– انو بیآبیه، جنگِ آبه، به هفتاد و یک روستای قصرقند چی بکنه؟
– خانم فرماندار، شما پریشانه، صبر بکن، اعتبارا بگند.
خانم فرماندار صبر ندارد. دلش شور میزند. کریمآباد آب ندارد، دهیرک آب ندارد. میرچ، گرداک، کارچان، فضلالهی، کوشات و ۲۷ روستای دیگر قصرقند آب ندارند. خشکسالی است. مردان روستاها آمدهاند پشت در فرمانداری تکیده و خسته برای تقاضای جرعهای آب. مردان دیگر هم گوشتاگوش در دفتر خانم فرماندار نشستهاند؛ دهیاران و معتمدان محل. همه لباس بلوچی به تن دارند، خانم فرماندار هم. زیر چادرمشکیاش لباس بلوچی آبی با سوزندوزی مشکی و زرد و قرمز بهبَر کرده. مدیرعامل شرکت آب و فاضلاب روستایی استان سیستان و بلوچستان هم آمده برای بازدید. دوازدهم بهمن ۱۳۹۴ است. خانم فرماندار بیوقفه به بلوچی حرف میزند، از چاههای خشک و آبهای آلوده و کشاورزی ازرونقافتاده، تا قول بگیرد برای رسیدگی به وضعیت آب شهرستان. مدیرعامل شرکت آب و فاضلاب باید خودش مشکلات را ببیند. میروند برای بازدید. انتظار دیدن بیابان در این شهر غریب نیست اما نه در فاصلهی سهچهارکیلومتری از شهر انبه و نخل. در دل تفتیدهی این بیابان، دو پسر هجده نوزدهساله با پاهای برهنه و لبهای خشکیده ایستادهاند بالای سر یک حلقه چاه. چشم دوختهاند به تاریکی. به امید اینکه ناجی از راه برسد، رسوبات چاه بر کند و آب را، که در عمق بیستمتری میجوشد، به سطح بیاورد. بار دیگر فرماندار مشکل را، که دستمزد مقنی است، بازگو میکند. «انشاءالله اقدام میشود.» مدیرعامل میگوید. خانم فرماندار مکث نمیکند. تند راه میافتد تا به جاهای دیگر هم سَر بزنند. میخواهد روستای کریمآباد را نشان بدهد، همان روستایی که در مسیل رودخانه بوده و سیل فصلی ویرانش کرده. مردمش چند ماهی است کوچ کردهاند بالای کوهی در همان نزدیکی و آب ندارند. فرصت اندک است، روستاهای دیگر دور. پس میروند بام قصرقند را ببینند. ساماندهی این بام یک میلیارد تومان هزینه داشت. خانم فرماندار زیرسازی آن را، که چهارصد میلیون تومان میشد، با رایزنیها و بهصورت مشارکتی با سازمانها و ارگانهای دیگر به انجام رساند و حالا اگر بخش مربوط به زیباسازیاش هم به نتیجه برسد شانس اینکه گردشگر بیاید و شهرستان از انزوا دربیاورد و رونقی بگیرد بیشتر میشود.
چند هفته پیش از این، قرار دیدار با حمیرا ریگی در هتل لالهی تهران انجام شد. همراه دیگر فرمانداران و بخشدارهای بلوچستان آمده بود تا در جلسات دیدار با مقامات عالی کشور شرکت کند. در لابی هتل همهی فرمانداران دیگر شهرها از حضورش استقبال میکنند. یکی از فرمانداران خراسان میگوید عکس خانم ریگی را روی جلد یکی از نشریات دیده است.
حمیرا ریگی در هیچ شهری غریب نمیماند. میگوید در همهی سفرهای خانوادگی، حتی اگر شب رسیده باشد، سراغ فرماندار و بخشدار و دهیار را میگیرد و از اوضاع و احوال و تحولات میپرسد. تجربهی سالهای فعالیت در سمتهای غیرسیاسی، در شغل فیزیوتراپی یا مدیریت ادارهی بهزیستی چابهار، او را با مسائل اجتماعی آشنا کرده که حالا معتقد است در کار فرمانداری به کمکش آمده.
