حملهی ناتو آماده کرده بود ولی ما خبر نداشتیم.
با این حال، شایعه وجود داشت و ما همانند همهی خانوادهها در بلگراد، یک نقشه داشتیم. سیصد متر آن طرفتر، خانوادهی عمهی من در یک ساختمان مجهز به پناهگاه زندگی میکردند. اگر ما خودمان را به آنجا میرساندیم، در امان بودیم.
صدای گوش خراش دیگری به سرعت بر فراز آسمان به صدا درآمد و انفجار ساختمان ما را لرزاند. مادرم به هوش آمده بود و ما چهار دست و پا از پله ها پایین رفتیم و روانهی کوچههای خاموش بلگراد شدیم. تاریکی شهر و صدای آژیرهای خطر، نمیگذاشت چیزی ببینیم و بشنویم. پدر و مادرم برادرهایم را در آغوش گرفته و به سرعت در کوچههای تاریکی میدویدند و من پشت سرشان بودم، تا جایی که پایم به چیزی خورد و من به جلو پرتاب شدم.
با صورت محکم روی پیادهرو افتادم، دستهایم و زانوهایم خراشیده شدند. در حالی که دراز به دراز روی آسفالت افتاده بودم، ناگهان تنها ماندم.
داد میزدم ”مامان! بابا!”، ولی صدایم را نمیشنیدند. آنها را میدیدم که کوچکتر و کمرنگتر در شب گم میشدند.
و بعد اتفاق افتاد: از پشت سرم، شنیدم چیزی آسمان را از هم گسیخت، انگار یک برف روب هیولا در حال تراشیدن یخهای روی ابرها بود. همانطور که روی زمین ولو بودم دست و پا میزدم ، برگشتم و به خانهمان نگاه کردم.
مثلث آبی خاکستری یک بمبانداز اف-۱۱۷ از پشت بام ساختمانمان بالا آمد. وحشت زده دیدم که شکم بزرگ فلزی آن بالای سرم باز شد و دو موشک لیزری از آن خارج شدند، که خانواده، دوستان، محله و هر چیزی که من تا الان میشناختم هدف گرفته بود.
اتفاقی را که بعد از آن افتاد هیچ وقت فراموش نمیکنم. حتی امروز، با هر صدای بلند ترس تمام وجودم را پر میکند.
یک ملاقات غیرمنتظره
کودکی من قبل از بمباران ناتو معرکه بود.
معجزه در کودکی همه هست، ولی بچگی مرا انگار سفارشی به من بخشیده بودند. من خوشبخت بودم، روزی را دیدم که پیت سمپراس قهرمان ویمبلدون شد و باعث شد من از صمیم قلب بخواهم دنباله رو راه او باشم. حتی خوشبختتر بودم که در همان سال، اتفاقی باورنکردنی افتاد: دولت تصمیم گرفت یک آکادمی تنیس در یک منطقه کوهستانی به نام کوپانیک بسازد، روبروی خیابانی که پدر و مادرم پیتزایی “رد بول” را اداره میکردند.
کوپنیک شهرکی است که پیست اسکی دارد، ولی خانوادهام تابستانها را آنجا میگذراندند تا از گرمای بلگراد فرار کنند. خانوادهی من همه ورزشکارند. پدرم اسکی باز رقابتی است و ما همه طرفدران فوتبالیم. ولی با این گونه زمین سبز کاملا ناآشنا بودیم.
همانطور که گفتم همه کسانی که میشناختم بازی تنیس بلد نبودند. حتی یک بازی تنیس را از نزدیک ندیده بودند. ورزش مورد توجه صربها نبود. فوق العاده بود که میخواستند زمین تنیس بسازند، هر جا که میخواهد باشد. ولی درست روبروی خیابانی که من تمام تابستانم را میگذراندم؟ حتما ارادهی برتری در کار بوده.
وقتی کلاسها شروع شدند، من کنار فنس میایستادم، به زنجیرها آویزان میشدم، شاگردها را ساعتها تماشا میکردم. چیزی در ریتم و جریان بازی بود که مبهوتم میکرد. آخر سر، بعد از چندین روز که دیدند دارم وقتم را تلف میکنم٫ زنی به سمت من آمد. اسمش جلینا جنچیک بود، مربی آکادمی. تنیس باز حرفهای و مربی مانیکا سلس هم بود.
