«ما از ظلم جهیدیم. جهیدیم، جهیدیم، جهیدیم، رسیدیم به آب، نتونستیم بجهیم. نشستیم.» محمود زند مقدم میگوید بهترین توصیف برای سرزمین بلوچستان همین جملهای است که زنِ کپرنشینِ بلوچ در سالهای دور به او گفته. زند مقدم، با مدرک دکترای برنامهریزی منطقهای از انگلیس، سفرهای خود به بلوچستان را از ۱۳۴۲ شروع کرد. اولبار به درخواست سازمان برنامهوبودجه برای بررسی وضع درآمد و هزینهی خانوار بلوچ. بعدها شد رئیس دفتر برنامهوبودجه در زاهدان و رئیس مرکز مطالعات و پژوهشهای خلیج فارس و دریای عمان. پانزدهشانزده سال بعد، در زمان ریاست عزتاله سحابی بر سازمان برنامهوبودجه، از کار برکنار شد و باقی سالهای زندگی را با هزینهی شخصی در سفر به بلوچستان گذراند، تا همین امروز. روایت این سفرها را در هفت جلد «حکایت بلوچ» نوشت. چنان نوشت که شاهرخ مسکوب دربارهاش چنین نوشت: «محمود زند مقدم همچنان که چشم و گوش بستهی مرا به زندگی و مردم سرزمینی از این آب و خاک باز میکند، با تخیل ورزیده و دورپروازش ذهن خوابزدهی خوانندهای مانند مرا نیز بیدار میکند. من دربارهی هیچ کجای ایران گزارشی به این پایه و مایه، که باید حاصل چندین و چند سال کار باشد، ندیدهام. حیف از چنین کاری که غریب افتاده و انگار کمتر کسی از وجود آن خبر دارد چون با هر کسی صحبت کردم یا کتاب را نمیشناخت یا فقط اسمی از آن شنیده بود.»
هیچ ناشری حاضر به چاپ نخستین حکایتش از بلوچان نشد. «میگفتن کسی نمیخره و نمیخونه.» نامهای نوشت به وزیر وقت فرهنگ و رئیسجمهور چند سال بعد ایران و از او تقاضای کاغذ کرد. «مجبور شدم خودم ناشرش بشم.» نامه به تأیید آقای وزیر رسید و به این ترتیب جلدهای اول و دوم «حکایت بلوچ» در اندک فاصلهای از هم منتشر شدند. بعدها انجمن آثار و مفاخر فرهنگی ناشر جلدهای بعدی شد تا جلد ششم در ۱۳۹۳. «جلد ششم رو هم با کلی دردسر منتشر کردن. میگفتن کسی اینها رو نمیخره و نمیخونه.»
مسکوب در ادامهی یادداشتش دربارهی نثر و شیوهی روایت «حکایت بلوچ» مینویسد: «چیزی که تازگی دارد چگونگی روایتی است که میخوانیم و شیوهی بیانی که دستاورد تازهای است در زبان فارسی. کافی است خواننده چند صفحهای حوصله کند (چون کتاب مانند بسیاری از آثار ارزشمند بهدرد خوانندهی بیحوصله نمیخورد) و با شگرد نگارش نویسنده آشنا شود تا خود را به راوی بسپارد و تا آخر در پی او بدود. نه فقط برای سرشاری و غنای زبانی که از فرط زیبایی فریبنده است بلکه بیشتر برای برخورد و دریافت تازهی نویسنده از طبیعت گرداگرد، از آفتاب سوزان و باد و خاک، از سختی سنگ و خسّت آب و هر چیز دیگر و آدمی که نیزهی خورشید در مغز استخوانش نشسته و بر خاک تفته برشته میشود.»
وقتی این یادداشت را برایش یادآوری کردیم، خندهای سخت بر صورت پهنش نشست. «اون که خودش استاد بود.» حالا که جلد هفتم را نوشته، میشود انتظاری فرساینده را در نگاهش رد گرفت و به عالم خیال سپرد. سیصدچهارصد صفحه دستنویس را گذاشت روی میزِ انتشاراتی و پرسید که حاضر به چاپش میشوند یا نه. «خسته شدم دیگه.»
محمود زند مقدم همهی دستنویس جلد هفتم را در اختیار «شبکه آفتاب» گذاشت. آنچه میخوانید یک شمّه از کارستانِ اوست.
ایمان پاکنهاد
***
کرمان- جیرفت: ۲۳۰ کیلومتر
علیخان توکلی و وانت مزداش:
دو راه دارد، یکی از ده بکری و جبال بارز، دومی از راین و ساردو. دفعهی قبل از ده بکری و جبال بارز رفتیم، این دفعه از راین و ساردو برویم، راه قشنگتر است.
ـ برویم، فرمان دست شماست علیخان.
آسفالت، سه باند، وسط خاکستری باندها، ردیف سرسبز سروها، خپلهی خپله، روبهرو، سایهی سفید و پرپری برف، روی قهوهایِ روشنِ سهتیغِ جبالِ جوبار و اخراییِ یکدست بیابان، خاکستریِ شاخهی گزها پراکنده، سبزی که نسیم بود: پاورچین، پاورچین، روی این شاخه، روی آنیکی شاخه.
