«سوفیا پتروونا یک نفر نیست، او تجسم همهی همسران و مادرانی است که در صف دادگاهها و جلو زندانها پیر شدند.»
لیدیا چوکوفسکایا
رمان «سوفیا پتروونا» بیش از آنکه بهدلیل ارزش ادبی در تاریخ ادبیات مانده باشد، بهدلیل روایت مستندی که از زندگیهای فروپاشیده و عقلهای ازدسترفته نشان داده، ماندگار شده است.
لیدیا چوکوفسکایا نویسندهی سرشناسی نبود (هرچند پدرش یکی از چهرههای همچنان محبوب و شاخص ادبیات کودک در تاریخ ادبیات روسیه است)، اما جسارت او و مشاهدهگری دقیقش بعدها نام او را همسنگ چهرههایی همچون باریس پاسترناک، میخائیل بولگاکف و آلکساندر سولژنیتسین قرار داد. تنها رمان او مشاهدهای دقیق و باجزئیات است از زندگیهایی که زیر سایهی پاکسازیهای استالین نابود میشوند. سوفیا پتروونا، قهرمان اصلی این داستان، مثال مجسم مصرع «چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم» است، او نمیلرزد، حتی بدتر از اینها، دیوانه میشود.
سوفیا پتروونا از تمام دنیا تنها پسری دارد بهنام کولیا، اما «کیش شخصیت» استالین با او چنان میکند که نه فقط این تنها داراییاش بلکه قدرت تصمیمگیری و عقلش را هم، در راه باور آنچه از بالا به آدمهایی همچون او دیکته میکنند، از دست میدهد.
سوفیا پتروونا تنها به دلیل داستان تأثربرانگیزش نیست که ماندگار شده، سرنوشت خود کتاب هم به اندازهی رمان جذاب است. لیدیا چوکوفسکایا در یکی از مصاحبههایش دربارهی این رمان میگوید: «همان موقع که رمان را مینوشتم احساس میکردم سطربهسطرش شاهدی تاریخی است، شاهدی بر آنچه بر مردم عادی شوروی میگذشت، سال سیاه ۱۹۳۷. داستان آدمهایی که دو سال توی صفهای جلو زندانها و دریچهی دادگاهها ایستادند و از سرما سیاه شدند و من هر روز میدیدمشان. دربارهی ارزش ادبی این کتاب حرفی نمیزنم، اما آنچه پایش میایستم مستند بودن این اثر است، گزارشی دقیق از وقایع آنروزگار. تا امروز رمان دیگری از وقایع ۱۹۳۷ ندیدهام که درست در همان تاریخ نوشته شده باشند. اما چیزی فراتر از جسارت مرا به نوشتن و نگه داشتن این اثر واداشت، سال ۱۹۳۷ ترس مثل سایه توی خانهی همهی دوستانم چنبره زده بود، هر روز یکی نبود و باقی در صفهای طولانی در جستوجوی درک جرم او بودند، غافل از اینکه اصلاً جرمی رخ نداده است.»
قریب سی سال از رمان او تنها یک نسخه وجود داشت، رمانی که در یک دفتر مشق نوشته شده بود. سال ۱۹۳۷، همان سالی که دیگر تصفیههای استالین از خانهی هنرمندان و اخراج نویسندگان فراتر رفته بود و دایرهی ساکنان زندانها و اردوگاههای کار اجباری هر روز گستردهتر میشد، لیدیا چوکوفسکایا شاهد رنج صمیمیترین دوستش بود، تنها پسر آنا آخماتووا، شاعر سرشناس، به تبعید و اردوگاه کار اجباری رفته بود. لف، پسر آخماتووا و حاصل ازدواج او با نیکالای گومیلیوف بود که خود به جرم فعالیتهای ضدانقلابی در ۱۹۲۱ اعدام شده بود. لیدیا چوکوفسکایا یادش میآمد سالهایی را که آنا آخماتووا جلو زندانهای لنینگراد به امید ملاقات با فرزندش گذراند و بعدها شعر مشهور و تأثیرگذار «رکوئیم» را سرود. چوکوفسکایا شاهد همهی این رنجها بود. او رنجهای همسر اوسیپ ماندلشتام را میدید. اما ۱۹۳۷ برای او سال دیگری بود، همسر جوان و دانشمندش، ماتوِی برنشتاین، بازداشت شد. تصفیهی کبیر بعد از ترور سرگی کیروف آغاز شده بود، گروهگروه مردم عادی بازداشت میشدند، پزشکان، معدنچیان و مهندسان و حالا نوبت به دانشمندان رسیده بود. برنشتاین، فیزیکدان برجسته و دوست صمیمی آندری ساخاروف (فیزیکدان و پدر بمب هستهای شوروی که بعدها یکی از فعالان حقوق بشر شد)، از بازداشتشدگان بود، و لیدیا چوکوفسکایا، همسر او، به سرنوشت محتوم تمام زنانی پیوست که در صفها پیر میشدند. برنشتاین در ۱۹۳۸ در زندان لنینگراد اعدام شد، اما به لیدیا چوکوفسکایا گفته بودند شوهرش برای ده سال تبعید شده است. این رمان حاصل لحظههایی است که او برای گرفتن خبری از سرنوشت همسرش سرش لای دریچهی کوچک زندانها و دادستانیها له میشد و جوابی نمیگرفت.
