«مش ربابه من و پدرم را دنبالش انداخته بود و آورده بود پیش دربان».
– نمیشه، نمیشه مدیر رو ببینی. این پدر داره. اسمشو نمینویسن. اینجا جای یتیمهاست.
– فقط چند ماه، تا آخر سال. امتحان ششم ابتدایی رو که داد میبریمش. از درسش وامیمونه. خیر ببینی، ثواب داره.
دربان مش ربابه را میکشد کنار، آهسته با او حرف میزند. ساختمان شبانهروزی را نگاه میکنم و چند تا از بچهها را که دارند بازی میکنند.»۱
شما که غریبه نیستید. سال قحطی و خشکسالی است. گرسنگی به جان روستاییان افتاده. هوشنگ مادرش را از دست داده. نمرههای پایین آورده. او را میآورند به شهر از این و آن نامه میگیرند، به همه رو میاندازند تا شاید چارهای شود. حالا او مدام میایستد جلو آینه تا ببیند در پیشانیاش چیست که بقیه ندارند. دستها اما سرانجام خانهی امید را به او نشان میدهند: «به حوض بزرگ میان حیاط نگاه میکنم و به حجرهها که درهای قدیمی و کوچک دارند. رختهای شسته روی در و طناب جلو حجرهها پهن بود. فکر میکنم که مش ربابه میخواهد اسم مرا اینجا بنویسد. یکی از طلبهها ما را میشناسد. سیرچی است. پسر میرزامحمد. پیش میآید و با پدرم سلام علیک میکند:
– چطوری آق کاظم؟ اینجا چه کار داری؟
پیرمرد، که ریش سفید و انبوهی دارد، روی کاغذ چیزی مینویسد و میدهد دست مش ربابه. ربابه برای پیرمرد دعا میکند.» ۲
او وارد خوابگاه شبانهروزی میشود. سیزدهساله است. درس و مشقش را همانجا میخواند. قد میکشد. زمان گرچه دشوار اما میگذرد. او نویسندهی قصههای مجید میشود؛ هوشنگ مرادی کرمانی.
شما که غریبه نیستید. آن خوابگاه، آن شبانهروزی در خیابان بهشتی، آن بنا با آن سردر باشکوه، آجرهای سهسانتی و خطوط اسلیمی آبی بر تاجش را همه در کرمان به نام «پرورشگاه صنعتی» میشناسند، پرورشگاهی که سالهاست به موزه تبدیل شده و زیرمجموعهی وزارت ارشاد است. چند قدم آن طرفتر ساختمان پرورشگاه پابرجاست و کودکان هنوز با قصههایی که خودشان برای خودشان میگویند زندگی میکنند تا روزی قصهی زندگی خود را بسازند. اینجا قدیمیترین پرورشگاه ایران است. در ۱۳۱۸ بنا شده؛ تاریخی که در آجربهآجرش به یادگار مانده. پدرخوانده در همان سال فرزندخواندهها را، که از ۱۲۹۵ نگهداری میکرد، شبانه به ساختمان آورد. او آذر همان سال هم مُرد. خانهاش را سهدانگ سهدانگ فروخت تا اینجا پا بگیرد. حالا هر سال او دور و دورتر میشود در گذر زمان اما سایهاش روی آن بنا بزرگ و بزرگتر میشود، کش میآید، همینطور جلو میرود. سایهی «حاج علیاکبر صنعتیزاده».
به دنبال حقیقت
«علیاکبر آدم عجیبی بود. کارهای خاصی میکرد. بیست سال پیش از تأسیس پرورشگاه، دل به دریا میزند و راهی سفری دور و دراز میشود. میپرسند: کجا؟ میگوید: به جستوجوی حقیقت. پس، میرود هند، میرود کشور عثمانی، میرود حج. هنوز در مملکت مشروطه نشده. در راه سفر، جایی بین کهنوج و بندرعباس دچار بیماری حصبه میشود. کسی دقیق نمیداند چرا. آن زمان دکتری در کار نبوده. دوستانش راهی نمیبینند جز درمانهایی سنتی که به گوششان خورده. آنقدر لباس و پالان خر و هرچه به دستشان میآید، روی او میریزند تا عرق کند و خوب شود اما افسوس که نفس علیاکبر زیر آن همه فشار میگیرد، همانجا گوشهایش میترکد، خونریزی میکند. کَر میشود.» علیجان غضنفری، مسؤول کتابخانهی صنعتی که دستی به قلم دارد، زندگی حاج علیاکبر را اینگونه روایت میکند:
«در راه بمبئی دریا مواج میشود. ناخدا دستور میدهد که درِ اتاق آنها را قفل کنند. زندانیشان کنند و دار و ندارشان را بردارند. کار خدا، همان شب ناخدا سکته میکند. آنها نجات پیدا میکنند. علیاکبر از هند راهی حج میشود. بعد میرود دولت عثمانی (استانبول کنونی)، آنجا میرزا آقاخان کرمانی را میبینید، بعد هم میرزارضای کرمانی و سیدجمالالدین اسدآبادی. هنوز ناصرالدینشاه به قتل نرسیده. حاج علیاکبر روزنامهها و اعلانیههای ممنوعهی منتشرشده در عثمانی را میگیرد و به ایران میآورد، میبرد تهران نزد شیخ هادی نجمآبادی که از مشروطهخواهان بنام آن روزگار است.»