رستوران ماهانبرگر، سمت راست جاده و سمت چپ، ماهان. سبزهای زنگاری گنبد و مناره: بقعهی شاه نعمتاله ولی، سبز بلندبالای سروها.
زائران مقیم آرامگاه دورتادور آرامگاه، شاید، وقتی داشته میچیده کاشیکار کنار هم، تو ذهنش در ترنم بوده، این نغمهها در گوشههای دستگاه سبز اندر سبزِ باربد. این سروها، نقشمایه، همان ترنمها هستند که روییدهاند و بربالیدهاند سبز اندر سبز.
– علی جان! این بیت مشهور مولانا شاه نعمتاله را شنیدهای؟
– کدام؟
– ما خاک را به نظر کیمیا کنیم/ هر درد را به گوشهی چشمی دوا کنیم
-نه.
– و طعنهی رندانهی حافظ را چطور؟ در پاسخ مولانا؟
– کدام؟
– آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشهی چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی/ باشد که از خزانهی غیبش دوا کنند
– نه.
خوشا، خوشا به حالت، مولانا را باش.
کمری میکرد حالا، جاده، تلق تلوق، مهرههای کمر؟ یا جاده؟
روبهرو کوه هزار، گم شده بود قله، زیر سفید تلنبار برف.
– سردسیره.
تریلی، بار تریلی: هشت سواری، دوطبقه.
– جالبه، اطاق ماشینها را میفرستن بم، رنگ شه، از بم باز بارِ تریلی میکنن، میره تهران. از تهران با تریلیها این طرف، اون طرف ، حالا داره میره این تریلی طرف بم.
روبهرو، کوه راین با هزار، دامنهی کوه، شهر راین.
– یه وری میریم طرف درهی دلفار، مارکوپولو در سفرش از کنار این دره رد شده.
تابلو کنار جاده: زکات موجب عمران و آبادی میشود.
بنه، بادام کوهی، اورس، سرو کوهی، در زمینهی خاکستری و اخرایی، کمرکش کوه، زیر دست و پای برفها.
– پشت تپههای سمت چپ، دو دره داریم: سر بیژن، بدن بیژن. میگن سر بیژن اینجا دفن شده، بدن بیژن تو اون یکی ده.
امتداد درهی دلفار، باغها: زردآلو، آلبالو، گیلاس، نخلهای خرما، گردو، پرتقال.
– نخل از پرتقالا سرما رو بیشتر تحمل میکنه.
Ya Ali بالای شیشه جلو یک کامیون، و روی شیب نارنجی سوختهی در موتور، بالای پنجرهها: Ya abolfazl دو طرف جاده باغهای پرتقال.
– بیستوپنج کیلومتر به جیرفت این جادهای که ۳۵، ۳۶ سال پیش زدن تکون نخورده، صاف، روکش هم نشده، اینم جادهی ۷، ۸ سال پیشه.
آبادی: باغ شیرعلی. تابلو: بزرگراه امامزاده حسن(ع). ردیف تابلوها: دخیلم یا ابوالفضل، یا قمر بنیهاشم و یادآوری زکات. جیرفت، سبزهواران، دو طرف جاده، نخلها: بلندِ بلند و کوتاهِ کوتاه، سر سبز برگها، میدان و بلوار و گلها، وسط بلوار …
***
تابلو: دانشگاه علوم پزشکی جیرفت
شب بود رفتیم، بیتوته کردیم، در خانهی دوست علیخان. مهربان بود و مهماننواز، و میگفت هر بساطی بخواهید، امر کنید، فراهم کنم. چه بساطی بهتر از خواب. خوابیدیم. صبح، نه صبح حقیر قلمزن، صبحِ صاحبِ سرای، بوی ظهر میداد صبح. چه کنیم؟ فرمودند مهمان خر صاحبخانه است. راه افتادیم، با ماشین سواری صاحبخانه: ریو بازی درمیآورد. وانتمزدای علیخان لنگ میزد توی راه، دمبهدم پیاده میشد علیخان و دستی میکشید بر سر و گوش وانت. فایده نداشت، رضا نمیداد به رفتن. میگفت رفیق علیخان که آسفالت است راه، بهجز چند کیلومتری، که به قول او دارند پل میبندند، بهعلاوه، از همه مهمتر، فوت آب است راه را. راه افتادیم طرف منوجان، رسیدیم به کوه آسمینان، خواب قیلوله میدید کوه، زیر شمد. تارهای شمد: آبی آسمان و تارهای طلایی آفتاب.
کوه آسمینان، غرب جلگهی منوجان، شرق، کوه، تیآب.
ـ امامزادهای به نام فضل بن موسی در این کوهه.
جنوب، کوه شهری متصل به کوههای بیک و سرگرو و آخرش بشاگرد.