لیدیا چوکوفسکایا در یکی از معدود مصاحبههایش در دیدار با آلکساندر سولژنیتسین گفت: «صفهای سال ۱۹۳۷ سیاهترین نبود، اما اینبار دیگر روشنفکران نبودند که در صفها حضور داشتند، دانشمندان، پزشکان و مردانی که خانوادهشان هنوز باور داشتند حکومت کسی را بیدلیل دستگیر نمیکند در این صفها ایمانشان میلرزید. کدام را باور میکردند، مگر میشد فرزندشان خیانتی کرده باشد، پس آخر مگر حکومت کسی را هم بیدلیل دستگیر میکند؟ این تناقض به درد جانکاه بیخبری و مرگ و شکنجه از عزیزان افزوده میشد و منتظران بیرون درها را تا پای اضمحلال عقل میبرد.»
سوفیا پتروونا یکی از هزاران زنی است که لیدیا چوکوفسکایا دو سال تمام در صفهای دادستانی و زندان میدید.
نیکلای ایوانویچ بوخارین، از رهبرای بلشویک و سردبیر نشریهی پراوادا بود. بوخارین ابتدا علیه تروتسکی با استالین متحد شد. اما بعدها در ۱۹۳۷ به اتهام اقدام در جهت براندازی شوروی، به اعدام محکوم شد. بوخارین را یک سال بعد اعدام کردند.
در این ویدئو کارتونیست پراوادا و همسر بوخارین از روز دادگاه میگویند.
بیوهی پزشکی حاذق که خانهاش مصادره شده و سهم او و پسرش از خانهی خودشان تنها یک اتاق است. اما او اصلاً ناراضی نیست، آپارتمانش را از سالها پیش در دوران قحطی با ساکنان غریبهی دیگری شریک شده و دیگر به این وضع عادت کرده بود. او به آنچه روزنامهها مینوشتند، درست مثل پسرش کولیا، ایمان داشت و همه چیز بهنظرش بدیهی و درست میآمد. پشت این جا دادن به مستأجران اضافی در آپارتمانهای بورژوایی اندیشهی انقلابی نهفته است. او استدلالهای کولیا، پسر نوجوانش، و آنچه روزنامهها دربارهی انقلاب لنین مینویسند تسلیموار پذیرفته است.
پسرش بزرگ شده و حالا سوفیا پتروونا آستین بالا زده و برای خودش در دفتر یکی از انتشاراتیهای بزرگ لنینگراد شغل ماشیننویسی دستوپا کرده است؛ دفتری که قلمرو دبیران حزبی و کارمندان عضو حزب است. سوفیا پتروونا در کارش موفق است، در گردهماییهای حزبی بهزودی از او با عنوان «رفیق سوفیا لیپاتووا» زنی که چرخدندههای دفتر ماشیننویسی را به حرکت درآورده نام میبرند، پسرش عضو کامسومول (سازمان جوانان کمونیست) است. سال ۱۹۳۷ از راه رسیده، سوفیا پتروونا سرمست از موفقیت است، اما از جلسههای حزب در دفتر انتشارات موجی از نگرانی بیرون میزند.
