اعتراف مفهوم دشواری است، حتی درک نخستین آواهای آن. در لغتنامه معنایش به تناقض و در طیفی از مفاهیم گسترده تعریف شده، از «خبر دادن کسی از نام و حال و صفت خود» تا «خوار و فرمانبردار گردیدن». مسیحیان در مقابل پدر روحانی یا شمایل عیسی مسیح و یهودیان در برابر خدا به گناهان مرتکبشده اعتراف میکردند. حالا در جهان مدرن افراد روی صندلی اتاق روانکاوی روبهروی روانکاو مینشینند یا روی تخت روانکاوی دراز میکشند و از رازهای مگوی زندگیشان میگویند، نهتنها از رازها که از هر آنچه روح و روانشان را میآزارد، بیآنکه به بخشایش طرف مقابل فکر کنند، نوعی مسیر گفتوگو با «خود». اعترافها متنوعند و گوناگون؛ از اعتراف به خود در مقابل روانکاو گرفته تا اعتراف ادبی و هنری و برخی اعترافهای سازماندهی شده. اما روح و جان فردی که خودش را در مقام اعتراف قرار داده رنجور و برای انجام این عمل نیازمند همراهی است. آنها هم که اعتراف را در مسیر ارادهی خواست قدرت انجام دادهاند، در مراجعه به روانکاو تا مدتها در هراسند، هراس از تکرار دوبارهی همان فرآیند «اعترافگیری» و تا شکلگیری فضای اعتماد میان روانکاو و فرد معترف، مسیری طولانی پیش روست. اعتراف روزی در دستگاه کلیسای کاتولیک ابزاری برای اعمال قدرت بود و حالا … .
محمد صنعتی، عضو ممتاز کالج سلطنتی روانپزشکان انگلستان و عضو هیأت علمی گروه روانپزشکی در بیمارستان روزبه، روانکاوی را نوعی نقاببرداری از ماسکهای مختلف فرد میداند و تأکید دارد که روانکاوی فرد را سبکتر میسازد و او در فرآیند روانکاوی رازها و نکاتی را با روانکاو در میان گذاشته و به عبارتی شخصاً از آنها عبور میکند. بهاینترتیب صنعتی چندان با نقد میشل فوکو، روشنفکر فرانسوی، دربارهی علم روانکاوی موافق نیست و معتقد است که در فرآیند روانکاوی کمترین اعمال قدرت صورت میگیرد و روانکاو آگاه و مسؤول هیچگاه از موقعیت و دانش خود برای قدرت سوءاستفاده نمیکند.
بااینحال، گفتوگو با صنعتی گفتوگو با مردی است که روزانه پای اعتراف خیلی از مردم همین شهر مینشیند، البته آنطور که خودش روایت کرده، اهل اعمال قدرت در روانکاوی نیست اما بههرحال هر روز تجربهی غریبی از سر میگذراند: «تجربهی گوش کردن به اعترافهای خودآگاه و ناخودآگاه نوع بشر.»
***
تفاوت و شباهتهای مفهوم اعتراف با روانکاوی را در چه میدانید؟
در سطح شباهتهایی با یکدیگر دارند اما اعتراف بیشتر به حرفهایی گفته میشود که معمولاً با ارادهی آزاد انسان در تضاد است و بهرغم میل او صورت میگیرد. یا تحت فشار و از روی ترس و تهدید، یا احساس گناه؛ منظورم فشار روانی یا حتی فشار جمعی است. ولی آنچه در روانکاوی صورت میگیرد تداعی آزاد است، دیالوگی است به میل و انتخاب آزاد خود فرد؛ دیالوگی در رابطهای انسانی که در آن لااقل اعمال قدرت آشکاری وجود ندارد، یا نمیباید وجود داشته باشد.
بههرحال روانکاو خودش به دانشی مجهز است که میزانی از قدرت در آن پنهان است.