مهلت نمیداد به علیآقا رفیقش. رسیدیم به منوجان، آبادیهای حسینآباد، دهنو، محمدآباد، چاه حسن، ماهکنگان، و کلات، دستبهدست هم دادهاند، برادروار، شهر منوجان درآمده از کار.
کلات شده بود مرکز شهر، کلاتی با برجی بلندبالا.
میفرمایند رفیق علیآقا:
کلاها بودن، از بوشهر، روی خط ساحلی، تا سیستان و بلوچستان، بعضی، قبل از اسلام. دورهی نادری، مرمت شدند، بار دیگر، بار چندم؟ خدا بدان.
***
ادامهی بشاگرد، آبان ۸۹
آقای میرداد مقدم
خانهی آقای مقدم
جفت آوردیم، ای عجب، بعد از آن همه راه پیچدرپیچ، رسیدیم به انگهوران، بالای کوهستان بشاگرد، آبادی عشایری که میرود لنگلنگان به سوی یک شهرک در بلندای قلهی کوه. دلم گرفت. حیف آبادی انگهوران، چه مسیر پیچدرپیچ پرحادثهای را قدمبهقدم پیموده است تاریخ، عرقریزان، تا رسیده است به این سهتیغِ کوهستانِ بالابلند. چه دردی تحمل کرده است، تا به دنیا آورده این آبادیِ کجوکوله را. یک آبادی با شکلوشمایل عشایری که راه افتاده و میرود همچنان لنگلنگان که بشود سرانجام یک شهرک. درختها، چشماندازها، نیلی و خاکستری، خرامیدن پارهی ابرها در آبی شفاف آسمان، گذر سایهی ابرها، پاورچین پاورچین، مبادا چینی بیفتد به رخسار آبادی انگهوران. کپرها، پلاسها۱. اولیها: قهوهای آفتابخورده، دومیها: دودی، یه کُپه دود، در آفتاب، تکوتوک کلبههای گلی: غریبه، غریبه، تازه رسیدهاند از راه، دو سه خانه. سنگهای کبود، سیمان و یکی از این خانهها، خانهی آقای مقدم، بعد از پمپ بنزین، وز وز خرمگسها دور و ورش: وانتها رنگووارنگ، در زدیم، آقای مقدم در آستانهی در و بفرمایید، بفرمایید. رفتیم و نشستیم، علیآقا توکلی و حقیر قلمزن:
فرمایش آقای مقدم:
بشاگرد هم گرمسیر دارد هم سردسیر.
گرمسیر: جنوب بشاگرد شامل سردشت، مرکز بشاگرد، گافر.
فارموند: شرق بشاگرد. پیرو، زنگی یک: جنوب بشاگرد.
سردسیر: شمال بشاگرد شامل درآبسر، سر کوه، شه بابک.
اینها هر کدام شامل چند روستا هستند: مثلاً گافر فارموند یک بخش است. بخشدار دارد، در حدود دههزار نفر جمعیت دارد، هر روستا یک مدرسه دارد، یک راهنمایی پسرانه دخترانه دارد، روستای گره ون دبیرستان ندارد، درمانگاه ندارد. ندارد. ندارد.
***
سفر سوم
بشاگرد ۴/۱۱/۸۹
بههنگام برخاست هواپیما، از فرودگاه مهرآباد تهران و بههنگام فرود آمد و نشست در باند فرودگاه بندرعباس، ماشاالله، هزار هزار ماشاالله. یادم افتاد بار اول، از منوجان راه افتادم و رسیدم بندرعباس، رفتم به یک آژانس هواپیمایی، خانمی بود، سلام و بلیط هواپیما را دادم و گفتم: بزرگوارا دو روز زودتر تمام شد کارم، بلیط مال دو روز دیگر است، آوردهام و لطف بفرمایید برای امشب، اگر ممکن است، عوض کنید. دو روز سرگردانی در بندرعباس، هم مشکل مالی است هم اتلاف اوقات. بدون آنکه لطفی بفرمایند، گوشهی چشمی به بلیط فرمودند: برش دار قرص نگه دار، پسه اوضاع پروازها. ماندگار شدیم و رسید سرانجام هنگام پرواز و رفتم فرودگاه، بازار شام بود. پتو کنار پتو روی موزاییکهای سالن پرواز و داد و قال، به یاد حرف علیامخدرهی بلیطی افتادم و رفتم و نگاهی انداختم به باند پرواز فرودگاه، عجب، عجب یکوری شده بود بال عقب هواپیما و بعد دو روز، مهندس و مکانیک و کارشناس تشریف آورده بودند از تهران و افتاده بودند به جان بال یکوری تا مبادا دهنکجی کند دفعهی دیگر و مسافران پرواز ویلان در فرودگاه. بله چنان کنند بزرگان چو کرد باید کار.
جادهی بندرعباس- منوجان میرفتیم، محبت کرده بود، دکتر دوراندیش، برادر خانمش را فرستاده بود با اتومبیل، به فرودگاه بندرعباس، توی این دستتنهایی، موهبتی است حضرت دکتر و خانواده.