سوفیا پتروونا آرامآرام خودش را تمرین میدهد که روزنامهی پراودا را بخواند، اما هنوز میل و رغبتی به خواندن گزارش دادگاههای محاکمهی خائنان به انقلاب پرولتاریا ندارد. بهزودی خبر بازداشت خائنان از صفحات روزنامه فراتر میرود، میرسد به یک دوست قدیمی سوفیا پتروونا: چاپچی انتشارات به دلیل اینکه عمویی در مسکو داشته، که برای دستگاه ثابت شده خیانتکار است، بازداشت میشود. دکتر کیپاریسووا، رفیق شوهر مرحومش، هم بازداشت شده. او همسر دکتر کیپاریسووا را در خیابان میبیند و از هیبت پژمردهی زن جا میخورد، با خودش میگوید: «یعنی من همینقدر پیر شدهام؟ … چهرهاش چقدر تیره و پرچین و چروک بود. نه، ممکن نیست، من هنوز اینریختی نشدهام. او خودش گذاشته به این حالوروز بیفتد. خیلی مهم است که یک زن واندهد … .»
او دکتر کیپاریسووا را از قدیم میشناسد و حالا زنش هم به بیگناهیاش شهادت داده و دوباره صدایی در سر سوفیا پتروونا میگوید: «همیشه میدانستم اینها همه سوءتفاهم است.»
اما همین بهزعم او سوءتفاهم نزدیک و نزدیکتر میشود. بهزودی مدیر جوان انتشارات، که سوفیا پتروونا برای او ارزش زیادی قائل است، بازداشت میشود، در بحبوحهی همین بازداشتها عکس کولیا در صفحهی اول روزنامهی پراودا منتشر میشود، پسرش که حالا برای کار به شهر صنعتی اسوردولووسک رفته دستگاهی ساخته که کشور شوراها به آن افتخار میکند. اما شبی از همین شبها که او در بیم و امید میسوزد و هنوز صفحهی اول روزنامه مزین به عکس پسرش زرد نشده، مسافری از راه میرسد. مسافر کسی نیست جز رفیق صمیمی پسرش. خبر این است: «کولیا را بازداشت کردهاند.»
جهان او فرومیریزد، سوفیا پتروونا باز هم پای سوءتفاهم را وسط میکشد، ندایی در قلبش میگوید بهزودی بهپسرش میگویند شما همان مهندس جوانی هستید که عکستان را در پراودا منتشر کردهاند، ما را ببخشید. اشتباه شده است. لیدیا چوکوفسکایا میگوید: «نفر بعدی که بازداشت میشد، به اندازهی یک در، یک صندلی با ما فاصله داشت، اما آنها کاری کرده بودند که خانوادهی هر کدام از بازداشتشدگان دیواری برای همدردی نکردن با بقیه دور خودش کشیده بود. همه زیر لب میگفتند نه، نه، مورد ما فرق میکند و این برگ برندهی دیگری در دست آدمهای استالین بود.»
سوفیا پتروونا در همان صفها میایستد، اما بهنظرش آنها همگی مادرها، خواهرها و خرابکارها، تروریستها و جاسوسها هستند. هرچند همهشان آدمهای معمولی بهنظر میرسند، شبیه آنهایی که در تراموا میبیند. اما سوفیا پتروونا با آنها فرق میکرد، با خودش میگوید: «درک میکنم برای هر مادری سخت است که بفهمد پسرش خرابکار بوده.» سوفیا پتروونا حتی در سرما و صفهای جهنمی هم خودش را مبرا میداند، بله نمیشود اینها را بیخود دستگیر کرده باشند، حتماً کاری کردهاند، اما کولیا بیگناه است. جدال او بر سر این تفاوت و ایمانش به بیگناهی کولیا نقطهای است که لیدیا چوکوفسکایا در آن داستانش را بدل به یکی از تراژدیهای ماندگار بشری میکند.