بله، نمیشود گفت که در آن رابطه هیچ قدرتی وجود ندارد. هر دانشی حاوی و حامل نوعی قدرت است. مگر کار شما روزنامهنگاران بدون اعمال قدرت صورت میگیرد؟ از این منظر، هر گونه علم و دانشی، از آن جمله فلسفه و هر اندیشهی روشنفکرانه، از این قاعده مستثنا نیست. منتها در روانکاوی، تحلیلگر نه کشیش است، نه قاضی و نه بازپرس و نه فعال سیاسی که با گفتمان قدرت کار خود را به پیش ببرد. روانکاو آدمی است که با آگاهی از جایگاه خود، میباید تقریباً منفعل بماند یا بهتر بگویم از اعمال قدرت آگاهانه و عامدانه بپرهیزد تا بتواند فضایی بر اساس آزادی و اعتماد و همدلی به وجود بیاورد تا در آن دیگری، تحلیلگیر (analyzand)، بتواند با توجه به این رابطهی امن و بدون قضاوت و داوری، بدون احساس شرم و گناه، دیالوگ درونی خود را بیرون بدهد و احساس کند در آنجا شنوندهی خوبی وجود دارد که میتواند حرفهای او را درک کند. در روانکاوی اعتراف به این معنا نیست که به زور و تحت فشار بخواهند از ارتکاب به گناه، یا عبور از خط قرمزهای اجتماعی و قانونی پردهبرداری کنند.
یعنی فرد خودش قدم در مسیر اعتراف میگذارد؟
بله، فشاری در درون فرد وجود دارد، کشمکشی اضطرابآور و تهدیدکننده که میباید کاهش بیابد و اعتراف در آن در واقع «اعتراف به خود» است نه بهعلت ترس از دیگری یا ترس از مجازات.
این شکل از اعتراف به خود اصطلاح جدیدی است یا همواره در دورههای مختلف وجود داشته؟
فکر میکنم همیشه وجود داشته، وجدان همواره انسان رشدیافته و قانونمند را وادار به اعتراف به خود میکرده، البته در خلوت خود، تا از بار احساس تقصیر و گناه خود بکاهد. شاید این روزها آنقدر آدمهای جامعهستیز و پسیکوپات زیاد شده و قانونگریزی و تجاوز به حقوق دیگران ارزش شده که تصور میشود اعتراف به خود اصطلاح تازهای است! ولی بههرحال انسان بودن انسان در اندیشه و انتخاب آزادش خلاصه میشود. در این انتخاب آزاد ممکن است فرد اشتباه کند و این اشتباه لزوماً گناه نیست. بسیاری از افراد به خودشان اجازه نمیدهند اشتباه کرده یا به آن اعتراف کنند. تصوری از خودشان دارند که گویی آن مفهوم انسان کامل عرفانی در ذهنشان نقش بسته که شاید جز دربارهی اولیا و انبیا وجود خارجی نداشته باشد. قرار نیست ما فرشته باشیم یا شیطان. روانکاوی به تحلیلگیر امکان میدهد که انسان باشد و نقابهایش را تا آنجاکه ممکن است کنار بگذارد؛ یعنی خودش باشد.
یعنی به باور شما، روانکاوی بیش از آنکه به فرآیند اعتراف نزدیک باشد، فرآیندی برای پس زدن نقابهای انسانهاست؟
خب ما مدام «خود» را پشت این نقابها پنهان میکنیم. در برابر پدر و مادر، معلم، دربارهی هر آنچه از نظر دیگری اشتباه است، مرتب میخواهیم پنهانکاری کنیم. بنابراین اعتراف را باید در رابطه با راز هم مورد توجه قرار داد. اعتراف همیشه اعتراف به خطا، جرم و جنایت نیست و گاهی پای رازی در میان است. ما همیشه فضاهای خیلی شخصی و خصوصی خود را داریم. رازهایی که نمیخواهیم با دیگری تقسیم کنیم. روانکاری به این تعبیر رابطهای است که در آن گفتوگو و رازگشایی و رازداری در فضایی ایمن اصل است و آن هم به میل سوژهی سخنگو و نه با فشار و تهدید روانکاو.
آیا در برهههایی از تاریخ پیش آمده که از دانش روانکاری سوءبرداشت بشود؟ دانش روانکاوی موجب تسلط متخصصان به روح و جان انسانها میشود و گاهی ممکن است، در صورت ترکیب این دانش با قدرت، نتایجی سوء به بار آورد.