حضور زن در جامعه تجربهی تازهای در خانوادهی ریگی نیست. زنانی پیش از او تجار معروفی بودند. نوهان، جوان نیکشهری، میگوید حمیرا برای او یادآور گلبیبی شهنوازی است. طبیب حاذقی که شم سیاسی داشت و در امور منطقه مشارکت میکرد. میگویند گلبیبی دوشادوش مردان در مبارزات عشایر منطقه با استعمار انگلیس (۱۹۱۶) نقش داشت. ژنرال دایر، فرمانده قشون انگلیس، در کتاب خاطراتش آورده: «گلبیبی از نظر زیبایی شبیه الهههای یونانی و در سخنوری از فصاحت و بلاغت کلامی خوبی برخوردار بود، زمانی که به دیدارش رفته بودم کاملاً مجذوب صحبتهای شیوای او شدم. بر سر قضیهی تصرف قلعهی خاش بهدست قشون انگلیس، او شهسوارخان و جنیدخان را سرزنش و آنها را بیعرضه خطاب کرده بود. بسیار تعجب کردم که آیا واقعاً چنین چیزی صحت دارد که زنی بتواند چنین سرداران مقتدری را مورد سرزنش و شماتت قرار دهد.» (۱)
هفتاد و هشت سال عقبماندگی
یک سال و هشت ماه پیش بود که درهای فرمانداری قصرقند به روی حمیرا ریگی باز شد. سؤال خیلیها این بود: «آیا این زن میتواند؟» قصرقند دور بود. کمتر کسی نامش را شنیده بود. در گوشهی جنوب شرقی ایران در جوار رود کاجو کز کرده بود و میرفت که پایگاه گروهکهای تروریستی شود. یزد، بندرعباس، زاهدان و سمنان، که همزمان با این شهرستان بخش بودند، مرکز استان شدند و اوضاعشان رو به راه، اما قصرقند از همه جا مانده و ۷۸ سال از زمان عقب افتاده. همه چیز دارد و هیچ ندارد. تاریخ پنجهزارساله به دادش نرسیده. دیگر نشانی ندارد از آن توصیفاتی که افضلالملک کرمانی (۲) از این شهر کرده: «قلعهاش معتبر و روی تپهای واقع است. آبش از قنات و رود به دست میآید که با آن زراعت میکنند؛ محصولاتش صیفی و باقلاست. اشجار نخیلات، انبه، نارنج، لیمو، زیتون، موز، انجیر، جم و درخت بنه است.» یا آنچه محمد حسن اعتمادالسلطنه دربارهاش نوشته: «پایتخت همه مُکران است. قلعهی محکمی دارد و روی تپهی بلندی واقع است و محل نشیمن حکمران است.» در این متون نام این شهر را «گنداوَگ» نوشتهاند. نامی که در طول زمان تغییر کرده و شده است «گنجآور». میگویند زمانی پرتغالیها آمدند و در زمینهایش نیشکر کاشتند؛ شد «قصرقند». حالا بعد از این همه ایستایی زمان، سه سال است در تقسیمات کشوری شده است شهرستان.
«من وارد منطقهای شدم که به دلیل نبود رشد اجتماعی و فرهنگی توسعه نیافته. مسأله این است که همزمان، حرکت فرهنگی دیگری هم اتفاق افتاد که با بافت فرهنگی منطقه مغایرت داشت؛ انتصاب زنی به بالاترین مدیریت اجرایی. حالا شما فکر کنید من با چه چالشهایی روبهرو بودم.» اما حمیرا این راه سخت را آزموده بود، چهارده سال پیش وقتی نخستین زن بلوچ اهل تسنن بود که وارد بخشداری مرکزی چابهار شد. بسیاری از مردم چابهار و کنارک به استقبال حمیرا آمدند.