کامیون، وسط جاده، میرود. دود و لابهلای دودها:
بیمه: دعای پدر و مادر
الهی شهر عشق آتش بگیرد
تلوتلو میزدند، و میرفتند آونگان به پشت کامیون.
راهبندان و بوق و بوق و …
تصادف، تریلی و کامیون و وسط تریلی و کامیون، سواری: اوراق اوراق.
– یک تصادفم جلوست، میآمدم دیدم، تریلی ترمز بریده قطع کرده راهو، موتور اینطرف جاده بار اون طرف جاده. نعش تریلی، یه وری، درازبهدراز: وسط جاده.
برادر همسر دکتر میگفت: من سیرجان میروم دانشگاه، بچهها که لیسانس میگیرند، میروند. فوری میروند دنبال گواهی پایهیک.
– چطور؟
– با لیسانس معدن کار گیر نمیاد ولی گواهی پایه یک، چرا، گیر میاد.
چطور؟
– دوتا معدن بزرگ هستن، سنگ آهن استخراج میکنن. میبرن با کامیون بندر، ماشین کم دارن، بس که سنگ استخراج میکنن. کسی نیست بگه خب همینجا ذوب کنین. کارخونه که هست، بچهها برن سر کار. ۳۸، ۳۹ دلار، معدن، تا میرسه بندر، وقت صدور: ۵۷، ۵۸ دلار، قیمت اصلی و جهانی: صد دلار میفرستن چین.
– وضع دانشگاه چطوره در سیرجان؟
– استادها، بیشتر نه از روی علاقه و عشق به تدریس، از ناچاری، بیکاری، میآیند سر کلاس، از روی کتاب میخوانند و درس میدهند. خب خودم آن کتابها را میخوانم، چه حاجت که بروم سر کلاس. تازه لیسانس گرفتم، کو کار؟
راه افتادیم طرف بشاگرد، قرار قبلی دارم با آقای میرداد مقدم، در منزلشان سردشت و انگهوران، این بار، خواهرزادهی دکتر میبرد ما را، همراه آقای خیراندیش، پسرعموی دکتر دوراندیش، عاقلهمردی بصیر و آگاه. اشاره میکند خیراندیش به دو طرف جاده،
منوجان- بشاگرد:
– این دو طرف جاده، نخلهای سوخته را میبینی که تازه برگهای سبز درآوردن، باغهای لیمو بود. خشکسالی خشک کرد فقط همین نخلهای نیمهجان ماندند. چون مقاوم هستند در برابر خشکسالی.
برگهای سبز و تازهرسته، عینهو دخیلهای سبز، آونگان به گرداگرد، قهوهای سوخته و زخمی و خستهی نخلها، بهار بسته بود این دخیلها را.
میرویم.
«کَهِن [قنات] شاه، بین منوجان، قلعهگنج، محل اطراق سپاه نادرشاه، هنگام رفتن برای فتح هند. دو کهن، کهن شاه اولی و کهنِ شاه دومی، نگاه کن. آنجا جای آخور اسبهاست. خواب لشگریان. اول نام محل تمپ زردان [تپهی زرد] بوده. به خاطر تمپ زردی که در چشمانداز دشت بوده. بعد که نادرشاه اطراق میکند، نامش را میگذارند کهن شاه.
چرا، به چه دلیل، اینجا اطراق میکند نادرشاه؟
– دلیل اطراقش یکی چشمههایی بوده که از کوههای گرداگرد دشت، سرازیر بوده، دیگر وسعت دشت. دیگر پیدا نمیشود دشتی به این وسعت در منطقه.
میرود ماشین. جاده، گاهی شوسه، گاهی یادگاری آسفالت. سمت چپ کوه گنو، دشتی سرسبز نقلی، سرازیر در دامن کوه.
کوه کشیت، سمت چپ: قهوهای، کبود، سیاه: پلنگ خفته، سمت چپ جاده.
– آب گرم دارد، برای یرقان خیلی خوب است.
اطراق میکنیم، دو طرف جاده، سبزهها مخملی، بتههای جَر.
– بتههای جر شتر دوست دارد.
درختهای گز، خنکای سایهی درختها. نخلها: سرحال. حوضچهای سنگی، زمزمهی آب، گاهی شاید قُر هم میزند پک و پهلویش، میخورد به ناهمواری سنگها، چه انس و الفت دیرینهای دارند سنگ و آب. حال و هوایی: صفای آب، ولرم بود آب حوضچه، طاسی: پلاسکو.
– آب برمیدارند، با این طاس، میریزند روی سر و صورت، آب گرم قلعهگنج، پیرزالی هست، روزهای چهارشنبه، پنجشنبه، جمعه میآید. کنار حوضچه مینشیند، نفری ۵۰، ۱۰۰ تومان میگیرد.