بحث سوءاستفاده از علم علیه انسان مختص روانکاوی نیست؛ از فیزیک و ریاضی گرفته تا علوم فنی و تجربی و علوم انسانی و هنرها و ادبیات و فلسفه و عرفان و مذهب، از همه ممکن است سوءاستفاده شود و علیه انسان به کار گرفته شوند. برای همین تأکید دارم که چنین فرآیندی گناه علم نیست. بر این اساس که کسانی چنین سوءاستفادههایی از علم میکنند نمیتوان خود علم را مسؤول آن دانست. کاری که در قرن بیستم و بهخصوص پس از جنگ دوم در غرب باب شد و علم مورد محاکمه قرار گرفت، درحالیکه این سوءاستفادهکنندگان از علم هستند که باید محاکمه بشوند. همانطور که با استفاده از علم اسلحه ساخته شد گاهی از هیپنوز و Abreaction برای اعتراف گرفتن از افراد مجرم استفاده میشود.
گاه اعتراف گرفتنها برای این بود که فرد به مرزها و حریم حقوق دیگران تجاوز کرده و جنایتی مرتکب شده است. از این نوع اعتراف میتوان دفاع کرد چون برای امنیت جامعه انجام شده است. اما گاهی نیز از دانش و تخصص برای مقاصد سیاسیاقتصادی و در جهت منافع قدرت استفاده شده که پذیرفتنی نیست.
رد پای اعتراف براساس تبارشناسیای که فوکو از پدیدهی «confession» ارائه میدهد به کلیسای کاتولیک باز میگردد، آیا این شکل از اعترافها به کمک انسانها میآمد یا اینکه روشی برای تجسس در خلوت و حریم شخصی آنها بود؟ اینکه بیایند و در اتاقکی از رازهای مگوی خود بگویند.
فرد فشاری درونی دارد و این فشار درونی باعث میشود رنج بکشد. در فرآیند اعتراف در کلیسا این فضا را برای او فراهم میکردند تا اعتراف کند. هدف اصلی این بود که احساس کند مورد بخشش قرار گرفته، مانند پدیدهی دیه که ما داریم و در واقع اگرچه پرداخت مالی است، با هدف آرامش فرد انجام میشود. درآنجا اعتراف در مقابل بخشش بود، نه کینهخواهی و کینهتوزی و انتقام یا در هم شکسته شدن زیر بار احساس گناه. بههرحال فوکو بهشکلی مسألهی اعتراف را تبارشناسی کرده و از میل قدرت به فهم برخی مسائل در قالب پدیدهی اعتراف سخن گفته که میتواند در بخشهایی صحت داشته باشد و در بخشهای دیگری نقد بشود.
اگر تداعی آزاد و روانکاوی را سطحی از اعتراف فرد به خود و شخص روانکاو به شمار بیاوریم، در این فرآیند چه بر سر ابرمن (سوپر ایگو) میآید و اصولاً در شرایط اعتراف چه بر سر من (ایگو) میآید؟
در وجود هر انسان رشدیافتهای باید ابرمنی شکل بگیرد تا معیار اخلاقی بشود و به من احساس مسؤولیت بدهد؛ نه تنها در برابر دیگران که حتی در برابر خودم. عدهای میگویند روانکاوی میخواهد ابرمن را در افراد حذف کند. اما وقتی ابرمن حذف شود دیگر انسان اجتماعی نیست. وقتی ابرمن شکل میگیرد گویی که خود شکل گرفته و انسان متعهد میشود. آن وقت اشتباهی که در برابر زندگی خودم و حریم دیگری مرتکب میشوم، در من احساس گناه و شرم ایجاد میکند و در ذهن من سنگینی میکند. گاهی اینها آنقدر سنگین و دردناک است که ناآگاهانه وارد سطح دیگری میشود که ناخودآگاه است یا امیالی اساساً نمیتوانند از سانسورهای ناخودآگاه عبور کنند. گاهی این احساسها بهعمل درنیامدهاند و مربوط به میل و اشتیاقی هستند که در همه بوده اما اجازهی بروز نداشته است حتی احساسهایی که در فانتزی یا ذهن فرد هست؛ از احساس خشم گرفته تا احساس جنسی. احساسهایی که بهعمل درنیامده و فرد به همان خاطر احساس گناه میکند و حتی جرأت اعتراف به خود را هم ندارد. این از آغاز تمدن بشری در آدمها وجود داشته و زمانهایی به محاکمهی خودشان در مقابل خودشان منجر شده است.