حاج علیاکبر بازمیگردد به کرمان. نه هامون برای او میماند و نه دریا. کَر و بیچیز: «یک پیراهن بیشتر به تن ندارد ولی از زمانی که میآید، شروع میکند به کارهای صنعتی. احیا میکند خود را. یتیمان را دور خودش جمع میکند و خوراک و لباس میدهد. برایشان شب عید پیراهن و شلوار میدوزد.»
جنگ جهانی اول دنیا را به هم میریزد. زمان احمدشاه قاجار است. جهان در فقر دست و پا میزند، کرمان هم. یتیمان روزبهروز زیادتر میشوند. حاجعلیاکبر عزمش را جزم میکند. زمینی در بیغولهی بیرون خندق رها شده، شکایت میبرد پیش حسامالملک، حاکم وقت، و میخواهد که زمین را به او بدهد. دوندگیهای بیامان جواب میدهد. حاجعلیاکبر در این زمین خانهای میسازد و خودش و بچهها در آن ساکن میشوند. زمینی که قبل از آن ماجراهای بسیار داشته، حاکم میخواست در آنجا زندان درست کند. حاجعلیاکبر به او میگوید اینجا را به من بدهید، از بیسوادی و نبود تربیت است که جرم خیزد. آن زمان هنوز مفهوم دارالایتام و پرورشگاه جا نیافته بود. قرار میگذارند آنجا مدرسهای شود اما ایدههایش با غرض و مرضها ناتمام میماند.
تا اینکه در ۱۲۹۵، دارالایتام به طور رسمی در آنجا راه میافتد. میگویند این نخستین دارالایتام ایران است که هنوز با فعالیت مستمر کارش را ادامه میدهد. دارالایتام شهرداری تهران، یک سال پیش از پرورشگاه صنعتی ساخته میشود اما دوام زیادی نمیآورد و با پایان جنگ، درش بسته میشود. پرورشگاه تبریز هم، که شهر اولینهاست، در ۱۳۲۴ بنا شده، یعنی سی سال بعد از پرورشگاه صنعتی، ولی خیلی زود طومار این پرورشگاه هم پیچیده میشود.
بچههای یتیم روزبهروز بیشتر میشدند، تعدادشان از سی به ۱۷۰ نفر میرسد. به قول عبدالحسین، پسر حاجعلیاکبر، پدرش «متوکلاله بچهها را میپذیرفت». کار به جایی میرسد که خانه دیگر جواب این همه بچه را نمیدهد. بعد از سه سال از شروع کار، حاجعلیاکبر از مدیران ادارهی معارف وقت جای دیگری میخواهد و یک مدرسهی علمیهی تعطیلشده را به او میدهند. حاجعلیاکبر این مدرسه را تعمیر و تعدادی از بچهها را آنجا ساکن میکند. همین زمان است که سینما تابان، نخستین سینمای کرمان، را میسازد. این سینما معماری منحصربهفرد و گنبدی دارد که بعد از انقلاب با خواست یکی علما بار دیگر به حوزهی علمیه داده میشود.
سرانجام ۱۳۱۲ میرسد. حاجعلیاکبر با همکاری بچهها، که صبحها درس میخواندند و بعدازظهرها کلاه پشمی به جای کلاه پوستی درست میکردند و به پلیس جنوب میفروختند، پولی جمع میکنند و شانزده هزار متر زمین در یکی از بهترین جاهای کرمان، برای ساخت پرورشگاه نوین، خریداری میکنند. ساختمانها و خوابگاههای بسیاری در آن میسازند. ساخت این پرورشگاه شش سال طول میکشد.