مینشینیم کنار چشمه، در سایهساران گزها. خنکای زمزمهی آب، غنیمت است دم زدن دمی. و آقای خیراندیش:
– نژاد ما در اصل مال سیستان و بلوچستان است، بنت و دُهان. جد ما سه سال بعد از شهادت امام حسین از شام آمده طرف اصفهان، کرمان، رفته از بشاگرد به بلوچستان، از راه جنگل جازموریان، بعد از برگشتن از بلوچستان، آمده قلعهگنج. از قلعهگنج به منوجان، مستقر شده. طایفهی سالارزهی، که در بلوچستان است، طایفهی ماست. جنگ برکتخان با مهیمخان مهیمی. به خاطر امنیت منوجان، طایفهی سالارزهی همکاری کردند با مهیمخان مهیمی که قوم و خویش است با مهیمخان لاشاری. جد ما بنت بوده، از بنت آمده اینجا.
دشت، آفتاب و گرداگرد آفتاب، کوهها قهوهای، عنابی، غوطهور، در زرد خاکستری، گلهها: بیشتر بز.
اما محدودهی قلعهگنج و طایفهی بزرگ قلعهگنج به روایت آقای خیراندیش:
محدودهی قلعهگنج سر طایفهی کَباهی، به نام میرزای یارمحمد، این مال خود قلعهگنج است، پدر بزرگ پدرم، به نام حسن سالارزهی، خواهر یارمحمد میرزایی را گرفت. وصلت کردند. رئیس کل طوایف این منطقه یارمحمد کباهی بوده، بعد شده قباهی، قلعهگنج تا کهنوج لباس بلوچی میپوشند. لباس پدران ما، بزرگان ما، لباس بلوچی بوده، بشاگرد هم بلوچی میپوشند. منطقهی شمسآباد، از طوایف شمسالدینی، بلوچ نیستند، در اصل.
نخلها، نه گردنفراز، کهورها، کرتهای گندم، سرسبز.
– کوه پامیخ، کبود کوه آنطرف دشت است که میرسد به جازموریان، از جازموریان به جلگهی چاههاشم، حالا چاه لک، طوایف ناروئی و میرانی، چاه لک یعنی چاه کمعمق. میرانی و ناروئی بلوچ هستند.
کپرها و میان کپرها، اتاقکها: بلوک سیمانی؛ نخود میان شیربرنج.
اینها: قهوهای هستهخرمایی، آنها: خاکستری فشردهی سیمان و ماسه. دشت: کهورها، خاربتهها …
– جنگل گز هست، میگویند گزک. طایفهی گور گندی از کوه شاه آمدند، از طرف ده بکری. روستای بعدی، از گشمیران آمدند، گشمیران جلوتر از «زین زن» است، میگویند گشمیرانی، طایفهی گورگندی فامیلش رئیس است.
پیاده شدیم از ماشین.
– از کجا آمدی؟ اینجا چه میکنی؟
– گشمیرانی هستیم، اول گشمیران بودیم، کوچ کردیم اینجا.
– چرا؟
– اونجا جا نبود. اینجا چندتا موتور زدن. دامداریم. هر کی دَه گوسفند و بز داریم. در اصل دامداریم. ییلاق و قشلاق نداریم، ثابتیم. گله نگهبان دارد، هر روز یکی از اهل دِه نگهبان است. امروز علی دهنهی جنگل، حسین طرف کوه به نام جنگاه.
– چه طوایفی هستند در این دشت و جنگل و کوه؟
– طایفهی خوبیاری، طایفهی مؤمنی، طایفهی محمدی.
میآمد. پیراهن رنگارنگ.
– چی میاره؟
– بز زاییده، همراه گله، برش میگرداند، کهره آویزان، پاها قد دست زن.
خداحافظ و راه میافتد ماشین.
اشاره میکند آقای خیراندیش به سمت چپ.
چتو، مارز، شهوردی، طایفهی کامرانی.
– شهگههان، دامداران، بعد منطقهی مارز، طوایف مارز فامیلشان محمدی است. بلوچ نیستند. بومی منطقه هستند. رعیت خانهای کامرانی بودند.
آبادی «پشت سر»
– در اصل بشاگردی هستند، ما به اینها میگوییم رئیسان پشتسری، همطراز کامرانی هستند.
آبادی واگلو:
– جزو طایفهی پشت سری هستن، رئیسانند.
«ما از چاه آب میخوریم، دریا حسادت میکند.»
رقمی پشت یک کامیون، میرود. دریا و اینقدر حسود! بند بارق، سلسلههای کوه. زیر آفتاب، میزنند به بنفش قهوهای.
– رشتههای کوه میروند وصل میشود به پاکستان. درخت دِرمنه دارد، زیره، بادام کوهی.
رودخانه، کنار جاده، گاهکی، زهآبکی، میزند به سبزی.
– به سیاهها میگن غلام. بلوچکارهها رعیت هستند، بالاتر از غلامها هستند.
میرسیم به منطقهی بشاگرد و فرمایشات آقای خیراندیش:
سر تنگ سوهران. طایفهها: فامیل: لشگری. آن طرف جاده: اخلاصی، جزو همین آبادی.
