امبرتو اکو، فیلسوف، نشانهشناس، نویسنده و متفکر ایتالیایی معاصر، روز پنجم ژانویه ۱۹۳۲ در شهر کوچک آلساندریا در شصتمایلی جنوب میلان بهدنیا آمد و دیروز، ۱۹ فوریهی ۲۰۱۶، در هشتادوچهارسالگی درگذشت. آنچه تا امروز از این نویسندهی یگانه خواندهایم رمانهایی است منحصربهفرد که براساس نظریهی ادبی خودش «متن باز» نوشته شده است. رمانهایی همچون «نام گل سرخ» و «آونگ فوکو»، نظریات بنیادینش در باب نشانهشناسی، و تسلط عمیقش بر ادبیات و هنر قرون وسطی شهرت اکو را جهانی کرده است. تجربیات ستوننویسیاش اما، در مجلات ادبی مختلف، گونهی دیگری از نثر و نگاه اکو را به جهان پیرامون نشان میدهد. او در این نوشتهها گونهای از نثر عامیانه را ارائه میکند که بهسادگی از موضوعات ساده و روزمره برای پرداختن به دغدغههای جوامع مدرن استفاده کرده است. اما این دغدغههای اجتماعی باعث نشده که از تکنیکهای داستاننویسی و بزنگاههای خاص آن غافل بماند. این سه یادداشت از کتابی با عنوان «چگونه در سفر یک ماهی سالمون به همراه داشته باشیم» انتخاب شده که شامل مجموعه یادداشتهای اوست. یادداشتهایی که همانند رمانهایش متنی باز نیست بلکه ساده، روان و آمیخته با طنز خاص اکویی است.
***
چگونه در سفر یک ماهی سالمون به همراه داشته باشیم
روزنامهها، همهشان، معتقدند دو چیز به دنیای مدرن امروز تهاجم پیدرپی داشتهاند، اولی اختراع کامپیوتر و دومی رشد بیدروپیکر جهان سوم. روزنامهها راست میگویند، من مطمئنم.
اخیراً مسافرت خیلیخیلی کوتاهی داشتم: سهچهار روزی به لندن و استکهلم. در استکلهم، چند ساعتی بیکار بودم و حس ماجراجوییام مرا به خرید یک ماهی سالمون دودی سوق داد؛ از آن گُندهها و البته ارزانهایش! ماهی با ظرافت و دقت خیرهکنندهای لای سلفون و پلاستیک بستهبندی شده بود اما باز هم به فروشنده تأکید کردم مسافر هستم و میخواهم در این سفر این موجود عظیمالجثهی دودی منجمد را همراه ببرم. او هم متقابلاً تأکید کرد که در طول روز و در سفر حتماً ماهی را در یخچال نگه دارم. توصیهاش خیلی جدی بود و مجابم کرد تا تمام تلاشم را برای منجمد نگه داشتن آن ماهی بهکار ببندم. خوشبختانه، ناشرم اتاقی در هتلی دولوکس رزرو کرده بود که مینیبار داشت. اما وقتی به هتل برگشتم با صحنهای تکاندهنده مواجه شدم، انگار به سفارتخانهای وارد شدهام که پناهگاه اجنبیهای پکن در دوران قیام ایهوتان (۱) است. همهی افراد و خانوادههای مستقر در هتل چمدانهایشان را دور خود چیده و پتوپیچ جایجای لابی کز کرده بودند. بهغیر از چند نفر، که احتمالاً مالزیایی بودند، بقیه همه هندی بودند. علت این حالت هولناکشان را جویا شدم. ماجرا از این قرار بود که درست روز قبل این هتل معظم به آخرین سیستم پیشرفتهی کامپیوتری هتلداری مجهز شده ولی سیستم مذکور درست دو ساعت قبل به خنسوفنس خورده و همهچیز بههم ریخته بود. دیگر هیچ راهی برای تشخیص اینکه کدام اتاق مال کدام مسافر است و کدام یکی خالی است و غیره وجود نداشت. خب! من هم طبیعتاً باید صبر میکردم!