از من پرسید: ”در مورد این بازی چیزی میدونی؟ میخوای بازی کنی؟ فردا برگرد ببینیم چی میشه”.
روز بعد، من با یک کیف تنیس ظاهر شدم. داخل آن همه چیز مورد نیاز یک حرفهای وجود داشت: راکت، بطری آب، حولهی لوله شده، پیراهن اضافه، مچ بندها و توپهای تنیس، همه مرتب داخل کیف تا شده بودند.
جلینا پرسید:” کی برات اینا رو جمع کرده؟”
بهم برخورد٫ گفتم: “خودم”. غرور ۶ سالگی را حفظ میکردم.
طی چند روز، جلینا مرا به اسم “بچهطلا” صدا میکرد. او به پدر و مادرم گفت:” این بزرگترین استعدادیه که بعد از مونیکا سلس دیدم.” هدفش شده بود تربیت من.
هر روز بعد از مدرسه، به بقیهی بچهها و هم بازیهایشان بیتوجهی میکردم و میدویدم سمت خانه تا تمرین کنم. هرروز، صد تا فورهند میزدم، صدتا بکهند و صد تا سرویس تا پایه و اساس حرکات تنیس مثل راه رفتن برایم طبیعی شد. پدر و مادرم هیچ وقت مجبورم نکردن، مربیم هیچ وقت ازم شکایت نداشت. وقتی دلم نمیخواست هیچکس مجبورم نمیکرد تمرین کنم چون من همیشه به تمرین علاقه داشتم.
ولی جلینا فقط ورزش را به من یاد نداد. او برای پرورش فکریم با خانوادهام همکاری کرد. دنیای اطراف ما داشت تغییر میکرد و رژیم کمونیستی که ما در آن به دنیا آمده بودیم در حال فروپاشی بود. پدر و مادرم فهمیده بودند که آینده، خیلی متفاوت خواهد بود و مهم بود که فرزندانشان از جهان درس بگیرند. جلینا مجبورم میکرد به موسیقی کلاسیک گوش بدهم و شعر بخوانم – پوشکین مورد علاقه اش بود – تا بتوانم آرام باشم و ذهنم متمرکز باشد. خانوادهام تاکید داشتند من زبانهای مختلف یاد بگیرم، پس من هم انگلیسی، آلمانی و ایتالیایی را در کنار زبان صربی٫ زبان مادری خودم٫ یاد گرفتم.
زندگیم با کلاسهای تنیس یکی شدند، و تمام کاری که میخواستم بکنم این بود که با جلینا به زمین بازی بروم و بیشتر در مورد ورزش و خودم و دنیا بدانم. و تمام مدت، تمرکزم روی آرزویم بود. لیوانها یا کاسهها یا تکههای مختلف پلاستیک را به عنوان جایزهام برمیداشتم، جلوی آینه میایستادم و میگفتم، “نوله یک قهرمان است! نوله شماره یک است!”
در جاه طلبی کم نداشتم. فرصت هم کم نداشتم. و طبق گفتههای جلینا، بیاستعداد هم نبودم. من خیلی خوش شانس بودم.
و بعد جنگ آغاز شد.
از جادو به کشتار جمعی
زمانی که راکتهای دوقلو، از دل بمبافکنهای استیلت، آسمان بالای سرم را شکافتند و وارد بیمارستانی شدند که چند متر آنطرفتر بود، من فقط تماشا میکردم. در یک لحظه منفجر شدند و سازهی افقی ساختمان را شبیه به ساندویچی کردند که آتش در میان آن بود.
بوی شن، خاک و فلز در هوا را به یاد میآورم و اینکه چطور همهی شهر مانند یک نارنگی رسیده برافروخته شد. حالا من میتوانستم پدر مادرم را در دور دستها ببینم، که سرشان را پایین گرفته میدویدند. خودم را به زور از زمین بلند کردم و به سرعت خیابان را در نور سرخ دویدم. به خانهی عمهام رسیدیم و در یک پناهگاه سیمانی پناه گرفتیم. حدود بیست خانواده از ساکنان ساختمان بودند، همه باارزشترین دارایی خود را آورده بودند. پتو، غذا، آب، چون هیچکس نمیدانست ما برای چه مدتی آنجا هستیم. کودکان گریه میکردند. من تا آخر شب میلرزیدم.