پایینتر: بند باریک: فامیلشان اخلاصی است، طایفه: همه بلوچکاره. دستشویی صحرایی و جلوتر در پهنای باریک دشت:
حسینیه، کپر، مستطیل؛ نقل متولی حسینیه:
اوگاف ماسهای دهد، حسینیهای بسازیم، با حیوان آب میاریم، آب پشت بنده، مدرسه نداریم، بهداشت نداریم، شب جمعه، خود ما با مداح محلی، عزاداری میکنیم، روحانی فقط محرم داریم. رمضان و غدیر، مداح محلی، بسیج تشکیل دادیم، زن و مرد کارت بسیج داریم، هیچ امکاناتی تا حالا در اختیار ما نذاشتن.
خلع نعلینها و پا میگذاریم درون حسینهای. کف حسینیه: موکت، روبهرو منبر چوبی. سمت چپ:
– خودم قفسه آوردم، احتراماً، قرآنها پایین نباشه. برق داریم به برکت خدا و دولت و زحمتهای شما، برق داریم. این طرف خواهرون، پرده کشیم، اون طرف برادرون. روحانی از خمینیشهر آوردیم. از همهی خانوادهها، چیزی دهد، هم شورا هستیم خودمان، هم مداح.
– چی دارند اهل آبادی؟
هر خانواده ۲۰، ۲۵ بز و گوسفند داریم و میخوانند حضرت شورایی: آب در کوزه و ما گرد جهان میگردیم.
– آنم مدرسه.
ساختمانی بود با سقف سوله.
کارگاه جادهسازی و پلسازی پاکوسیاه، گریدرها و کامیونها.
– نگهبان این کارگاه داماد آقای مقدم است، خان ناروئی، بزرگ بشاگرد.
برویم دیداری کنیم، گفتوگویی کنیم با داماد آقای مقدم.
– نه اینکه نگهبان هست. منظورم این بود که حافظ جان و مال کارگران و مهندسان کارگاه است.
– مگر خطری هست؟
– بله، گروگانگیری.
طلبهای کنار جاده دست تکان میدهد. میایستد ماشین به احترام شیخناـ اتومات. سوار میشوند و راه میافتد ماشین. سلام و علیک و چاق سلامتی و ملاجان اهل کجایی و اینجا چه میکنی و کجا میروی. رد میشود ماشین از کنار آبادی صحرا و فرمایشات مولانا:
– طلبه هستم، اهل آبادی بیورچ هستم، با سیکل وارد شدم، یک سال حوزهی خمینیشهر درس حوزه خواندهام، طلبههای خمینیشهر درس میدهند ۷، ۸ سال درس خواندم.
– چی خواندی؟
– درس حوزه، حالا در حوزهی جاسک درس میخوانم، رئیس حوزه امامجمعهی جاسک است.
– هفت هشت سال درس بخوانم. سطح دو حوزه معادل لیسانس. اینها که نُه دَه سال خواندند، سطح یک میگیرند، معادل فوق لیسانس؛ مدرک را حوزهی قم مُهر میزند…
روستای شهر شیوکلا، کپرها، در دامنهی تپهای خاک. رنگ تپه، رنگ خاک رس و کپرها رنگ پرهای کبک.
– میفرمودید.
– فلسفه هم میخوانیم.
– عجب، هگل، مارکس یا انگلس، این گی لیزی.
– چی؟
– هیچ. میفرمودید، تقصیر ماشین بود مولانا، زد به جاده خاکی.
– فلسفه آقا، شهید مطهری.
– شش سال مدرکت گرفتی، یا میتوانی درس بخوانی، حقوق یا وارد مراکز عقیدتیسیاسی نیروها بشوی تو هر ارگانی. در مدارس میرویم الآن، امام جماعت مدرسه میشویم، پول هم میدهند. یا بعد از شش سال امام جمعهی یک روستا میشویم.
روستای ایرر
– حقوق ۲۱۵ طلبهی پسر، ۱۰۰ طلبهی دختر، مراجع هر کدام مبلغی میدهند. حوزهی بشاگرد پانزده سال است درست شده. عدهای میروند بعد از ده سال در حوزهی قم درس خارج میخوانند، معادل دکترا و اشاره میفرمایند مولانا، به روستایی، سمت چپ جاده:
زیارت سید نجمالدین، میگن به امام سجاد وصل میشه. اینجا اومده وصیت کرده، خودش وصیت کرده، مُردم، غسلم دهید، بگذارید روی شتر، هرکجا شتر نشست دفنم کنید، شتر در ده کلاهو مینشیند، هفت نفر بودن. خواهر و برادرانش …
آبادی اشکان و میرسیم به انگهوران، سمت راست آبادی پانک و فرمایش حضرت خیراندیش:
– طایفهی بلوچکاره هست، غلام هست، استاد هست. در روستاهای بشاگرد. سه نوع بلوچکاره داریم. آنها که وصلت با رئیسها کردند، بالاترند از سطح رعیت، آن دو نوع در سطح رعیتند.