همهی روز را نگران سالمون دودی منجمدم بودم و توصیهی مرد ماهیفروش عین پُتک به سرم میخورد. خلاصه تا عصر اوضاع سیستم محترم روبهراه شد و من هم توانستم به اتاقم بروم. ماهی را از کیفم در آوردم و درِ مینیبار، که چه عرض کنم، یخچال اتاق را باز کردم تا بتوانم جایی برایش پیدا کنم. طبق تمام تعاریف ذهنی من در اتاق یک هتل نرمال، مینیبار، معمولاً یخچال کوچکی است حاوی دو بطری ماءالشعیر، سه چهارتا بطری کوچک نوشیدنی طعمدار، دوسهتا قوطی آبمیوه و یکیدو بسته آجیل. اما مینیبار اتاق من یک یخچال واقعی بود، حتی بزرگتر از یخچال خانهی مادربزرگم و توش پُر بود از بطریهای رنگوارنگ. شمردمشان، پنجاه بطری زهرماری از مارکهای گوناگون، هشت بطری آب گازدار پرییرز، دو بطری آب معدنی ویتلوآزز، دو بطری آب معدنی اِویان، سه بطری متوسط آبمیوهی گازدار، تعداد معتنابهی قوطی ماءالشعیر اعم از سیاه، طلایی، هلندی و آلمانی، سه بطری نوشیدنی فرانسوی و سه تا هم از همان نوشیدنی اما ایتالیاییاش، در کنار چندین کیلو آجیل و شکلات. هیچجایی برای سالمون بیچارهی من نبود. یکی دو تا از کشوهای زیر کمد لباسها را بیرون کشیدم و محتویات یخچال را توی آنها خالی کردم تا در یخچال جایی برای منجمد نگه داشتن سالمونم باز شود. باید اعتراف کنم، پس از انجام عملیات تخلیه و تعبیه، دیگر یک لحظه هم به لزوم انجماد سالمون فکر نکردم. روز بعد، ساعت چهار بعدازظهر، وقتی به هتل برگشتم، سالمونم را روی میز تحریر دیدم. ناخودگاه در یخچال را باز کردم، تا خرخره با همان بطریهای الوان پُر شده بود. بلافاصله کشوها را بیرون کشیدم؛ همهی آنچه دیروز قایم کرده بودم، صحیح و سالم همانجا بود. به پذیرش زنگ زدم و به تلفنچی گفتم به خدمهی هتل بگوید اگر یخچال اتاق من خالی بوده به این معنی نیست که من همهی آن سوروسات را ظرف بیستوچهار ساعت گذشته تنهایی بالا رفتهام؛ دلیلش فقطوفقط سالمون بیچارهام بوده. اما تلفنچی توضیح داد که درخواستم را باید از طریق سامانهی رایانهای ثبت کنم. اما بدبختی بزرگ این بود که اصولاً هیچکدام از کارمندان و خدمهی هتل انگلیسی سرشان نمیشد و جروبحث من هم هیچ فایدهای نداشت و همهچیز باید به زبان کوفتی بیسیک به سامانهی رایانهای مسخرهی هتل فهمانده میشد. در همین اثنا، دوباره یخچال را در دو کشوی دیگر خالی کردم و سالمون را توی آن جا دادم.
فردایش، ساعت چهار بعدازظهر، سالمون روی میز تحریر بوی گند میداد. یخچال از بطریهای قدونیمقد پر شده بود و چهارتا کشو اتاقم بیشتر شبیه انبار نوشیدنیهای قاچاق شده بود. باز به پذیرش زنگ زدم، توضیح دادند که کامپیوترها دوباره مشکل دارند. به اتاق خدمات هتل رفتم و کوشیدم شرایط پیچیدهام را برای جوانی با موهای دماسبی توضیح بدهم اما او حتی یک کلمه هم انگلیسی نمیفهمید و فقط با لهجهی خاص خودش سعی داشت مرا آرام کند. موقعیت عجیبی بود، بعداً یکی از همکارانم که اتفاقاً استاد انسانشناسی است برایم توضیح داد که اسکندر مقدونی هم، زمانی که در کافرستان (۲) از رُکسانا خواستگاری میکرد، چنین موقعیتی داشت.