«میدانستم اول باید سعی کنم خودم را به مردم بقبولانم تا مرا با جنس زن بپذیرند؛ آن هم در شهری که نگاه مردان به زنان فراتر از خانه نبود. حالا باید در این بافت اجتماعی تغییر و تحولی بزرگ به وجود میآوردم؛ یعنی چندین پله را با هم یک جا میرفتم.» خیلی از بومیها میگفتند: «در شهری در اوج محرومیت، یک ضعیفه چه کار میتواند بکند؟» سه ماه پیش از آنکه ریگی بهصورت رسمی به فرمانداری بیاید، هم و غم خود را برای شناخت شهر و مردمش گذاشت و آسیبشناسی. پس اولین قدمی که برداشت، برگزاری نشستهای هماندیشی با علما بود: «من وارد مساجد شدم. کنار مردان نشستم. جایی که هرگز زنان راه پیدا نکرده بودند. مولویها به احترام من فضا را باز کردند. این باعث خودباوری زنان شد، آنها هم کمکم آمدند و کنار ما نشستند.» این گام بلندی برای جلب اعتماد مردم بود: «تلاش میکنم با همهی مردم ارتباط بگیرم؛ اعتقاد دارم اگر مسؤولان دیوار بین مردم و جامعه باشند، هم دولت ناراضی میشود و هم مردم.» پس خانم فرماندار درهای اتاقش را روی مردم باز کرد.
در رأس هرم
«یار دبستانی من/ با من و همراه منی/ چوب الف بر سر ما/ بغض من و آه منی.» صدای دختران و پسران بلوچ چفت میشود با هم وقتی آهنگ «یار دبستانی» را میخوانند. آفتاب بهمن راست میتابد توی چشمانشان اما جم نمیخورند. تنها دبیرستان دخترانهی قصرقند میزبان جشن انقلاب شده. خانم فرماندار که میآید، مدیران حراستی و حفاظتی و مدیر آموزش و پرورش به احترامش بلند میشوند. قند در دل دختران دبیرستانی آب میشود. «خانم ریگی را خیلی دوست دارم. ذوق میکنم وقتی میبینمش. من هم میخواهم مثل او کاری بکنم برای شهرم.» چشمان مهرگل برق میزند: «من که تا حالا درس خواندم بقیهاش را هم میخوانم، حتی دانشگاه میروم.» پچپچ میافتد بین دختران. آنکه پرچم ایران به دست دارد، و قد و قوارهای کوتاه، میآید جلو: «خانم فرماندار اولین روز مدرسه به ما گل دادند. خیلی خوب بود. فقط کاشکی مدرسه ما را هم بهتر میکرد. ما اصلاً امکانات نداریم.» دختران چادر به سر دارند و مانتو و شلوار سرمهای به تن. فرماندار قامت بلندی ندارد اما وقتی پشت میکروفون میایستد، همه ساکت میشوند. «یادتان باشد هیچکس قرار نیست به زنان چیزی تعارف کند، آنها باید خودشان حقشان را بگیرند.» گروهی از دختران برای خواندن سرود انقلاب میآیند. تمام که میشود، نمایشگاه کوچکشان را خانم فرماندار افتتاح میکند. هر کدام از دانشآموزان یکی از غذاهای سنتی بلوچی را با خود آوردهاند؛ تنورچه، تباهگ، انباگ (۳). حصیربافی روی یک میز است: «حصیربافیهای ما قشنگه؟ تازه سفال هم داریم. ببینید چه زیباست.» شفا چادرش را میکشد جلوتر و میرود سمت میزی که رویش سفال هلوچکان گذاشتهاند و میگوید: «چند شب پیش خانم فرماندار را آورده بودند در یک برنامهی تلویزیونی، لباس بلوچی پوشیده بود. خیلی برازندهاش بود. خیلی افتخار کردم.» خانم مدیر مدرسه هم کنار میز غذاهای محلی میایستد: «خانم ریگی باعث شد خودمان را باور کنیم. وقتی زنی فرماندار باشد، حتماً ما هم میتوانیم در کارهای دیگری وارد شویم. فقط کاش طوری بشود همهی مردم قصرقند بگذارند دخترهایشان درس بخوانند. چند ماه است یکی از دخترها نمیتواند مدرسه بیاید. پدرش کتکش میزند. مادرش مرده. هر چه ما تلاش میکنیم. نتیجه ندارد.» آمارهایی که مدیر آموزش و پرورش میدهد شاهدان این دخترند: «از ۱۶۲۶ دانشآموز ابتدایی شهرستان قصرقند، تنها ۲۳۰ نفر از دبیرستان فارغالتحصیل میشوند.» ریگی حالا بالاترین مقام سیاسی در قصرقند را برگزیده تا شاید تحولی ایجاد کند: «وقتی همهی مردم و مجموعهی ارکان نظام را مثل هرم در نظر بگیرید، فرمانداری در رأس آن است. در این مقام است که شما میتوانید تغییر نگاهها را در همهی مجموعهی دولت اجرا کنید. وقتی برای من آموزش و پرورش و سلامت روح و جسم مردم مهم است، این نگاه روی عملکرد دولت اثر میگذارد. من برای همین قبول کردم که فرماندار شوم.»