شهرستان سردشت و داماد آقای مقدم ایستاده است کنار جاده، سلام و خوش آمدید، خوش آمدید و سوار میشود و میگوید برویم خانهی ما، منتظر بودم، کاری پیش آمد. گروگانگیری. اطلاعات و سپاه آمدند، آقای مقدم بردند میان بگیرد. به من سفارش کردند پذیرایی کنم از شما تا برگردند.
– کی برمیگردند؟
– تا شب.
رفتیم و نشستیم. اطاقی و پشتیها. رفت و آمد، سینی چای. بعد چند بلوچ وارد شدند. سلام و علیک و نشستند و داماد آقای مقدم گفت میروم زودی برمیگردم. رو کرد به خواهرزادهی دکتر دوراندیش و گفت خانه خانهی شماست. پذیرایی کنید از دکتر تا برگردم و رفتند.
بلوچان باشند و چای باشد، میبارد صحبت. از در و دیوار و سقف از هر دری. سر ظهری، صحبت گروگانگیری بود، گروگانگیر کیست و گروگان کیست؛ یاد آن بلوچ افتادم، پای کوه ماهی، گروگانگیری در یکی از غارها بود، در بلندای کوه که طعنه میزد به بلندای آفتاب، سنگی ستیغش.
– بلوچ که گروگانگیر نبود.
– حالا هست.
– چرا؟
– وقتی…
که ناگهان نهیب آقای خیراندیش:
بس کنید. ما را چه به این کارها، حرفها، اطلاعات میداند و سپاه و باز اشاره کرد به همسفرش که برخیزد و بروند و مبادا گردی نشیند بر دامن مبارکشان و فکر میکردم با خودم چه سجلد احوال بامسمایی است خیراندیش، که برگزیدهاند ایشان، و آن یکی پسرعمو دوراندیش رد کرده است تیر پرتابی از خیراندیش.
سفرهی ناهار و داماد آقای مقدم هم رسیده بود و مشغول گستردن سفره بود، قابهای پلو مرغ و سیبزمینی و نان تافتون بلوچی. پاک کردند با دستارها لب و دهان و دستهای چرب را. چای و برخاستند و خداحافظ و خداحافظ و علی ماند و حوضش.
چلیمی، تو برو من بیا ته کشیده بود دود چلیم، اما به راه بود قرقرش که برخاستند مهمانها و برخاستیم ما هم. نفسی تازه کردند زانوها و راه افتادیم. همراه داماد آقای مقدم، برای گشت و گذاری در بازار سردشت. و معنایی عام دارد بازار در اینجا، یعنی سرتاسر آبادی و شهر.
بعد سالها و سالها گشتوگذار، جستوجو، رسیدیم به کارگاه یک استاد (لوری/کولی/لولی). جمع شدهاند و متروک افتادهاند این گونه کارگاهها در بلوچستان، ولی برقرار است اینجا، و اشارهای که هنوز مانده است انداموارهای از ساخت و ترکیببندی کاستهای قبیلهای. اینجا تازهنفسند شهرکها، در این کوهستان و بیابان. باش تا صبح
دولتش بدمد.
حضرت استادی، نحیف، دستار و جامه و شلوار، خاکستری. یک کپر بود؛ کپری جمع و جور کارگاه استاد مراد حدادی.
تو وقف خراباتی، دخلت می و خرجت می/ زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربطزن، تو مستتری یا من/ ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
و اما وسایل کارگاه: ۱. هنبون، ۲. سندون، ۳. چکش، ۴. هره (اره)، ۵. انبر، ۶. مته، ۷. سوهان، ۸. تیشه، ۹. سرمفتول، و ۱۰. سوزن.
– چه میسازی استاد؟
داس ـ کارد ـ چاقو ـ بیل ـ تبر ـ کار نقرهکاری ـ کوگز، بیلچه ـ سهپایه.
و حضرتعالی که مطالعه میفرمایید، شاید، اوراق این وجیزه را، فکر میفرمایید، برویم و سیری کنیم در عالم خیال، که چقدر راه آمده این حضرت استادی، از بدایت تاریخ تا رسیده به اینجای تاریخ؟ چند قرن است، لنگ میزند قرن، چند هزاره است که این حضرت مستطاب استادی، با همین ابزارها، نه یکی کم و نه دوتا زیاد، همچنان مشغول است و مشغول است و مشغول به ساختن و تولید این وسایل و درجا میزند هم دستها، هم ذهنها، همچنان، و همچنان روابط اجتماعی وابسته به تولید هم به همین ترتیب.
چند قدم آنطرفتر محلهی پهلوانها [نوازنده و ساززن]، شلوغ و پلوغ و گرد و خاک. یک زن هفتقلمآرایشکرده قیچکی میدهد به جوانی و میگوید عکسم نگیری؟ یکی دیگر تمپک میآورد و مینشیند کنار مردی، آواز قیچک.
چه میگویند به این ساز؟
– به این میگن چنگ، سرود هم میگن، بیشتری میگیم سرود، این هم تمپک است و کوک کوک.
– چند مقام مینوازی؟
– مقام ندانم، بندری، هر رقصی و آهنگی میزنم.