فوکو جایی میگوید «اعتراف به یکی از ارزشمندترین تکنیکهای تولید حقیقت در غرب بدل شد و از آن پس ما به جامعهای اساساً معترف بدل شدیم در این مسیر روانکاوی به باور فوکو همان روند کلیسایی را در پیش گرفته و روانکاوی را شکل جدیدی از همان میل کلیسا برای اعتراف میداند. نقد فوکو به روانکاوی را قبول دارید؟
در اینکه انسان اجتماعی انسانی مسؤول و قانونمند است نباید تردید داشت، یعنی قرار است چنین باشد و بسیاری از این قوانین از مذهب، فلسفه، علم و قراردادهای مدنی آمده و نه از روانکاوی. البته انسان مسؤول پاسخگو یا معترف است، چون با معیارهای اخلاقی و ارزشی زندگی میکند. تلاش روانکاوی برای کاهش رنج این انسان تحت فشار و رنج است و هیچ کسی را به زور وادار به این دیالوگ نمیکند. گرچه دانشی است که میتواند خود به گونهای ارزش بدل شود. درست مانند هر فلسفهای از جمله نظریههای خود فوکو که در این چند دهه به ارزش تبدیل شده؛ گونهای حقیقت.
فوکو اختلافنظرهایی با فروید و با روانکاوی دارد. فروید بسیار اخلاقی بود با اینکه تلاش میکرد فشار ابرمن را کم کند، روانکاوی فرویدی یکی از سختگیرترین بینشهایی است که در فلسفه و عرفان و مذهب وجود داشته، چون ریاکاری و سفسطه را نمیپذیرد. با اینکه روانکاوی مدعی است قضاوتی در آن وجود ندارد، به فرد اجازه نمیدهد بار مسؤولیتش را بر دوش دیگری بیندازد و در واقع جایی میگوید «ما ناگزیریم ناکامیها را بپذیریم چراکه میخواهیم متمدن باقی بمانیم». البته اختلافنظرهایی وجود دارد که آیا شرایط تمدن فعلی درست است؟ آیا فروید مثل دیگران و مثلاً کلیسا معیارهای اخلاقی تازهای نمیگذارد یا به مراجع نکاتی را تحمیل نمیکند؟ اما واقعیت این است که از زمان فروید تاکنون روانکاوی تغییر کرده است. دیگر روانکاو آن قدرت پنهان قبلی را ندارد. پیش از این همواره گفته میشد روانکاو باید چهرهای مجسمهوار، کاملاً خنثی و صدایی مونوتون داشته و فارغ از هر گونه احساس و هیجان باشد. طبعاً این ویژگیها باعث میشد که روانکاو خداگونه جلوه کند. از آن زمان به بعد روانکاو تغییر کرد؛ همدلتر شد، چهرهای انسانیتر پیدا کرد و از جایگاه خدایگونهی خود پایین آمد. البته باید گفت این چهرهی خدایگونه از پزشکی وارد روانکاوی شد. پزشک در طول تاریخ نقش نجاتدهنده را بر عهده داشته و همواره شنیدهایم که مردم میگویند اول امیدمان به خداست و بعد هم به شما.