صبح روز بعد برای امضای صورتحساب به میز پذیرش مراجعه کردم. صورتحساب نجومی بود! براساس آن، من ظرف دوروز و نیم چندصدلیتر آبمیوهی گازدار، قریب به بیست لیتر زهرماری، بیستوپنج لیتر آبمعدنی (هم از محصولات اویان و هم از تولیدات پرییرز، بهعلاوهی چندلیتری هم از سنپلگرینو)، صدها لیتر آبمیوه (دقیقاً بههمان اندازه که میتوان از ابتلای تمام کودکان تحت حمایت یونیسف به بیماری شوره جلوگیری کرد)، چندین کیلو بادام، گردو و بادامزمینی را (بهاندازهای که میتوانستم برای نمونهی آزمایشگاهی دکتر کی اسکارپتا (۳) داوطلب شوم) به خندق بلا فرستاده بودم. سعی کردم برایشان توضیح دهم، اما صندوقدار با نیشخندی معنیدار به من فهماند این چیزی است که کامپیوتر میگوید. تصمیم گرفتم همانجا علیه این هتل و سامانهی مضحک کامپیوتریشان شکایت کنم، فریاد زدم: «آوُکاتو… من وکیل میخواهم… آوُکاتو..!» (۴) و آنها هم خیلی سریع برایم یک آواکادو تروتازه آوردند!
حالا… ناشرم عصبانی است و فکر میکند من یک آشغال چتربازم، سالمونم گندیده و بچههایم مصرانه از من میخواهند فکری به حال وضعیت سلامتیام بکنم.
۱۹۸۶
پینوشت:
یک. قیام ایهوتان، که از آن با عنوانهای «شورش مشتزنها» یا «قیام بوکسورها» نیز یاد کردهاند، جنبشی میهنپرستانه بود که بین سالهای ۱۸۹۸ و ۱۹۰۱ در چین رخ داد. این جنبش ضدامپریالیستی پاسخی بود به نفوذ گستردهی بیگانگان در چین. معترضان عامل نگونبختی چین را تجارت تریاک، تهاجم سیاسی، دخالتهای اقتصادی و تبلیغ مسیحیت میدانستند و علیه آن قیامی بهپا کردند. در ۱۹۰۰، معترضان، خود را «جنگجویان مشتزن» لقب داده بودند، خارجیهای پکن را ترساندند و آنها را مجبور به پناه گرفتن در سفارتخانههای این شهر کردند./ م
دو. نام تاریخی منطقهای در ارتفاعات هندوکش، شرق افغانستان امروزی/ م
سه. Dr. Kay Scarpetta، یکی از شخصیتهای مجموعهداستانهای جرم نوشتهی پاتریشیا کُرنول. / م
چهار. Avvocato: بهمعنی وکیل در ایتالیایی. / م
***
چگونه با چهرههای آشنا برخورد کنیم
چند ماه پیش در نیویورک چرخ میزدم که ناگهان در چهارقدمیام با مردی بهشدت آشنا شاخبهشاخ شدم. مشکل اینجا بود که اصلاً یادم نمیآمد این آقا را کجا دیدهام و حتی اسمش چیست. از آن حسهایی بود که بهخصوص وقتی خارج هستید با آن مواجه میشوید؛ زمانی با فردی برخورد میکنید که شما را یاد شهر خودتان میاندازد یا شما او را یاد شهرش میاندازید. اصولاً چهرههای آشنایی که سابقهی ذهنی شما یارای شناساییشان را ندارند قدرت بالایی دارند که روی مُختان بروند. هنوز چهرهی مرد روبهرو چنان آشنا بود، که احساس میکردم باید بایستم و با سلاموعلیکی سر صحبت را باز کنم، شاید او هم بگوید: «اُمبرتو عزیزم، چطوری؟» یا حتی «چطور تونستی بیای اینجا و به من نگی؟» و من هم کاملاً دستوپایم را گم کنم. او همچنان داشت آن طرف خیابان را نگاه میکرد و من تو ششوبش این بودم که سر صحبت را باز کنم یا نه. ناگهان نگاهش به طرفم چرخید. دیگر فرصت فرار نبود. شاید من باید ابتکار عمل را بهدست میگرفتم، به طرفش میرفتم و توجهش را به خودم جلب میکردم و بعد از صدایش و اولین کلماتش میفهمیدم کیست. تنها چند قدم با هم فاصله داشتیم، وقتی شناختمش داشتم پس میافتادم، چهرهی مشعشعش به من لبخند میزد، آنتونی کویین بود! مسلماً هیچوقت در زندگیام او را ندیده بودم و البته او هم مرا. در یکهزارم ثانیه توانستم خودم را جمعوجور کنم و درحالیکه چشمانم را به آسمان دوخته بودم، از کنارش رد شوم.