لیدیا چوکوفسکایا در یکی از یادداشتهایش مینویسد: «دروغ آن چیزی است که بنمایهی نظام شوروی را میساخت، دروغ آنچیزی است که میتواند هر جامعهای را از پا دربیاورد، قهرمان داستان من نماد دلسپردگی انسان است، یعنی مادر. او تنها پسرش را از دست میدهد. دروغ آن چیزی است که حتی احساسات مادرانه را تحریف میکند. تمام زندگیِ سوفیا پتروونا همین یک بچه است، اما به او یاد دادهاند که پسرش دشمن خلق است و او باید حرف روزنامهها و مقامات را باور کند. پسرش تبعید شده و بازجو گفته او به جرمش که خیانت است اعتراف کرده و ده سال تبعید میشود. او میداند پسرش بیگناه است، اما اگر به حرف خودش اعتقاد داشته باشد، پس روزنامهها و حزب چه میگویند. اگر حرفشان را باور نکند، تمامی ایمانش فرومیریزد. او میخواهد حرف هر دو را باور کند، اما همین تلاش او را دیوانه میکند. چطور میان اینکه هیچکس را بیدلیل به زندان نمیاندازند و حرف کولیا و باور خودش توازن برقرار کند؟»
نه او دیگر نمیتواند، نامهی هولناکی که کولیا برایش فرستاده و از حال و روزش نوشته، مواجههی سوفیا پتروونا با نامهی فرزندش، نامهای سراسر رنج از پارهی تنش، اوج فروپاشی انسان است. سوفیا پتروونا در نهایت فقر و تنگدستی سر میکند، اما در اتاق نمورش که حالا تنهای تنها مانده (دوست و همقطار پسرش هم بازداشت شده، تنها همدمش، ناتاشا، که بهدلیل سابقهی خانوادگی از انتشارات اخراج شد و بعد هم از شدت این قساوتها خودکشی کرد) کیسههای غذا را پر میکند، بهامید روزی که بتواند برای کولیا بستهای بفرستد یا خبری از او بگیرد. حالا نامه رسیده است، اما او دیگر قدرت تصمیمگیری ندارد، از ترس تهمتهای بیپایان همسایهها راه افتاده و میگوید کولیا آزاد شده و بهزودی میآید خانه. نامه پیش چشمش است، کولیا نوشته: «… چطور با چک و لگد به جانم افتاد.» او چشم به خط پسرش دوخته، هنوز دالهایش را میکشد … هوا تاریک شده … سوفیا پتروونا کبریت را زیر نامه میگیرد.
لیدیا چوکوفسکایا اینها را درست در روزهایی نوشته است که آیزایا برلین، اندیشمند بریتانیایی با تباری روسی، دربارهشان مینویسد: «پاکسازیهای ۱۹۳۷ چنان وضعیت ادبیات و هنر را در روسیه زیرورو کرد که دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود. بسیاری از نویسندگان تبعید یا اعدام شده بودند، میدان ادبیات شبیه میدان جنگی بود که به توپ بسته باشند، تکوتوکی عمارت قشنگ و سالم در شهر ادبیات باقی مانده بود، باقی همه ویرانه بود و آوار … پاکسازیها دیگر به اعضای حزب رسیده بود و نویسندههایی که در انتشاراتهای حزبی هم کار میکردند قتلعام میشدند. میگویند بسیاری از جوانترینهای نویسندگان در همان سالهای ۱۹۳۷ جارو شدند، کسی نماند که بتواند این دورهی سیاه را روایت کند.»
اما رمان لیدیا چوکوفسکایا و خودش به سلامت از این میدان جنگ و کشتار یکطرفه، که آیزایا برلین توصیفش میکند، بیرون جستند. او دربارهی رمانی که سی سال بعد از آن روزهای تاریک منتشر شد، در آخرین مصاحبهاش میگوید: «تمام رمان را با جوهر بنفش در دفتر مشقی با خط بسیار ریزی پاکنویس کردم. نمیتوانستم دفتر را پیش خودم نگه دارم، بعد از بازداشت همسرم خانهام را بارها زیرورو کرده بودند و همهی داراییهایم ضبط شده بود. دوستی عزیزتر از جان دفترچه را پیش خودش نگه داشت، من از لنینگراد به مسکو رفتم تا یک جراحی انجام بدهم. موقع جنگ بود، دوستم بهخاطر بیماری به ارتش خوانده نشده بود، من به تاشکند رفتم و بعدها شنیدم دوستم بر اثر گرسنگی ناشی از محاصره و قحطی دوران جنگ در لنینگراد جان سپرده بود. چند ساعت پیش از مرگ دفترچه را به خواهرش سپرده بود. خواهر دوستم و دفترچه از آن قحطی و سیاهچال به سلامت بیرون آمدند.»
دفترچهی لیدیا چوکوفسکایا سوگنامهای شد برای همهی پسرانی که مادرانشان حتی توانایی سوگواری برای رنجها و مرگشان را هم از دست دادند.