برای هفتادوهشت شب متوالی، من و خانوادهام در پناهگاه عمهام پنهان بودیم. هر شب ساعت ۸ شب، یک آژیر خطر به صدا درمیآمد و همه باید خانههایشان را ترک میکردند. تمام شب به صدای بلند انفجار گوش میدادیم. وقتی که هواپیماها پایین پرواز میکردند، صدای مهیبی میآمد انگار که آسمان داشت از هم میپاشید. احساس ناامیدی ما را احاطه کرده بود. هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم جز انکه بشینیم و منتطر بمانیم، امیدوار باشیم و دعا کنیم. معمولا حملهها در طول شب انجام میشد، وقتی که دید کم بود.این زمانی بود که بیشترین احساس ناامیدی را میکردیم، هیچ چیزی نمیبینی ولی میدانی ممکن است اتفاقی بیافتد. صبر میکنی و صبر میکنی، به خواب میروی و صدای مهیب بیدارت میکند.
ولی جنگ جلوی پیشرفت من در تنیس را نگرفت. روزها، یک جایی در بلگراد با جلینا برای تمرین قرار میگذاشتم. او در کنار من ایستاده بود و سعی میکرد کمکم کند تا زندگی نرمالی داشته باشم، حتی زمانی که یک دیوار روی سر خواهرش خراب و به حد مرگ زخمی شد. ما به محدودهای میرفتیم که آخرین حملات آنجا انجام میشد، محاسبه میکردیم اگه یک جا را دیروز بمباران کردند، احتمالا امروز بمباران نمیکنند. ما بدون تور روی آسفالتهای تکه تکه بازی میکردیم. دوست من آنا ایوانوویچ حتی مجبور بود در یک استخر متروکه تمرین کند. و وقتی که جرات پیدا میکردیم یواشکی به کلوپ تنیس محلهمان، پارتیزان برمیگشتیم.
پارتیزان نزدیک یک مدرسهی نظامی بود. طبیعتا، وقتی ناتو حمله کرد، اول پایگاههای نظامی را هدف گرفت تا سیستم دفاعی کشور را ضعیف کند، پس پارتیزان بهترین جا برای وقت گذرانی نبود. ولی عشق من به تنیس همیشه چیره میشد و بر خلاف تهدید واقعی، من همیشه آنجا احساس امنیت میکردم. کلوپ تنیس ما برای من و بیشتر همبازیهایم یک فرار از واقعیت بود. ما هر روز چهار تا پنج ساعت تمرین میکردیم، حتی در بمبارانها تورنمنتهای غیر حرفهای بازی میکردیم، خیلی خوشحال بودیم که میتوانستیم در بحبوحهی جنگ تنیس بازی کنیم.
ولی حتی زمانی که ما نگران بودیم که آیا از جنگ جان سالم بدر میبریم یا نه، پدر و مادرم هر کاری که توانستند کردند تا زندگی نرمالی را برایمان درست کنند. پدرم از هر جا که میتوانست پول قرض میکرد تا بتوانیم همان زندگی همیشگی را داشته باشیم. مرگ ما را احاطه کرده بود، ولی او نمیخواست که ما بدانیم، و او نمیخواست ما بدانیم که چقدر فقیر هستیم. مادرم بسیار قوی بود، همیشه راهی برای درست کردن غذا پیدا میکرد و اجازه میداد همان کودکی بیدغدغه را به جلو ببریم. ما فقط در روز چند ساعت برق داشتیم، و او باید به حداکثر سرعتی که میتوانست آماده آشپزی میشد، وقتی برق میآمد قبل از آنکه دوباره خاموش شود غذا را آماده میکرد، تا مطمئن شود ما حداقل سوپ و ساندویچ برای خوردن داریم.
طبیعتا پدر و مادرم تمام تلاششان را میکردند که پنهان کنند زندگی به راستی چقدر تغییر کرده است. هر روز صبح یک گودال بمب جدید بود، یک ساختمان سوختهی دیگر، یک آوار جدید که یک زمانی یک خانه، یک ماشین و یک زندگی بوده است. تولد دوازده سالگیم را در پارتیزان جشن گرفتیم. در حالی که پدر و مادرم آهنگ “تولدت مبارک” را میخواندند، صدایشان در غرش بمبافکنهایی که بالای سرمان پرواز میکردند، محو میشد.