رفتیم به تماشای باغ، در سردشت:
کف رودخانه، پهناور، ماسه و شن: خاکستری، درختهای نخل و لیمو و انگور و انجیر. و در یک گوشهی باغ، درختها، دست در دست هم.
– به این باغ میگن شهر جمع.
– چطور؟
– درختها میبینی، انگور و خرما و لیمو، جفت هم، پهلوی هم، اسمش گذاشتن شهر جمع.
و یک درخت گز، بالابلند، سرسبز، تنها.
– به این درخت میگن زیارت حضرت سلیمان.
ولی بعضی میگن، این اسم را گذاشته روی باغش صاحب باغ، که از ترس اینکه جنهای نوکر حضرت سلیمان نگیرندش، نزنند دست به درختها و نقل یک دانشآموز، این تکه، که میآمد از مدرسه و کولهپشتیاش روبهروی باغ و مقام سلیمان، کوه اشک، قهوهای، میزند به سرخ سیاه.
***
شب شد و شب رفت و باز آفتاب و انتظار. پیدایش نشده بود آقای مقدم، مثل اینکه تاب برداشته بود کار گروگان و گروگانگیر، خدا نکند کار بکشد به ۴۴۴ روز.
پرسه میزنم در شهر سردشت. چند بقالی و سلمانی و یک تابلو بالاسر یک بقالی:
«نسیه مُرد، برای شادی روح آن مرحوم نقد بیار.»
حالا یک کپر، چمباتمه زده است زنی، جلو در کپر، از دور مثل استخوانبندی روح یک کلاغ سیاه، زمینگیر. از خلافآمد عادت.
– شوهرم، کار؟ هیچ.
– از کجا میرسد و میچرخد؟
– مستضعفین میدهد.
– چقدر؟
– صد تومن، پنجاه تومن، تا ندهند معلوم نمیکنه.
– کنتور آبم که داری.
– تازه گذاشتن، یارانه، کنتور با هم دادن.
پول آب چقدر دادی؟
– هفتهی پیش دادم. ۶۵ تومن. گفتم یه شیر آب دارم بس. چرا ۶۵ تومن؟ گفتن از لولهکشی حساب کردیم.
– برق؟
– صد تومن، تکتومنی.
– دخل و خرجت که جور نمیشه؟
– نمیشه، یارانه دادن، مستضعفین صد تومن رو کرد پنجاه تومن، معلوم نمیکنه میده یا نمیده.
بچه؟
– شش بچه دارم، سه تا از شوهر اول، سه تا از شوهر دوم. هر دو تا به رحمت خدا رفتن.
– بچهها؟
– نه، شوهرها. بچهها، یه کاری، مغازه اجاره کرده، دستفروشی، دختر بزرگم دانشگاه آزاد خوانده، یک سال مانده فوق دیپلم بگیره.
– چی میخونه؟
– ادبیات.
خانوار دوم
برق میزند برنجی کنتور آب در آفتاب.
– درآمد از کجا؟
– مستضعفین میگیرم.
– چقدر؟
– قبلاً سه ماه ۷۸ تومن، الآن سه ماه ۴۴ تومان.
– چرا؟
– یارانه، برا یارانه.
– چند نفرید؟
– پسر و دختر و خودم سه تا.
– شوهر؟
– مرحوم شد.
– شغلش؟
– هیچ، معامله (قاچاق).
دولا دولا برگشت و رفت توی کپر. هنوز صبح نشده بود توی کپر.
خانوار سوم
– پول آب؟
– دو ماه نُه تومن.
– برق؟
– کم صد تومن (یعنی دستکم صد تومن).
دخترم مریضه، تو هفت سال رفته، مریضه. کُلیشه. دو دفعه بردم بندرعباس اثر نکرده.
– ناهار؟
– لوبیا با برنج.
لوبیا کیلو دو تومن.
برنج ده کیلو هجده تومن.
روغن پنج کیلو هجده تومن.
– خیلی گرفتارم. بچه مریض، خرج سنگین، پول ندارم هزینه کنم، خرجش کنم.
– شوهر؟
– مرحوم.
– چیکاره بود؟
– معامله!
– گوسفند و بز نداری؟
– یه دو بز مادرم داره. عادته.
و دیدم، صبحی دیدم، میبرند بزها را به صحرا زنها. رنگ و روی پیراهن زنها فرقی نداشت با رنگ موی بزها. هر زن سه، چهار، پنج بز ورجهورجه میکنند جلوش.
آغلها، کنار کپرها. مشغلهی دوم زنها، سر و کله زدن، حرف زدن، با بزغالههای نوزاد، که بالا میپرند، بعبع میکنند در آغلها.
این هم اشتغال، شاخ و دم که ندارد اشتغال. یک زن، یک جفت شغل. چنین کنند بزرگان، چو کرد باید کار …
پینوشت:
یک. کپرها را با برگ نخل خرما و پلاس را با موی بز میسازند.
*این مطلب پیشتر در شمارهی بیستوششم ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.