با توجه به صحبتهایی که دربارهی ابرمن و تا حدی سلطهی باورهای پستمدرن بر دنیای امروزی کردید، آیا میتوان گفت که نقش ابرمن در دنیای امروز ضعیف و کمرنگ شده و گویی دیگر افراد چندان توجهی به «اعتراف به خود» ندارند و مدام در پی انکار درونیات و چهبسا فرار از خود هستند. فکر نمیکنید مصرفگرایی بیمارگونهی امروز هم بر این انکار و فرار دامن زده است؟
در زمان فروید بیشتر بحث نوروتیکها یا روانرنجورها مطرح بود، امروز ما با نارسیسیتهای حقبهجانب تنها سر و کار داریم؛ سرمایهداری متأخر و گرایش به آزادی و شوق در تفکر دلوزی، مبنی بر اینکه گویی من حق دارم و آزاد هستم که هر کاری که میلم کشید بکنم، باعث میشود که ابرمن و اخلاقیات کمرنگ شود. البته که آزادی اشتیاق و میل در انتزاع بسیار جذاب است ولی گاه با ضروریات اجتماعی منافات دارد. امروزه شاهد افرادی هستیم که هیچ احساس شرمی ندارند و به طور کلی عذاب وجدان و نگرانی از بابت برخی رفتارها در آنها کمتر دیده میشود. برای نمونه در غرب افرادی که به افسردگی مبتلا شدهاند، اغلب احساس گناه دارند. در تجربیات بالینی گروهی و فردیام در جامعهی خودمان طی چند دههی اخیر، اگر بگویم کمتر بین مراجعان فردی یا افرادی را دیدهام که احساس گناه داشته باشند، اغراق نکردهام. اکثر افرادی که به جلسهها میآیند و روی صندلی مینشینند همه چیز را زیر این آسمان کبود در به وجود آمدن مشکلات خود مقصر میدانند بهجز خودشان، این افراد خود را قربانی میپندارند. در غرب نقش ابرمن پررنگتر است چراکه آنجا قانون درونی شده، درحالیکه در کشور ما ضدقانون بودن جزئی از فرهنگ به شمار میآید. ما احساس دوگانهای داریم که نقیض یکدیگرند. هم در جستوجوی قدرت و قدرقدرتها هستیم و هم ضد این قدرقدرت.
شما که روانکاو هستید و دستی هم در نقد ادبی دارید، نمونهاش هم کتاب «هراس از مرگ هدایت»، آیا معتقدید که آثار هنری را نیز میتوان شکلی از اعتراف درونی افراد توصیف کرد، حتی نوشتههای ادبی و هنری را؟
نخستین بار قرار شد دربارهی «سه قطره خون» هدایت و «ملکوت» صادقی و قصههای چوبک بنویسم و «شازده احتجاب»هم بود که میتوانست به خود گلشیری نیز بازگردد. بههرحال در هر اثر ادبی بخشی از خود نویسنده درگیر میشود. من تحلیل «شازده احتجاب» را ننوشتم چون نمیدانستم واکنش مؤلف در جامعهی ما چیست. بعد از آن تعدادی از هنرمندان شجاعانه خواستند تحلیلهایی دربارهی آثار آنها نوشته شود از جمله اسپهبد و منوچهر معتبر و کیارستمی و ایران درودی. پس بهتدریج این فضای پذیرا به وجود آمد. اما حتی، در ۱۳۷۹ که «تحلیلهای روانشناختی» و «هراس از مرگ هدایت» را نوشتم هنوز هم مقاومت در برابر تحلیلهای روانکاوانه وجود داشت در آن زمان سکوت سنگینی وجود داشت و برخی پیشنهادها و اظهارنظرها کموبیش در آن فضای پنهانی به گوش میرسید مبنی بر اینکه با روانکاوی نمیتوان آثار ادبی را تحلیل کرد. اصولاً هر اثر ادبی و هنری نوعی گفتوگوی درونی فرد است که در بیرون و در اثر هنری تحقق پیدا میکند. هنرمند یا نویسنده بخشی از درونیات خود را در آن اثر ابراز کرده و بهنوعی تداعی آزاد نمادینی در آن اثر مطرح میشود و جنبهی هنری پیدا میکند.
گاهی روانکاو میتواند عریانی این خودگوییها را در اثر هنرمند مشاهده کند. خیلیها آثار هدایت را بسیار پیچیده میدانند اما تحلیل من دربارهی آثار هدایت این گونه نیست، او افکارش را بهخوبی در آثارش عریان و درونیاتش را ابراز کرده است. آثار او مایههای مختلف معنایی دارد که در برخی آنها خود نویسنده از آنچه مینوشته آگاه نبوده و در واقع از ناخودآگاهش نکاتی بیرون تراویده است، من تلاش میکنم این لایههای پنهان را بیرون بکشم.
آیا شکلهایی از این اعتراف در آثار ادبی جهان نیز وجود دارد؟
در کارهای شکسپیر زیاد دیده میشود که افراد به گونهای در عمل و کلام اعتراف میکنند. لیدی مکبث مدام دستهایش را میشوید و خونآلود است، نشانهای از احساس درونی اعتراف، یعنی همان کاری که وسواسیها انجام میدهند، مشکلی در روح و جانشان میبینند و مثل نشانهای بیرونی مدام بدن خود را میشویند، این در حالی است که به دنبال شستوشوی درون هستند نه بیرون. این وضعیت در آثار پروست، وولف و بسیاری دیگر هم دیده میشود.