کوس جنگ جهانی دوم به صدا درمیآید. با اینکه ایران خود را بیطرف اعلام کرده، انگلیس و روسیه نمیگذارند مردم از آتش این جنگ بینصیب بمانند. کرمانیها هنوز زخم آن روزها را روی پوست کشیدهی حافظهی تاریخیشان حس میکنند، روزهایی که همهی آذوقهی شهر را میدادند به سربازان متفقین. مردم گرسنه بودند. یونجه میخوردند. خون گوسفندان را میپختند. بیرون خندق شهر غوغایی بود. صدای زاری یتیمان از هر گوشه به گوش میرسد.
سال ۱۳۱۸، علیاکبر شبانه بچهها را میآورد آنجا ساکن میکند تا مبادا بیفتد دست دولتیها. آذر همان سال هم میمیرد؛ زمانی که همهی کارها را سامان داده بود. او مدام در این اندیشه بود که چه کند پرورشگاه از دست نرود. او نقشهی زیرکانهای میریزد. حاکم وقت را رئیس هیأت مدیرهی پرورشگاه میکند. از آن پس، هر کس استاندار شد، بهطور طبیعی رئیس هیأت امنای پرورشگاه هم میشود. این جریان تا بعد از انقلاب هم ادامه داشت. بعد از انقلاب رئیس هیأت مدیره از معتمدان شهر میشود.
خدایا کرم فرمودی
«حاجی بابا کَر بود.» مکث میکند. کلامش سنگین است: «همیشه هم ورد زبانش این شعر بود: خدایا کرم فرمودی، کرم فرمودی/ هزاران شکر، خرم نفرمودی.» میخندد. دست به ریش سپیدش میکشد. جلو دوربین مجتبی میرطهماسب، مستندساز، نشسته. این بخش از صحبتهایش تا به امروز منتشر نشده. همایون عینک گرد دورفلزی دارد، او پسر عبدالحسین، نخستین نویسندهی رمانهای تاریخی ایران و نوهی حاجعلیاکبر است. در پرورشگاه پدربزرگش رشد کرده. مردی با ایدههای بزرگ. انتشارات فرانکلین را او راه انداخته. کارخانهی گلاب زهرا. ایدهی کشت مروارید کیش را هم او داده و کاغذسازی هفتتپه. پدرش او را بعد از مرگ پدربزرگش میفرستد تا پرورشگاه را جمع و جور کند، همایون شانزدهساله است. بحبوحهی جنگ جهانی دوم است و او در همان دوره پرورشگاه را به بهترین شکل اداره میکند. شاید برای همین است که به او میگویند اعجوبه یا به تعبیر میرطهماسب «مرد عجیب»؛ مردی که دربارهی روشهای آموزشیاش پایاننامهها باید نوشت. او در اواخر عمر، با اینکه دورانی از تجارت را پشت سر گذاشته، برای اینکه به بچههای پرورشگاه بگوید باید در کنار تحصیل حرفهای بیاموزند، شاگرد صحافی میشود. هیچکس باور نمیکرد. تعقیبش میکنند، میبینند واقعاً در صحافی شاگردی میکند.
«درسنخوانده و روشن بود. مسلمان ناب. چند دفعه شد که دیدم یکباره لباس تنش نیست. بعد فهمیدم فقیری آمده، او لباس تنش را داده. سی سال پیش ظهر جایی مهمانی بودیم. پیرمردی آمد و از صاحبخانه پرسید، این کیه؟ گفتند: نوهی حاجعلیاکبر صنعتی. پیرمرد آمد جلو، سرش را روی شانهام گذاشت و هایهای بنا کرد گریه کردن. چه دردسری … ناجور بود وسط مهمانی گریهی هایهای پیرمرد. پرسوجو کردم ازش، گفت من زمانی از آنهایی بودم که الآن بهشون میگن اراذل و اوباش. حاجعلیاکبر هم یه سری بچه یتیم را جمع کرده بود در تکهزمینی رهاشده بیرون خندق. به من پولی دادن که حاجعلیاکبر را بترسونم. منم یک روز نشستم کمین. از سر کارش که آمد، رفت نان سنگک گرفت و یک کاسه ماست. همینطور که داشت میرفت من یک شیشه جوهر قرمز ریختم توی صورتش. پیرمرد زمین خورد. کاسه ماست و جوهر ریخت به هم. معطل بودم که با