بعداً که به این ماجرا فکر کردم، به این نتیجه رسیدم اتفاقاً قضیهی خیلی عجیبوغریبی هم نبوده. قبلاً هم یک بار در رستوران با چارلتون هستون مواجه شده بودم و همان لحظه هم بیاراده احساس کردم باید سلام کنم. چهرههای اینچنینی در ذهن ما خانه کردهاند. ما در طول روز ساعتها تلویزیون تماشا میکنیم و این چهرهها برایمان آشنا میشوند، به اندازهی خویشاوندانمان، حتی بیشتر. شاید شما بتوانید مثل دانشجویان رشتهی ارتباطات جمعی دربارهی مفاهیمی مثل واقعیت یا گمگشتگی بین واقعیت و خیال بحث کنید و به تفصیل شرح دهید چگونه برخی بهطور متمادی در این سیر گمگشتگی قرار میگیرند؛ اما هنوز خودتان در برابر این سندرم واکسینه نشدهاید، و این ماجرا را بدتر میکند.
این واقعیت است، آدم به افرادی که بهطور متمادی روی صفحهی تلویزیون ظاهر میشوند، و در دورههای زمانی مشخصی به سوژهی اصلی رسانههای جمعی مبدل میشوند، اعتماد میکند. البته قطعاً منظورم جانی کارسون و اُپرا وینفری و امثالهم نیست اما چهرههای سرشناس و افراد نخبهای که در میزگردهای تلویزیونی حاضر میشوند غالباً از دیگران متمایزند و در ذهن باقی میمانند، چراکه همهشان از تجربههای ناگوار و شرایط ناپسند مینالند و غرولند میکنند.
امروزِ روز، سُنت این است که وقتی چهرهی آشنایی را میبینید، حتی وقتی شخصاً او را نمیشناسید، بهش زل نمیزنید و با انگشت به رفیق بغلدستیتان نشانش نمیدهید و وقتی بیخ گوشتان ایستاده دربارهاش بلندبلند حرف نمیزنید. رفتارهای غیر از این بسیار گستاخانه است و حتی ممکن است پرخاشگرانه بهنظر بیاید. اما همین آدمهایی که هیچگاه مشتری دم پیشخوان را که کراوات شیکی هم زده با انگشت نشان نمیدهند، مقابل چهرههای معروف رفتار کاملاً متفاوتی دارند. تجربه ثابت کرده فرقی نمیکند این افراد جلو دکهی روزنامهفروشی باشند یا خرازی، در حال ورود به قطار باشند یا در آستانهی مبال رستوران؛ وقتی با چهرهی معروفی مواجه میشوند با صدای بلند میگویند: «نگاه کن! فلانیه!»… «مطمئنی؟»… «آره بابا! مطمئنم که خودشه!» و گفتوگویشان را آنقدر بلندبلند ادامه میدهند تا فلانیِ بیچاره بشنود؛ اصلاً هم برای آنها مهم نیست که او دارد میشنود، انگار فلانی اصلاً وجود نداشته…
این افراد در برابر این واقعیت، که آدممعروفهای دنیای سینما و تلویزیون هم زندگی واقعی دارند، گیج میشوند و همان رفتاری را در قبال حضور واقعی آنها میکنند که وقتی چهرهی این آدمها را در تلویزیون یا روی جلد مجلات هفتگی میبینند؛ یعنی دقیقاً زمانیکه در دنیای واقعی نیستند. من هم البته، وقتی از پس یقهی آنتونی گذشتم، تقریباً همین رفتار را داشتم. چپیدم توی یک کیوسک تلفن و به دوستی زنگ زدم تا بگویم: «آنتونی کویین رو دیدم! میدونی؟ واقعی بود!» (درست زمانی که باید آنتونی کویین را از ذهنم بیرون میانداختم و میرفتم پی کارم).
