یوری آندروخوویچ، نویسندهی معاصر اوکراینی، در این نوشتهی کوتاه، که در ۲۰۰۳ همزمان با حملهی امریکا به عراق نوشته شده، نگاهی انداخته است به خودسوزیهای اعتراضآمیز جوانان چک علیه اشغال کشورشان بهدست ارتش شوروی، و آن را با خودکشیهای دیگری در دهههای پس از بهثمر نشستن مقاومت چکها مقایسه کرده است.
***
مردم جهان در همان حال که هر کدام به شکلی برای جنگ عراق آماده میشدند، چند فاجعهی به همان اندازه هولناک را نادیده گرفتند.
صبح روز ششم مارس امسال در میدان مشهور واتسلاو، درست در مرکز پراگ، جوانک نوزدهسالهای در ملأعام روی خود بنزین ریخت و خود را آتش زد. با وجود واکنش برقآسای رهگذران، که بیدرنگ به نجات او شتافتند و آمبولانس خبر کردند، او بر اثر سوختگیها در راه بیمارستان جان سپرد.
اندیشهی این فاجعه به دو علت از سر من بیرون نمیرفت. علت نخست سن او بود. نوزده یعنی دقیقاً بین سن دختر و پسر من. در دنیا هیچ چیز را به اندازهی جوانی دوست ندارم. جوانی برای من ارزشی مطلق و بیچونوچرا و بالاترین نعمت است. مرگ در این سن چیزی است درکناشدنی، نابههنجار و هولناک. آن هم مرگ عذابآور و خودخواسته؛ همان چیزی که آلمانیها آن را Freitod مینامند، یعنی «مرگ با انتخاب آزادانه».
علت دوم از احساس بسیار نزدیک و خصوصی من به شهر پراگ سرچشمه میگرفت. این شهر برای من جایگاه فوقالعادهای دارد. نخستین بار در کودکی در تابستان ۱۹۶۸ پراگ را دیدم و احساس «بهشت روی زمین» برای همیشه در خاطرم حک شد. در ژوئیهی ۱۹۶۸ هنوز نمیتوانستم درکش کنم، ولی احساسش میکردم: شکوفایی «بهار پراگ»، نبض آزادی، شمار انبوه جوانان آزاد در خیابانها و میدانها. من هم دلم میخواست مانند آنان موی بلندی داشته باشم و مانند آنان مستقل رفتار کنم. شاید به این علت اینقدر شهر لووف را دوست دارم که برخی از نقاطش برای من یادآور پراگ است.
نه، پراگ را به هیچ شکل نمیتوان شهر افسردهای دانست، همانطور که چکها را نمیتوان متمایل به خودکشی قلمداد کرد (برخلاف مثلاً مجارهای همسایهشان). علاوهبر آن، خود روشنفکران چک، گاه با افسوس و گاه با همدردی، دربارهی غریزهی حفاظت از خود چکها قلمفرسایی کردهاند. بهومیل هرابال را فرض بگیریم. او در داستان «عرقچین» این خصوصیت چکها را حتی دربارهی خودش هم پنهان نمیکند: «شخصیت من طوری است که بهراحتی رنگ عوض میکنم. اگر ترکها بر ما سلطه پیدا کنند، من بیدرنگ میروم مناره میسازم و یک فرهنگ لغت ترکی-چکی و برعکس میخرم. ما اینطوری هستیم: حاضریم هر کسی بشویم، فقط به شرط اینکه زنده بمانیم.»
وقتی هرابال «عرقچین» خود را مینوشت، هنوز نمیدانست که در اواخر دههی ۱۹۶۰ تقدیر تاریخی چکها آن خواهد بود که ارزیابی طنزآمیز و تلخ او از خودشان را رد کنند. در آگوست ۱۹۶۸ (بله در همان سال!) پدر مرا بهعنوان افسر ذخیره به ارتش فراخواندند. نام این کار «دفاع از دستاوردهای سوسیالیستی در کشور برادر چکسلواکی» بود یا چیزی شبیه به این. و در ژانویهی ۱۹۶۹، چند ماه پس از اشغال چکسلواکی بهدست نیروهای شوروی، دانشجوی چک بیستویکسالهای به نام یان پالاخ در ملأعام در میدان واتسلاو خودسوزی کرد. چند شاعر اوکراینی که آثارشان را بهصورت زیرزمینی چاپ میکردند، بلافاصله نام او را با واژهی اوکراینی «اسپالاخ» به معنی «جرقه» همقافیه کردند. یک ماه بیشتر نگذشته بود که یان زایتس نوزدهساله در همان محل همان کار را تکرار کرد. چقدر خوشایند است «مرگ شیرین و پرافتخار در راه میهن» در چنین موقعیتهایی که قدمتشان به روم باستان بازمیگردد.