هم گلاویز شویم. اما پیرمرد بلند شد، خودش را جمع و جور کرد، نگاهی به من انداخت و بیآنکه حرفی بزند، رفت. من مبهوت شدم. آنقدر آدم بیغیرت میشود که در بازار باهاش این رفتار را بکنند و ساکت باشد. چند شب بعد، در خانه نشسته بودم دیدم کسی در میزند. رفتم دیدم حاجعلیاکبر است. بهم گفت: محمد شمعایی، چند روز است که به تو فکر میکنم. وقتی تو اون روز این حرکت را کردی برایم طبیعی بود. من فهمیدم تو شمع درست میکنی و شمعهای تو بوی بدی دارند، مردم نمیخرند. بیپول شدی. چارهای نداشتی. من چند وقتی با پی گوسفند شروع کردم امتحان کردن، شمعهایی درست کردم که دیگر بو نمیدهند. میخواهی به تو یاد بدهم. من مبهوت مانده بودم. سؤالش را تکرار کرد: میخواهی یا نه؟»
همایون شباهتی عجیب با پدربزرگش دارد. همان سر بیمو، عینک فلزی، چشمهای براق. صورت کشیده. گویی دوباره حاجعلیاکبر زنده شده و نشسته جلو دوربین و دارد حرف میزند: «شانس بزرگ من این بود که در پرورشگاه بزرگ شدم. باباحاجی روشش آموزش و صنعت بود. میگفت هم باید درس خواند و هم حرفه آموخت. خودش کارهای عجیبی میکرد، چیزهایی را اختراع میکرد، تلمبه میساخت، در پرورشگاه کار میکرد. پارچهبافی میکرد، برای سپاهیان کلاههای پوستی میبافت. خودش این را اختراع کرده بود، چون در آن زمان این کلاهها طرفداران زیادی داشت و ازآنجاکه حیوانی در کرمان پیدا نمیشد که پوستش را بکنند و کلاه کنند، ایدهی ساخت کلاه پشمی را داد که بسیار شبیه کلاه پوستی بود و خیلی زود این کلاههای جدید مورد استقبال قرار گرفت.»
همایون میگوید که پدربزرگش یک شاهی از دولت پول نگرفت با آنکه بیش از دویست بچه داشت. وقتی هم مُرد، بچههای پرورشگاه آمدند در کتابخانه خاکش کردند. همینطور خودجوش. کسی از مردم چیزی نخواسته بود، خودشان همهی کارهای کفن و دفنش را انجام دادند.
مزار حاجعلیاکبر هنوز در کتابخانهی پرورشگاه است؛ روی سنگ قبرش حک شده: «بعد از وفات تربت ما در زمین مجوی/ در سینههای مردم عارف مزار ماست».
پدرزنم هم پرورشگاهی بود
«همایون هم پابهپای پدرش مرحوم عبدالحسین برای بچههای پرورشگاه کار کرد. آنها راه پدرشان را در کارهای خیر و نگهداری از پرورشگاه ادامه دادند. همایون حتی تعدادی از بچههای پرورشگاه را در کارهای صنعتی وارد و در کارخانهی گلاب زهرا مشغول به کار کرد. خانمش شهین سرلتی (بانوی گل سرخ) هم مدتی مدیریت پرورشگاه را به عهده داشت.» حمید هندوزاده اینها را میگوید. مدیرعامل پرورشگاه از سالهای ۵۹ تا ۸۶. به روایت او، پرورشگاه در زمان حاجعلیاکبر، ۲۵۰ تا بچه داشت و حالا نزدیک ۱۸۰ تا دارد؛ دختر و پسر. سیستم پرورشگاه طوری تنظیم شده بود که خودگردان باشد. حالا هم همینطور است. بااینحال، اکنون زیر نظر دو ارگان اداره میشود. ادارهی اوقاف و مستغلات که املاک و زمینهای پرورشگاه را سرکشی میکند و سازمان بهزیستی که روی نحوهی نگهداری بچهها نظارت دارد. ارتباط پرورشگاه با این دو ارگان در همین حد است. بااینحال بررسی پانزده شبانهروزی، که ششتای آنها دولتی هستند، نشان میدهد بنیهی پرورشگاه صنعتی چه از نظر تاریخی و چه مالی از همهی آنها قویتر است. تنوع خدمات هم در این مؤسسه از فضاهای مشابه خیلی بیشتر است.