رسانههای جمعی، در بدو امر، خیال را برای ما به واقعیت مبدل کردند و اکنون در صدد آنند ما را متقاعد کنند واقعیت خیال است؛ و واقعیتی که تلویزیون به ما نشان میدهد به اندازهی لحظههای سینمایی زندگی واقعیمان است. در مقام فیلسوف، معتقدم روزی به این نتیجه میرسیم در دنیا تنهاییم و همهچیز فیلمی است که فرشتگان در مقابل چشمانمان پخش میکنند.
۱۹۸۹
***
چگونه بستنی بخوریم
وقتی کوچک بودم، دو نوع بستنی بود که بچهها از واگنچرخیهای سفیدرنگ با سایبان فلزی نقرهای میخریدند: بستنی قیفی دو سنتی و بستنی نونی چهارسنتی. قیفی دو سنتی خیلی کوچک بود، آنقدر کوچک که بهراحتی در دستان یک کودک جا میگرفت و اینجوری درست میشد؛ قلمبههای رنگووارنگ بستنیها را با قاشقکهای مخصوص از ظرفهای فلزی برمیداشتند و روی قیف کپه میکردند. مادربزرگم همیشه به من گوشزد میکرد بالای قیف را بخورم و قسمت پایینی آن را دور بیاندازم، چون دستهای فروشنده لمسش کرده بود (هرچند بهترین قسمت بستنی قیفی همین جایش بود، ترد و خوشمزه؛ همیشه هم بعد از اینکه وانمود میکردیم از خوردنش منصرف شدهایم، در اولین فرصت، مخفیانه یک لقمهی چپش میکردیم).
نونی چهار سنتی اما، بستنی سفیدرنگی بود که با دستگاههای مخصوصی درست میشد: دستگاه استوانهی هیجانانگیزی از بستنی فشردهشده را روی یک بیسکویت گرد شیرین قرار میداد و دست آخر هم بیسکویت گرد دیگری روی آن میگذاشت. اول از همه باید زبانتان را بین فاصلهی دو بیسکویت فرو میکردید، آنقدر که شیرینی بستنی را احساس کنید، بعد رفتهرفته همهچیز را خورده بودید، حتی بیسکویت شیرینی که در خامه و بستنی خیس خورده بود. مادربزرگ دربارهی این موقعیت هیچ توصیهای نداشت. اگر ماجرا را خیلی تئوریک نگاه کنیم، خب، فقط دستگاه بستنیساز بستنی نونی را لمس میکند اما واقعیت این است که فروشنده وقتی دارد بستنی نونی را به دست ما میدهد آن را در دستانش میگیرد و دراینصورت غیرممکن است که سطوح بستنی نونی از آلودگی دستان فروشنده در امان مانده باشد.
هر وقت میدیدم مادر و پدر بعضی از رفقایم به جای یک عدد بستنی نونی چهارسنتی، دو عدد بستنی قیفی دو سنتی برایشان میخرند، به آنها سرشار از حسادت و شیفتگی نگاه میکردم و میاندیشیدم چطور این کودکان از ما بهتران درحالیکه با افتخار و غرور یک بستنی قیفی در دست راست و یک بستنی قیفی دیگر را در دست چپشان محکم گرفتهاند، راه میروند و با تسلطی خیرهکننده دستهایشان را تاب میدهند و اول یک لیس جانانه به این یکی و بعد لیسی به آن یکی میزنند. این مناسک پرطمطراق همیشه برایم رشکبرانگیز بود و بارها عاجزانه از والدینم خواسته بودم برای یکبار هم شده اجازهی چشیدن لذت این جشن باشکوه را به من بدهند، افسوس که بزرگترهای من هیچ انعطافی نداشتند: یک عدد بستنی نونی چهار سنتی، بله؛ اما دو بستنی قیفی دو سنتی، بههیچوجه!
هیچچیز و هیچکس، حتی منطق ریاضیات و اقتصاد، حتی رژیمهای غذایی رایج، نمیتوانستند دلیل قانعکنندهای دربارهی این امتناع بیاورند. حتی اصول بهداشتی هم این روش را که دو بستنی قیفی در دست داشته باشیم رد نمیکند. ماجرا زمانی رقتانگیز میشود که دروغی بزرگ به جای دلیل متقن برای این امتناع نفرتانگیز ارائه میشود: وقتی پسربچهای در حال خوردن دو بستنی قیفی است، در هنگام لیس از این بستنی به آن یکی تمرکز خود را از دست داده و احتمال سکندری خوردنش بیشتر میشود و هر آن ممکن است پخش زمین شود و سنگ و کلوخ پیادهرو دمار از روزگارش درآورد؛ این منطق بههیچوجه برای من پذیرفتنی نبود و من عمیقاً به این سری دلایل بیرحمانهی تربیتی مشکوک بودم، البته هیچوقت نتوانستم از پس آنها برآیم.