شمای روانکاو مسلح به دانش روانکاوی هستید و این دانش به شما قدرتی از اعمال نفوذ میدهد، در جایگاه روانکاو، اغلب شنوای اعتراف به خود افراد هستید، آن هم اعتراف خودخواسته و مطابق میل خودشان. شنیدن این سطح از اعترافها برای شمای روانکاو چه احساسی به دنبال دارد، آیا احساسی آمیخته به قدرت است؟
شاید در مسندهای دیگر، وقتی مقولهی این سمت میز و آن سمت میز مطرح باشد، برخی میل به اعمال قدرت داشته باشند اما در روانکاوی میزی وجود ندارد. من اگرچه به این قدرت آگاه هستم، نباید از این قدرت استفاده کنم. تفاوتش در همین آگاهی است. آگاهی با وجدان و روح و جان ما آمیخته و فرد آگاه و ایمن، هیچگاه از قدرت و دانشی که در اختیار دارد، سوءاستفاده نمیکند. حتی خیلی وقتها مراجعانی که پیش من میآیند در ذهن خود از من ایدهآلسازی کردهاند و برای نمونه فکر میکنند من باید تمام بایدها و نبایدها را به آنها بگویم. راستش مدتها زمان میبرد تا بتوانم این ایدهآلسازی را از ذهن آنها بیرون بکنم. در واقع آنها به دنبال رابطهی مرید و مرادی میگردند و روانکاو از هر سطحی از اعمال قدرت در رابطهی روانکاوانه دوری میکند. گرچه میدانم برخی در این مملکت متأسفانه دارند از روانکاوی فرقه میسازند و آن را به ایدئولوژی مقدس بسیار خطرناکی تبدیل کردهاند و وزارت کشور هم به آنها میدان داده که بسیار تأسفبار و حیرتانگیز است. احتمالاً علت پیچیدهای دارد. شاید حرکت ضدروانکاوی تازهای باشد.
بههرحال افراد وقتی به جلسهی روانکاوی میآیند در واقع در پی تکیهگاهی هستند و به روانکاو پناه میآورند و میخواهند این پناهگاه جایی امن و محکم باشد و با فردی قدرتمند مواجه شوند. نکتهی دیگر اینکه مراجعان همیشه از روانکاو در ذهنشان قهرمان یا مرشد و مراد ترسیم کردهاند، آدمی فرازمینی و مسلط به قدرتهای عجیب و غریب. اما بهراستی چطور میتوان خود را به تمامی پنهان کرد، من روانکار، بیمار میشوم، کتاب مینویسم و در آن کتابها گوشههایی از خودم را اعتراف میکنم. بنابراین نمیتوانم خود را مخفی نگه دارم و روانکاوی مخفی نیستم، درحالیکه مراجع دلش میخواهد احساس کند روانکاوش آسیبناپذیر است. مثلاً مریض نمیشود، بیمارستان نمیرود، هیچوقت اشتباه نمیکند. او به دنبال فردی خدایگونه است. میخواهد احساس کند که روانکاوش موجودی جاودانه است. البته این نوع نگاه به روانکاوی از رویکرد متفاوت روانکاوها سرچشمه میگیرد، من فرویدی نیستم بلکه با رویکرد رابطه با ابژه کار میکنم. این رویکرد معتقد است که نخستین رابطهی فرد با مادر شکل میگیرد که بر اساس اعتماد، عشق و امنیت است؛ امنیتی که به من اجازه میدهد خودم باشم. انسان باشم. یعنی نترسم از اینکه اشتباه کنم یا نترسم از اینکه به کار اشتباهم اعتراف کنم. چراکه این امنیت را در این رابطه تجربه کردهام. اینجاست که رابطهی روانکاوی با سایر روابط انسانی حتی عاشق و معشوق فرق میکند. فرد مجبور است پیش دیگران ماسک بزند اما در روانکاوی اتفاقاً آمده تا این ماسکها را کنار بزند.