مشکل محافظ را حل کردم
«نه در اتاقم ساعت دارم، نه به دستم. ساعت را نگاه نمیکنم تا اضطراب گذشت زمان را نداشته باشم و تنها روی کارم متمرکز شوم. گاهی پیش میآید تا صبح در دفتر فرمانداری میمانم. یک بار پسر و دختری خاطرخواه هم شده و با هم فرار کرده بودند. آنقدر به این طرف و آن طرف زنگ زدیم تا پسر را پیدا کردیم. آوردیم فرمانداری. با پسر صحبت کردم که دختر را بیاورد. خانوادهها را صدا کردم. با پدر دختر حرف زدم که با دختر مهربان باشد، حتی بیشتر از قبل، تا در خانه احساس امنیت کند. از پسر هم قول گرفتم که برود سر کار. اگر سربهراه باشد خودم برایش میروم خواستگاری.» برای حمیرا ریگی که میخواهد ۷۸ سال عقبماندگی را جبران کند شبانهروز معنایی ندارد. او میخواهد تغییر دیدگاه را در همین اتفاقات روزمره به وجود بیاورد. «ما اینجا از همان خمیرمایهی اولیهی خلقت شروع کردیم، برای جبران روزهای ازدسترفته بیوقفه باید دوید.»
با این همه دویدن، شهر با هفتاد روستایش، که نزدیک شصت هزار نفر میشوند، نه بیمارستان دارد و نه درمانگاه درست و حسابی. اگر کسی بیمار شود، باید برود نیکشهر. تا نیکشهر یک ساعت فاصله است با جادهای پرپیچوخم و و بدون روشنایی. نخلها رها شدهاند به حال خود. از سوزندوزی و صنعت سفالگری خبری نیست، اگر هم باشد یک یا دو زن تنها هستند در اتاقی کوچک. زبالهها پخش و پلاست در گوشه و کنار شهر، انگار نه انگار پنجاه و یک سال است اینجا شهرداری دارد. از رستوران و مهمانخانه نشانی نیست.
فرماندار مادر است و قصرقند برایش فرزندی دیگر: «از بچهی تازهمتولدشده نمیتوان انتظار توانایی انسان بیستساله را داشت. مهم این است که بچه را درست تربیت کنیم. اگر بگوییم ظرف دو سال به ایدئال میرسیم، اشتباه است.» مرور میکند گذشته را: «شاید باورتان نشود اما مردم قصرقند از وجود همین دو سفالگر هم بیخبر بودند، سفالگرها هم ارزش خود را نمیدانستند، برای اینکه مردم ارزشهای بومی خودشان را باور کنند، پیشنهاد دادم تابلو ورودی شهر را بگذارند به «شهر انبه و انباگ خوش آمدید» تا شاید خودش عامل توسعه شود. چراکه اینجا انبه بسیار کشت و انواع و اقسام ترشی آن به صورت سنتی تولید میشود. بااینحال ترشی انبه پاکستان، که نه از نحوهی تولید آن خبر داریم و نه مطمئن از بهداشتش هستیم، بازارهای کشور را به دست گرفته.» بعضی اهالی فرهنگ هم حتی در اجرای این دیدگاهها با او همصدا نبودند، مثل زمانی که میخواست نام میدان شهر را بگذارد «فیض محمد»؛ به یاد شاعر قصرقندی.
موانع تمامی ندارد، او میگوید که توانسته بعد از هشت ماه دوندگی ساخت بیمارستان در قصرقند را وارد پروژههای کلان کشور کند: «برای گرفتن مجوز ساخت بیمارستان باید هفتخوان رستم را طی کرد. از جور کردن شاخصههای وزارت بهداشت گرفته تا آوردن آن در پروژههای کلان کشور؛ آن هم برای مردمی که تقاضایی ندارند و در سیستمی که تصوری در این زمینه وجود ندارد. اما گاهی اوقات سیاست و کیاست راه را پیش میبرد.»