امروزه، شهروندان و قربانیان جامعهی مصرفگرا تمدنی از افراطوتفریط میسازند (جامعهی دههی سی بههیچوجه اینگونه نبود). اکنون دیگر درک میکنم آن بزرگترهای عزیز، که اکنون دیگر بین ما نیستند، حق داشتند. دو تا بستنی قیفی دو سنتی به جای یک بستنی نونی چهار سنتی شاید از منظر اقتصادی ولخرجی بهحساب نیاید، اما از نگاه نمادین کاملاً اسراف است. یک دلیل صریح و روشن گواه این مدعاست: دو عدد بستنی قیفی دو سنتی به من حس زیادهطلبی را تلقین میکرد. و این دقیقاً همان چیزی است که آنها را بر آن میداشت تا از خرید آن دو بستنی توأمان امتناع کنند؛ چراکه در غیر این صورت شرمآور بهنظر میرسیدند، مانند انسانهایی بودند که به فقرا توهین میکنند و برازندگی جعلی و ثروت قلابی خود را بهرخ میکشند. فقط بچههای لوس دوتا بستنی قیفی توأمان میخوردند، بچههایی که در داستانهای جنوپری آنقدر تنبیه میشدند تا درست شوند، مثل پینوکیو که چندین بار شانس آدم شدن را ازدست داد و هزاران بلا سرش آمد. بنابراین والدینی که به این ضعف تن میدادند، تازهبهدورانرسیدههایی بودند که بچههای خود را در نمایش احمقانهی «من دلم میخواد، ولی نمیتونم» بار میآوردند. آنها کودکان بیچارهشان را آماده میکردند تا در زمرهی آدمهایی قرار بگیرند که کیف گوچی تقلبی را از دستفروشهای سواحل ریمینی۱ میخرند و با آن به دوستانشان فخر میفروشند.
امروزه، اخلاقگرایان در مقابل خطر تضادهای اخلاقی قرار گرفتهاند. امروز، جهان جایی است که جوامع مصرفگرا حتی انسانهای بالغ را هم لوس میکند و همواره چیزهای بیشتری به آنها وعده داده میشود، از یک ساعت مچی در جعبهی صابون گرفته تا النگویی که داخل پاکت نایلونی روی جلد مجلهای چسبانده شده. همانند والدین آن شکمپرستان ذوالیمینین که من حسرتشان را میخوردم، جامعهی مصرفگرا هم مدعی است چیز بیشتری به ما میدهد اما حقیقت این است هر چیزی که چهار سنت میارزد، فقط چهار سنت ارزش دارد، نه بیشتر. شما رادیو ترانزیستوری قدیمیتان را بهراحتی دور میاندازید تا یک جدیدش را بخرید و همین کار را با ساعت شماطهداری انجام میدهید که به دیوار کوبیدهاید، اما زندگی ماشینی تنها ضمانتی که به شما میدهد این است که رادیو جدیدتان بدون هیچ دلیل قابل توضیحی تنها یک سال دوام میآورد. اتومبیلهای جدید همینگونه هستند. مطمئن باشید، این مدلهای جدید با صندلیهای چرمی، آینههای برقی و داشبوردی که پخشصوتی در آن تعبیه شده بههیچوجه به اندازهی فیات ۵۰۰ قدیمی و باشکوهتان، که هنوز با یک لگد جانانه استارت میخورد، عمر نخواهد کرد.
اخلاقیات در گذشته برای ما انضباط را به ارمغان میآورد و اخلاقیات امروز از ما میخواهد عیاش و خوشگذران باشیم.
۱۹۸۹
پینوشت:
یک. Rimini: شهر ساحلی و مرکز استانی به همین نام در ایتالیا./ م
**این مطلب پیشتر در ششمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.