میشود اینطور تعبیر کرد که ما در خانوادهها نیز مدام با همین پدیدهی اعتراف مواجه هستیم و به طور کلی در کشورمان بهشکلی این پدیدهی اعتراف در سطوح جزئی هم درونی شده است.
این ماسک زدنها بین همسران بسیار زیاد است و مدام در حال پنهانکاری از یکدیگر هستند. از بارزترین ویژگی خانوادهی ایرانی این است که گفتوگو بین آنها بسیار کم است. افراد نمیتوانند آزادانه حرف بزنند. قوانینی در آن حاکم است که بچه را وادار به پنهان کردن میکند. ما در خانواده به دلیل برخی مسائل اجتماعی و فرهنگی مدام میل به اعترافگیری داریم، مدام پرسشهای غیرلازم و سرکشیهای غیرضروری میکنیم. شاید همهی اینها از نوعی عدم اعتماد زوجین یا اعضای خانواده به یکدیگر ناشی میشود. اما به هر شکل این شکل از اعترافگیری نیز نه تنها فضای خانواده را ناامن میکند که در ذهن فرد هم فضای سنگینی به وجود میآورد.
قدرتها هم اغلب از ابزار اعتراف استفاده میکردند؟
اینجا بحث گفتمان قدرت است، گفتمان قدرتی که میخواهد بر اساس قدرت ناشی از دانستن و آگاه بودن به راز دیگری، از این آگاهی و دانش بهدستآمده در خلال اعتراف مثل ابزار تهدید استفاده کند. از قدیم هم این فرهنگ رایج بوده، برای نمونه در زمان داریوش افرادی را چشم و گوش شاه مینامیدند که در واقع مراد از این چشم و گوشها همان سازمان اطلاعات جاسوسی زمان داریوش بود. میتراییسم را هم داشتیم که مبتنی بود بر فرهنگ رمز و راز. حتی شاهعباس نیز گاهی لباس درویشی میپوشید و شبهنگام به خیابانها میرفت و در شهر میچرخید. اینها همه در جستوجوی کشف راز بودند و کنترل کردن.
از سوی دیگر افرادی که برای اعتراف تحت فشار قرار میگیرند در شرایط پیچیدهای قرار دارند. معمولاً این افراد به سیستمهای اعتقادی، سیاسی و مذهبی باور داشته و احساس میکنند اعتراف کردن نوعی خیانت است. آنها این خیانت را هم به خودشان میدانند و هم به گروه و طیفی که به آن تعلق دارند. در نتیجه این اعتراف شبیه آن اعترافی نیست که در کلیسای مسیحی صورت میگرفت یا آنچه در جریان تداعی آزاد و روانکاوی مطرح بود. بلکه اعترافی است که احساس گناه را بیشتر میکند. به جای اینکه باری از او کم شود باری گران به او اضافه میشود. فرد معترف احساس بسیار بدی پیدا میکند و منِ او در هم شکسته میشود.
فرد در معرض عمل اعتراف، به همان تعبیری که عامل قدرت در آن دخیل باشد، چطور در معرض روانکاوی قرار میگیرد و چه لایههایی از ذهن و روان او رنجور میشود؟
کسی که بعد از تجربهی چنین اعترافی به روانکاو مراجعه میکند در واقع مانند فردی است که دچار تروما و در اصطلاح ضربهی پس از حادثه PTSD شده. میتوان گفت که فشارها در فرآیند اعترافگیری چنین فردی را از پا درآورده است. در این حالت روانکاو میکوشد بار گناه ثانوی وارد به او را سبک و من او را ترمیم کند. روانکاو با آدم درهمشکسته و من مچالهشدهای روبهرو است که مدتها طول میکشد که بتواند به دیگری اعتماد کند و بدون ترس و پنهانکاری و احساس گناه حرف دلش را بزند. با اینکه میداند رازش حفظ میشود همچنان مطمئن نیست و خیلی دیر و بهسختی اطمینان میکند. روانکاو میخواهد همدلانه عمل کند و آنجا نیز نشسته که همینها را بفهمد. اما ممکن است چنین مراجعی به روانکاو بگوید شما چنین اتفاقی را تجربه نکردهاید و نمیدانید که من چه کشیدهام و چه میکشم. بنابراین روانکاو در تجربهی مواجهه با فردی که روانش از اعتراف رنجیده، کار دشواری پیش رو دارد.