همانطور که گره از مشکل محافظ مرد میگشاید که در روزهای اول فرمانداریاش دردسرساز شده بود: «ما محافظ زن نداریم، چون محافظ کسی است که آموزشهای رزمی و حفاظتی خاصی دیده. حفاظت هم به این معنا نیست که حتماً حادثهی مسلحانه اتفاق بیفتد. ممکن است من از یک ارتفاع بیفتم یا پایم پیچ بخورد، آن وقت محافظ باید وارد عمل شود.» خنده بر لبهایش مینشیند، این مسائل حتی به چشمش هم نمیآید، سر جنگ با هیچ مردی ندارد: «برای رفع این مشکل کار را آسان کردیم. محافظم اسلحهی بلند به دست میگیرد، اگر نیاز باشد، اسلحهی او را میگیرم، تا او هم بدون مشکل وظیفهی خود را انجام دهد. برای هر کاری میشود تدبیری اندیشید. محدودیتها را خودمان ایجاد میکنیم.»
دوری از خانواده
حمیرا ریگی از وقتی آمده قصرقند، در ساختمانی در گوشهی حیاط فرمانداری ساکن شده. شوهر و فرزندانش چابهار هستند و خودش اینجا. آخر هفتهها همدیگر را میبینند؛ اگر خانم فرماندار کار یا جلسهی اضطراری نداشته باشد: «امروز داییِ من از خاش آمده برای دیدنم. الآن ساعت یازده شب است و من هنوز ندیدمش. خیلی از اقوام و فامیلهای درجه یک همیشه از این مسأله گلهمند هستند. تماس میگیرند، بیشتر وقتها نمیتوانم جواب بدهم. آنها کیلومترها راه میآیند که ببینند زنده هستم یا نه. گاهی اینجا هم که فاصلهای بین خانه و فرمانداری وجود ندارد، دیدار مهیا نمیشود.» برای او مسؤولیت به ساعت نیست. او به تغییر فکر میکند. ماهکان، دختر کوچکش، آبلهمرغان گرفته و خواسته کنار مادرش باشد، از صبح حتی یک لحظه هم پیشش نبوده. خواهر خانم فرماندار این روزها از چابهار آمده قصرقند که یاوری برای خواهرش باشد و ماهکان بیمار را تیمار کند: «بالاخره در هر خانواده یکی باید فدا شود.»
شب آمده و شهر در تاریکی فرورفته اما چراغ دفتر او روشن است. تلفن هنوز از دستش نیفتاده. بعد از دههی فجر موعد انتخابات مجلس فرا میرسد و کار بس دشوار میشود. در این شهرستان دورافتاده، جور کردن پانزده مراقب برای هر صندوق رأی، با ویژگیهایی که در قانون اساسی آمده، کار آسانی نیست. رساندن صحیح و سالم صندوقها به پایتخت برنامهریزی دقیقی میطلبد و شببیداریهای بسیار. خالد، جوانی که هشت ماه است امریه گرفته و شده رانندهی خانم ریگی، میگوید: «گاهی پیش میآید، دوازده شب، خانم فرماندار خبر میدهد؛ باید برویم زاهدان، برای اینکه فردا صبحش جلسه دارد. خیلی پرانرژی است، کم نمیآورد. سوار کارش است. کار امروز را به فردا نمیاندازد.» از روزهای اولی که ریگی شد فرماندار یاد میکند: «روزهای اول برای همه سخت بود، پذیرفتن اینکه فرماندارمان زن است اما حالا اصلاً به این مسأله فکر نمیکنیم که او زن است یا مرد. او کسی است که دارد برای تغییر در قصرقند تلاش میکند.»
پینوشت:
یک. کتاب خاطرات ژنرال دایر در ۱۹۲۱ میلادی در لندن به چاپ رسیده است.
دو. در ۱۳۱۵ هجری قمری
سه. نوعی غذای محلی است که از گیاهی به همین نام درست میشود.
*این مطلب در بیستوهشتمین شمارهی ماهنامهی شبکهی آفتاب منتشر شده است.
**عکس از عباس کوثری