اضافه میکنم: این مرگها بیهوده هم نبود. سیزده و اندی سال پیش، خودسوزی پالاخ و زایتس سرانجام بهبار نشست: انقلاب مخملی، صدها هزار نفر در میدان واتسلاو، اعتراضات دانشجویی، فروافتادن دیوار برلین، فروپاشی اتحاد شوروی؛ جهان در آغاز دههی ۱۹۹۰ سرانجام آزاد و بدون کشمکش شد، همه با همه بر سر «ارزشهای انسانیِ عمومی» بهتوافق رسیدند، نرمخویی مخملی از زرهپوشهای جنگی نیرومندتر از آب درآمد، پلیس ضدشورش همهی کشورها هدف شیرینی و گل قرار گرفت، چهار جوانی که در آگوست ۱۹۹۱ در مسکو زیر تانک خوابیدند، نیرومندترین ارتش جهان را متوقف کردند. از قرار معلوم، همینها بود که فرانسیس فوکویامی را واداشت پایان تاریخ را اعلام کند.
در آن زمان به نظر میرسید مهمترین مشکل جهان زیبای آینده خوشی بیش از اندازه و کسالت باشد. همراه با پایان تاریخ از پایان رنج نیز صحبت میشد و همراه آن، از پایان ادبیات، شعر، احساس، عشق و نفرت. هنگامیکه در اواسط دههی ۱۹۹۰ از پراگ دیدن کردم، فقط شاهد جشنی بیوقفه بودم: جهانگردان، ارکسترها، کارناوالها، باغها و پارکها و پلکانها و فوارههای مملو از زوجهای عاشق و خوشبخت. چنین تصوری به وجود میآمد که گویی بشریت به هر چه میتوانسته دست یافته، عرق جبینش را ریخته و حالا فقط باید بهازای رنجهای پیشینش لذت ابدی ببرد.
فقط کارگران غیرقانونی اوکراینی محکوم بودند که در آن روزگار طلایی نیز طوق بردگی به گردن داشته باشند. یکی از آنان یک سال پیش خود را زیر قطار مترو پراگ انداخت. طبق گزارشهای رسمی، این واقعه پس از آن رخ داد که درخواست پناهندگی سیاسی او رد شده بود. مسلماً اینجا نمیشود بهراحتی از کنار «مسخ» کافکا گذشت: بدین ترتیب ما اوکراینیها نیز به میدان ادبیات بزرگ جهانی، و به همراه آن به حلقهی محتوم خودکشیهای نمادین پراگ، کشیده شدهایم.
جوانی که روز ششم مارس امسال خودسوزی کرد عضو یکی از گروههای افراطی موسوم به دارکِرها بود. این جوانان برای ماجراجویی در خطوط برق فشار قوی اتصال کوتاه ایجاد میکنند. این فقط « نوعی ورزش پرهیجان» نیست، بلکه گونهای جنبش افراطی ضدجهانیسازی، ضدتمدن و ضدغربی جوانان است. جوان در نامهی پیش از مرگش (دستنوشتهها نمیسوزند!) نوشته بود: «من قربانی دیگر ساختار بهاصطلاح دموکراتیکی هستم که در آن انسانها هیچ اهمیتی ندارند و پول و قدرت همهچیز را رقم میزند. من در تمام عمر با مشکلاتی روبهرو بودم که حلشان از توانم خارج بود. شمار آنها بیش از اندازه زیاد بود. بیش از این نمیتوانم. هیچکس به کس دیگر کاری ندارد، هیچچیز توجه هیچکس را جلب نمیکند. این وحشتناک است.» او چند ساعت پیش از مرگ این فریاد خود را در اینترنت سر داد. او تقریباً در فاصلهی صدمتری محلی که زمانی یان پالاخ خود را آتش زده بود روی خود بنزین ریخت و خودسوزی کرد.
آیا مرگ او بهمنزلهی نفی مرگ پالاخ است؟ آخر او دقیقاً علیه چیزهایی برخاست که پالاخ در ۱۹۶۹ زندگی خود را فدای آنها کرد: دموکراسی، ارزشهای لیبرالی، و مسیر رو به غرب کشورش. بنا به برخی از اخبار، در نامهی پیش از مرگ او اعتراض علیه پیوستن چک به اتحادیهی اروپا نیز دیده میشد. و همچنین اعتراض علیه آغاز جنگ در عراق. مسلماً مرگ او نتوانست نه جلو اولی را بگیرد و نه جلو دومی را. ولی حالا چه نامی میتوان بر او گذاشت؟ آنتیپالاخ؟
امیدوارم در برزخ آن جهان همهی آنان در کنار هم باشند: هم پالاخ، هم زایتس، هم «خودسوز ششم مارس» و به احتمال زیاد حتی آن اوکراینی کشتهشده در مترو پراگ. بهنظرم میرسد در همهی این موارد بحث بر سر یک چیز است: مقاومت انسانی. بهنظرم، انسان پیش از هرچیز موجودی است که مقاومت میکند.
تاریخ پایان نمییابد. مرزی برای رنج بشر وجود ندارد. شعر هنوز نمرده است، بهویژه شعری که در آن نه از مقاومت بیهوده بلکه از مقاومت در برابر بیهودگی سخن گفته شود.
۲۰۰۳