به تعبیری، شخص روانکاو فضایی مشابه فضای اعتراف پیش روی فرد رنجور قرار میدهد و همین مسأله ممکن است برای آن فرد بازنمایی همان شرایط اعتراف پیشینی باشد.
بههرحال کار کردن با افرادی که تجربههای اینچنینی، نظیر شکنجه، دارند دشوار است و زمانبر. خیلی طول میکشد تا فرد به روانکاو اعتماد کند؛ چراکه در کل مقولهی اعتراف برای او ویران شده است.
آقای دکتر نگفتید چه لایههایی از روح و روان این دسته آدمها آسیب میبیند؟
نه فقط آنهایی که برای روانکاوی آمدهاند بلکه آنهایی که چنین تجربهای داشته و به سراغ روانکاوی هم نیامدهاند با سایر آدمها متفاوتند. آنهایی که اعتراف یا توبه کردهاند و آنهایی که اعتراف نکرده اما همان فرآیند را گذراندهاند. آنها که اعتراف نکردهاند احساس قهرمان بودن دارند و از این رنجورند که چرا به آنها توجه کافی نمیشود چرا که مسیر دشواری را طی کرده و حاضر به اعتراف نشدهاند. بالاخره در کنار توهین و تحقیر برای اینها احساس قهرمان بودن باقی میماند. این دسته اغلب انتظار دارند که مورد تمجید و تقدیر قرار بگیرند و اگر چنین امری برای آنها اتفاق نیفتد یا در حد انتظار نباشد باعث میشود که اینها در عین احساس قهرمان بودن احساس قربانی بودن نیز داشته باشند. مقولهی دیگر، بازماندگان این افرادند، در بین مراجعانم تعداد بسیاری از بازماندگان چنین افرادی را دیدهام که به هر دلیلی در همین کارهای سیاسی و اجتماعی جان خود را از دست دادهاند و من امروز با بچههای آنها کار میکنم. فرزندان قهرمانان از والدین خود خشمگین هستند؛ از اینکه آنها برای دفاع از اعتقادشان، از خاکشان یا از تعهدات و از گروهشان رفتند و جان خود را از دست دادند. این بچهها معترضند که چرا حقوق فرزندی آنها نادیده گرفته شده است. این هم نوعی محاکمهی غیابی است.
آیا این گروه درمانشدنی هستند؟ چه روشهای درمانی برای بهبود روح و روان آنها به کار گرفته میشود؟
بله درمانپذیرند اما بههرحال کشمکشی که فرد اعترافکننده تجربه کرده بسیار دشوار و سنگین است. همواره در ذهنش دوگانهای شکل گرفته، نوعی تعارض درونی که بگوید یا نگوید. این تعارض حتی در روانکاوی نیز امکان بازتولید دارد. برای روانکاو مواجهه با این افراد از این جهت دشوار است که اینها تا مدتها حاضر نیستند هیچ روایت درستی از تجربههای پیشینی را با روانکاو مطرح کنند و احساس اضطراب و بیاعتمادی مضاعف در آنها بیداد میکند.
آیا قرار گرفتن در فرآیند تداعی آزاد میتواند به نوع بشر کمک کند، یعنی میخواهم ببینم شما این اعتراف به خود مدرنشده در قالب فرآیند روانکاوی را برای انسان امروز مؤثر میبینید؟ اینکه در قالب این اعترافها به خودشناسی بیشتری دست یابد؟
بله. در آن فضایی که فرد قرار میگیرد، یکی هست که قرار است بهصورت ابژهای تازه با او در تماس باشد، ابژهای متفاوت از پدر و مادر و متفاوت از همهی کسانی که او را بزرگ کردهاند. در این رابطه رفتهرفته احساس اعتماد به وجود میآید و آرامآرام فرد به این روانکاو اعتماد میکند و به این باور میرسد که دوست داشته شده است؛ آن هم بدون فشار و منت و انتظاراتی خلاف میلش. البته که در آنجا هم ناکامی را تجربه میکند ولی باز هم دربارهی این ناکامی گفتوگو میشود. در رابطهی جدید با روانکاو، آن بخش آسیبدیده بهتدریج ترمیم میشود و فرد به آشتی با خود و دیگری میرسد.