محیط فعلی پرورشگاه پهنهی وسیعی است که تمام امکانات ورزشیفرهنگی مانند تئاتر و سالن کنفرانس را دارد و به قول غضنفری، وجود این همه امکانات در یک جا شاید در کل ایران بینظیر باشد. این مؤسسه در فهرست آثار ملی هم جای گرفته. حاجی بابا عقیده داشت بچههای پرورشگاه که یتیم هستند روحی حساس دارند و باید رشتههای هنری را بیاموزند. برای همین هم، موزهی صنعتیزاده در ۱۳۵۷ با کمک بنیاد فرهنگ راهاندازی شد تا این هنرها به نمایش دربیاید.
هندوزاده از بچههای پرورشگاه در زمان جنگ یاد میکند: «شصت نفر از بچهها رفتند جنگ؛ در سنهای پایین، داوطلبانه. ما خیلی شهید و جانباز و اسیر داشتیم. یاد این بچهها از خاطر من نمیرود. حتی مجبور شدیم یکسری از آنها را با سرپرستی آقای همایون با هم بفرستیم جنگ. چون دیدیم چارهای نیست، همهی آنها دارند جداجدا میروند، گفتیم با هم باشند بهتر است.»
از مردان بزرگی تعریف میکند که در این پرورشگاه بالیدند. خیلیها دلشان نمیخواهد نامی از آنها تحت عنوان فرزندان پرورشگاه برده شود. بعضیها هم مشکلی ندارند. پروفسور مهدی رجبعلیپور، ریاضیدان بزرگ ایران، یکی از آنهاست. «البته از بچههای پرورشگاه در کرمان زیاد هستند. یادم میآید، یکی از بچههای پرورشگاه در یک مهمانی ماجرایی را اینطور برایم تعریف کرد: شش سال از ازدواجم میگذشت که بهرغم همهی تلاشهایم برای پنهانکاری، بر حسب اتفاق، پدرزنم فهمید در پرورشگاه بزرگ شدهام. جالب اینجا بود که پدرزنم همان زمان اعتراف کرد او هم از بچههای پرورشگاه بوده.» لبخند میزند. هندوزاده ۲۷ سال پدری کرد برای بچههای پرورشگاه، این حرفهایی است که او یک سال پیش از مرگش از حاجعلیاکبر و بچههایش گفت و در ۱۳۸۶ قلبش از تپش ایستاد.
در سایهی فرزندخوانده
دیوارهای مدرسه را تازه رنگ زده بودند. یکی روی دیوارها با زغال نقش و نگار کشیده بود. نگهبان همه را به خط کرده بود و داد میزد: «کی این کار رو کرده، زود بیاد خودش رو معرفی کنه.» همین موقع است که حاجعلیاکبر وارد پرورشگاه میشود. میآید سر صف، سری تکان میدهد: «مگر چه شده؟» نگهبان از خشم میغرد. حاجیبابا میرود و نقشهای روی دیوار را میبیند. میآید جلو بچههای بهصفشدهی لرزان. میپرسد این گلهای زیبا را چه کسی کشیده؟ دل مجرم را قرص میکند که از گلها بسیار خوشش آمده. بالاخره نقشهاش میگیرد، سیدعلیاکبر ترسان جلو میآید: «من.» حاجی او را بیرون میکشد از صف. میگوید که چه گلهای زیبایی روی دیوار کشیدی، پسرم. من اشتباه کردم. باید برایت قلم و کاغذ مهیا میکردم. حالا این کار را میکنم و سیدعلیاکبر را در آغوش میگیرد. بعدها سید علیاکبر مجسمهساز در خاطراتش میآورد که مسیر سرنوشت من درست از زمانی تغییر کرد که او مرا به شانهاش فشار داد.
حاجعلیاکبر سرنوشت او را رقم زد و زیر سایهاش مردی پا گرفت و رشد کرد که بعدها همه به دلیل شباهت نامهایشان آنها را با هم اشتباه میگرفتند، گویی که نام پدرخوانده به دنبال سایهی فرزندخوانده در تاریخ امتداد پیدا کرده است. دو خط زندگی در هم میآمیزد، سیدعلیاکبر کوچک، با آن چشمهای نافذ و باهوشش، گویا حاجعلیاکبر را یاد کودکی خودش میانداخته: «… پدرم، حاجی عبدالعلی پنبهفروش به عزم آنکه سفر بیتالهالحرام کند، مرا رها کرد و متوجه این مسأله نشده بود که نباید فرزندش را بدون مادر نزد مردمانی نادان و بیعاطفه بگذارد و سفر کرد و به خیال خودش آسایشم را در این دیده بود که مرا در نزد عیالی، که به جای مادر من گرفته بود، نگذارد. تنهایی و یتیمی و بیکسی در خانهی حسنآقا سخت بود، خصوصاً که مرا در پستویی تاریک و نمناک منزل داده بودند و نمیدانستند نباید چنین رفتاری را با طفل شش هفتساله بکنند». (۱)
شاید برای همین روزهای کودکی سراسر از محنت و درد است که او تا این اندازه رقیقالقلب میشود و بعدها، وقتی در زمان رضاشاه میخواستند برای همه سجل درست کنند، حاجعلیاکبر نام فامیلش را روی خیلی از بچههای یتیم پرورشگاه میگذارد.