تولد کنار آتش
با شروع جنگ همهی ما در ترس زندگی میکردیم. ولی در حین بمباران چیزی در من، در خانوادهام و در مردمم تغییر کرد. تصمیم گرفتیم دیگر نترسیم. بعد از مرگومیر و ویرانیهای زیاد، ما دیگر از پنهان شدن دست برداشتیم. همین که درک کردیم هیچ قدرتی نداریم، حس آزادی مسلمی بر ما غلبه کرد. چیزی که قرار است، اتفاق میافتد و هیچ کاری برای تغییر دادنش نمیتوانی بکنی.
در حقیقت، هموطنانم شروع به مسخره کردن وضعیت مضحک ما کردند. ناتو داشت پلهای رود دانوب را بمباران میکرد، بعد بعضی وقتها مردم را میدیدی کنار پلها جمع شدهاند که شکل سیبل را روی پیراهنشان کشیدند، و خطاب به بمب میگفتند جرات داری بزن. یکی از دوستان من حتی موهایش را رنگ سیبل کرد.
همهی این تجربههادرس شدند. قبول این حقیقت که قدرتی نداری واقعا رهاییبخش است. هر وقت خیلی اضطراب دارم، خوشحال نیستم یا خسته هستم، هر وقت احساس میکنم که لوس شدهام و چیزی بیشتر از حقم را میخواهم، سعی میکنم تمرکز کنم و به یاد بیاورم زمانی را که داشتم بزرگ میشدم، به یاد بیاورم که آن موقع ها چطور میگذشت. این واقعا به من دید میدهد. به یاد میآورم چیزهایی که واقعا برایم ارزش دارند، خانواده، شادکامی، شادمانی، خوشحالی، عشق.
عشق.بزرگترین ارزش در زندگی من قطعا عشق است. چیزی که همیشه مواظبش بودم و سعی کردم سوءاستفاده نکنم. برای اینکه در کسری از ثانیه، زندگی روی دیگرش را نشان میدهد. سفر انسان به ستارهها سخت یا راحت صورت میگیرد، هر چند سالی که طول بکشد آدم به آنجا میرسد، اما همه را در یک لحظه میتوانی از دست بدهی. یک ضربالمثلی داریم که میگوید «وقتی هیچ چیزی درد ندارد، یک سنگ داخل کفشت بگذار و راه برو». همیشه این را به خاطر داشته باش، چون باید از سختیهایی که دیگران میکشند آگاه باشی. در آخر، ما در این دنیا نیامدهایم که تنها باشیم. ما به وجود آمدهایم که از همدیگر یاد بگیریم و این سیاره را به جایی بهتر برای زندگی تبدیل کنیم.
بزرگ شدن در زمان جنگ یک درس مهم دیگر را به من یاد داد: اهمیت باز نگه داشتن ذهن و جستجوی همیشگی راه جدید برای انجام دادن کارها. دولت ما را به عنوان ملت، کنترل و اطلاعات را از ما پنهان میکرد. نتایج آن تا امروز ادامه دارد. با اینکه با پایان جنگ آرامش بازگشته، تاثیر ذهنی کمونیسم بر ما هنوز احساس میشود: تنها یک راه برای فکر کردن وجود دارد، یک راه برای زندگی کردن وجود دارد، یک راه برای خوردن وجود دارد. تنیس، و درسهایم با جلینا، ذهن من را باز کرد، و من مسمم بودم که باز نگهش دارم. در بهار ۲۰۱۳، وقتی در فرنچ اوپن رقابت میکردم، خبر رسید که جلینا از دنیا رفت. ولی درسهایی که به من داد هیچ وقت از یادم نمیروند.
برای همین، در سال ۲۰۱۰، وقتی یک مرد غریبه لاغر و سیبیلو با موهای جو گندمی، به من نزدیک شد و داستان عجیبی را از اینکه چطور مرا در تلویزیون دیده تعریف کرد و گفت میداند چطور به من کمک کند، من توجهم جلب شد. چیزهایی که دکتر، ایگور ستوجویچ، دربارهی سلامت، زندگی، و بیش از همه دربارهی غذا به من گفت، برایتان بسیار تکاندهنده خواهد بود و نتایج هم همینطور.