سیدعلیاکبر مجسمهساز خاطرهای از روزهای پرورشگاه تعریف کرده است: «به من گفته بودند که از طاعون نقاشی بکش. آن را شبیه معلم ابتداییمان، وقتی عصبانی میشد، کشیدم. معلم تا این نقاشی را دید شکایت به حاجعلیاکبر برد. باباحاجی هم از من سؤال میکرد که چرا این نقاشی را کشیدم. من از زشتی طاعون گفتم که چگونه پدر و مادرم را از من گرفت و یتیم کرد. گفتم هیچ تصویر ذهنی نداشتم جز معلمم وقتی عصبانی میشود. اینها را که میگفتم، حاجعلیاکبر مرا در آغوش گرفت. موهای ریشش خیسخیس بود و من اشکهایش را روی سرم، که تازه تراشیده بودم، حس میکردم.»
چهرههای درهم، انسانهای خمیده از فقر، مردان زنجیر به گردن، مادران اندوهزده و بچههای آواره و یتیم. اینها را سیدعلیاکبر طوری میدید که پدرخواندهاش به او آموخته بود. او میخواست تلخی و درد این تصاویر را به نمایش بکشد. سیدعلیاکبر وقتی برای بار دوم راهی پرورشگاه شد، دیگر در کسوت یتیم نبود؛ او مجسمهسازی بهنام شده و آمده بود تا هنرش را به چهل دانشآموز دیگر پرورشگاه بیامرزاند؛ دانشآموزانی که توانستند راهش را در هنر مجسمهسازی ادامه دهند و چه بسیار از آنها که نامآور شدند. یکی از آنها علی قهاری بود که با تفکر در هنر اشکانی و ساسانی هنر ریختهگری را احیا کرد.
بااینهمه سیدعلیاکبر دینش را به پدرخوانده هنوز ادا نکرده بود، او روی تکهای سنگ مرمر، چهرهی حاجعلیاکبر را حکاکی کرده و هر بار که قلم به سنگ میزد، اشک میریخت. سیدعلیاکبر باز راضی نشد به این سردیس و بعدها مجسمهی دیگری ساخت از پدرخوانده که دارد یتیمان را طعام میدهد. باز دلش آرام نگرفت و پرترهای از چهرهی حاجعلیاکبر را نقاشی کرد. باز هم آرام نشد تا اینکه در ادامهی شعری که همیشه باباحاجی زمزمه میکرد:
گر ز آشوب جهان گوش مرا کر کردی/ دادی از لطف به من گوش دلبازتری
بس کرم بود کرم کردی تا از ره دل/ زآنکه بهتر شنوم ناله هر خونجگری
سرود:
اثر اوست که پیدا بود از آثارم/ گرچه امروز نمانده است ز خاکش اثری
صنعتی سر به فدای قدمی باید کرد/ که ز پاکیش به پایش نرسد هیچ سری.
پینوشت:
یک و دو: بخشهایی از کتاب «شما که غریبه نیستید»، هوشنگ مرادی کرمانی
سه. برگرفته از کتاب «روزگار که گذشت»، عبدالحسین صنعتیزاده
* این مطلب پیشتر در سیویکمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.
هم اکنون مطلب را در محل کار خواندم. سه چهار بار هنگام خواندن مطلب بغضم گرفت و ممکن بود بزنم زیر گریه اما جلوی همکارانم خودم را جمع و جور کردم.
خدایش بیامرزد علی اکبرخان مرد بزرگی بوده و هروقت در شهرم از جلوی پرورشگاه رد می شوم یاد او و نوه گرانقدرش همایون می افتم. خانم علی اصغر به زیبایی توصیف کرده بود. حال می دانم چرا مسعود بهنود از این مطلب تجلیل کرد.
نمی دانم شاید روزگاری کسی هم زندگی عطا احمدی دیگر خیر ساده دل معاصر کرمان را بنویسد. مفتخرم که شهرم به کرامت علی اکبرها و عطاها معروف است.